cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

✍🏻کــاشــانــه‌‌ رمـــان📚

✨بــه بــرتــریــن کــانــال رمــان خــوش آمــدیــد✨ لـحـظـه هـایــت را شـیـریـن کـن🕊 بـرای ارتـبـاط بـا مـا و درخـواسـت رمـان بـه ربـات کـانـال سـر بـزنـیـد: @Kashaneh_Roman_bot 🤖 بوم زندگی من در دستان تو🖋️ https://t.me/Kashaneh_Roman ☕️

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
194
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#بوم_زندگی_من_در_دستان_تو_فصل_۱ #به_قلم_مبینا_حسین_خانی #پارت_۷۲ (سام) -فردا یه برنامه هایی برای شاپوری دارم،باید کمکم کنی. و با مکث از پیوی کاوه بیرون اومدم و صفحه ی گوشی و خاموش کردم.روی تخت،کنار بالشت ساناز گذاشتمش و بازدمم و عمیق بیرون دادم.هر دو دستم و توی هم قفل کردم و لبه ی تخت گذاشتم.بعد هم کمی قوز کردم و چونم و روی انگشتام قرار دادم.اتاق تاریک بود اما توی همین ظلمات هم مردمکام مسیر خودشون و پیدا میکردن.به چهره ی معصوم ساناز خیره شدم.وقتی پلکاش و میبنده دلم برای تیله های مشکی براقش تنگ میشه.کاش زودتر صبح بشه که دوباره نگام کنی.توی تاریکی به چهرش لبخند زدم.میخواستم موهاش و نوازش کنم ولی از ترس اینکه بیدار بشه،بیخیال شدم.خیلی خوابم میومد،امروز هم یه روز به شدت کسل کننده و بیخود بود.از تحقیرهای نفس گرفته که زبونم و لال کرد تا پیچوندن های مامانم که معلوم نیست کجا میره و کی میاد.چند بار باید همچین روزی و زندگی کنم؟چرا تموم نمیشه!...ولی از یه چیزی مطمئنم.قلبم فقط یه دلیل برای تپش داره...بودن در کنار ساناز.هر روز به امید بوییدن عطر تنش از خواب بیدار میشم...بعد از مکث کوتاهی با دهن بسته خمیازه ی بی صدایی کشیدم و پیشونیم و جایگزین چونم کردم و روی انگشتام گذاشتم.حیف که ساناز توی خواب لگد میزنه وگرنه تا صبح توی اغوشم حبسش میکردم.دلمم نمی اومد تنهاش بذارم.عیب نداره،تهش به خاطر فرم خوابیدنم گردن درد میگیرم دیگه.چشمام و بستم و سعی کردم توی همون حالت بخوابم.دقایق اولش راحت بود اما یکم که گذشت،درد عضلات گردنم و حس کردم.سعی کردم نسبت بهش هیچ واکنشی نشون ندم.دیگه داشتم هوشیاریم و از دست میدادم که صدای قدم زدن کسی توجهم و جلب کرد،حتما الهه ست.اهمیتی ندادم و سعی کردم از قدرت شنوایی منحصر به فردم استفاده کنم که صدای تق تق کفشای پاشنه بلندی،تمرکزم و از بین برد.اخه کی این ساعت شب توی خونه کفش پاشنه بلند میپو.....حتما مامانمه.ساعت از دوازده گذشته،خوش اومدی ولی دیر اومدی.بدون اینکه تغییری توی فرم نشستنم ایجاد کنم،پلکام و محکم تر روی هم فشار دادم تا به خیال خودم،افکار منفیم و دور بریزم.مامان من وجدان داره،نداره؟با نوازشی که بین تار موهام حس کردم،پلکام بالا رفتن...مامان من وجدان داره!از حرکت دستش و رقص انگشتاش،میتونستم تشخیصش بدم.همیشه تار موهام و بین انگشتاش میگرفت و اروم میچلوند،بعد هم رهاشون میکرد...و موهای فری که صاف شده بودن.هه!یادش بخیر،قبلا موهام فر بود.