تهرانه خانم
1 289
Suscriptores
-224 horas
-57 días
-530 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
چه ﺑﻮﺩ ... ﺟﺰ ﺧﻔﻪ ﮔﯽ ،ﺟﺰ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺑﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ
ﺷﺒﯿﻪ ِﺧﺎﻧﻪ ...ﻭﻟﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﻗﺪﯾﻢ ﻧﺒﻮﺩ
ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﻑ، ﭘﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺳﻬﻤﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ
ﺑﻪ ﺟﺰ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺷﻠﯿﮏ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ
ﺗﮕﺮﮒ مي زﺩ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ،ﺍﻣﺎ
ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺩﻭ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ
ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ِ ﺗُﻨﮓ ،ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩ
ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﯽ ﯾﺘﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ ...
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻗﺴﻢ: ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ... ﺁﻥ ﺑﻮﺳﻪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﻧﺒﻮﺩ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﻧﺒﻮﺩ ...
👍 5❤ 3💔 2
ببخشید که اینطوری بودم. ببخشید که دستهایم این شکلی بود. حرفهایم که بدتر. چشمهایم که چیز دندان گیری نبود. ببخشید که از پس هیچ چیز برنیامدم. ببخشید که توی خوابهایم خانه را آب میبرد و توی بیداری هم…
ببخشید که خستهام. یک جور ناجوری خستهام. کاش کسی برای من مینوشت.. کاش کسی برای من، برای من مینوشت.
میخواستم قصهای بنویسم،قصهای که در آن پیر شدهای،با موهایی که سفید نمیشوند، با خانهای که صدای خش خشِ راه رفتنت روی موکتها سکوتش را میشکند، با اتاقی که صدای صفحهی گلنراقی میدهد،با عکسهایی که در آن میخندیم،با ساعتی که یکی از عقربههایش در اسبابکشیِ سال پیش شکسته است، با یوزپلنگانی که هنوز در کتابخانهات میدوند و پنیرِ خانگی دست نخورده روی میز،به اندازهی یک نفر...
قصهای که در آن، به پیرمرد همسایه که بوی کهنگی و کتابهای چاپِ سال ۴۸ میدهد میگویی : زنی که دوستش داشتم نویسنده بود.
میخواستم قصهای بنویسم،برای روزهایی که عاقبت،انگشتهای پایم در سرمای دمپاییهای پلاستیکی بیمارستان خم میشوند .قصهای که در آن به دیدنم میآیی و نگران گلدانهای کنار پنجرهای،برای روزهایی که گریه کردهام.
میخواستم قصهای بنویسم،از روزهایی که چین و چروکهای پای چشمهایم نگاهم را پنهان کرده ،تو را با جوانیهایت اشتباه میگیرم،مرا با جوانیهایم اشتباه نمیگیری و هنوز، غمِ قصهی پشتِ قصهها را برایت تعریف میکنم. برایت میگویم سالها پیش، شاعری مرده در وسط شعرش، برای دوست شاعر مردهاش مینویسد: «من و سیمین دانشور را به خاستگاری زنی رنگین چشم فرستادی که در تیمارستان عاشقش شده بودی»، و من رنگین چشم نیستم، سیمین دانشور را به یاد نمیآورم، اما یادم هست قصه گفتن برای تو را دوست داشتم.
دوست داشتم به تو بگویم آخرین برگی که از درخت می افتد چه قدر غم خورده. مرگ ِتمام برگها را دیده، و من چه قدر از نگاه کردن برگها از پشت این پنجره میترسم. از پشت پنجرهای که تو شانهبهشانهام نایستادهای اما به یاد میآوری روی برگها برایم نوشتی: باغ.
میخواستم قصهای بنویسم که در آن پیر شدهایم.میتوانم صدایت کنم «پیرمرد» و با دندانهای مصنوعیمان که صدا را توی خودش گم میکند بخندیم. و گریههای توی سینه را بگذاریم برای وقتی که آن یکی را میبرند، تنش را میاندازند توی روپوشهای سفید، و تو میدانی خیلی نمانده…
میخواستم قصهای بنویسم. قصهای که قصهی پشتش من باشم و تو . قصهای از یک روز معمولی در پیری، قدمهای آرام حوصله سر بر توی آشپزخانه و ترسی که قبل از اینکه گوشهی بیمارستان افتاده باشم، برای اینکه کداممان زودتر میمیریم کشیدهایم.
