cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

تـــیـمـار °• یـــگــانـه.فـ •°

°•﷽•° 🌿هرروز پارت داریم🌿 🌿تمامی بنر ها واقعی هستن🌿 🌿به قلم: یگانه.ف🌿 نظرات: https://t.me/joinchat/UqXp2kCvD8HpsTjn

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
855
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#پارت481 راوی دو روز از عروسی گیلدا و صدرا گذشته بود و حالا همگی داخل کافه ی فرودگاه نشسته بودند و دقایق آخر را در کنار هم سپری می‌کردند. اشکان کمی از نسکافه اش را نوشید و رو به گیلدا گفت: _خب دیگه توام رفتی خونه ی بخت خیال ما راحت شد از ترشیدگی دراومدی...ایشالا میری ماه عسل و شکم پر برمی‌گردی...میگن توی فرانسه هر نیم ساعت یه بار گرده افشانی میشه. ببینیم شما دوتا چیکار میکنین دیگه. صدرا نیم نگاهی به اشکان انداخت و جواب داد : _ببند دهنتو لطفا‌... یکم از خانومت خجالت بکش. اشکان دستش را دور گردن باران انداخت و او را به خودش نزدیک کرد. _داداش زنمه دیگه غریبه که نیست خجالت بکشم ازش. خودش بهتر از همتون در جریان روند گرده افشانی هست...شبا براش کلاس عملی میذارم، مگه نه عشقم؟ مهران خنده اش را قورت داد و برای عوض کردن بحث قبل از  آنکه باران چیزی بگوید، روبه صدرا پرسید: _برنامتون برای بعد از مسافرت چیه؟ _طبق معمول من که میرم گالری. نگاهی به گیلدا که مشغول چای خوردن بود انداخت و ادامه داد: _گیلدام که برنامه ای نداره احتمالا. اشکان وسط حرفش پرید و دستی به شانه ی مهران که طرف دیگرش نشسته بود زد: _گیلدا به احتمال زیاد بعد از سفرشون درگیر استراحتای حاملگیه داداش...ویار و اینجور چیزا دیگه...البته اگه اون یکی داداشمون توانایی کامل داشته باشه... توکه با خواهر ما رفتی و برگشتی دریغ از یه گرده افشانی! صدرا خنده اش را مهار کرد و با صدای آرامی لب زد: _اگه بخوای میتونم همینجا تواناییامو بهت نشون بدم، نظرت چیه؟ با اعلام شماره ی پروازشان فرصت جواب دادن از اشکان گرفته شد و کمی بعد همگی از جا بلند شدند و کافه را ترک کردند.
Mostrar todo...
#پارت480 راوی بار دیگر پیک مقابلش را پر کرد و یک نفس بالا رفت...سیگار بعدی را آتش زد و کام عمیقی از آن گرفت...نمی‌دانست چندمین نخ است که مهمان ریه هایش میکند...یادش نمی آمد چند ساعت است که روی صندلی چوبی، در فضای بیرونیه آن کافه ی کوچک و قدیمی نشسته و به آن کشتی سفیدِ زیبا خیره شده....تنها به موسیقی ترکی که پخش میشد گوش سپرده بود و نگاهش جایی روی آب خیره مانده بود. اگر مادرش او را در این وضعیت میدید قطعا سکته میکرد. پسر درس خوان و سر به راهش آنقدر خودش را در الکل و سیگار غرق کرده بود که درک زیاد و درستی از فضای اطرافش نداشت....امشب عروسی گیلدا بود. دختری که ریشه های عشق و علاقه اش باز هم درون قلب او جای ویژه ای داشت... یک هفته ی قبل سیما در مورد عروسی و سفرشان به او گفته بود و حالا او از صبحِ عروسی خودش را به ترکیه رسانده بود. از دور همه ی عزیزانش را دید زد و خودش را به کسی نشان نداد...پدر و مادرش را دید و در دل قربان صدقه ی هر دو رفته بود...آریای پر انرژی و آتوسای عزیرش را دید و در خیالش هر دو را در آغوش کشید...گیلدا را دست در دست صدرا در آن لباس عروس ساده اما چشم‌نواز رصد کرد و از درون هزار بار جان داد... نتوانسته بود قید آمدن را بزند. باید می آمد و این صحنه را میدید تا بلکه اینبار دل بکند! شاید قصه ی عشق یک طرفه اش باید جایی حوالی آن اِسکله و دریا به پایان می‌رسید...شاید قرار بود آن علاقه ی یک طرفه ای که هیچ وقت به نتیجه نرسید روی همان صندلی، جایی حوالی همان کافه ی قدیمی جا می‌ماند.