تظاهر کردم که خوابم،نمیخواستم به این نوازش خاتمه بدم.توی سکوت به محل تماس زانوم با چوب تخت خیره شده بودم.توی کتابخونه ی ذهنم دنبال نوار لالایی گشتم.کنار البوم خاطرات مادربزرگم بود،قفسه ی سوم!دلتنگ بودم،دلتنگ یه مادر و یه گهواره...تابم بده تا اروم بگیره این روان بیمارم. "لالا دنیا گذرگاهه گذرگاهی که کوتاهه یکی رفته یکی مونده یکی الان توی راهه لالالالا گل پونه که دنیا یک خیابونه یکی رفت و یکی اومد چرا هیچ کس نمی دونه لالالالا گل تازه که شب ها چشم تو بازه ببین دنیا پر از رنگه ببین دنیا پر از رازه یه جا مهتابی و روشن یه جا تاریک و بی روزن یه جا صحرا و خارستون یه جا باغ و یه جا گلشن" لالایی تموم شد چون دیگه خبری از مادر و گهواره نبود.نوزاد دوباره به اینده برگشت و بزرگ شد...سام ملکی شد!...و دوباره تنها شد!بازم پلکام و بستم.چرا یه مادر باید بچه هاش و از ابراز احساساتش منع کنه؟بچه ها بی جنبه اند یا مادر بی احساس؟اینکه وقتی چشمام بازه،من و از خودت میرونی ولی شبونه میای بالای سرم و موهام و نوازش میکنی،چون مطمئنی که روح بی روح شب تویی؟با صدای تق تق کفشای مامانم،از افکارم خارج شدم.هنوز هم بی تحرک بودم تا اینکه صدایی غیر از ضربه ی شلاق کفشای مامانم که تن سکوت و کبود میکرد،به گوشم خورد. بابا:تا الان کجا بودی؟ مامان:الهه کجاست؟ بابا:جواب سوال من و بده! مامان:بهش بگو اتاق قبلی سام و اماده کنه،اینطوری تا صبح بدن درد میگیره. بابا:مثل اینکه کری! مامان:تو که کر نیستی،حواست و جمع کن.بخوای روی مخم رژه بری،بودنت و برای خانوادت نابود میکنم...شنیدی یا بازم تکرار کنم؟ بابا:تو این کار و نمیکنی. مامان:امتحانم کن. بخواب سام،بخواب!به حرفاشون گوش نده،اونا فقط دارن با صدای بلند حرف میزنن :) @Kashaneh_Roman
Mostrar todo...
#بوم_زندگی_من_در_دستان_تو_فصل_۱ #به_قلم_مبینا_حسین_خانی #پارت_۷۱ و با مکث میلاد و نگاه کردم.برای چند ثانیه،شایدم چند دقیقه نگاهمون توی هم قفل شد.بعد از بابام،میلاد ستون امنیت منه،خوشحالم که دارمش.با لبخند به هم خیره شده بودیم و منی که منتظر شنیدن یه جمله ی آرامش ‌بخش دیگه از جانب میلاد بودم.دهنش و باز کرد تا حرفی بزنه که.... +میخوام در مغازه رو ببندم.اگه ساندویچتون و خوردید،لطفا تشریف ببرید. با صدای صاحب مغازه هر دو سرمون و چرخوندیم طرفش.اوه اوه یعنی از اون موقع تا حالا شاهد جملات انگیزشی ما بوده؟حاجی بیا بگم میلاد واست کلاس بذاره،جوابه ها!میلاد وقتی چشمش به یارو افتاد،دستش و از روی دستم برداشت و فاصله گرفت.بعد هم چرخید سمت میز و پشت به مرده نشست.بطری نوشابه اش برداشت و چند قلپ ازش خورد.نگاه نگاه یه جوری رفتار میکنه انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.سعی کردم خندم و کنترل کنم و به مهارت بازیگری میلاد،صفر ندم.برای پیدا کردن عامل حواس پرتی،دستم و به موهام که از شالم بیرون ریخته بود،کشیدم و کمی سر جام جابه جا شدم.بعد هم کامل سرم و چرخوندم طرف صاحب مغازه و گفتم:الان میریم. مرده سری به نشونه ی تایید حرف من تکون داد و برگشت سمت در سفید رنگ کنار یخچال.