میخواستم قصهای بنویسم،از عروسیهایی که باهم رفتهایم،سفرهایی که تویشان دعوا کردهایم،شام و ناهارهایی که کوفتمان شده،پچ پچهای دوتایی روی تخت،دو سه ثانیه قبل از به خواب رفتن،دست فرمان افتضاح من، اینکه یک عمر بلد بودی چطور خوشحال میشوم،قصهای از تمام کتاب خریدنهایی که گذاشته بودم برای روزهایی که تو عینکت را جا گذاشتهای از خندههای از ته دل و گریههای توی سینه، گریههای توی سینه که خوب میدانی چیست…
میخواستم قصهای بنویسم، بخاطر غمِ آخرین صبحانه،پنیر خانگی دست نخورده به اندازهی یک نفر، چند خیابان آنطرفتر از بیمارستانی که در آن خواهم مرد.
❤ 8💔 1
"آخرین کاست قمیشی"
صداپیشه: فاطمه فتاحی
نویسنده: تهرانه خانم
@tehrane27
تنظیم: علی حسینی
🎶 برای احساس و لذت بیشتر لطفا با هدست و یا هندزفری گوش بدید.
#آخرین_کاست_قمیشی
@yashvoice
👌 2💔 2
تو میگویی نوشته های من تلخ است،بی پرده...
من از پلنگی مینویسم که کیسه بوکس سگ های خانگی شده!از سرعت بالای حرکت به عقب!از اشک های ریخته نشده بر جنازه پدر و مادرها!از گله گوسفنده های نابغه که مطیع چوپان دیوانه اند!از تجاوزهای دردناک به مغز در روزهای روشن!از صدای گریه های بدن در شب های روشن!
تو میگویی نوشته های من تلخ است،بی پرده...
ببخشید،ببخشید که گفتن از عشق بازی با مرده ها برای خودکار من جذاب نیست!ببخشید که کارتن خواب های ذهن تو،شیک تر از بزرگان مغز من لباس میپوشند!ببخشید که رویاهام فراموشم نشده!ببخشید که همه از آنها دست کشیدیم،عقب نشستیم،باد ما را با خود برد،آب ما را خیس کرد،از رود به دریاچه،از دریاچه به خانه ماهیگیر،از آنجا به فاضلاب،به آرامگاه ابدی همه مان!ببخشید که شهر من قهرمان ندارد،نسل من قهرمان ندارد،که جهان قهرمان ندارد...
تو میگویی نوشته های من تلخ است،بی پرده...
من دیوانه ام شاید!که دست نمیکشم،که خسته ام اما دست نمیکشم،که استاد دارد خاطره میگوید و من مینویسم،برای تو مینویسم!من حتما دیوانه ام که برایم نگاه آن سرباز،نگاه آن زن باردار،تازه است هنوز!تازه مثل رویاهای آن جوان که کشته شد رویا اش!که روزی 3 بار خودکشی میکند و هر ساعت گلوی خودش را فشار میدهد،اما نمیمیرد،نمیمیرد،نمیمیرد و زجر میکشد،زجر میکشد از اینکه حرف نمیزند!اما...اما حرف زدن یادش رفته!زجر میکشد اما...
تو میگویی نوشته های من تلخ است،بی پرده...
من نگرانم،من همیشه نگرانم!من برای تو نگرانم،برای آنکه گذاشت و رفت نگرانم،برای این شهر نگرانم،من برای آینده نگرانم!برای فکر اشتباهِ معشوقه دوستم راجع بهش،برای بنزینِ رو به پایانِ این ماشین نگرانم!من برای دست تو نگرانم،که خدایی نکرده درد گرفته باشد از مشت هایی که به صورتم زدی... من برای خانواده قاتل نگرانم!نگرانم!من...من یک همیشه نگرانم!
تو میگویی نوشته های من تلخ است،بی پرده...
اما تو نمیدانی،نمیدانی که...
هامون قادری
❤ 2