cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

••چنل‌رسمی‌نگین‌مرزبانی••

••به‌نام‌خدا🎼•• ••نویسنده:نگین‌مرزبانی✍️🏻•• خالق آثار: دردسر شیرین من ۱ و ۲ زندگی به طعم آلبالو هرگونه‌کپی‌برداری‌از‌رمان‌ها‌در‌هر‌پیام‌رسان‌حتی‌با‌ذکر‌‌ ‌نام‌نویسنده،ممنوع‌✖️!

Mostrar más
Irán191 320Farsi181 837Libros
Publicaciones publicitarias
227
Suscriptores
Sin datos24 horas
-27 días
-830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت254 یقین داشتم این باران سرماخوردگی هم همراه دارد. روی تخت خواب پریدم و تا روی دماغم پتو را بالا آوردم. در همان حالت دستم را از زیر پتو درآوردم و گوشی را چک کردم. باز هم خبری از پیام یا زنگ آیهان نبود. دپرس گوشی را دوباره سر جای خودش گذاشتم و نمیدانم چگونه چشمانم گرم شد و خوابم برد. *** - دیانا؟ نمیخوای بیدار شی دیرت میشه! صدای دانیال را از طبقه پایین می شنیدم اما نمی توانستم جوابش را بدهم. انگار یک هجده چرخ از رویم رد شده بود و همه‌ی تنم به آسفالت چسبیده بود. صدایش هر لحظه به در اتاق نزدیک تر می شد. - تو که همیشه زودتر از من بیدار می شدی، چر‌ا امروز اینقدر خوابالو شدی. بیا دیگه تنبل خانم میخوای از کار بیکار شی؟ از صدای تکان خوردن دستگیره فهمیدم که جلوی در ایستاده. - ای بابا، این که هنوز از رخت خواب دل نکنده. پاهایم را از زیر پتو تکان داد. - هی پاشو دیرت میشه! حتی نا نداشتم که دستم را بالا بیاوردم یا حتی چشمانم را باز کنم. به هر جان کندنی بود کمی پلک هایم را از هم فاصله دادم و تصویرش را تار دیدم. لای پلک باز شده ام را که دید جلو آمد. - چرا چشاتو خمار باز می کنی، نکنه مریضی؟ دست سردش که به پیشانی تب دارم رسید لرز کردم و پتو را بیشتر دور خودم پیچیدم. - چرا اینقدر تب داری؟ سرما خوردی؟ بیشتر روی تخت مچاله شدم. - پاشو بریم دکتر! داری تو تب می سوزی. به سختی و با صدای آرام لب زدم: - نمیام. میخوام بخوابم. - چی چیو می خوام بخوابم شدی کوره آتیش. پاشو که امروز رو برات مرخصی بگیرم و برای خودمم بگیرم. با این حال و روز نمی تونم تنهات بذارم. خواستم از اتاق خارج شود که بی حال مچ دستش را گرفتم. - خودم مرخصی میگیرم تو هم برو سرکارت، فقط به حوریه بگو بیاد پیشم. نگاه سرگردانش روی صورتم در گردش بود. - اگه مرخصی بگیری ممکنه با مرخصی آخر ماهت موافقت نکنن! اینجوری برنامه ماه عسلتون بهم میخوره! اخم کرد. - هیس! من یه تار موی تو رو به صد بار تفریح و ماه عسل نمیدم. گوشی اش زنگ خورد. با ناراحتی تماس را وصل کرد و من باز هم توان باز نگه داشتن چشم هایم را نداشتم. - سلام... بله.... چرا زودتر بیام... باشه... باشه چشم الان راه می افتم... دستی به موهایم کشید. - خوشگل من ظاهرا باید امروز تنهات بذارم و برم. اما به حوریه میگم همین الان بیاد پیشت خب! باهاش بری دکتر باشه؟ دوباره خمار چشم باز کردم و نگاهش کردم. از چشم هایش ناراحتی موج میزد و قصد نداشت من و اتاق را ترک کند. - باشه. انگار با کلمه ای که گفتم خیالش راحت شد و بیرون رفت. #کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد @negin_novel
Mostrar todo...