بعد هم بدون حرف وارد اتاقک شد و در و نیمه باز گذاشت.با لبخند معنا داری سرم و چرخوندم طرف میلاد،کلافه از مزاحمت بیجای یارو نیم نگاهی بهم انداخت و بازدمش و عمیق بیرون داد.خب حالا قهر نکن،بعدا هم میتونی واسم کلاس انگیزشی برگزار کنی.برای شکستن این سکوت سهمگین،گفتم:تولد کجا برگزار میشه؟ میلاد نیم نگاهی به در اتاقک انداخت تا مطمئن بشه که دیگه مزاحمتی در کار نیست.گفت:همون جایی که ادمای کت،شلواری و اتو کشیده خونه های چند ده میلیاردی دارن. و دوباره به من نگاه کرد.تک خنده ای کردم و گفتم:حالا جای ما اونجا هست یا نه؟ میلاد:برای یه شب،اره. -پس تیپ رسمی میزنی. حرفم منظور دار بود. میلاد:نچ!میخوام به عنوان لش پوش ترین پسر ایرونی پام و توی اون ویلا بذارم. مرغش یه پا داره.پوفی کردم و چشمام و توی کاسه چرخوندم.همزمان که از روی صندلی بلند میشدم،گفتم:مامان و بابام اجازه نمیدن بیام. و بند کیفم و روی شونم جابه جا کردم و با کمک گرفتن از هر دو دستم سر و سامونی به موهام دادم‌.میلاد دستاش و روی میز ستون کرد و از جاش بلند شد.همزمان که سوییچ ماشین و از توی جیب شلوارش در میاورد،گفت:قراره بریم تولد،نه پارتی. دستام توی همون حالت خشک شد،گفتم:من دروغ نمیگما. میلاد:منم دروغ نمیگم فقط...حقیقت و پنهان میکنیم. -اونوقت چطوری؟ و دست به سینه نگاش کردم. میلاد:فردا شب تولد رفیق منه،دعوت شدیم اونجا به صرف شام.از تعداد و لیست مهمونا هم بی خبریم.درضمن چون سه نفری داریم میریم،شک نمیکنن. حرفاش کاملا منطقی بود.اگه اینطوری به مامان و بابام بگم،احتمال مجوز گرفتن بیشتره.سه نفرم هستیم و....بکنمش چهار نفر؟بالاخره یه جوری باید درسا رو به میلاد نزدیک کنم دیگه.از وقتی درسا وارد خانواده ی ما شده،میلاد و شناخته و میتونم بگم خانم سیزده ساله که عاشقه ولی جرأت ابراز نداره حتی به من.هر بار که میلاد کنارمون بوده،از نگاه های زیرزیرکی درسا و لبخندای دندون نماش میشه حدس زد که یه خبراییه.باشه من جرأت اعتراف بهت میدم درسا خانم ؛) همونطور که با میلاد به در مغازه نزدیک میشدیم،میلاد دسته ی در و گرفت و بازش کرد.بعد هم کنار ایستاد تا من اول خارج بشم.نیم قدم جلو رفتم و میلاد و نگاه کردم،با لحن شیطنت امیزی پرسیدم:درسا هم بیاد؟ که میلاد از روی بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت:مشکلی نیست،خوش میگذره. این یعنی «اره بگو بیاد که حسابی خاطرخواهشم» ؟ یا من دارم زیاده روی میکنم؟میلاد جان لطفا وارد باغ شو و حس درسا رو نسبت به خودت بفهم.از همون لبخندای ارتودنسی گونه زدم و از مغازه خارج شدم که از پشت صدای میلاد به گوشم خورد. میلاد:قیافت و زشت نکن،خوشم نمیاد. بدون اینکه برگردم،به قدم زدنم ادامه دادم و به ماشین نزدیک شدم،همزمان ولوم صدام و بردم بالا و گفتم:هر وقت کت و شلوار تنت کردی،چششششم. و با انگشت اشارم به رستوران اون طرف خیابون اشاره کردم تا یاداوری باشه برای مکالمه ی چند دقیقه پیشمون. @Kashaneh_Roman
Mostrar todo...
