از کفر من تا دین تو...
هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات در کانال #ازکــفرمـــــنتادیــنتو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️
Mostrar más51 669
Suscriptores
+11524 horas
-1547 días
+1 87930 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
منحط💔⚡️
دایان، مرد سی و هشت ساله ای که تمایلات متفاوتی داره و این هیبفلیا باعث میشه عاشق یک دختر پانزده ساله ای بشه و برای بدست آوردنش دست به کارهای خطرناکی بزنه که آینده چندخانواده رودستخوش تغییرات فاجعهآمیزی میکنه.
https://t.me/+5GUQKVHSzec3NTRk
- همهی عمر ترسیدم.همیشه خواستم بگذرم، فراموش کنم، سکوت کنم...
- حالا چی؟
-حالا انگارهمه عمرم ویادم رفته، دیگه بلد نیستم چطورسکوتکنم.اینابخاطرتوعه نوا!
https://t.me/+5GUQKVHSzec3NTRk
45930
Repost from N/a
_ این ادا اصول ها رو از کی یاد گرفتی هی پا میشی توی دستشویی عوق میزنی؟ میخوای بهت توجه کنم خیال کنم خبریه؟
بی تفاوت نسبت به حرفاش روی مبل نشستم.
بدنم نایی برای صحبت نداشت اما خوب میدونستم این اخلاقای جدیدش داره از کجا نشات میگیره.
همه چیز زیر سر مادر کینهای و خودخواهش بود
_ تا حالاش که برات مهم نبود از این به بعدم مهم نباشه؛ اگه دلسوزی تو رو میخواستم یه ثانیه هم توی این خونه نمیموندم.
پوزخند معنا داری بهم زد
بانداژ دستش رو باز کرد، از مسابقه ی بوکس زیر زمینی چند روز پیش دستش هنوز کبود بود
با نیشخند جواب داد:
_نگو نمیموندی؛ بگو جایی نداری بری ...از ننه باباتم نمیتونی مایه بزاری چون واسه اونا هم مایه ننگی... جلو چشم خودم پرتت کردن بیرون
دیوونه نشده بودم اما دلم میخواست باهام حرف بزنه هرچند با تشر... حتی بحث و جدل ...خیلی وقت بود بین ما سکوت عمیقی حاکم شده بود.
_ از خودت نمیپرسی چرا؟! اگه اونا منو از خودشون روندن به خاطر این بود که من عاشق جنابعالی شدم! واسه این بود که نگفتم بهم تجاوز کردی بی شرف
خودش هم میدونست اما تازگی می خواست همه چیز رو انکار کنه.
_جوک نگو که خندم میگیره شادی... عاشق نبودی؛ پردت رو زده بودم از ترس این که نفهمن زیر من بودی رضایت دادی عقدت کنم. چاره دیگه ای نداشتی
کاش توان جیغ کشیدن داشتم. کاش این ضعف لعنتی انقد دست و پامو نمیبست تا حداقل بتونم حرصمو خالی کنم
دوباره تمام محتوات معدم به گلوم فشار اورد و طرف دستشویی دویدم
صدای قدمهاش رو پشت سرم شنیدم.
شاید اومده بود باور کنه واقعا حالم بده یا دارم نقش بازی میکنم.
این بار هم فقط زرد آب ...
پشتم ایستاد.
موهام رو بالای سرم نگه داشت و با دست دیگهش روی صورتم آب خنک پاشید.
_ برو لباس بپوش ببرمت دکتر ...مرض لاعلاج نگرفته باشی خونت بیوفته گردنم.
صدتا صاحاب پیدا میکنی اون موقع
بی جون بازوش رو چسبیدم و سرم رو به سینهی پهنش چسبوندم.
لعنتی من حالا حتی از بوی تنش هم خوشم میومد.
اون نمیدونست ولی خودم که خبر داشتم... نطفهاش توی رحم من داشت رشد میکرد...
میخواست ابراز وجود کنه واسه بابای نامردش!
_ نه ...بزار همینجا نفس بکشم الان خوب میشه.
نقطه ضعف داشت نسبت به لمس های من ...