Mostrar todo...
#پارت479 ظرف میوه را مقابل گیلدا روی میز گذاشت و خودش هم روبه رویش نشست. _دستت درد نکنه...چه خبرا؟ اوضاع و احوال زندگی مشترک چطوره؟ لبخندی زد و با اشاره ای به اندام غزال ادامه داد: _معلومه حسابی بهت ساخته، از دفعه پیش که دیدمت توپول تر شدیا. _گمشو دیوونه، گیلدا نمیدونی چقدر حوصلم سر می‌ره که، توام که پا نمیشی بیای پیشم بیمعرفت. فقط ور دل اون صدرایی...دیگه یادت نمیمونه یه دوستی ام داری. گیلدا خیاری از داخل ظرف برداشت و مشغول پوست کندن آن شد. _اوه اوه چه غر غرو شدی غزال...بنده خدا مهران! _دروغ میگم مگه؟ اصلا خودت یادت میاد آخرین بار کی اومدی خونه ی من؟ _جون غزال درگیر کارای عروسی ام...هیوقتم توی سلیطه رو از یاد نبردم...بعدشم مگه قرار نبود یه کلاسی چیزی ثبت‌نام کنی؟ هوم؟ غزال پا روی پا انداخت کمی از پفک مقابلش برداشت. _چرا رفتم دنبالش ولی دیدم حسش نیست گیلدا...اصلا به کل تنبل شدم. نمی‌دونم چرا همش دلم میخواد بخورم و بخوابم...ثریا خانومم که یه دو روز در هفته میاد کارارو انجام میده دیگه رسما هیچ کاری ندارم تو خونه...بعدشم که میبینم بیکارم حوصلم سر می‌ره. _یه چند وقت دیگه صبر کن مراسم من تموم شه اونوقت باهم میریم باشگاه خوبه؟ _خوبه...اینارو ول کن حالا، بگو ببینم کارات چطور پیش میره؟ کی میرین؟ _اره تقریبا همه چی تموم شده...دو سه روز پیش که طراحی لباسم تموم شد و بلاخره آماده شد، تیم فیلمبرداری ام خود صدرا هماهنگ کرد. ما دو روز قبل از مراسم میریم تا همه چیزو چک کنیم... از اونورم بعد از مراسم یه چند روز اونجاییم و بعدش قرار سوپرایز شم. صدرا گفت میریم یه کشور دیگه به عنوان ماه عسل ولی نگفت کجا. غزال با خوشحالی لبخندی زد و گفت: _خدارو شکر که همه چیز داره به خوبی پیش میره...دیدی بهت گفته بودم نگران نباش به زودی کارای ازدواج تو و صدرام راست و ریست میشه. از جا بلند شد و گیلدا را محکم در آغوش کشید. _خیلی خوشحالم برات خواهری.
Mostrar todo...