#بوم_زندگی_من_در_دستان_تو_فصل_۱ #به_قلم_مبینا_حسین_خانی #پارت_۷۰ میلاد:پسره به رفیقا و دور و بری هاش گفته که هر کی و میخوان با خودشون به تولد بیارن. یه لحظه اِستُپ!پس صاحب تولد یه پسر هَوَلِه :/ امید داشتم که ای کاش دختر باشه،چون توی تولد دخترا قطعا یه بچه ی کوچیک حضور داره که کار و برای زوج ها سخت میکنه. میلاد:من به دعوت رفیقم قراره برم اونجا،دلمم نمیخواد تنها باشم. تنها بودن معانی‌ مختلفی داره "داداش" !همیشه توی ذهنم این کلمه رو بُلد میکنم تا هیچوقت یادم نره که من و میلاد،خواهر و برادریم،نه دختر خاله و پسر خاله.امیدوارم که میلاد هم کلمه ی "خواهر" و ملکه ی ذهنش کنه،البته که تا حالا با این اسم صدام نزده.انسان جایز الخطاست.بدون شک من و میلاد هم بارها طور دیگه ای به هم نگاه کردیم که نباید،ولی زمانی که حس کنم که این نگاه میلاد قراره ابدی باشه،داغ میکنم.وقتی لقمه ی توی دهنم و قورت دادم،حرف میلاد و نصفه گذاشتم و گفتم:تنها نیستی،رفیقت اونجاست. میلاد که منظور حرفم و فهمید،لبخند تلخی زد و گفت:من و رفیقم بازم تنها میمونیم.دلم میخواد تو و مینا هم کنارمون باشید. وقتی اسم مینا رو اورد یکم ته دلم قرص شد.اگه اونجا جای بدی باشه که میلاد خواهرش و نمیبره،اونم میلادی که بیشتر از اصغر اقا روی مینا حساسه.کمی سر جام جابه جا شدم،پرسیدم:داری میگی صاحب تولد خوش اشتهاست،اونوقت میخوای من و خواهرت و ببری توی خونه ی همچین ادمی؟ میلاد:اولاً اینکه انقدر دور و برش پلنگ چشم قشنگه پره که دیگه به تو و مینا نگاه نمیکنه.دوماً،پسره یکی از بزرگترین سهامداران ایرانه پس با بزرگان میپره.روی این حساب نمیتونه زیاده روی کنه،وجه اش خراب میشه.سوماً،من اونجا کنارتونم،نمیذارم کسی اذیتتون کنه. حالا معلوم شد!یه پسر خرپول و خوش گذرون.زیاد به این ادما برخورد میکنم ولی جز دعوا خاطره ی دیگه ای از هم نداریم :/ نمونش همین سام خودمون.هر چقدر که حرفای میلاد و توی ذهنم دوره میکردم،بازم ته دلم شور میزد.ای کاش عرشیا بزرگ بود و همراهمون میومد،اینطوری دو تا مرد کنارمون بود.بازدمم و عمیق بیرون دادم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:دلم شور میزنه میلاد. میلاد:شور چی؟ -اینکه به هر دلیلی تو من و از یاد ببری و بری پی عشق و کیف خودت.اونوقت من،تک و تنها،بین یه عالمه ادم مست و بی حال...میترسم خب. کم کم فشار انگشتام کم شد و نون از دستم سُر خورد.هر دو دستم و روی رونام گذاشتم و دم عمیقی گرفتم.به خاطر افکار منفی و دلهره اور ذهنم،اشتهام کور شده بود.البته که خودم مسبب پدیدار شدن این افکار بودم چون کسی من و مجبور به پذیرفتن دعوت میلاد نکرده بود.