cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

به خودت ایمان داشته باش تو قوی هستی

بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس سال تاسیس1399

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
9 309
Suscriptores
+924 horas
+967 días
+31930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

sticker.webp0.28 KB
♥️😍بهترین تلاوتها😍♥️
👈🏻لحظات زندگیتون خدایی کنید ✅
کانالی سرشار از آرامش پیشنهاد ویژژژژژه👆👆
✅ فرصت محدوووده زووود عضو بشین🙃🥹
♥️الَّلهُمَ‌صَلِّ‌ۈسَلّمْ‌علَےَِٰنبيّنَآ‌مُحَـَّـمَّدٍﷺ♥️
«کدام حیوان اگر گریه کند میمیرد😳 ⁉️ https://t.me/Quiz_onlinoo https://t.me/Quiz_onlinoo https://t.me/Quiz_onlinoo
Mostrar todo...
😢 1
🦀  خرچنگ  🦀
🐘 فیل 🐘
🐜 مورچه 🐜
😱 گنجشک 😱
برای  دانستن جواب درست  کلیک کنید👆
#ارمغانی_از_نور 😔مثل خیلی از #دخترا بیشترین چیزی که برام اهمیت داشت، #مد و لباس بود؛ مانتوهای #رنگارنگ ، شلوارای تنگ و روسری‌های مُد روز و...خلاصه مثل اکثر دخترایی بودم که هرروز تو #خیابون می‌بینید... 🎧اگه یه روز #موزیک و آهنگای #پاپ و َپ و انواع #خواننده ‌های مورد علاقم رو گوش نمیدادم انگار اون روزمو از دست دادم... 💻همش تو #اینترنت دنبال جدیدترین آهنگا و مُدای لباس بودم... 😔 #حجابم چنگی به دل نمیزد، موهام که یه قسمتش همیشه بیرون از روسریم بود، #مانتوی #کوتاه و #تنگ و شلوارای تنگ و رنگی میپوشیدم، تو خیابون خودنمایی میکردم... 📱خیلی وقتا #پسرا شماره و پیشنهاد دوستی میدادن، اما خدارو شکر اونقد وضعم خراب نبود که B.F یا همون #دوست_‌پسر داشته باشم...... 📿 #نماز میخوندم و #روزه میگرفتم اما انگار #مجبور بودم، هیچ لذتی برام نداشت... 😣تا اینکه یه روز #چشم چپم #درد گرفت و #تار شد... 😔دکتر گفت که.... https://t.me/rehrovan
Mostrar todo...
❣ داستـانی زیبــا و تاثیرگـذار❣
ایمــان و تـوکــل😍ارمغــان نــور
ادامــه داستــان 📘
🌹کانـال زیبـای رهـروان دیـن 🌹
Repost from N/a
00:15
Video unavailableShow in Telegram
💔اگه دلت گرفته و هیچے حالتو خوب نمیڪنه 😔اگه غمے تو دلته و نیاز به آرامش دارے 🥀اگه نیاز به درد دل دارے 👈حتمااا یه سر به این ڪانال بزن https://t.me/raaz_niyaz https://t.me/raaz_niyaz متن هاے ناب و استوری‌هاے آرامش بخشش معجزه میڪنه 😍
Mostrar todo...
5.65 MB
عااالیه الان عضو میشم 🥰
منتظر حضور گرمتون هستیم ❤️
00:01
Video unavailableShow in Telegram
🌙 🌸زیباترین نگاه خدا 💫تا طلـوع بامدادان 🌸حافظ و همراه 💫همیشگی شما باد 🌸شب تان زیبا 💫و در پناه الطاف بیکران حق شبتون بخیر 🌙 💡@bekhodat1Aeman1d📚 💡@goran1sharef📚
Mostrar todo...