حتی اگر ازم متنفر بود، بازم یه روزی همه دنیاش شده بود دوتا چشم سیاه! اینو خودش همیشه میگفت بهم
دستش دور کمرم نشست و منو سمت اتاقمون کشید.
روی تختی برد که خیلی وقت بود من اجازه نداشتم ازش استفاده کنم...
تختی که خیلی وقت بود که سرد مونده....
نرم هولم داد روی تخت و هیکل تنومندش سایه انداخت روی تنم و نفسم به شماره افتاد....
https://t.me/+CJkHaVv4kRw1Y2Y0
https://t.me/+CJkHaVv4kRw1Y2Y0
https://t.me/+CJkHaVv4kRw1Y2Y0
بی جون و با پلکای روی هم افتاده، نیمه برهنه تو آغوش امیر بودم که انگشتش بین موهام چرخید
حس میکردم حتی واسه نفس کشیدن انرژی ندارم
صدای فندک و کمی بعد بوی تلخ سیگار زیر بینیم پیچید
-یادته اولین باری که توی همین خونه باهم خوابیدیم؟ با چه جراتی اومدی زیر من با اون حاجبابای تعصبیت...
ولی شادی... فکرشم نمیکردیم یه روز به اینجا برسیم!
از بوی سیگار به سرفه افتادم و برعکس همیشه، خاموشش نکرد
به زحمت پلکامو باز کردم و نگاه تارم به امیر افتاد. بالا تنه ورزیدهاش به شدت بالا و پایین میشد
انگشتمو روی عضلههای برجستهاش کشیدم که صداش دوباره گوشمو پر کرد
-خیال میکردیم قراره یه عمر عاشقی کنیم. خیلی زود ستاره بختمون خاموش شد
معدم صد برابر قبل به هم پیچید. انگار چیزی که میخواستم ازش فرار کنم رو جنین بیگناهم کاملا فهمیده بود که اینطور بی قراری میکرد
از تخت بلند شدم. تیشرت امیر رو چنگ زدم و حین رفتن سمت سرویس بهداشتی تن زدم
دست بردار نبود که گفت : امشب قرار خواستگاری گذاشتن. بهتره کمتر همدیگه رو اذیت کنیم
قبول کنیم که همه چیز تموم شده
در رو محکم بستم و عق زدم. اشک ریختم و لعنت فرستادم به بخت سیاهم
چشمم به تیغ افتاد و جنون زده چنگش زدم
مرگ حقم بود؟
من باید میرفتم... نمیتونستم بمونم و تحقیر شدنم رو نگاه کنم
یا مرگ... یا فرار!
امشب بهترین فرصت بود
میرفتم جوری که انگار هیچ وقت نبودم
آب سردی به صورتم زدم و لرزون توی چارچوب در ایستادم
امیر توی همون حالت از سیگارش کام میگرفت
تیغ رو بین انگشتام فشار دادم و بی توجه به لرزش صدام گفتم : خوش بخت بشی امیرحسین....
سوزش پوست دستم و بیرون ریختن قطره های خون ته موندهی انرژیمو گرفت که همونجا روی زمین آوار شدم و چشمام سیاهی رفت
ضرب دستش رو روی صورتم حس کردم و صدای فریادی که لحظه به لحظه ضعیف تر میشنیدم
-شادی..... چه غلطی کردی لعنتی... باز کن چشماتو... شادی....
https://t.me/+CJkHaVv4kRw1Y2Y0
https://t.me/+CJkHaVv4kRw1Y2Y0
https://t.me/+CJkHaVv4kRw1Y2Y0
#پارتواقعیرمان
55100
Repost from N/a
#part1
- نکن داداش سردار، عماد داره نگاه میکنه!
نگاهش رو سمت عماد میچرخونه... عمادی که دو ساله تنها حرکتش، گردش مردمک چشماش شده!
دستش رو بین پام میکشه و زیر گوشم پچ پچ میکنه..
- خجالت کشیدی؟! از چی؟! فکر کردی نمیدونه زنش جن.دگی میکنه؟
هق میزنم...
قفسهی سینهم تیر میکشه... انگار نفس ندارم.
- من... با کسی.... نخوابیدم!
لالهی گوشمو زبون میزنه.... طوری که حس میکنم تنم میلرزه...
