cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

💜 تاوان/ سلول قدرت 🌙

مـن همین یک نفس از جرعه‌ جانم باقیست آخرین جرعه‌ این جام تهی را تـو بنوش #از_هرگونه_کپی_یا_فروارد_خودداری_کنید ☝🏻کاتب رمان های: #تاوان 💜 #سلول‌قدرت 🌙 تبلیغات👇🏻 @Nazanin_ameriyan @the_narnia

Mostrar más
Irán319 257El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
186
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#part400 #تاوان 💜 ضربان قلبش به حدی بلند بود که می‌ترسید صداشو غوغا هم بشنوه. لباشو از روی چشماش تا روی لپش کشید و تمام صورتش رو فتح کرد، بوسید و همه کاراش بی اختیار بود. حتی وقتی موهاشو کنار زد و بی توجه به نفسای بلند و پلکای لرزون غوغا فاصله رو به هیچ رسوند. دستی که یقه‌ی مردونشو تو مشتش گرفت هم نتونست مانع این بشه که لباشو به گردن غوغا نرسونه و بوسه‌ی خیسی روش پیاده نکنه. قطع به یقین این کسی که گردن غوغا رو مزه میکرد و تنشو به تن غوغا فشار میداد صدرای همیشگی نبود و چطور شد که این بازی داشت برخلاف خواسته صدرا پیش می‌رفت؟ غوغا حرارتی رو تجربه می‌کرد که با یخ کردن دستاش تضاد عجیبی داشت، انگار هر نقطه‌ای که صدرا لمس می‌کرد و می‌بوسید، می‌سوخت. انگشتای داغ صدرا روی کمر خوش تراش غوغا لغزید، تنشو چفت تن خودش کرد. میون هوای شورانگیز، از حرکت صدرا «آخ» آرومی از لب های غوغا رها و همین برای طاقت از کف بریدن صدرا کافی بود. دست به زیر چونه‌ی خوش تراش غوغا برد و لب های بی پدر و مادر غوغا رو غصب میکنه. یک بوسه‌ی وحشیانه و بی اختیاری که اکسیژن رو به هردوشون حروم کرد. حرکت لب های صدرا از بوسه خارج می‌شد و مثل قحطی زده ها به جون لب های دخترک افتاده بود. قرار بود غوغا رو ادب کنه... غوغا هم قصد اغوای صدرا رو داشت اما حالا بهت زده و پر از حس زنانه میون دست‌های صدرا سخت فشرده می‌شد و عجیب تر از اون، این بود که از این فشار اصلی ناراضی نبود. اکسیژن که صفر میشه غوغا دستاشو با اکراه بالا میاره و دو طرف گردن صدرا می‌ذاره. اکراهش از جدایی لب‌هاشون بود، نمیخواست این لحظه‌ی شیرین حالا حالاها تموم بشه. صدرا انگار غرق تر از این حرفا بود که به خودش بیاد اما برای نفس کشیدن کمی فاصله گرفت اما نگاه از لب های سرخ و متورمی که خیسی هوس برانگیزی داشت، برنداشت. قلب غوغا مثل طبل می‌زد و ضربانش رو توی گوشش حس می‌کرد. نفس زنون از حالت چند ثانیه پیش خیره به صدرا و گردن چشمک زنش بود و بی هوا با انگشت روی لاله‌ی گوش هاش دست کشید که صدرا فکشو فشار داد و بینی به گونه‌ی غوغا کشید و آهسته غرید: _کرم نریز غوغا، دوبار دیگه انگولکم کنی بهت رحم نمیکنم. هوا رو با حرص از لای دندوناش بلعید و به چشمای پر شوق غوغا نگاه کرد. غوغا اونقدری عاشق این حس شده بود که شخصیت لجباز و شوخش رو فراموش کرده بود. آب دهنش رو قورت داد و صدرا با دیدن حرکت سیب آدمش، همون یکذره صدای عقلش رو خاموش کرد و وحشیانه، بدون توجه به ناخن هایی که گردنش رو خش انداختن به جون گلوی غوغا افتاد و نقطه به نقطه گردن سفیدش رو مهر گذاری کرد.