g44143.gif.mp40.22 KB
6🥰 3👍 1❤‍🔥 1😢 1🙏 1🤗 1😘 1
سلام وقت تان بخیر چنانچه در جریان هستید رمان کافه عشق به پایان رسید بناءً از فرداشب ان شاءالله رمان جدید تحت نام #روزهای_بعد_از_تو به نویسندگی خانم فاطمه سون آرا به نشر خواهد رسید. پ‌ن: این رمان هنوز به پایان نرسیده صفحه رسمی خانم سون آرا هر ۲۴ ساعت، یک قسمت نشر می‌کند فلهذا ما هم مجبوریم شب یک پارت نشر کنیم! از همه همراهان گرامی می‌خواهیم که در خواست پارت های دوم و سوم نکنند چون پارت ها را همزمان با چینل رسمی خانم سون آرا ما هم نشر میکنیم! برای حمایت از ما پست های کانال را #لایک و #شیر نمائید. با مهر
Mostrar todo...
40👍 9👏 4🥰 2😢 2❤‍🔥 1🕊 1😍 1💋 1😇 1🤝 1
و اما دریای نشر رمان از دریچه کانال ما را ساحلی نیست! حالا نزدیک شدیم به رمان جدید! 👇 👉 ❤️👈 👆
Mostrar todo...
36👍 4👏 3❤‍🔥 2🥰 1😍 1💯 1💋 1
داستان واقعی کافه عشق ✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی #قسمت_آخر زحل تلخ خندید و جواب داد بلی من ازدواج نکردم وقتی از تو جدا شدم خانواده ام میخواستند مرا با منصور نامزد کنند ولی من ایستادگی کردم و اجازه ندادم کاری که میخواهند اتفاق بیافتد هنوز یکسال از جدایی ما نمی گذشت که پدرم را بخاطر کارهای خلاف دستگیر کردند ثنا هم بعد از این اتفاق از اینجا رفت و من با مادرم تنها ماندم حالا هم کسی جز منصور از من و مادرم احوال نمیگیرند سمیع با خوشحالی گفت هرچند بخاطر پدر تان ناراحت شدم ولی بخاطر اینکه شما مجرد هستید خیلی خوشحال شدم چون تیمور لالا هم هنوز مجرد است و حالا شما میتوانید بعد از این همه سال به هم برسید زحل با ناباوری به تیمور دید و پرسید تو هم هنوز ازدواج نکردی؟ تیمور سرش را به نشانه ای نخیر تکان داد زحل اشک از چشمانش جاری شد و به گریه افتاد عروس خانم خیلی مقبول شدی زحل به سوی حمیرا لبخندی زد بعد به تصویر خودش در آیینه دید امروز روز ازدواج او‌ با عشق زندگیش بود صورت گل انداخته اش زیبایی اش را دو‌چند ساخته بود مبایل حمیرا به صدا درآمد بعد از چند لحظه حرف زدن به زحل دید و گفت لالایم شان‌ پایین آرایشگاه منتظر ما هستند زحل از جایش بلند شد آریشگر خندید و گفت عروس خانم خیلی عجله داری اجازه بده شال سرت را منظم بسازم زحل لبخندی زد و دوباره در جایش نشست بعد از چند دقیقه آماده شد و از زینه ها پایین شد تیمور پایین زینه ها منتظر او ایستاده بود همینکه چشمش به زحل افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و اشک در چشمانش حلقه زد زحل به او رسید با دیدن چشمانش پر از اشک تیمور دلش گرفت تیمور بوسه ای بر پیشانی او زد و قطره ای اشک از گوشه ای چشمش روی صورتش چکید زحل با سر انگشتش اشک را از صورت تیمور برداشت و گفت الله را شکر که به هم رسیدیم بعد از گرفتن چند عکس سوار موتر گلپوش شدند و به سوی صالون عروسی رفتند وقتی به آنجا رسیدند سمیع و حمیرا قبل از آنها به صالون رسیده بودند با مادر تیمور و مادر زحل به استقبال عروس و داماد رفتند آنشب زحل و تیمور با جاری شدن عقد نکاح رسماً زن و شوهر شدند و با هم به سوی خانه ای مشترک شان رفتند حالا چهار سال از عروسی آنها میگذرد و یک پسر نازنین به اسم محمد دارند و با هم خوشبخت زندگی میکنند. #و_پایان تشکر از همه عزیران که تا آخر رمان ما را همراهی نمودند و با لایک ها و کامنت های زیبای شان از ما حمایت کردند❤️
Mostrar todo...