حرکت ماهرانهی انگشتاش نفرتانگیزانه احساسات زنونهم رو قلقلک داده و من از خودم چندشم میشه...
از این که نمیتونم جلوی احساساتم رو بگیرم
هلم میده...
روی زمین میوفتم، روی سرامیکهای سخت و سرد....
عماد همچنان نگاهم میکنه من اما سمتش نمیچرخم...
دلم میخواد همین جا بمیرم.
- تو رو خدا، اون... اون برادرته!
بیتوجه کمربندش رو باز میکنه و نگاهش سمت برادر کوچکش میلغزه
- اون برادر من نی...
با خشم شلوارش رو درمیاره و جملهش ناتمام میمونه با صدای درموندهی من....
- رحم کن... رحم کن سردار....
پاهای چفت شدهم رو از هم باز میکنه و بینپاهام میشینه...
دامن بلند و پلیسهم کنار میره و من درمونده هق میزنم...
- گریه نکن...
- ببین تو الان تو حال خودت نیستی سردار... تو رو خدا کاری نکن بعدا پشیمون بشی.
دستش رو بند شومیز دکمه دارم میکنه و با یک حرکت تموم دکمههاش رو میکنه.
- من مست نمیشم، کاملا تو حال خودمم.
نگاهش روی قفسهی سینهم میچرخه...
مست نیست اما از هر آدم مستی ترسناکتره...
با پشت انگشتاش جناق سینهم رو نوازش میکنه و من نفسم بند میاد
- تو ماشین اون لندهور چیکار میکردی؟!
با هق هق التماسش میکنم
- میگم داداش، به خدا میگم...
مشتش رو محکم روی سرامیکها میکوبه و نعرهش وحشت زدهم میکنه
- به من نگو داداش!
مشتش رو توی دستم میگیرم...
- خیل خب... نمیگم. نمیگم داداش... التماست میکنم ولم کن.
هیچ توجهی نشان نمیده...
سوتین سفید رنگم رو با انگشت بالا میزنه و نگاه خیرهاش بند سینهم میشه...
- نگران نباش، لذت میبری...
انگشتش روی ن.وک سینهام سر میخوره و انگار روی سر من آب داغ ریخته میشه...
حس میکنم دارم میمیرم
- ببین... زنداداش ش.هوتی من!
سرش رو جلوتر میاره و دندونهای من قفل میشن وقتی اون روی سینهم خم میشه...
مغزم گر میگیره و حس میکنم دارم منفجر میشم
- زر زر نکن... بذار داداشم هم با دیدنمون به اوج برسه...
هلم میده و کمر لختم با سرامیکهای سرد برخورد میکنه... از اینکه تحریک شدم، از خودم چندشم میشوه...
- سردار...
- جوون! الآن میکنـ.مت... چقدر داغی!
هق میزنم و اون خودش رو بین پاهام جا میکنه
- نکن... من باکرهم.
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
کــْیـٖــنـٓــٓـه 🐦🔥🔥𝐯𝐢𝐩
این رمان برای سنین زیر 20 مناسب نمیباشد🔞🚫 نویسنده: طلا
30230
Repost from N/a
.
مرد عصبی و منتظر به حورا نگاه میکرد:
-بچه رو بده من حورا!..نمیبینی واسه مادرش گریه میکنه؟
حورا سر بالا انداخت و با چشمانی پر شده و ملتمس نگاهش کرد
لرزان گفت:
-ما قرار گذاشتیم قباد..گفتی بچه دنیا بیاد ازش میگیری میدیش منو طلاقش میدی.
قباد عصبی دستی میان موهای لخت و سیاهش کشید و آنها را به عقب راند:
-عزیزِ من!..چطور دلت میاد یه بچهی شیرخواره رو از مادرش جدا کنی؟
حورا با گریه و ناراحتی داد کشید:
-مادرِ این بچه منم!...عاشقش شدی آره؟...دلت براش رفته که طلاقش نمیدی؟
قباد با غضب نگاهش کرد و حورا چند قدم عقب رفت.
قباد کاشفی!
