cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

کتابخونه آنلاین تلگراف بوک | Booktelegraph

● ارتباط با نویسندگان و مدیریت ثبت نقد نظرات_ پاسخگویی به پیام های شما @commentsTB ● ادمین تبلیغات و تبادل @hana_ro_ch

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
894
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

سلام عزیزانم😊 پارت جدید گذاشته شد😍🤩
Mostrar todo...
#فریادبی‌همتا #پارت۴۳ در همین چندساعت که با همتا وقت گذرانده بود، احساس تنفر نسبت به خودش در دلش ریشه دوانده بود. بخاطر پول مجبور بود با احساسات همتا بازی کند و از این رو، از خود لعنتی‌اش نفرت داشت. نگاهی به مادرش انداخت، مثل همیشه کیسه قرص و دواهای بیشمارش هم کنار دستش بود. در دلش از خود پرسید مادرت یا همتا؟ بغض مردانه‌‌ای راه نفس کشیدنش را بست. واقعیت این بود که همتا هرقدر هم که دارا باشد، فریاد حق سواستفاده از او را نداشت اما شرایطش طوری بود که مجبور به این کار میشد. خوش‌بینانه ترین حالت این‌بود که واقعا دل ببندد و سرنوشتی خوش در انتظارشان باشد. یا اینکه پول عمل یک طوری جور شود و او همین اول راه خودش را از وسط زندگی همتای بینوا کنار بکشد. - نخوابیدی مادر؟ - نه. چیزی لازم دارین؟ - نه فریادجان. فقط میگم، نمیخوای تکلیف اون دختره بیچاره رو روشن کنی؟ چشم ریز کرد: - کدوم دختر؟ مادرش که تاکنون‌ دراز کشیده بود بلند شد و نشست: - شیرین رو میگم. همانند فنر ازجا پرید: - چی‌میگی مامان. چه تکلیفی؟ چه کشکی؟ چه آشی؟ - تو چی میگی پسر؟ ناسلامتی از دختر مردم خواستگاری کردیم. نالید: - من کی خواستگاری کردم از اون خانوم؟ - من که کردم فریاد. من که از پدر و مادرش خواستمش برات. - ببخشید مامان خانوم، ولی این دیگه مشکل خودتونه. بی‌خبر از من رفتی خواستگاری واسم خب معلومه اینجوری میشه. اگر قبلش به من میگفتی، میگفتم نکن همچین کاری. - چه مشکلی داره مگه شیرین؟ چی‌کم داره از خانومی؟ کلافه شده بود، - باز برگشتیم سرخونه اول دیگه. بابا من میگم این خانوم همه چی‌تمومه ولی من شرایط ازدواج ندارم. دراز کشید و دوباره بلافاصله بلند شد: - اصلا چیشد دوباره اینا فیلشون‌ یاد هندستون کرد؟ دو ماه گذشته از اون مسئله‌. - واسه شیرین‌ خواستگار اومده. از ته دل خوشحال شد: - خب خداروشکر. خوشبخت بشن به سلامتی. مادرش لب گزید: - دختره جوابش منفیه. میگه هرچقدرم طول بکشه حاضره منتظره تو بمونه. - وای مامان، وای. چیکار کردی با این دختره؟ چرا بیخودی امیدوارش کردی آخه؟ - فریاد پای کس دیگه‌ای درمیونه؟ - مامان من آه در بساط ندارم. کس دیگه و شیرین فرقی نداره. - اگه مشکلت پوله که درست میشه مادر. شیرینم که میگه حاضره به پات بمونه. - به پات بمونه نه دیگه، بهتره بگی‌ حاضره به پات بسوزه. - لج نکن پسرم. - من خودم برم بگم نمیخوام دست از سرمون برمیدارن؟ @Booktelegraph ╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ೄྀ࿐ ˊˎ-
Mostrar todo...
سلام عزیزانم😊 پارت جدید گذاشته شد😍🤩
Mostrar todo...