Mostrar todo...
sticker.webp0.12 KB
00:21
Video unavailableShow in Telegram
10.22 KB
#part399 #تاوان 💜 دیشب دلم نیومد بیشتر اذیتش کنم اما از خیر بغلش نمی‌شد گذشت و به محض منظم شدن نفساش مثل کرمی خودمو توی بغلش جا دادم. سر و صدای نامفهومی اومد اما دلم نمیخواست بیدار شم مخصوصاً که آغوش گرم و نرمم نبودش و مجبور شدم خودمو توی پتو بپیچونم. نفهمیدم چی شد که دوباره به خواب رفتم. ... با تعجب به جای خالی در نگاه می‌کردم. پس در اتاق کو؟ از صبح که بیدار شدم هیچ کس توی خونه نبود و عجیب تر از همه این جای خالی در اتاقمون بود. با دیدن نوشته‌ی کج و نامفهومی سمتش رفتم، خاتون بود که گفته بود با آقاجون غرغرو به بازارچه رفتن. خداروشکر دیزی بار گذاشته بود و نیازی به آشپزی نبود. حوله و لباسامو برداشتم تا برگشتشون یه دوش بگیرم. . . . وارد خونه شد و با ندیدن خاتون و آقاجون فهمید هنوز برنگشتن. صدای آب نشون میداد غوغا حمومه، با خودش گفت«کاش خونه بودم و می‌دیدم چطوری چشای سگیش گرد میشن» حقیقتاً در اتاقو برداشته بود تا حداقل بخاطر توی دید بودنشون غوغا مراعات کنه. با صدای در حیاط سریع خودشو روی تشک انداخت و دستشو روی چشماش گذاشت. _بچرخ تا بچرخیم غوغا خانم. کمی گذشت که صدای متعجب غوغا به گوشش رسید. _خاتون اومدین؟ میدونید کی در اتاقمونو برداشته؟ +وا خدا مرگم بده. مرد بیا ببینم تو برش داشتی؟ صداشون نزدیک شده بود پس واقعی بازی کرد و قبل از هرحرف دیگه‌ای مثلاً بیدار شد و کش و قوسی به بدنش داد. _اِ، شما کی رسیدین متوجه نشدم؟ _سلام به روی ماهت ننه. جریان این در چیه؟ بدون توجه به چهره گیج غوغا گفت: _خیلی صدا میداد اعصابمو خورد کرد بردم دادم دوستم درستش کنه. خاتون آهانی گفت و سریع اضافه کرد: -ولی زودتر درستش کن خوبیت نداره در اتاق نداشته باشید بالاخره تازه عروس دومادین. -چشم. بی بلایی گفت و لنگون لنگون از اتاق دور شد. نگاهی به غوغا نکرد که عصبی اومد کنارش نشست. +حالا چی میشه؟ صدرا راه کوچه‌ی علی چپ رو در پیش گرفت. _چی ، چی میشه؟ نفس پر حرصی کشید و گفت: +همین بی در و پیکر بودن اتاقمون دیگه.بعد اقاجونتم که هی میاد سرک میکشه. با حس صدای پایی غوغا رو به سمت خودش کشید و به بهونه در گوشی حرف زدن سرشو برد توی گردنش. می‌خواست اینبار از روش غوغا وارد بشه تا بترسه و دیگه سر به سرش نذاره ولی... بوی عطرشو که نفس کشید تنها عکس العملش بستن چشماش بود. حس می‌کرد دوست داره تا ابد تو همون حالت بمونن. با نشگون ریزی که غوغا از بازوش گرفت به خودش اومد اما فاصله نگرفت با صدایی که جدیتی توش نبود زیر گوشش زمزمه کرد: _هیس! مگه نمیگی آقاجون چی میگه؟ الان بیاد تو این وضع ببینتمون فکر میکنه کفترای عاشقیم. سرشو عقب کشید و محو شد توی قهوه‌ی چشمای غوغا. بدون اینکه دست خودش باشه سرشو برد جلو و روی پلکشو بوسید.
Mostrar todo...