#پارت478 راوی وارد سالن اصلی که شد صدای گیلدا به گوشش خورد که از مهران تشکر میکرد و در مورد فیلمی که اکران شده بود صحبت میکردند...به سمت میز شام رفت و با صدای بلندی گفت: _تعارف تیکه پاره کردن بسه، پاشین بیاین سر میز که اگه سرد بشه دیگه مزه نمی‌ده. سپس ظرف جوجه و کباب را روی میز آماده شده توسط گیلدا گذاشت و پست بندش اشکان هم گوجه ها را آورد... نگاه گیلدا لحظاتی روی صورت اشکان گیر کرد...توقع داشت اثری از ناراحتی در آن ببیند اما اشکان مثل همیشه بود. دقایقی بعد همگی پشت میز جاگیر شدند و مشغول خوردن بودند که مهران خطاب به صدرا گفت؛ _راستی پشت تلفن گفتی شام امشب مناسبت داره صدرا. حالا به چه مناسبتی هست؟ صدرا نگاهی اجمالی به همه انداخت و دست از خوردن کشید: _اولیش که بخاطر اکران فیلمتون بود، خواستم به بهونه ی خوشحالی گیلدا خانوم دور هم جمع بشیم و دومیش! دومیش بمونه واسه بعد از شام. _اَااااه ضدحال نشو دیگه! میخوای بذاریمون تو خماری که چی بشه؟ بگو بذار با خیال راحت غذامو بخورم. صدرا به غزال که طلبکارانه منتظر بود چشم دوخت و با خنده گفت: _ماشالا شما که با خیال راحت تا اینجاشو خوردی، از اینجا به بعدشم راحت بخور دیگه! اشاره ای به میز کرد و ادامه داد: _بعد از تموم شدن غذامون میگم. مهران دست روی دست غزال گذاشت و روبه صدرا گفت: _پسر جان اول و آخر میخوای بهمون بگی، پس همین الان بگو و بذار خانومم با اشتهای کامل شامشو بخوره. _اه اه حالم بد شد مهران...اصلا به طور کامل اشتهام از بین رفت...جون تو مرد انقدر شل و لطیف ندیده بودم. _اشکان خان بذار به وقتش شل و لطیف شدن شما رو هم میبینیم. _من فقط ساعت دوازده شب به بعد شل و لطیف میشم و تمام! خواستی ببینی باید اونموقع بیای. البته قبلش باید وقت بگیری که پشت در اتاق خواب نمونی. مهران با خنده سری تکان داد و صدرا گفت: _تا کار به جاهای باریک نکشیده میگم آقا، میگم..خواستم امشب بهتون اطلاع بدم که آخر ماه بعد قرار منو گیلدا ازدواج کنیم...مراسممون ایران نیست و همه ی مهمونا به دعوت خود ما تشریف میارن ترکیه لحظه ای سکوت برقرار شد و اولین نفر غزال بود که با صدای جیغ مانندی ابراز خوشحالی اش را نشان داد و بقیه شروع کردند به تبریک گفتن و صحبت در مورد مراسم.
Mostrar todo...
#پارت477 دم در اتاق وایساده بود و طلبکار نگام میکرد. سعی کردم تن صدامو پایین نگه دارم. _زهرمار چه خبرته؟ _کجایی تو؟ دوساعته چپیدی اینجا چیکار می‌کنی ؟ سینی به دست کشیک میدی؟ _بعدا میگم بهت، الان گمشو پیش شوهرت تا بیام...برو دیگه. _گیلدا؟ اینبار با حرص چشمامو بستم و به سمت صدرا برگشتم. سریع به سمتش پا تند کردم و سینی رو جلوش گرفتم. _گوجه ها رو آوردم. _دستت درد نکنه، جوجه ها آمادس...الان اینارو کباب میکنم میارم...ببینم چرا گونه هات گل انداخته؟ گرمته؟ دستی به صورت داغ شدم کشیدم و لبخندی به روش زدم. _آره خیلی تند تند کار کردم گرمم شده. غزال که هنوز اتاق ترک نکرده بود با لحن حرص دراری از پشت سر گفت: _دلبر خانومت سخت مشغول بود خسته شده، بی زحمت شمام زودتر غذارو بیارین که حسابی گشنمونه. صدرا سری تکون داد و به تراس برگشت. به سمت غزال پا تند کردم و بازوشو محکم فشار دادم. _خیلی بدی! گفتم برو میام میگم دیگه...کم مونده بود منو لو بدی. لبخند حرص دراری به روم زد و گفت: _نترس حواسم بود که نگم یه ساعته چپیدی اینجا و معلوم نیست چیکار میکردی. دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش و در همون حال آروم بهش گفتم: _فعلا بیا تا سر فرصت برات تعریف کنم. با رسیدن مقابل باران و مهران دیگه نتونست حرفی بزنه. باید فکری میکردم تا یه چیزی برای تعریف پیدا میکردم چون به هیچ عنوان قصد نداشتم در مورد صحبتهایی که همین چند دقیقه پیش شنیده بودم بهش حرفی بزنم. _خب گیلدا خانوم به سلامتی اولین فیلمتم که رفت روی پرده و اولین پله ی موفقیتتو رفتی بالا. به مهران که مثل همیشه با مهربونی نگام میکرد چشم دوختم و سعی کردم تمام قدردانیمو تو نگام بریزم. _من همه ی تجربه هامو، هر چی که به قول شما موفقیت بوده مدیون حضور و لطف شمام آقا مهران. نمی‌دونم چطوری میتونم زحمتاتونو جبران کنم واقعا.
Mostrar todo...