#فریادبی‌همتا #پارت۴۲ مقابل رستوران که از موتور پیاده شدند، از فریاد جدا شد و به سمت خانه رفت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای آشنایی از پشت سرش شنید که او را مخاطب قرار داده بود: - یادمه گفته بودی هیچی بینتون نیست. سرجایش چرخید و با اهورا روبرو شد: - سلام. تاک ابرویش را بالا داد و پوزخند زد: - علیک سلام خانوم خانوما. اشاره‌ای به فریاد که از مقابل رستوران خیره‌اشان بود کرد: - نگفتی؟ - من دروغ نگفتم، اون موقع چیزی بینمون نبود. چشمان جذابش را باریک کرد: - اون موقع چیزی بینتون نبود؟ مگه الان چیزی هست؟ - نامزدمه جناب فروزش. متوجه نشد که فریاد کی به آنها نزدیک شده، ته دلش از نامزدی که به او نسبت داده بود خوشحال شد: - مشکلی هست؟ اهورا عصبی به نظر میرسید: - شما احیانا نباید سرکارت باشی؟ - هنوز سفارشا آماده نبود. نگفتین مشکلی پیش اومده؟ همتا که اوضاع را پیچ در پیچ دید، زبان باز کرد: - نه چه مشکلی؟ اصلا من داشتم میرفتم. فریاد رو به اهورا کرد: - اگر میشه چند لحظه مارو تنها بذارین. اهورا با دندان قروچه روز خوشی حواله همتا کرد و به سمت ماشینش رفت: - از‌ کجا میشناسی این مرتیکه‌رو؟ - خب مشتری اینجاییم، میشناسه. - در این حد؟ شانه‌ای بالا انداخت و صادقانه جواب داد: - از‌ نطر من که در حد صاحب رستورانیه که ازش غذا میگیریم. - این خوبه. ولی بهتره بدونی‌ اون تورو فقط در حد مشتری نمیبینه، ازش دور بمون. - من هیچوقت بهش نزدیک‌ نشدم و نمیشم. - بخاطر خودت میگم. این مردک آدم درستی نیست، یه دختربازه حرفه‌ایه. - فقط بخاطر خودم میگی؟ یعنی واسه تو اهمیت نداره؟ چیزی‌ نگفت و فقط خیره نگاهش کرد: - بهتره همین‌جا تمومش‌کنیم. من نمیخوام برات یه اجبار باشم. گفت و بغض‌کرده مسیر خانه را درپیش گرفت. اینکه فریاد کوچکترین تلاشی نکرد تا جلوی او را بگیرد، بیشتر دلش را شکست. دوست داشت برگردد و نگاهی به فریاد بیاندازد تا ببیند در چه حال است، اما جلوی خودش را گرفت و به قدم هایش سرعت بخشید. طولی نکشید که به خانه رسید. در را که بست چشمش به قسمت شیروانی شده حیاط افتاد که به عنوان پارکینگ از آن استفاده‌ میشد. خالی بود. خوشحال شد که می‌تواند بغض لعنتی که در گلویش جاخوش کرده بود را راحت بشکند و هق بزند. یه قدری بدبخت بود که حتی یک پیک رستوران هم با دیدن زرق و برق زندگی که خانواده اخوان برایش فراهم آورده بودند، نگاهش نمی‌کرد. @Booktelegraph ╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ೄྀ࿐ ˊˎ-
Mostrar todo...
#فریادبی‌همتا #پارت۴۱ - تو میدونی چرا مسخرت میکردن؟ چون دختر خوبی بودی بهت حسودی میکردن. ابروهایش را بالا داد و کلاه کاسکت را روی سرش گذاشت: - یعنی‌ الان دختر بدی شدم؟ چپ چپ نگاهش کرد: - سوارشو ببینم. خندید و سوار شد: - خودت میچسبی بهم یا بچسبونمت؟ - فریاد اذیت نکن، به اندازه کافی خجالت میکشم. شانه بالا انداخت: - خودت خواستی. حرکتش را تکرار کرد و دستهای ظریف همتا دورش حلقه شد. بخاطر صدای موتور و بادی که وزشش شدت هنگام موتور سواری بیشتر می‌شد تقریبا دم گوش فریاد داد زد: - فریاد برو محل کارت، منم از همونجا میرم خونمون. - چرا؟ میرسونمت در خونه خب. - میترسم کسی ببینه آخه. - دست شما درد نکنه دیگه همتا خانوم. - فریاد راستش نمیدونم عکس‌العمل خانوادم چیه وقتی بفهمن دوست پسر دارم. سری تکان داد: - باشه. رابطه یواشکی، بدم نمیاد تجربش کنم. - دوست دخترای قبلیت یواشکی نبودن؟ - داشتم شوخی میکردم همتا. قبل تو هیچکس تو زندگیم نبود. البته به خلاف تو من نه خواستم که دوست دختر داشته باشم و نه وقت و شرایطش رو نداشتم. از وقتی که خودمو شناختم مرد خونواده شدم و رفتم سرکار. - خوبه که کنار کار کردن درستم ادامه دادی. - امیدوارم لااقل نتیجه تلاشمو بگیرم. - مطمئن باش میگیری، همونجوری که آریا گرفت. - من شرایط خارج رفتن ندارم همتا. - چرا از هرچیزی برداشتی که تودت دلت میخواد رو میکین؟ در ضمن، باید به اطلاعت برسونم که آریا اینجام یه پزشک موفق بود. - چه طرفداری داداششم میکنه. معترض صدایش زد: - فریاد؟! بی توجه گفت: - خب تو که دوست نداری خانوادت منو ببینن، چه برسه به آشنایی. تو دوست داری با مادر من آشنا بشی؟ - دوست دارم آشنا بشم، ولی خجالت میکشم. مثلا منو میخوای با چه عنوانی معرفی کنی بهش؟ - میگم عروس آیندشی. خندید: مزخرف نگو، تو به زور قبول کردی دوست دخترت باشم. اونوقت عروس آینده؟ لبخندی از خنده و احساسات صادقانه همتا روی لبش نشست: - حالا دوست داری عروس آیندش باشی یا نه؟ چیزی نگفت، فقط لبخند زد. اما فریاد که پشت سرش چشم نداشت تا لبخندش را ببیند. خجالت را کنار گذاشت و سرش را به شانه فریاد تکیه داد و گره دستانش را دور او تنگ تر کرد. جواب دخترک زیادی در نظرش تلخ بود، به قدری که لبخند روی لبش را هم زهرآگین کرد. سرعتش را بیشتر کرد و موتور با صدای بدی از میان اتومبیل های رنگارنگ گذر کرد: - انقدر عجله داری از دست من خلاص بشی؟ - چطور؟ - آخه سرعتت خیلی بالاست. - یکم دیرم شده. باید برم سرکار. دوباره لبخند مهمان لب‌هایش شد. همین هم غنیمت بود. او به داشتن فریاد به هر صورتی قانع بود، حتی در این حد کم. @Booktelegraph ╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ೄྀ࿐ ˊˎ-
Mostrar todo...
︶︶︶︶︶︶︶︶︶ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ✧ ┊ ┊ ♡ ┊ ✯ ☾︎ لیست رمان های آنلاین درحال پارت گذاری ༺═──────────────═༻ ❃ رمان: فریاد بی همتا ❃ نویسنده: مهتاب۷۹ ❃ ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام. ❃ روزاهای پارت گذاری: هر روز به جز جمعه ها ❃ وضعیت: درحال پارت گذاری ❃ سرچ کنید: #فریادبی‌همتا ❃ رمان: مرگ راحیل ❃ نویسنده: آسمان ❃ ژانر: درام. جنایی. رومانتیک. ❃ روزاهای پارت گذاری: فقط جمعه ها ❃ وضعیت: درحال پارت گذاری ❃ سرچ کنید: #مرگ_راحیل چنل ثبت نظرات پاسخگوی به ناشناس های شما ┈─────── ╰┈─➤ @commentsTB
Mostrar todo...
#بزودی در پارت گذاری آنلاین زمستونی کتابخونه تلگراف بوک رمان #مرگ_راحیل 📕 راحیل، یه پلیس طرد شده از مقام و کارشه که به خاطر دردسرای که درست کرده از شغل مورد علاقش مجبور شده کناره گیری کنه که بر حسب اتفاق با مامور مخفی جوانی آشنا و آویزونش میشه که اون رو با خودش همراه کنه تا هیجانات سرکوب شده اش رو جوابگو باشه. امیر ارشیا، که تمام تلاشش رو می کنه راحیل رو از خودش، پروندش دور کنه متوجه میشه که خیلی راحت ناخواسته با مافیای خطرناکی که به دنبالش میگردن ازش انتقام زخم کهنه ایی رو بگیرن ارتباط برقرار می کنه. می تونه روش حساب باز کنه؟ ژانر: درام. جنایی. رومانتیک. نویسنده: آسمان روزهای پارت گذاری: فعلا جمعه شب ها ✨فقط در کتابخانه آنلاین تلگراف بوک✨ @Booktelegraph ╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ೄྀ࿐ ˊˎ- نقد، نظر، پیشنهاداتون با نویسنده در میون بزارید @commentsT 💌 ╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ೄྀ࿐ ˊˎ-
Mostrar todo...
سلام عزیزانم، پارت جدید گذاشته شد😍
Mostrar todo...