#part398 #تاوان 💜 لقمه های بعدی رو پر حرص به دهن می‌ذاشت. _باز که زل زدی به من؟چشمات رو از روم بردار چرا این غذا تموم نمیشه؟ مشکل شکم پرستی بود دیگه، گشنش بود و نمیخواست از سر غذا سیر نشده بلند بشه. خندیدم و گفتم: +نمیخوام، تا آخر دنیا نگاهت میکنم. پشت دستم رو روی دست آزادش گذاشتم و نوازشش کردم. دستم رو پس زد و گفت: _نکن…آه. زدم زیر خنده و سعی کردم با دستم صدامو خفه کنم. +وای وقتی حرص میخوری خیلی بامزه میشی. _باشه بخند ولی نوبت منم میرسه. _وای خدایا باورم نمیشه، یعنی تو هم میخوای ماچم کنی من حرص بخورم؟ _لا اله الا الله… الهی شکر میگه و با سر کشیدن لیوان آب لقمشو قورت داد. سریع سینیو جمع کردم و با سرعت بالایی ماست و سبزی رو توی یخچال شوت کردم برای نشستن ظرف یکم دیگه برنج ریختم توی بشقابش و گذاشتمش تو یخچال. پا تند کردم که بهش برسم. +ای بابا عجله نداشته باش، وایسا منم بیام. صبر که نکرد هیچ سرعتش رو بیشتر کرد. دویدم و خودم رو بهش رسوندم، دستم رو دور بازوش حلقه کردم و آروم گفتم: +چرا داری فرار میکنی حاجی؟ تکونی به بازوش داد تا دستم رو از دور بازوش جدا کنه و مثل خودم پچ زد: _نکن بچه. بدون توجه به حرفش بازوش رو سفت تر چسبیدم، سرم و نزدیک گوشش بردم و با خنده و شیطنت زمزمه کردم: _میگم تشک یه نفره برا دوتامون بسه نه؟ سریع سرش رو عقب برد و جا خورده نگاهم کرد. _چی؟ +وا چرا تعجب کردی؟میام میپره وسط حرفم و با تندی میگه: _خجالت بکش،برای چی باید بیای پیش من بخوابی؟ +خب زنتم دیگه؟همه زن و شوهر ها کنار هم میخوابن. وارد اتاق شدیم که دستشو به کمرش زد و با همون اخمای درهمش گفت: _ما کجا زن و شوهریم؟فقط یه محرمیت ساده بینمونه همین. یه قدم جلو رفتم و دکمه‌ی اول پیراهنشو باز کردم. +زیاد سخت نگیر عزیزم قول میدم زیاد سر رو صدا نکنم تا یه وقت خاتون و پدربزرگ بیدار نشن. برزخی نگاهم میکنه: _چه ربطی داره؟سر رو صدا برای چی؟ با دیدن قیافه برزخیش نزدیک بود خنده ام بگیره ولی خودم رو کنترل کردم و چشمکی تحویلش میدم و با ناز میگم: +خب من که بیخود سر رو صدا نمیکنم؟گفتم شاید تو بخوای یه کار هایی بکنی تا صدام در بیاد. مثل دختر ها سرخ و سفید میشه و سمت کمدش میره، صداش رو هم میشنوم که با خودش میگه: _پیش فعالیم حدی داره. خندیدم و خودمو روی تشک پرت کردم. خدا بده شانس، اینطور که معلومه خیلی باید روش کار کرد.
Mostrar todo...
‏دلم میخواد با همه اونایی که بخاطرشون آنلاین می شم تو یه خونه زندگی کنیم و گوشیمو واسه همیشه بندازم دور🚶‍♀️ #مرجان.میم
Mostrar todo...
یکی غوغا رو از برق بکشه😂😂😂 همه با هم ✊🏻غوغا حیا کن...حاج صدرا رو رها کن✊🏻
Mostrar todo...