5👍 2
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت253 *** «دیانا» غذا با شوخی و خنده سرو شد. حرف های دوران کودکی اش، مسخره بازی های نوجوانی اش هم چاشنی خوبی برای غذای سنتی‌مان بود. نمیدانم چرا ساعت اینقدر تند می رفت. کنار او بودن گذر زمان را حس نمی کردم. آن شب هم گذشت، با تمام خاطره های خوب و فراموش نشدنی اش. انگار دنیا بالاخره می خواست به من هم روی خوش نشان بدهد. طرح هایم همه مورد پسند بود و مدیر شرکت حقوقم را زیادتر کرد. دانیال کم کم می خواست بساط عقدش را راه بیندازد و سپس چند روز به ماه عسل برود و دست حوریه را بگیرد و به خانه بیاورد. برای پذیرایی فرش و مبل خریدم، آشپزخانه را هم تکمیل کردم و برای اتاق خودم هم کمد و تخت و دیگر وسایل را هم خریدم. دانیال هم وسایل اتاقش را خودش خرید و برای آخر ماه سه روز مرخصی خواسته بود که آنها هم قبول کردند اما در عوض از حقوقش کم کردند. پاییز هم از راه رسید. از شرکت به ابر های تیره در آسمان نگاه کردم که هر لحظه احتمال بارش را میداد نگاه کردم. پونه هم پایین آمد. - اوه اوه! سیل نشه یه وقت! از حرفش خندیدم که خودش هم خندید. - والا. نگاه کن ابر ها رو! - آره دیدم. کیفش را روی دوشش جا به جا کرد. - با تاکسی میری؟ من بابام میاد میخوای سر راه برسونیمت؟ - نه ممنون. با تاکسی میرم. راهم زیاد دور نیست پیاده هم برم رسیدم. - باشه پس فردا میبینمت! - خدافظ. جلوتر از من از شرکت خارج شد و از پله ها پایین رفت و سوار پراید مشکی پدرش شد. موقع رفتن دستی برایم تکان داد. با لبخند دستم را بلند کردم و ازش خدافظی کردم. از پله ها که پایین آمدم خیابان خلوت تر از بقیه روز ها به نظر میرسید. پیاده سمت خانه راه افتادم. امروز خبری از آیهان نبود. هر روز درست وقتی ساعت کارم تمام میشد جلوی شرکت بود و تا سر کوچه مرا می رساند. به این کارش عادت کرده بودم. با تصورش لبخندی روی لبم نشست اما زیاد دوام نیاورد و با صدای رعد و برق کنار رفت. باران آرام آرام شروع به باریدن کرد و هر لحظه بیشتر میشد. به قدم هایم سرعت بخشیدم. اصلا حواسم نبود که چتر بیاورم. زمین در چند ثانیه خیس خیس شد و آب خیابان را برداشت. دستم را روی سرم گذاشته بودم و تقریبا می دویدم. همین که جلوی در رسیدم کلید انداختم و داخل شدم. حیاط کوچکمان هم پر از آب بود. داخل خانه شدم. از سر تا پایم آب چکه می کرد. سریع کفش هایم را در جا کفشی گذاشتم که در اولین فرصت بشورم و خودم را به اتاقم رساندم. داخل حمام شدم و لباس هایم را عوض کردم و دوش گرفتم. #کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد @negin_novel
Mostrar todo...