ولی در عین حال که میترسیدم ریسک کنم،دلم میخواست برای اولین بار توی عمرم پارتی رفتن و تجربه کنم.همیشه توی فیلما و رمانا میدیدم که چه اتفاق جالب و هیجان انگیزی توی پارتی میفته و فردای اون شب انگار که کل شهر فراموشی گرفتن.تو میمونی و خاطره ی چند ساعت پایکوبی و مردمی که از همه چیز بی خبرن.میلاد که استرسم و از رقص بدون ریتم انگشتام دید،دست قدرتمندش و روی هر دو دستم که روی رون پام قرار داشت،گذاشت و کمی فاصله ی صورتش و باهام کمتر کرد.با اطمینان به مردمکای سرگردونم خیره شد.هر دو دستم زیر دستش جا گرفته بود.فشار خفیفی به مچ دستم وارد کرد و همزمان گفت:تا وقتی من زنده ام،دلیلی برای ترسیدن نداشته باش.هر چقدر هم که زمان بگذره و من پیر بشم،بازم از تو مراقبت میکنم...فقط یه قولی بهم بده،وقتی که دارم با عصای چوبیم مغز بدخواهانت و متلاشی میکنم،دندون مصنوعی هام و نگه داری. و لبخند کجی زد که مرحمی بود برای دل بی قرارم.چه حرفای قشنگی!چه قاب بامزه ای!و چه پیرمرد دلیر و شجاعی!همینه...همیشه همین بوده.تا وقتی تو کنارم باشی،همراهم باشی،تکیه گاهم باشی،من...منم!ناخوداگاه چشمام خندیدن.با بالا رفتن گونه هام،لبخند میلاد عمیق تر شد.موفق شدی حالم و خوب کنی پیرمرد زحمت کش :) اون لحظه دلم میخواست خودم و برای صاحب این تیله های قهوه ای لوس کنم.انگار که تمام بدنم گوش شده بود برای شنیدن حرفای قشنگش،به شنیدنشون نیاز داشتم.برای چند ثانیه نگاهم و به زمین دوختم،گفتم:یعنی اونجا دست من و ول نمیکنی؟ @Kashaneh_Roman
Mostrar todo...
#بوم_زندگی_من_در_دستان_تو_فصل_۱ #به_قلم_مبینا_حسین_خانی #پارت_۶۹ ناخوداگاه سرعت جوییدنم کمتر شد.توی همون حالت که نصف نون باگت و با هر دو دستم گرفته بودم و نصف دیگه اش توی دهنم بود،میلاد و نگاه کردم.وقتی مقصد نگاهم و فهمید،نگاهش و از صفحه ی گوشی گرفت و سرش و چرخوند طرفم.چهرش خونسرد تر از دو دقیقه قبل بود.این ارامش و اعتمادی که توی چشماش موج میزنه نشون دهنده ی اینه که اقا فکر همه جاش و کرده،به ویژه صدور مجوز از جانب مادر و پدر بنده.من برای یه تولد رفتن ساده یه عالمه باید خواهش و التماس کنم،چه برسه به پارتی!حالا نه که رک و راست برم بگم «مامان؟بابا؟میخوام برم پارتی مختلط،هر نوع غلطی هم ازاده.میشه اجازه بدید برم؟» اونا هم بگن «به به چه فرصت نابی!باشه دختر دلبندم.فقط از بغل برو که گربه شاخت نزنه...راستی کاندوم هم ببر» به معنای واقعی کلمه زارتتتت!خانواده ی ما دیگه انقدر باز و بی حیا نیست.اخرین باری که توی اینجور مراسم ها رفتم،تولد استاد رضایی بود.