#پارت476 صدای عصبی صدرا به گوشم خورد و من با استرس سینی رو توی دستم جابجا کردم و به ادامه‌ی این داستان گوش دادم. _عوضی...عوضی! خیانت میکنن و عین خیالشونم نیست حرومزاده ها. کثافت به تمام معنان...زن و مردم نداره! یکی مثل اون به اصطلاح بابای بی همه چیز من، یکی ام مثل شوهر این دختر و خودش! یه مشت آشغال که میان گند میزنن به زندگی بقیه...بهش میگفتی این دنیا همینه دختر جون...اومدی زندگیمو با دروغات، با شوهر دار بودنت به لجن کشیدی و تهش شوهرت همون بلارو سرت آورد. _نتونستم اینارو بگم...حتی نتونستم یک کلمه، فقط یک کلمه بهش تندی کنم. شاید بگی بی غیرتم، بگی بی وجودم ولی نشد که بگم...دل آدمیزاد که کمتر از گل و گیاه نیست صدرا، یه وقتی ریشَش جا میمونه یه جا! میتونی بفهمی؟ کمی سکوت بینشون برقرار شد که در نهایت صدرا آروم تر از قبل جواب داد؛ _میتونم! از همون روزی تونستم بفهمم که افسانه خودشو خلاص کرد! ولی تو حق نداشتی وقتی دل نبریدی باران وارد زندگیت کنی...فکر کردم دیگه عاشقش نیستی اشکان. _نیستم داداش، دیگه عاشق نیستم...خیالت راحت باشه بهش گفتم ازدواج کردم. گفتم خیلی وقته راهمون جدا شده از هم. گفتم یکی اومد تو زندگیم که مثل برگ گل پاکه...گفتم فهمیدم همیشه همه چی با عشق خوب پیش نمیره...بهش گفتم فهمیدم یه جاهایی دوست داشتن خیلی قشنگتر و دائمی تر از عشقه...صدرا آدما یه بار عاشق میشن و بعدش فکر میکنن که عاشقن...من عاشق باران نشدم ولی دوسش دارم. اگه خواستم کنارم باشه چون پیشش آرومم، آرامش دارم و میتونم دوست داشتنو حس کنم باهاش. همین برام کافیه دیگه. با شنیدن صدای غزال از پشت سرم با عجله و به سمتش برگشتم.
Mostrar todo...
#پارت475 گیلدا خواستم وارد تراس بشم و سینی گوجه هارو بدم به صدرا که صداش به گوشم خورد و ناخودآگاه سرجام موندم. میدونستم اگه بفهمه فالگوش وایسادم حسابی ناراحت میشه اما خب از طرفی هم نمیتونستم جلوی فضولیمو بگیرم. _بهم ریختی و نمیخوای بگی دلیلش چیه نه؟ رفاقتمون به درد نمیخوره دیگه اشکان. کمی بعد صدای گرفته ی اشکان بود که به گوشم رسید. _چرت نگو صدرا...من فقط یکم زیاده روی کردم امشب وگرنه خوبم. صدای پوزخند صدرا اونقدر واضح و بلند بود که حتی به اینجایی که من وایساده بودم هم رسید...پشت بندش صدای فندک زدن اومد و بعد اشکان با لحنی که من حس کردم یه دنیا حسرت توش خوابیده شروع به صحبت کرد. _دیروز بهم زنگ زده بود...همونی که یه روزی عاشق بودنو یادم داد...بعد این همه وقت! صدرا باور میکنی وقتی جواب دادم و صداشو شنیدم یه زلزله ی صد ریشتری دلمو لرزوند؟ _چیکارت داشت؟ اصلا روش شده بود بهت زنگ بزنه؟ خیلی دوست داشتم بدونم در مورد کی حرف میزنن و اون آدم چیکار کرده بوده که صدرا با این عصبانیت در موردش پرسید. از طرفی دعا میکردم زودتر حرفاشون تموم شه تا کسی نیومده و مچ منو نگرفته. انگار دعام مستجاب شد که اشکان زود جواب صدرا رو داد. _از شوهرش جدا شده...طرف بهش خیانت کرده و بعدشم که این فهمیده خیلی زود طلاق گرفتن...زنگ زد که ببخشمش و یه فرصت دوباره به خودمون بدم...هه! فرصت دوباره میخواست صدرا...بهش گفتم خیلی دیر شده. از همون روزی که فهمیدم نفر سوم یه رابطه بودم دیر شد!