6👍 1
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت252 باز هم مانند همان روز شلوغ و پر از جمعیت بود. به جز همان تخت کنار پنجره چوبی. نشستم. خم شدم که بند کفش های اسپرتم را باز کنم که خودش خم شد اجازه نداد. مشول باز کردن گره هایش بود که بازهم از خجالت لب گزیدم. تخت کناری با خنده و چند دختر دیگر آن طرف تر با حسرت نگاهمان می کردند. همین که کفشم را درآورد خودش هم نشست. زیر لب تشکر کردم. - کاری نکردم. حکاکی اسمش گوشه ی تخت خنده روی لبم آورد. رد نگاهم را دنبال کرد. - بچه که بودیم پاتوقمون اینجا بود. اگه خوشحال بودیم یا ناراحت می اومدیم اینجا و غذا می خوردیم. انگار که آبگوشت و فضای سنتی و قدیمی اینجا تو زندگیمون معجزه می کرد. خندید. من هم با خنده اش خندیدم. - یهو همه چی عوض شد. آتاناز ازدواج کرد و رفت ترکیه، منم همین که مامان و بابا می خواستن با عاطفه ازدواج کنم انگار دیوونه شدم و بی خبر بار و بندیل رو جمع کردم و رفتم. نمی خواستم ادامه بدهد. آمده بودیم تا خاطرات خوب بسازیم نه اینکه اتفاق های تلخ گذشته را مرور کنیم. - حالا که همه چی درست شده نمی خوام تو فکر گذشته ها سفر کنیم. زودتر غذامونو بخوریم. من باید زود برگردم خونه. با تک خنده ای که گوشه لبش جا خوش کرده بود گفت: - بابا تو هم ما رو کشتی با این خان داداشت! خوبه که هنوز هوا کامل تاریک نشده وگرنه که واویلا. از حرفش خودم هم خندیدم که غذا را آوردند. *** «راوی» بوی دلتنگی می آمد. بوی غم.... از دور به تماشا ایستاده بود، انگار به دور دیدن عادت کرده بود. چگونه به این چیز کم عادت کرد؟ یعنی فقط از دور تماشا کردن کسی که دوستش داری کافی ست؟ شاید هم نه. شاید فقط برای او کافی بود. تازگیا چقدر کم توقع شده. از خنده دیانا لب های او هم به خنده کش آمد. خوشحال بود. از اینکه دیانا خوشحال است خوشحال بود. حتی اگر این خوشحالی در کنار او بودن نباشد. بعد از مدتی آمده بود خستگی این مدت را با نشستن روی آن تخت و خوردن آبگوشت های همیشگی، از تن در کند اما با دیدن دیانا و آیهان دیگر نه خوردن آبگوشت را می خواست نه آرامش آن تخت را... رویش را برگرداند که برود و گوشی اش زنگ خورد. بی وقفه تماس را وصل کرد. - الو علیرضا پسرم؟ - جانم مامان؟ - اصلا معلوم هست کجایی که نمیای یه سر به این مامان پیرتبزنی؟ الان از عاطفه شنیدم که گفت امشب شیفت نیستی، پاشو مادر! پاشو بیا پیشم که برات غذا درست کردم. میان درد خندید. - باشه مامان جان الان میام. -آروم رانندگی کن! - چشم، فعلا. تماس را که قطع کرد آخرین نگاه را سمتشان انداخت. انگار میخواست مطمئن شود که همه چی رو به راه است و کنار آیهان خوشحال است. آیهان محتویات قاشق را فوت کرد و برای دیانا دراز کرد تا مزه اش را بچشد. با ناز موهایش را پشت گوشش فرستاد سرش را جلو برد و آیهان قاشق را دهانش گذاشت. شاید همین برایش کافی بود تا دل از دیانا بکند. از بار اول که او را در ویلای آیهان دیده بود به او دل باخت. بدون اینکه بداند او کیست و حالا باید قیدش را بزند و این دشوار ترین کار بود. #کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد @negin_novel
Mostrar todo...
