cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

.

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
250
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

ادامح نمیدم رمانو بیاین
Mostrar todo...
اومدین روبیک؟Anonymous voting
  • ارع
  • نح
  • میام
  • عضو شدم
0 votes
بیاینن
Mostrar todo...
بهترع روبیک بیاین عشقا
Mostrar todo...
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن #پارت_38 قبل از این که جلوم رو بگیره از اتاق بیرون رفتم و یه راست به سمت اتاق خودم رفتم. در و آروم باز کردم و به تختم نگاه کردم که ساحل روش خوابیده بود...باورم نمی‌شه که یه برده‌ی خوشگل و هات روی تختم خوابیده و من توی اتاق سپهر بیهوش افتاده بودم. این‌دفعه نمی‌تونست از دستم فرار کنه. پوزخندی زدم و وارد اتاق شدم و در و قفل کردم. به تخت نزدیک شدم و به سرم دستش نگاه کردم که تموم شده بود. با احتیاط سرم رو از دستش در آوردم که آخی گفت و بیدار شد. هیع بلندی کشید و با ترس گفت: - ار...ارب...ارباب؟ سرد گفتم: + تکون نخور تا خونش بند بیاد. نگاهی به دستش انداخت و بی‌حرکت موند. دستی به موهاش کشیدم که فهمید روسری سرش نیست و معذب تو خودم جمع شد. بی‌اختیار گفتم: + موهات خیلی بلند و قشنگه! با تعجب و خجالت نگاهم کرد... یاشار داری چی می‌گی؟ از یک برده تعریف کردی؟ اما سریع مسیر صحبتم رو عوض کردم و گفتم: + ولی به پای یال اسب‌های من نمی‌رسه. رنگش سریع پرید... از عمد اسم اسب رو آوردم که اون اتفاق یادش بیاد. پوزخندی زدم و گفتم: + ما یه کار تموم نشده داشتیم. - ارباب خواهش می‌کنم من...من می ترسم این کار و باهام نکن. خونسرد روی تخت هولش دادم و کنارش دراز کشیدم...اون‌قدر ترسیده بود که نمی‌تونست باهام مخالفت کنه. + اگه نمی‌خوای همین امشب تو رو نبرم اصطبل باید... کنجکاو و امیدوار نگاهم کرد که از روی لباس نوک سی*نه‌اش رو لمس کردم و ادامه دادم: + باهام باشی... کمی مکث کرد و بعد با بغض گفت: - ولی ارباب...من دخترم... پس بالاخره تسلیم شد... می‌دونستم با دیدن کی***ر اون اسب اون‌قدر وحشت کرده که منو به اون ترجیح می‌ده. + تو باید تاوان توهینی که به من کردی رو بدی اما چون از ترس بیهوش شدی کمی بهت لطف می‌کنم. با امیدواری نگاهم کرد... + با جلوت کاری ندارم...فعلا به یه چیز دیگه قانع می‌کنم. انگار منظورم رو متوجه نشد... هدف منم همین بود... نمی‌خواستم با فهمیدن منظورم دوباره رَم کنه. فرصت هیچ فکری رو بهش ندادم و روش خیمه زدم.
Mostrar todo...
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن #پارت_37 چشم‌ها رو بستم که از فرصت استفاده کرد و مشغول مالیدن کی***رم شد. از لای دندون‌هام با خواهش گفتم: - بس...کن...یاشار. دستش شل شد که فهمیدم باز از زور مستی بیهوش شده... همون جا کنار تخت نشستم و به ک*ی*رم که داشت شلوارم رو پاره می‌کرد نگاه کردم...باورم نمیشه که تحریک شده باشم. با بیچارگی کمی نشستم تا از حالت برجستگی در بیاد اما نخوابید...داشتم از ش*ق درد می‌مردم. باید یه جوری ارضا می‌شدم اما آخه چطوری؟ من که به هیچ دختری حس نداشتم...ساحل هم که مریضِ... نگاهم کشیده شد به سمت یاشار که خوابِ خواب شد. همه‌اش تقصیر این مرد بود... با خشم و ناراحتی گفتم: + لعنت بهت یاشار...لعنت. بلند شدم و با اون حال از اتاق بیرون زدم و بی‌اختیار به سمت اتاق یاشار رفتم و در و باز کردم. ساحل روی تخت خواب بود... حرف یاشار توی سرم چرخ می‌خورد که اون رو به من تقدیم می‌کنه و با هم از این دختر استفاده کنیم اما نه... من همچین آدمی نیستم. در و بستم و دوباره به سمت اتاقم رفتم تا یه دوش آب سرد بگیرم. *یاشار* با سر درد افتضاحی از خواب بیدار شدم و گیج به دور و برم نگاه کردم... اینجا دیگه اتاق کی بود؟ - پس بالاخره بیدار شدی گوساله؟ با تعجب به سپهر نگاه کردم که حوله‌ای دور کمرش بسته بود و موهاش خیس بود. + من اینجا چی کار می‌کنم؟ - بازم مست کرده بود و چرت و پرت می‌گفتی...برای همین آوردمت اینجا. کم کم یه چیزایی یادم اومد... پوفی کشیدم و بلند شدم. - کجا می‌ری؟ + می‌رم اتاقم...اینجا خوابم نمی‌گیره. - ولی ساحل توی اتاقت خوابیده. پوزخندی زدم و گفتم: + پس چه بهتر!