#فریادبی‌همتا #پارت۴۰ پوزخندی‌گوشه لبش نشست: - یعنی‌ باباجونت با اون همه دبدبه و کبکبه، نتونست کاری کنه همون سال اول‌ بیای همین دانشگاه؟ با لبخند و صادقانه توضیح داد: - بابا رحیم خیلی رو این چیزا حساسه، دوست نداره حق کسی ضایع بشه. یه جورایی میشه گفت حلال و حروم و حق‌الناس خط قرمزشه. همتا نگاهش را به هیبت او دوخته بود و با لبخند تماشایش می‌کرد: - خب حالا تو از خودت بگو. دستش را در جیبش فرو برد و دست دیگرش را پشت گردنش کشید: - زندگی من خیلی تعریفی نیست راستش. دوتا خواهر بزرگتر از خودم دارم، فرناز و فرحناز که جفتشونم ازدواج کردن. من موندم و مادرم که، فکر کنم متوجه شدی که بیماری قلبی داره. - آره شنیدم، خدا شفاشون بده. تلخ پوزخند زد: - فعلا که شفاش بستگی به پول داره، همون چرک کف دست ماها و علف خرس شماها. - چرا میگی ماها و شماها؟ مگه ما چه فرقی باهم داریم؟ غیر از اینه که همه‌مون انسانیم؟ - خب شما از ما بهترونین دیگه. گفت و خندید. فریاد که تقصیری نداشت، مقصر او بود که نمی‌توانست حقیقت را برایش تعریف کند حداقل نه الان. به موقع برایش‌ می‌گفت که می‌فهمدش. می‌فهمد دردهایش را، کمبودهایی را که در زندگی دارد. - گفتم از ما بهترون ناراحت شدی؟ خوشحال باید میشدی که. - میدونی، وقتی میگی من عاشق پنیرپیتزام که بتونی خامشم بخوری و به نظرت خوشمزه بیاد. وگرنه آب شده و کش اومدشو که همه دوست دارن. خب پس منم زخما و تلخ زبونیای گاه و بیگاه تورو به جون میخرم. مات چهره معصوم و لبخند صادق دخترک شد. دلش می‌خواست بمیرد. چه میشد اگر همین حالا پس‌ می‌کشید؟ رسم داشت با احساسات یک دختر بازی می‌کرد. جواب خدای او و خودش را چه می‌داد؟ خدا لعنت کند وحید را، این آشی بود که او برایش پخت و وسوسه‌اش کرد تا از آن بخورد. - به نظرت همین چیزایی که در مورد خودت گفتی کافیه؟ - دیگه چی میخوای بدونی؟ بگو تا بگم. صدایش در اثر ناراحتی کمی بم و خش دار شده بود و دل شنونده را به بازی می‌گرفت و حالا، آن شنونده کسی نبود جز همتا: - خب.. امم.. مردد بود سوالی که ذهنش را مشغول کرده بپرسد یا نه: - راستش من، خب چطور بگم. خب‌ من تا حالا با کسی دوست نبودم، تو چی؟ - خب من رفیق زیاد دارم، ولی خب فقط با چندتاشون صمیمیم. کلافه چشمهایش را فشرد: - نگرفتی چی میگم که، دوست دختر منظورمه. خندید و ابروهایش را بالا داد، بدش نمی آمد کمی دختر بیچاره را اذیت کند: - خب چرا، یه چندتایی داشتم. یعنی الانم دارم. چشم‌های گرد شده‌اش را که دید خنده‌اش بلندتر شد: - خب مگه تو دوست دخترم نیستی الان عقل کل؟ نگاه دزدید و ناخواسته لبخند زد: - آهان. خنده ادامه دار فریاد خجالت زده‌اش کرد، لب‌گزید و از جا بلند شد: - من دیرم شده، باید برم دیگه. به تبعیت از او بلند شد: - میرسونمت خودم. از اونجام میرم سر کار. کنار هم به سمت جایی که موتورش پارک بود رفتند: - خب نگفتی، تو خودت دوست پسر داشتی قبل من؟ - من که گفتم نداشتم، یعنی نه اینکه نخوام. از بابام و داداشم میترسیدم. - باز دست بابا و داداشت درد نکنه که تو ازشون حساب میبری. منو انقدر پپه میبینی که راحت داری میگی دوست داشتی با پسرا دوست بشی. - خب حالا که تو اولیشی، بعدشم میدونی چقدر سر این قضیه دوستام مسخره کردن منو؟ @Booktelegraph ╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ೄྀ࿐ ˊˎ-
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.