4👍 2💔 1
Photo unavailableShow in Telegram
رمان بعدی که در کانال قرار میگیره😍 رمان: رد خون ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی این بار می خوایم یه چیز هیجانی رو شروع کنیم😍 رمان زندگی به طعم آلبالو هنوز مونده اما پارت زیادی نمونده... امیدوارم همراهمون بمونید و تو رمان جدید همراهی کنید که انشالله فروش وی آی پی هم داشته باشیم😍😍 @negin_marzbani
Mostrar todo...
🔥 2
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت251 با صدای لرزش گوشی در جیبم دست از کار کشیدم. به خاطر پیام های گاه و بیگاهش و شک نکردن دانیال گوشی راروی لرزش گذاشته بودم که صدایش نیاید. با دیدن اسمش انگار تمام خستگی ام پر کشید و لبخند عمیقی روی لبم نشست. - امروز زودتر کارو تموم کن! جلوی شرکت منتظرتم. برایش نوشتم: « نمی تونم! هنوز ساعت کاری تموم نشده.» - « تا ده دقیقه دیگه نیای پایین خودم میام بالا.» پیامش آن قدر جدی بود که سریع وسایلم را جمع کردم. پونه متوجه شد. - جایی داری میری؟ - آ...آره یکم سردرد دارم. گفتم امروز زودتر برم خونه. - باشه برو یکم استراحت کن. لبخندی زدم و ازش خداحافظی کردم. طبق معمول ماشینش را کمی دورتر از شرکت پارک کرده بود. کیفم را روی شانه ام جابه جا کردم و سمتش رفتم. سوار شدم. در حال صحبت با گوشی بود اما حرفی نمی زد. قیافه اش عصبی به نظر می رسید، یکباره گوشی را قطع کرد و با لبخندی که مصنوعی بودن ازش میبارید سمتم برگشت. - چطوری؟ - چیزی شده؟ - نه. فهمیدم که نمی خواهد حرفی بزند و موضوع را کش ندادم. راه افتاد. اصلا نمی دانستم که کجا می خواهد برود. نگاهی به ساعت گوشی انداختم. - من فقط دو ساعت وقت دارم باید برگردم خونه وگرنه دانیال شک می کنه. - فهمیدم. هر بار تا سوار میشی اینو میگی، اونقدر گفتی که آویزه گوشم شده. لب گزیدم که زیر چشمی نگاهم کرد. - از الان بگم وقتی مال من شدی حق نداری اینقدر اون ها رو گاز بزنی. از خجالت سرخ شدم و بیشتر در صندلی فرو رفتم. انگار کل وجودم گلوله آتش شده بود و دلم آتشفشان. - خب رسیدیم. همان رستوران سنتی که دفعه قبل با علیرضا آمدم. همان جایی که او و عاطفه را با هم دیدم و قلبم خورد شد. انگار فهمید یادآوری تلخی از اینجا دارم که کمربندش را باز کرد. - قراره هر جا که خاطره بد داشتیم رو تبدیل به خاطره خوب کنیم. حالا پیاده شو. #کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد @negin_novel
Mostrar todo...