مهندس سرشناس و جوانی که همه میدانستند جانش به جان حورای نوزده ساله بند است چطور میتوانست عاشق زن دیگری شود؟
-مزخرف نگو حورا!..خودِ بی شرفت زیر گوشِ من نشستی که زن بگیر برامون بچه بیاره!..چقدر گفتم بچه نمیخوام؟!...بده من بچه رو تا اون روی سگم بالا نیومده!
حورا با بغض و چانه ای لرزان نگاهش را از قباد گرفت و به صورت زیبای کودک یک ماهه دوخت.لبهای لرزانش روی پیشانی لطیفش نشست و قطرهی اشکش روی صورتش چکید.
-حورا!..د نکن بیشرف!..یه کم طاقت بیاری مالِ خودت میشه.
حورا بچه را به سینهاش فشرد و قباد به سختی او را از آغوشش در آورد.
قباد که از در بیرون رفت حورا هق زد و مقابل گهوارهی صورتی نشست.
-منو...دیگه...دوست نداره...الان دیگه...خونوادش کامله...حورای نازا رو...میخواد چیکار...
سرش را به گهواره تکیه داده بود و آن را تکان میداد و لالایی میخواند برای کودک خیالی اش.
قباد کراواتش را شل کرد و با گامهایی محکم و عصبی سمتش رفت. بازویش را گرفت و او را بالا کشید.
-میخوای منو دیوونه کنی؟!..این همه اشک و حسرت واسه چیه پرنسسِ قباد؟..مگه با لج و لجبازی برام زن دوم نگرفتی که برات بچه پس بندازه؟!...حالا که به خواستت رسیدی دو روز نمیتونی طاقت بیاری؟
حورا محکم بازویش را از دست او کشید و قباد مجالش نداد و کمرش را گرفت و به خود چسباند.
دخترک عصبی و افسار گسیخته بود داد کشید:
-کِی طلاقش میدی قباد کاشفی؟!..کِی؟!
-نمیتونم زن بیچاره و غربت زدهای که تنها دلخوشیش بچه یه ماهشه الان طلاق بدم حورا!
حورا ابروهایش را بالا انداخت و با ناباوری نگاهش کرد.
اشک ها از چشمانش افتادند و قباد خواست پاکشان کند که حورا تخت سینه اش زد.
وسط اتاق ایستاد و یکی یکی لباسهاش را در آورد.
-اون غربتی میخواد شوهرمو ازم بگیره...نمیذارم...
قباد سوالی و ساکت به حرکاتش مینگریست.
حورا موهای بلندش را رها کرد و مچ دست مردانهاش را گرفت.
آب بینی اش را بالا کشید و قباد انگشت شستش را زیر چشمان درشت و خیسش کشید.
-قباد...
-جانِ قباد؟...حالِ پرنسسِ من خوب نیست...میخوای یه کم بخوابی عزیزم؟...بعدش من و تو دوتایی میریم خرید...شهربازی...رس
حورا کف دستش را روی لبهای او گذاشت و قطره اشکش چکید.
قباد دستش را بوسید و او دستش را عقب کشید.
با بی منطقی تمام و لجبازی گفت:
-من بچه میخوام!...همین امشب باید بهم بدی!..اگه حامله شم اجازه میدم که اون زنیکه قابل ترحم رو طلاق ندی بمونه زیر سایهت.
قباد با درماندگی به دخترک نگریست.هر دو میدانستند که حورا نازاست.
-قباد؟..بهم بچه میدی نه؟
برای آنکه او را آرام کند و بخواباند سر تکان داد.
-میدم عزیزم.میدم.بیا بغلم.
او را به سمت تخت برد و کمربندش را باز کرد.
و این آغاز دیگری بود!
چرا که پرنسسِ قباد دستِ برقضا چندی بعد مژدهی بارداریاش میآمد.
گفته بود اجازه میدهد آن زن را طلاق ندهد.
بیگدار به آب زده بود و باید حسابی در پیِ قباد کاشفی و توجهش میدوید!🔥💔
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
.
