cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

•|برزخ️🔥مه‌آلود|•

﷽ ⁦🖋️⁩پارت گذاری رمان"برزخ مه‌آلود" هر شب. #کپی_حتی_یک_پارت_پیگردقانونی_دارد❌ جهت ارتباط با ادمین👇👇 https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1109695-k0usl2G عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران.

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
611
Suscriptores
-624 horas
-497 días
-29130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
Mostrar todo...
Repost from N/a
- میگه می خواسته بچه خودمون هم باشه... هه بچه خودمون... دوباره در همان حال سمتم آمد و اینبار در حالی که دستش بیخ گلویم بود، کار گوشم گفت: - چطوری از من عقیم حامله‌ای؟ هان؟ https://t.me/+vuCk-GQCgF8zYzRk https://t.me/+vuCk-GQCgF8zYzRk 〔ساعت ۳ پاک〕
Mostrar todo...
Repost from N/a
فقط یک لحظه نگاهم به لبه‌ی تراس کشیده شد و با سرعت خودم را بالا کشیدم و روی لبه‌اش ایستادم. ولی قبل از صدای فریاد آن کثافت؛ صدای فریاد والا تمام نگاهم را به پایین ساختمان کشاند. - مهرو... مهرو... برو عقب... برو عقب عزیزم... بدبختم نکن... مهرو برو عقب... https://t.me/+vuCk-GQCgF8zYzRk https://t.me/+vuCk-GQCgF8zYzRk 〔۴ صبح پاک〕
Mostrar todo...
Repost from N/a
- تو حامله‌ای؟ صدای کیپ شده‌اش از بین دندوناش اومد. با ترس نگاش کردم که نگاش به خون روی سرامیکا بود چرا انقدر داغ کرده بود؟ مگه نباید خوشحال می‌شد؟ مگه نمی‌گفت چقدر خوبه محیا هست و بچه داریم ما. با دستام اشکامو پاک کردم در حالی که با درد خودمو می‌کشیدم لبخند زدم و گفتم: - اره حامله‌ام، مگه نمی‌گفتی محیا خوبه، خواستم یکی هم از خودمون باشه. چشماش قرمز قرمز شده بودن، که یهو شروع کرد خندیدن. - میگه می خواسته بچه خودمون هم باشه... هه بچه خودمون... دوباره در همان حال سمتم آمد و اینبار در حالی که دستش بیخ گلویم بود، کار گوشم گفت: - چطوری از من عقیم حامله‌ای؟ هان؟ https://t.me/+vuCk-GQCgF8zYzRk https://t.me/+vuCk-GQCgF8zYzRk https://instagram.com/novel_berke 〔ساعت ۴ پاک〕
Mostrar todo...
Repost from N/a
دختره رو دزدیدن و به عرب‌ها فروختن و 🔞💦 با پاره شدن لباسم، دیگر فاتحه عفتم رو خوندم، اصلا من اینجا و در این بار بین این عرب‌ها چیکار می‌کنم؟ https://t.me/+xdXz3PNP18RlN2M0 https://t.me/+xdXz3PNP18RlN2M0 ژانر: پلیسی، عاشقانه، ماجراجویی 〔ساعت ۸ پاک〕
Mostrar todo...
Repost from N/a
مادرم در حالی که اشک می‌ریخت و ماهرخ را در آغوشش می‌فشرد آرام گفت: - چی عزیزکم، چی گفتی؟ ماهرخ میان هق‌هق‌هایش گفت: - مامی من اون شب مرگم را از خدا خواستم، ولی نفرین نکردم! فقط واگذارشون کردم به خدا تا همه شون تو آتیش جهنم بسوزند، خواستم خودم روخلاص کنم اما، جرئت نکردم مامی! مامی، همش پاهام رو زنجیر می‌کردند و مثل سگ، تو ظرف سگ بهم غذا می‌دادند، منو تو لونه‌ی سگ به قلاده بسته بودن؛ آخ مامی نبودی که ماهرخت جون داد و شما نبودی، هیچ کدومتون نبودین به دادِ ماهرخ برسید. https://t.me/+xdXz3PNP18RlN2M0 https://t.me/+xdXz3PNP18RlN2M0 〔ساعت ۲:۳۰ ظهر پاک〕
Mostrar todo...