😍 4👍 2
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت250 قرار بود امروز بعد از کار بیرون بروم دنبال خانه بگردم. به دانیال قول داده بودم قبل از رفتنم به او هم خبر بدهم که با هم برویم. دیگر ساعت کاری ام تمام شده بود. یک پیام برای دانیال فرستادم و آدرس اولین خانه ای که قرار بود برویم را برایش فرستادم. وسایلم را جمع کردم و روزنامه تا شده لابه لای کاغذ هایم را بیرون آوردم و در جیبم گذاشتم. بعد از خسته نباشی به بقیه از آن جا خارج شدم. دو ساعت تا تاریک شدن هوا وقت داشتم. به قدم های سرعت بخشیدم و وقتی از شرکت خارج شدم برای اولین تاکسی دست تکان دادم و آدرس را گفتم. فاصله ی زیادی با محل کارم نداشت اما به خاطر ترافیک سنگینش دیر رسیدیم. دانیال آن جا منتظر ایستاده بود. کرایه را حساب کردم. پیاده شدم سمتش رفتم. - چقدر دیر کردی؟ - ترافیک سنگین بود. خونه رو دیدی؟ - هنوز زنگ نزدم. آیفون را فشرد و گفت برای خرید خانه آمده ایم. طولی نکشید که را باز کردند.حیاط کوچک و با صفایی داشت با یک درخت کوچک تازه کاشته شده. مرد نسبتا جوانی با موهای جوگندمی از دو پله ورودی پایین آمد. نگاهم را ازدرخت گرفتم. - سلام خوش اومدید! با دانیال همزمان سلام دادیم. - سلام. با خوشرویی با دانیال احوال پرسی کرد و همانطور که دستش را پشت کمر دانیال می گذاشت به داخل خانه هدایتمان کرد. از طرح و نقشه اش گفت تا تعداد اتاق ها و دکوراسیون خانه. همانطور که ما می خواستیم یکی از اتاق ها بالا بود و یکی هم پایین. آشپزخانه و پذیرایی متوسطی هم داشت. دانیال نگاهم کرد و اشاره زد چطوره؟ به معنای مثبت پلک زدم. خانه خالی از هر وسیله ای بود و طبق گفته های آن مرد زن و بچه اش در خارج از شهر بودند و او هم برای فروش این خانه مانده بود. بعد از کمی چانه زدن با دانیال کمی مبلغ را پایین آورد و قرار شد فردا به محضر برویم و سند را بزند. سه روز مثل برق و باد گذشت. پول را دادیم و سند خانه را تحویل گرفتیم. هر چه دانیال گفت باید به اسم تو باشد قبول نکردم. آن چند تکه وسیله از خانه قدیمی را جمع کردیم و از آن اتاق اجاره ای کوچک حشمت هم خدافظی کردیم و به منزل جدید نقل مکان کردیم. حوریه برای کمک همراهمان بود و وسایل را چیدیم. دانیال قول داد هر چه سریع تر وسایل خانه را بخرد و حوریه از دیدن خانه و ذوقش مدام بالا و پایین می پرید.آیهان در این مدت از تمام ماجرا خبر داشت و دو بار برای دیدنم به شرکت آمده بود. هر شب پیام میداد و از حالم باخبر می شد. از کارم می پرسید که خسته شدم یا نه! و مانند این چند شب هر بار مخالفتش را بابت کار کردنم اعلام می کرد. انگار من هم دلم نرم شده بود. دیگر خبری از آن کینه و ناراحتی قبل نبود، انگار یکی رد تمام ناراحتی را شسته و خشک کرده بود. دیگر به پیام های شبانه اش از قبل خواب، آمدن های گاه و بیگاهش به شرکت عادت کرده عادت کردن ساده و ترک عادت این قدر دشوار است. #کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد @negin_novel
Mostrar todo...