#part397 #تاوان 💜 ریز میخندم که با نگاه برافروخته بهم چشم میدوزه. به محض اینکه قدمی به سمتم اومد هول کردم و پا تند کردم سمت در و خودمو انداختم بیرون. هوف اینم جنی میشه یکدفعه ها. بعد از ناهار صدرا بیرون رفت و منم ترجیح دادم به خاتون کمک کنم و خداروشکر که اصلاً اتفاق ظهر رو به روم نیورد. نمیدونم همه‌ی مردا که بازنشسته میشن اینقدر عنق و بد اخلاق میشن یا پدربزرگ باران استثنا بود. حتی به ترک دیوار هم گیر می‌داد و اعصابمو بهم ریخته بود در عوض هرچی از ماه بودن خاتون بگم کم گفتم. داشتم ظرفای شام رو می‌شستم که صدای زنگ بلند شد که سریع آبو بستم و با گفتن باز می‌کنم سمت در دویدم. به محض باز کردن در صدرا رو دیدم که خسته دستشو به دیوار تکیه داده بود و با دیدنم سریع اخم کرد و هولم داد داخل. _خجالت نمیکشی اینجوری میای دم در؟ نمیگی یکی ببینه؟ دستامو به کمرم زدم و نیشمو شل کردم. فکر کنم از بس این چند روزه برای شازده لبخند زدم عصب‌های گونه و لب و لوچم ترکیدن. +علیکم السلام حاج آقا، غیرتی شدی؟ اخمشو شدیدتر کرد و بی تفاوت از کنارم گذشت. _خدا صبرم بده فقط همین. هوم امشب برات دارم حالا هرچقدر دوست داری بتازون حاج صدرا طلوعی. براش شام گذاشتم و قول دادم صامت بشینم و هیچی نگم تا اجازه داد کنارش بمونم. خاتون بعد از خوردن چای به اتاقش رفت تا استراحت کنه، پدربزرگم که همون جلوی تلویزیون صدای خر و پفش بلند شده بود رو بیدار کرد و همراه خودش برد. به در کابینت تکیه دادم و زل زدم به نیم رخ صورتش. چه چشمای خوشگلی،چه ابروی کمندی، چه لبای خوردنی‌ای، ته ریشش رو که دیگه نگم داره برام دلبری میکنه. عجب شوهری، آدم دلش میخواد درسته قورتش بده . چشماش از خستگی سرخ شده بودن و توی دلم باعث و بانیه این ورشکستگیشون رو فوش و لعنت میدادم. همینطور داشتم با لبخند دیدش میزدم که یکدفعه چرخید سمتم و مچم رو گرفت. نگاه پر اخمی بهم انداخت و گفت: _به چی اینجوری زل زدی؟ پشت چشمی براش نازک کردم: +به شوهرم مگه جرمه؟تازه مگه نگفتی ساکت باشم و صدام در نیاد؟ خب بجاش دارم نگات میکنم. _لازم نکرده روت رو بکن طرف دیگه. +نمیخوام…دوست دارم نگاهت کنم عجبا. _عجب گیری افتادم ها؟دختر یکم… +شرم کن،حیا کن حاج صدرا رو رها کن…میدونم دیگه نگو. میگم چشمات چقدر سرخ شدن، خیلی خسته شدی؟ _به تو ربطی نداره؟ بی ادب. بزنم فکشو بیارم پایین؟ خم شدم سمتش و بوسه‌ی آرومی روی چشم راستش زدم که سریع دستشو گذاشت روی شونه ام و هلم داد عقب و با نگاه چپ چپی گفت: _داری چیکار میکنی؟برو سرجات بشین غوغا اعصاب ندارما. خندیدم و سر جام نشستم. _خوبی هم بهت نیومده ها حاجی. خب ماچت کردم خستگی از تن و بدنت در بره. لقمشو به زور قورت داد و چشم غره رفت، دستشو روی صورتش کشید و تفمالیم رو پاک کرد. _لازم نکرده.
Mostrar todo...
‏بچه که بودم میرفتیم بهشت زهرا سعی می‌کردم روی قبری پا نذارم! اگه پا میذاشتم کلی براش صلوات می‌فرستادم! میدونی ما بچگیامون حتی دلمون نمیومد رو قبر مرده ها پا بذاریم...چی شد که بزرگ شدیم اینطور راحت روی زنده ها و احساسشون پا میذاریم؟ کاش بچه میموندیم... بزرگ شدن آرزوی خوبی نبود! #مرجان.میم
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.