82👍 11👏 7❤‍🔥 6😭 6🥰 4😢 4 2😇 2🤩 1💘 1
داستان واقعی کافه عشق ✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی قسمت صد و بیست و هشت بعد از چند لحظه گفت من باید با زحل حرف بزنم میخواهم بخاطر بدرفتاری های که با او کرده ام از او معذرت خواهی کنم نادانسته چقدر به او زخم زبان زدم سمیع دستش را روی شانه ای او گذاشت و گفت کار درست را انجام میدهی تیمور دست به صورت خودش کشید بعد با هم به سوی شفاخانه حرکت کردند وقتی داخل شفاخانه شدند سمیع تیمور را به اطاقی که مادر زحل آنجا بستر بود هدایت کرد هر دو به سمت اطاق رفتند قبل از اینکه بخواهند داخل اطاق شوند دروازه ای اطاق باز شد و زحل از اطاق بیرون آمد با دیدن تیمور و سمیع مقابل خودش حیرت زده لب زد شما؟ تیمور شرمزده سرش را پایین انداخت سمیع گفت تیمور لالا میخواهد از تو عذرخواهی کند زحل با تعجب به تیمور دید و پرسید بخاطر چی عذرخواهی؟ تیمور شمرده گفت من حالا میدانم بخاطر چی مرا ترک کرده رفتی نگاه زحل لزرید تیمور ادامه داد من بخاطر اینکه همرایت بدرفتاری کردم معذرت میخواهم بخاطر اینکه این همه سال ترا عشق نیمه راه و بیوفا فکر میکردم معذرت میخواهم سرش را بلند کرد و به چشمانی زحل دیده غمگین گفت ولی کاش برایم حقیقت را میگفتی من آنقدر ترا دوست داشتم که از خودم بخاطر بودن با تو میگذشتم چشمانی تیمور پر از اشک شد و بغض راه گلویش را بست زحل هم دست کمی از او نداشت تیمور تک سرفه ای کرد تا راه گلویش باز شود دوباره ادامه داد دیدن تو کنار دیگری برایم خیلی سخت است ولی برایت آرزوی خوشبختی میکنم زحل متعجب پرسید کنار کی؟ تیمور خواست جواب بدهد که منصور نزدیک آنها آمد نگاهی به تیمور و سمیع انداخت بعد به زحل دید و گفت سلام خواهر جان خبری شده است؟ تیمور و سمیع هر دو با تعجب به منصور دیدند و با هم گفتند خواهر؟ منصور به آنها دید سمیع پرسید زحل را خواهر خطاب کردی؟ منصور با تعجب گفت بلی زحل دختر مامای من است ولی برای من همچون خواهرم است زحل پرسید چرا شما اینقدر تعجب کردید؟ بعد به منصور دید و گفت لالا تو داخل نزد مادرم برو من میایم منصور چشم گفت و داخل اطاق شذ با رفتن او تیمور گفت من فکر میکردم تو با منصور… زحل خندید و گفت نخیر من ازدواج نکرده ام چشمانی تیمور برقی زد و با خوشحالی گفت تو عروسی نکردی؟ یعنی هنوز مجرد هستی؟ #به نظر تان جواب زحل چه خواهد بود؟؟ ادامه دارد
Mostrar todo...
35👍 5😁 4😭 3❤‍🔥 2💘 2👏 1😢 1😍 1🤗 1