👍 2 1🔥 1
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت250 قرار بود امروز بعد از کار بیرون بروم دنبال خانه بگردم. به دانیال قول داده بودم قبل از رفتنم به او هم خبر بدهم که با هم برویم. دیگر ساعت کاری ام تمام شده بود. یک پیام برای دانیال فرستادم و آدرس اولین خانه ای که قرار بود برویم را برایش فرستادم. وسایلم را جمع کردم و روزنامه تا شده لابه لای کاغذ هایم را بیرون آوردم و در جیبم گذاشتم. بعد از خسته نباشی به بقیه از آن جا خارج شدم. دو ساعت تا تاریک شدن هوا وقت داشتم. به قدم های سرعت بخشیدم و وقتی از شرکت خارج شدم برای اولین تاکسی دست تکان دادم و آدرس را گفتم. فاصله ی زیادی با محل کارم نداشت اما به خاطر ترافیک سنگینش دیر رسیدیم. دانیال آن جا منتظر ایستاده بود. کرایه را حساب کردم. پیاده شدم سمتش رفتم. - چقدر دیر کردی؟ - ترافیک سنگین بود. خونه رو دیدی؟ - هنوز زنگ نزدم. آیفون را فشرد و گفت برای خرید خانه آمده ایم. طولی نکشید که را باز کردند.حیاط کوچک و با صفایی داشت با یک درخت کوچک تازه کاشته شده. مرد نسبتا جوانی با موهای جوگندمی از دو پله ورودی پایین آمد. نگاهم را ازدرخت گرفتم. - سلام خوش اومدید! با دانیال همزمان سلام دادیم. - سلام. با خوشرویی با دانیال احوال پرسی کرد و همانطور که دستش را پشت کمر دانیال می گذاشت به داخل خانه هدایتمان کرد. از طرح و نقشه اش گفت تا تعداد اتاق ها و دکوراسیون خانه. همانطور که ما می خواستیم یکی از اتاق ها بالا بود و یکی هم پایین. آشپزخانه و پذیرایی متوسطی هم داشت. دانیال نگاهم کرد و اشاره زد چطوره؟ به معنای مثبت پلک زدم. خانه خالی از هر وسیله ای بود و طبق گفته های آن مرد زن و بچه اش در خارج از شهر بودند و او هم برای فروش این خانه مانده بود. بعد از کمی چانه زدن با دانیال کمی مبلغ را پایین آورد و قرار شد فردا به محضر برویم و سند را بزند. سه روز مثل برق و باد گذشت. پول را دادیم و سند خانه را تحویل گرفتیم. هر چه دانیال گفت باید به اسم تو باشد قبول نکردم. آن چند تکه وسیله از خانه قدیمی را جمع کردیم و از آن اتاق اجاره ای کوچک حشمت هم خدافظی کردیم و به منزل جدید نقل مکان کردیم. حوریه برای کمک همراهمان بود و وسایل را چیدیم. دانیال قول داد هر چه سریع تر وسایل خانه را بخرد و حوریه از دیدن خانه و ذوقش مدام بالا و پایین می پرید.آیهان در این مدت از تمام ماجرا خبر داشت و دو بار برای دیدنم به شرکت آمده بود. هر شب پیام میداد و از حالم باخبر می شد. از کارم می پرسید که خسته شدم یا نه! و مانند این چند شب هر بار مخالفتش را بابت کار کردنم اعلام می کرد. انگار من هم دلم نرم شده بود. دیگر خبری از آن کینه و ناراحتی قبل نبود، انگار یکی رد تمام ناراحتی را شسته و خشک کرده بود. دیگر به پیام های شبانه اش از قبل خواب، آمدن های گاه و بیگاهش به شرکت عادت کرده عادت کردن ساده و ترک عادت این قدر دشوار است. #کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد @negin_novel
Mostrar todo...
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت249 حرف هایش هر لحظه و هر جا در ذهنم مثل یک تصویر زنده تکرار می شد و تکرار! آن قدر که کل روزم را با مرور خاطراتش به سر داده بودم. - ایده طرح جدیدت چیه؟ با صدای لادن نگاهم را از کاغذ سفید پیش رویم گرفتم. چشمش که به برگه ی هنوز طراحی نشده افتاد با تعجب گفت: - دو ساعته زوم کردی رو این کاغذ سفید؟ مداد را روی کاغذ رها کردم و کلافه پوفی کشیدم و صندلی تکیه دادم. - چیه نکنه عاشق شدی؟ تکیه ام را از صندلی گرفتم و به سمت میز خم شدم و اخمی کردم. - چرت نگو! از حرفم خندید. - خیلی سعی کردم نگم اما رفتارت دیگه خیلی تابلو شده. سرش را جلو آورد و آرامتر گفت: - کاری نکن همه بهت شک کنن. هیچکی به این دیانای جدید عادت نداره! پشت بند حرفش بلافاصله بلند شد و به کار خودش مشغول شد. یعنی رفتارم این قدر عوض شده بود؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم که انگار افکارم از سرم بریزد و مرا رها کنند و تمام تمرکزم را به مداد و کاغذ دادم تا طرح جدیدی ارائه دهم. #کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد @negin_novel
Mostrar todo...
