660
Suscriptores
+624 horas
+67 días
+1330 días
Distribuciones de tiempo de publicación
Carga de datos en curso...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Análisis de publicación
Mensajes | Vistas | Acciones | Ver dinámicas |
01 #بازتاب
چقدر پیادهروهای عباس آباد را دوست دارم.
معمولا هفتهای سه چهار بار مسیر باغ ملی
سه راه ارامنه، میدان قدیم شریعتی را قدم میزنم.
چقدر کتاب فروشی طلوع و استاد زیاری را دوست دارم.
چقدر طنین سوزناک دعایی که از مسجد
حاج آقا صابر به گوش میرسد را دوست دارم.
چقدر صدای مرد ویلن زنی را که همراه با موسیقی، ترانهی "هوشمند عقیلی" را با حزن میخواند دوست دارم.
"امشب دلم میخواد تا فردا می بنوشم من
زیبا ترین جامه هایم را بپوشم من
بعد از آن جداییها ، اون بیوفاییها
فردا تو می آیی ...."
چقدر از دیدن قدم زدن رضا مهدوی هزاوه،
که همیشه کیفِ دسته بلندی روی دوشش آویزان است خوشم میآید.
چقدر دوست دارم یک بار ازش بپرسم
خاطراتِ « غیر قابل حمل » را کی مینویسی؟
اصلا میشود نوشت؟
شانههایت پر توان باد برای حمل خاطرات غیر قابل حمل.
سید رضا مهاجرانی | 181 | 4 | Loading... |
02 #بازتاب
نادنکا مرده!
کسی حتی به شوخی به دیگران نمیگوید: "دوستت دارم".
گمانم همه عاشقها وسط راه پریدهاند پایین. شاید هم یکی چشم جهان بین مردم را از حدقه در آورده و چشم حتی به رگی هم وصل نیست که بشود به آن امیدوار بود.
مغز نصف آدمها از نصف سرشان بیرون زده. لابد برای همین است که با نصف مغز، دیگر حتی دردشان هم نمیآید. سفت شدهاند مثل خمیری که از وقت پختنش گذشته و توی آفتاب جا مانده. لابد آن وقت که زن چانههای خمیر را درست میکرده صدای آژیر خطر آمده، همینطور که میدویده چادرش را روی سرش کشیده و فرار کرده. برای همین خمیر، بی آن که پف کند روی زمین کنار تنور خاموش جا مانده و سفت شده. مثل همین مغزهای نصفه که نصف دیگرشان یک جایی، در بند دردی، یاری یا دلداری جا مانده و سفت شده و بی حس....
مثل دلی که عاشق بوده و از عشقش جدا مانده، مثل جوهر خودکار نویسندهای که از بس ننوشته دیگر جان ندارد روی کاغذ برقصد. مثل قطاری که سوت میکشد و مسافرانش دنبال نقاشیهای کودکیشان لای ریلها میگردند و میگردند.
اما، دریغ.....
مریم مصلحی | 103 | 0 | Loading... |
03 #بازتاب
شبیه خاطرات
چشمانش، نگاهش همه همان بود، نگاه غریبی در چشم داشت که می شناختم. دیده بودم، همان بود.
سر که بالا آورد، طرهای از ابریشم موهای جمع شدهاش، کنار صورتش با باد پنجره تکان میخورد.
نگاهمان در هم افتاد، چانه اش لرزید، شاید چیزی به خاطرش آمد ولی سرتکان داد که هیچ.
میله عمودی اتوبوس در دستم داغ شد، پیشانی بر آن گذاشتم.
نگاهش با من بود، خاطره می جست، کدام خاطره، کجا، این آشنایی کجا بوده، چشمانش همان بود، نگاهش همان، در دور دست خیال و خاطره لحظهای بیش نبود.
زمان از تمام خاطره ها گذشت و او هم درسفر زمان بود.
چشم ها حرف داشتند در سکوت، شاید خاطرهای زنده شود، لب هایش فقط تکانی خورد با لبخند محوی.
نگاهمان با هم بود پی چیزی مثل خاطرهای مشترک.
بعد سالها غریبه ای را دیدم که شبیه خاطراتم بود....
ناصر یونسی. اصفهان | 95 | 2 | Loading... |
04 #بازتاب
🔸در پاسخ به متن شهره خلقتی.
ابوالفضل کنار جاده دستش را بلند کرد تا سوار اتوبوس بشود. راننده اتوبوس که داشت از خط مقدم میآمد به او گفت:"کجا میری؟"
ابولفضل:"مرخصی میرم!"
راننده:"ترمز ندارم اگه کمک میکنی سرعتو کم میکنم بپر بالا!"
راننده سرعت را کم کرد. ابوالفضل دستگیرهی درِ اتوبوس را به پایین کشید با یک سکندری خوردن خودش را روی پله صندلی انداخت و زود در را پشت سر خودش بست.
هنوز از پلههای اتوبوس بالا نرفته بود که دید کف اتوبوس پر از خون است.
از پلههای اتوبوس بالا رفت. هیچ صندلی در اتوبوس نبود. تمام صندلیها را از اتوبوس درآورده بودند. کف اتوبوس پر از پتوهای خون آلود بود. از میلههایی که به سقف اتوبوس بود، سِرم آویزان بود و نالههای زجر آور مجروحان روی کف اتوبوس به گوش میرسید. ابولفضل اولین مجروح را دید. پایش قطع شده بود و کنارش گذاشته شده بود و جوان ناباورانه پایش را نگاه میکرد. ابولفضل حالش بهم خورد. سرش را از شیشهی اتوبوس بیرون آورد و عق زد و تا خالی کردن کامل معدهاش بالا آورد.