Mostrar todo...
#پارت474 صدرا به صورت سرخ شده و چشمایی که کم کم داشت پر میشد نگاه کردم. عصبی از وضع پیش اومده نزدیکش رفتم و تقریبا رو بهش توپیدم: _یه قطره، فقط یه قطره اشک ریختی نریختیا! خودت این جونورو می‌شناسی می‌دونی هیچی تو دلش نیست...تو مغزشم نیست. هرچی میگه از سر شوخیه و خودت بهتر می‌دونی، پس گریه نداریم! با لجبازی سکوت کرد و حرفی نزد. نفس عمیقی کشیدم و تو یه حرکت به سمت خودم کشیدمش. سرش که روی سینم قرار گرفت، عطر تنش که تو ریه هام خونه کرد، عصبانیتم از اشکان دود شد و رفت تو هوا....روی موهاشو بوسیدم که آروم گفت: _بداخلاق میشی دوست ندارم. از لحن لوسش که مثل بچه ها شده بود لبخند روی لبم نشست. دم گوشش لب زدم: _به گمونم دلبر خانوم زود رنج شده و صدرای خونش کم شده. آخر شب همشو جبران میکنم برات. عقب کشید و موهاشو از روی صورتش کنار زد. _لطفا میزو کم کم بچین تا غذارو آماده کنم...میرم تو تراس کاری داشتی صدام کن. از آشپزخونه خارج شدم و به سمت تراس رفتم. اشکان مشغول باد زدن آتیش بود که با دیدنم لبخند محوی زد. _موندم چی بهت بگم واقعا...نه به اونکه لال شده بودی نه به سخنرانی کردنت تو آشپزخونه! همون‌طور که جوجه هارو روی منقل میذاشت جوابمو داد: _دیدم با حرفام حس و حال تورو هم خراب کردم عذاب وجدان گرفته بودم گفتم بیام جبران کنم. بد کردم؟ _بیخیال! _کاش میشد یه وقتایی بی‌خیالی طی کرد صدرا...می‌دونی چی دلم میخواست؟ مثلا دلم میخواست یه دکمه تو سرم بود که وقتایی که مغزم داشت سرویس میشد میزدم رو اون و گزینه ی بی‌خیالی واسه یه مدت طولانی فعال میشد...بعد هروقت که حال میکردم برمیگشتم به حالت قبل.
Mostrar todo...
#پارت473 با فشاری که به پهلوم وارد شد فهمیدم باید تکونی به لبای بیچارم بدم و همراهیش کنم...نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با صدای اشکان که صدرا رو صدا میزد و درست از پشت سر صدرا به گوشمون خورد از هم جدا شدیم. _ببخشید مثل اینکه من بدموقع مزاحم شدم. اونقدری خجالت زده شده بودم که توان نگاه کردن تو صورت اشکانو نداشتم...دلم میخواست میتونستم یه جایی خودمو گم و گور کنم که فقط اشکانو نبینم. صدرا برعکس من بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاره پرسید: _کاری داشتی باهام؟ _اومدم ببینم واسه ردیف کردن شام کمک میخوای یا نه که دیدم داداشمون داره دسر میزنه بر بدن! _خفه شو لطفا! بیا این جوجه ها رو بردار ببر تو تراس تا بیام. هم خندم گرفته بود از حرف اشکان هم روم نمیشد برگردم که خودش از این وضعیت گند نجاتم داد. _گیلدا یه لیوان آب میدی به من؟ لیوان پر شده رو بدون اینکه نگاش کنم به سمتش گرفتم که دیدم عکس‌العملی از خودش نشون نمی‌ده. صدرا اعتراض آمیز صداش زد. _کرم نریز بگیر دیگه. با حرص از بی توجهیش نگاهمو به صورتش کشیدم و تو چشمای شیطونش نگاه کردم. _مسخره کردی منو؟ بگیر کوفت کن دیگه. لیوانو ازدستم گرفت و با چشمکی گفت: _حیا کن زلخیا...فکر کردم سوی چشماتو از دست دادی که نگات همش به زمین بود...پیش خودم گفتم با یه ماچ و موچ که آدم کور نمیشه...اون کم سو شدن چشم واسه کار دیگه ایه. صدرا که عصبانی به سمتش خیز برداشت لیوانو روی میز گذاشت و به سرعت به سمت سالن رفت.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.