👍 8💔 1
ناشناس جهت ارتباط مستقیم با نویسنده👇 https://t.me/secretPMbot?start=u_HttrPMKDKJ52321
Mostrar todo...
ربات پیام ناشناس

به کمک این ربات میتونی از دوستات بخوای که برات پیام ناشناس بفرستن و بهشون بصورت رایگان پاسخ بدی.

⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت248 دیگر آن شوق و ذوق رای سرکار رفتن نداشتم. انگار کسی رمق را از پاهایم گرفته بود که حتی نمی توانستم بلند شوم و حاظر شوم. با هر جان کندنی بود سفره را جمع کردم و حاظر شدم. نگاهی به ساعت انداختم. هنوز راه نیوفتاده پنج دقیقه دیرم شده بود. کیف کوچک کج را روی شانه ام انداختم و بیرون رفتم. تا سرکوچه پیاده رفتم و آن جا منتظر تاکسی بودم که با ایستادن ماشینی کنار پایم، با عصبانیت سر بلند کردم که فوشش بدم و همان لحظه شیشه را پایین کشید و با دیدن آیهان جا خوردم. - سوار شو! یک قدم عقب رفتم. - برو الان داداشم میاد. پوزخندی میزد. - منو نپیچون بچه! خودم دیدم داداشت قبل از تو از خونه زد بیرون. گوشه لبم را گزیدم. یعنی از صبح کله سحر منتظر من بود؟ - میای یا به زور متوصل شم؟ - اگه بیام باید زود منو برسونی، دیرم شده. سرش را به معنای باشه تکان داد.همین که سوار شدم بوی عطر همیشگی اش در مشامم پیچید. همان که همیشه روی میز کنار تختش بود.چند بار پشت سر هم بو کشیدم و انگار تمام وجودم هم بوی او را گرفت. - جواب حرف دیشبم چی شد؟ ضربان قلبم دوباره اوج گرفت. نگاهم را به بیرون دادم. سکوتم را که دید خودش ادامه داد: - هنوز ازم دلخوری؟ حق داری! حتی اگه هیچ وقت نبخشی منو بازم حق داری!من هیچ کدوم از کارای بدمو توجیح نمی کنم. اما ازت یه فرصت میخوام، یه فرصت بدی که تموم اشتباهاتمو جبران کنم. دیانا من تو این مدت فهمیدم که بدون تو... دست هایم از شدت حرفی که میخواست بزند یخ کرده بود.نمی توانم اسم این حس را چه می توان گذاشت. ترس... استرس... هیجان... دوست داشتن یا عشق؟ فقط می دانستم که اگر ادامه بدهد، قلبم خودش را از جا می کند و به احترام این حس جلوی پایش خودش را قربانی می کند. زنگ خوردن گوشی ام حرفش نیمه تمام ماند و آن بحث فاصله گرفتیم. علیرضا بود. زیر چشمی آیهان را نگاه کردم که کلافه در حال تماشای جاده بود. رد تماس دادم و قطعش کردم. گوشی را روی پایم گذاشتم که این کار چشمش دور نماند. - کی بود؟ - یکی از دوستام. خدا را شکر که جلوی شرکت رسیدیم و به خاطر اینکه سوال نپرسد خواستم سریع پیاده شوم که صدایم زد. - دیانا؟ به طرقش برگشتم که لبخندی از آن لبخند های دخترکش زد. - مواظب خودت باش! این را گفت و رفت. ندانست من با این جمله چگونه امروز را حواسم پی خودم باشد. #کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد @negin_novel
Mostrar todo...
🔥 3👍 1