35910
Repost from N/a
_اگر ضعف کردی پاشو آب قند بخور
حوصله غش و تب ندارم دلی
ارسلان این را گفت و نفس زنان از روی تن برهنه اش فاصله گرفت
دلارای تن برهنه اش را کنار کشید
زیر شکمش وحشتناک تیر میکشید
حرف دکتر در سرش تکرار شد
(توموری که توی سرتونه خیلی خطرناکه خانم ، باید هر چه زودتر اورژانسی عمل بشید)
ارسلان از روی تخت بلند شد
عضلات در هم پیچیده ران و شکمش دلبری میکرد
_ چته باز خیره موندی؟
حوله اش را از روی در چنگ زد و صدایش را بالا برد
_هفته ای دوشب میام خونه اونم مریضی و در حال مرگ
دلارای با درد زانوهای برهنه اش را در آغوش کشید
آرام لب زد
_من که هر وقت خواستی...
ارسلان عصبی سمتش خم شد
_تو سکسم ریدی تو حالم دلی
دلارای چشم بست
صدای خودش و دکتر در سرش تکرار شد
(_اگر عمل نکنم چی؟
_به این مورد فکرم نکنید
_میخوام بدونم
_این تومور در صورت برداشته نشدن جون بیمار رو میگیره
_چه قدر وقت دارم؟ اگر عمل نکنم
_نهایتا دوماه!)
دستش را روی سینه آلپارسلان گذاشت و لب زد
_ببخشید
ارسلان پوف کشید
دخترک را دوست داشت
ازدواجشان اجباری بود اما دلش میسوخت به حال بی کس و کار بودنش
عذاب وجدان گلویش را فشرد
خم شد و برای جبران لب هایش را بوسید
دلارای سینه اش را نوازش کرد و او برای راند بعد آماده میشد!
با خشونت دخترک را عقب هل داد
دلارای با ضربه ی سرش به بالشت التماس کرد
_آروم
ارسلان بی توجه به کارش ادامه داد
مثل همیشه او رابطه شان را مدیریت میکرد و دلی نمیتوانست اعتراضی کند
قسمت به قسمت بدنش را لمس کرد و بوسید
میان پاهایش که جا گرفت دخترک نفس زنان چشمانش را بست
درد کم کم بیشتر شد
دردی شبیه به رابطه اولشان که دخترانگیاش را از دست داده بود!
چشمانش را روی هم فشرد و سعی کرد طاقت بیاورد
ناخن هایش را در گوشت بازوی ارسلان فرو برد
صدای پرستار در سرش پیچید
(این تومور روی عصب های درد اثر میذاره
باعث میشه تحریکشون چندبرابر بشه
یک ضربه یا درد کوچیک رو تبدیل میکنه به دردی غیرقابل تحمل
داروهارو مصرف کن
عوارض دارن اما باعث میشه درد نداشته باشی)
و او پولی برای خرید دارو نداشت..
ارسلان کارت های اعتباری اش را پر میکرد اما با حرف های منصوره قصد نداشت به آن ها دست بزند
ارسلان ران هایش را چنگ زد و او نالید
_آی
میدانست از نظر ارسلان تمام این حرکات نمایشی ست اما از تومور که خبر نداشت
ناخواسته صدای ناله اش بالا رفت
_بسه توروخدا درد دارم
ارسلان توجهی نکرد
اصلا انگار صدایش را نمیشنود!
احساس میکرد پیشانی اش نبض میزند
دردش بیشتر شد
دیگر تحمل نداشت...