با همه ی بچه ها هماهنگ کرده بودیم تا طی یه جلسه ی مخفیانه،به هوای لو رفتن سوالای امتحان توسط یکی از بچه ها بکشونیمش توی کافی شاپ و....سوپراااایز!یادش بخیر چقدر خوش گذشت.و منی که حتی شماره ی استاد و ندارم تا حالش و بپرسم.اما همون شب تولد،حسابی از جانب خانواده،به خصوص مامانم ضد حال خوردم.موقع نشون دادن عکسا،باید علت و معلول فرم نشستن،نوع نگاه،لبخندای به ظاهر منظور دار،محل ایستادن در کنار جنس مخالف،باز شدن ناگهانی دکمه ی پایینی مانتو،و جای رژ قرمزی که روی گونم خودنمایی میکرد رو مشخص کنم.غیرتی که مامانم روی من داره،روی بابام نداشت.بذار عرشیا بزرگ تر بشه،شرط میبندم هر شب خونه ی یکی پلاسه.برای نجات از غرق شدن در دریای خاطرات ذهنم،پلکام و چند بار باز و بسته کردم تا موقعیتم و درک کنم.کجا بودیم؟...اها پارتی!خب میلاد جان عزیزم بگو چرا همچین پیشنهادی دادی و اینکه پشت این نگاهت چه نقشه ی مرموزی و پنهان کردی؟میلاد که سکوتم و دید،فهمید که باید توضیح بده.چند بار نگاهش بین من و رستوران اون طرف خیابون جابه جا شد (بچه هنوز گشنشه) تا اینکه کامل چرخید سمتم.یعنی یه جوری روبروم نشسته بود که میتونستم بپرم بغلش.پسر خاله؟تو هنوز نفهمیدی دختر خالت توی این مسائل بی‌ جنبه ست؟حس کردم فضای دهنم گرم شده و اون قسمت نون،نرم تر.دندونام و بیشتر توی‌ نون فرو بردم و مشغول جوییدن لقمه ی گرم و نرمم شدم.بعد هم بقیه ساندویچ و از صورتم فاصله دادم و ارنجم و لبه ی میز گذاشتم.همزمان که دست ازادم و روبروی لبای بسته ام قرار داده بودم،میلاد زبون باز کرد،گفت:در اصل یه تولده اما متاسفانه نوزاد ما یکمی خوش اشتهاست.یعنی تولد و بهونه کرده تا بتونه یه پارتی جانانه بگیره. اوکی پس پرونده بسته ست!جای من توی تولد یه فرد خوش اشتها نیست.میلاد چرا باید همچین پیشنهادی به من بده؟چون هنوز دهنم پر بود،اعتراضم و با نوع نگاه و اخم بین ابروهام نشون دادم.میلاد که چهره ی در هم رفته ام و دید،حرفش و شمرده شمرده تر ادامه داد تا شاید از یه ناراحتی احتمالی جلوگیری کنه. میلاد:من فقط یکی دو بار صاحب مجلس و دیدم ولی به خواست اون دعوت نشدم. وا پس کی دعوتش کرده؟جبرئیل جان؟اشتباه داری خبرارو پخش میکنی ها.خود صاحب تولد خبر نداره میلاد دعوته.کم کم اخمم از بین رفت و به جاش چروکی روی پیشونیم نقش بست که نشون دهنده ی دقتم بود برای هضم کردن حرفای میلاد. @Kashaneh_Roman
Mostrar todo...
که در حال جیلیز ویلیز کردنه،اخخخخخ مرا غششش.جای داداشم خالی :( یه ساندویچم واسه ی اون میبرم که عذاب وجدان نگیرم. میلاد:بریم پارتی؟ @Kashaneh_Roman
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.