Mostrar todo...
جویننن بدین تو روبیکااا
Mostrar todo...
جوین بدیننن زووووودددددد
Mostrar todo...
ادامح رمان تو رویکا جوین بدین زود
Mostrar todo...
#جهان_خالیست_بیاباهم_بمیریم #نویسنده_معصومه_سهرابی #پارت_واقعی_رمان پسره زنشو طعمه یک ماموریت کرده و با لباس های باز می بردش تو مأموریت در حالی که دختره اصلا از هیچی خبر نداره! #part126 درب سالن را محکم باز کردم که به دیوار خورد و صدای بدی ایجاد شد، به درک! اصلا می خواهم امشب همه چیز را ویران کنم. پشت من با دست هایی که درون جیبش کرده بود وارد شد. - هوش، چته؟ خونه بابات نیست که در و می کوبی. به سمتش بر گشتم، حکمت خدا را داشته باش، چیزی هم طلبکار شدم. - دمت گرم، خیلی مردی، آفرین بهت. شروع کردم برایش دست زدن. متفکر به حرکات هستریک و حرصی من نگاه می کرد. - میخوام بدونم چی بهت رسید؟ صدایم را بلند تر کردم و با فریاد گفتم: چی بهت می رسه اینجوری تحقیرم کنی؟ اینجوری از زن بودنم یه آدم بی ارزش بسازی پست فطرت؟ در نگاهش خون می جوشید، اما سکوت کرده بود. دستم را بند مانتوی نازک کردم و کشیدم، صدای پاره شدنش بین هر دویمان سکوت بزرگی ایجاد کرد. اما دست از کار نکشیدم، شالم را کناری پرت کردم، که کلاه گیس مسخره اش هم در آمد و کناری افتاد، موهای دو، سه سانتی خودم بهتر از این مسخره هاست. انگشت هایم را به کناره یعقه تاپ وصل کردم و محکم کشیدمش، بی اعتنا به اینکه، زیرش چیزی نپوشیده بودم، پاره اش کردم، از وسط دو تکه شد. از شوهرم خجالت بکشم؟ امشب با این ظاهر مزحک چند جفت چشم غریبه به دنبال زنانگی هایم بود، حالا باید از اوی بی غیرتِ به ظاهر شوهر خجالت بکشم؟ جیغ زدم. - چی بهت میرسه که زنت و این شکلی میبری بیرون عوضی؟ تو یه بی غیرتی، یه بی شرف که طرف حاضر میشه درباره رنگ پوست زنت نظر بده؛ یه بی غیرتی که طرف با جسارت تو روم نگاه می کنه و بهم پیشنهاد میده. رگ های گردن و دست هایش متورم شده بود و نگاهش بین پیراهن پاره شده و چشمانم عقب جلو می شد. محکم به سینه ام زدم، مطمئناً جای انگشت هایم روی پوست قرمزم نشسته است که اینطور به سوزش افتاده. - به من. به منه آناهیدی که هنوز از شوهرم تجربه ندارم. ای خاک بر سره من. دستانم را بلند کردم و محکم بر سرم کوبیدم. - ای خاک بر سر منه بی عقل کنن که عاشق تو ام. انگشتم را به طرفش گرفتم و بلند تر گفتم: عاشق تو. عاشق تویی که حتی یک ذره هم برات اهمیت ندارم. عاشق تو... اشک هایم روان شد و ویران شدم. زیر لب تکرار می کردم. - خدا لعنتت کنه واران. سایه اش را بالا سرم حس کردم. ایستاده بود و نگاهم می کرد. کمی خم شد و دست روی شانۀ برهنه ام گذاشت. - تموم کن! داری می لرزی... هه! چه دنیای بی رحمی دلش برای لرزش من سوخته بود؟ هیچ کدام از حالت های من قطع نشد. اشک هایم پابرجا بود و لرزش هایم غیر ارادی و ناله و نفرین هایم هم تمام نشده بود. بوی ادکلن تلخش ته گلوی سوخته ام را می سوزاند. - آنا... همانطور زجه زدم و با مشت هایم روی بازویش کوبیدم. - لعنت بهت واران. تلخندی زد و دوباره نگاهم کرد. - لعنت به منی که دوسم داری؟ 💔💔💔💔💔 تا عضویت و نبسته جویین بده! 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://t.me/joinchat/AAAAAEpNFMygu9fuvdNxGg
Mostrar todo...
♡عاشقانه رمان♡

°•°•°•● ﷽ ●•°•°•° 📖 جهان خالیست، بیا باهم بمیریم! نویسنده:معصومه.سهرابی @romanhayeasheghane عضو انجمن رمان های عاشقانه🍁 پارت گذاری: هر روز به غیر از ایام تعطیل ❌هرگونه #کپی برداری از رمان حتی با #ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد ❌