هق هق کنان سرزنش های ارسلان را به جان خرید و عقب هلش داد
_نکن ارسلان بسه بسه درد دارم
خودش را کنار کشید و با درد نالید
_بسه
ارسلان نفس زنان با خشونت چانه اش را گرفت و سرش را روی بالشت کوبید
صدای فریادش دیوار هارا لرزاند
_چه مرگته؟
بزنم تو دهنت که دیگه لجبازی کردن یادت بره؟
دلارای بغض کرده نالید
_بخدا درد دارم
_زر نزن
دفعه اولته که درد داری؟
دلارای عصبی هق زد
چرا نمیفهمید؟
او داشت میمرد
او تا ۳۰ روز دیگر میمرد و ارسلان لعنتی یک خاطره ی خوش از خودش به جا نمیگذاشت
او عصبی وارد حمام شد و دلی از شدت گریه به سرفه افتاد
صدای پرستار تکرار شد
(خشم ، هیجان و استرس ممنوع
تومور نادره و در ایران زیاد شناخت نداریم
ممکنه هر واکنشی نشون بدی
تا زمان عمل شرایط روحیتو کاملا ثابت نگه دار وگرنه عواقب خوبی نداره )
سرفه کرد
بیشتر و بیشتر
نمیتوانست نفس بکشد
دستش را به گلویش گرفت و با چشمان گشاد شده عق زد
یک بار ، دو بار ، سه بار
و بالاخره حلقش آتش گرفت
خون با شدت از دهانش بیرون زد و رو تختی سفید را سرخ کرد
چشمانش از وحشت گشاد شد
صدای بسته شدن آب و او دوباره عق زد
آلپارسلان با بدن خیس از حمام بیرون زد
صحنهی پیش رویش غیرقابل باور بود
بهت زده لب زد
_دلی
دلارای سرفه کرد و خون بیشتر شد
نمیتوانست نفس بکشد
ارسلان روی دست هایش بلندش کرد و او بی جان لبخند زد
_تو ... تو پروشگاه که بودم ... همیشه منتظر بودم یک خانواده قبولم کنن ... اما هیچ وقت هیچکس منو نخواست
ارسلان وحشت زده لباس هایش را پوشید و دخترک را روی دستانش بلند کرد
صدای مردانه اش میلرزید
_هیش ..قربونت برم
تقصیر من بود
دلاراب به خرخر افتاد
_وقتی ۱۸ سالم شد بابات اومد پروشگاه
میخواستن...بندازنم بیرون
ارسلان عصبی او را روی صندلی ماشین نشاند
پدرش نذر کرده بود
که دختری پرورشگاهی برای پسرش عقد کند
طفلی ۱۸ ساله و یتیم!
دلارای جان میکند تا کلمه ای میگفت
_ ندیده عاشقت شدم چون.. تو تنها کسم بودی
ارسلان پایش را روی گاز فشرد
جنون آمیز پچ زد
_یه حمله عصبی معمولیه
خوب میشی
دلی بی جان زمزمه کرد
_ببخشید ، که زندگیتو خراب کردم
https://t.me/+aq4QvRFiTPJiMTI0
https://t.me/+aq4QvRFiTPJiMTI0
دلم واسه دختره کبابه😭💔
👍 2
68520
Repost from N/a
منحط🥀
منحط روایت خاطرات و آینده دختری به نام نوا که به نامزدش خیانت میکنه و باعث مرگ مادر خودش و فروپاشی بنیان چند خانواده میشه و حالا باید با عاقبت و سرنوشتی که خودش نوشته، مبارزه کنه، در حالی که هنوز عاشقه و چند مرد با کینه ای کهنه و پینه بسته دنبال اون هستن و...
https://t.me/+5GUQKVHSzec3NTRk
24500
Repost from N/a
منحط🥀
منحط روایت خاطرات و آینده دختری به نام نوا که به نامزدش خیانت میکنه و باعث مرگ مادر خودش و فروپاشی بنیان چند خانواده میشه و حالا باید با عاقبت و سرنوشتی که خودش نوشته، مبارزه کنه، در حالی که هنوز عاشقه و چند مرد با کینه ای کهنه و پینه بسته دنبال اون هستن و...
https://t.me/+5GUQKVHSzec3NTRk
28100
Repost from N/a
منحط🥀
منحط روایت خاطرات و آینده دختری به نام نوا که به نامزدش خیانت میکنه و باعث مرگ مادر خودش و فروپاشی بنیان چند خانواده میشه و حالا باید با عاقبت و سرنوشتی که خودش نوشته، مبارزه کنه، در حالی که هنوز عاشقه و چند مرد با کینه ای کهنه و پینه بسته دنبال اون هستن و...
https://t.me/+5GUQKVHSzec3NTRk
👍 3
57400
Repost from N/a
منحط🥀
منحط روایت خاطرات و آینده دختری به نام نوا که به نامزدش خیانت میکنه و باعث مرگ مادر خودش و فروپاشی بنیان چند خانواده میشه و حالا باید با عاقبت و سرنوشتی که خودش نوشته، مبارزه کنه، در حالی که هنوز عاشقه و چند مرد با کینه ای کهنه و پینه بسته دنبال اون هستن و...
https://t.me/+5GUQKVHSzec3NTRk
38910