مردی که او را دکتر صدا می زدند ابوالفضل را دید و با فریاد گفت:
"واسه من بالا نیار! بیا کمک!"
ابوالفضل با حال خراب به کمک دکتر دوید.
چشم یکی از مجروحان از حدقه چشم بیرون افتاده بود و فقط با یک رگ به چشم وصل بود. دکتر چشم را در جایش گذاشت و پانسمان کرد.
تکه استخوانی که از سر یک مجروح جدا شده بود و به پوستی بند بود را سر جایش گذاشت و بخیه زد.
ابوالفضل مغز سفید آن مجروح را دید که دل دل میزد. همهی این عمل جراحیها بدون بیهوشی بود.
بخیه دل و روده که نگو!
ابوالفضل از همه جا بیخبر، یهویی دستیار جراح شده بود.
وقتی اتوبوس به اهواز رسید. راننده به ابوالفضل گفت: "رسیدیم اهواز سرعتو کم می کنم، بپر پایین!"
دکتر به ابوالفضل گفت:" اسمت چیه؟"
- "ابوالفضل"
-"دستت درد نکنه خیلی کمک کردی خدا خیرت بده ابوالفضل.
ابوالفضل از اتوبوس به پایین پرید و اتوبوس پر از زخمی به راه خود ادامه داد.
بجز سفیدیهای چشم ابوالفضل، همه جای صورت و بدنش، به رنگ سرخ خونی رنگ بود. یک حمام صلواتی پیدا کرد. لباسهایش را در آورد که بشورد اما خونها خشک شده بود و پاک نمیشد.
حمام دار گفت:
"چکار می کنی؟"
- "دارم لباسامو میشورم"
-" آبو هدر نده بیا بیرون لباس نو بهت میدم!"
ابوالفضل لباس نو گرفت و پوشید و از حمام بیرون آمد.
یونیفرم سربازیش را در سطلی انداخت. سطل پر از خونابه شد.
آری "چشیدن رنج گاهی میتواند سفری کوتاه با یک اتوبوس پر از مجروح جنگی" باشد که برادرم ابوالفضل همیشه غم طولانیاش را بر دوش میکشد.
شکوفه کمانی | 99 | 1 | Loading... |
05 #بازتاب
رنج گاهی قطار است.
شده تاکنون خسته باشی و خواب آلود و قحطیِ حرف باشد؟ دلت بلرزد برای کلمهای که ارتعاش صدا و موسیقی را گام به گام بالا ببرد و دلت بخواهد از حنجره بیرون بزند؟
شده در قحطیِ حرف دلت، برای تمام قافیهها و ردیفهای تَهِ شعر که تو را در منجلابِ وزن میاندازند، تنگ نشود؟
و تلفظِ تمام حرفها مثل هم خواهد بود و تمام آواها هم اندازه.
و دیگر رقص، گرفتگی و کشش و رها شدگی عضلات نیست. رقص عبادتی متفکرانه است. منطقیست که مقدمه دارد، موضوع دارد و نتیجه.
ریاضیاتی است که جذر دارد، رادیکال دارد....
ببین چگونه شعر توانسته رنج سالمندی از گُرده خیالمان بردارد. اگر یک شب همنشین ما باشی، بسی الفبای تازه که در جهانِ جدیدمان میروید.
خاموشی را شیوه کن.....
فاطمه افتخاری | 99 | 1 | Loading... |
06 #بازتاب
نشستهام و به ته سیگار که در زیر سیگاری سفالی، آخرین ثانیههای عمرش را دود میکند خیره ماندهام.
چند باری متن" رنج، گاهی قطار است" را خواندم.
براستی که خاصیت و ماندگاری عشق در رنج آن است.
از خودم می پرسم آیا تا بحال مردی چون داستان مردِ نادنکا برایم نجوایی از عشق داشته است ؟
شاید!
شاید هم نادنکای درونم در شنیدن عشق از دهان عاشقاش هراس داشت و نشنیدهش گرفت.
حالا که نزدیک به چهل سال از عمرم میگذرد؛ به قطار که هر روز سوت زنان از درونم عبور می کند نگاه میکنم.
راست گفت استاد مهدوی!
"قطارخشن واقعیت همیشه توازن را بهم می زند!"
خبری از عشق نیست؛ خبری از هیاهوی پر شکوهش نیست؛ تنها دودی سفید رنگ و صدای سوت ممتد آن این واقعیت را به صورتم میکوبد که "عشق" تنها قصهایست که میآید و میرود و تو را با مسافر همیشگیش؛ " رنج"، که سوار بر قطار ست روبرو میکند .....
هراسان به ساعت دیواری که عقربهش سکته کرده است نگاه میکنم؛ گویی زمان متوقف شده است!
صدایی درونم میگوید:
باید این راز در دلت برای همیشه پنهان بماند!
هیچ کس نباید بداند روزی تو نیز نادنکایی بودی که "عشق" در گوشت نجوا کرد.
وحیده ایمانی/ همدان | 118 | 1 | Loading... |
07 #بازتاب
رنج گاهی قطار است.
خیلی روز ها کنار ریل راه آهن نشسته ام.
قطار هایی را دیده که با هول و هراس میآیند و تندتند میروند.
مسافر هایی را دیدهام که وقتی برایشان دست تکان میدهی، دست تکان میدهند.
راننده قطار را دیدهام که وقت دست بلند میکنی، آن سوت بلند قطار را برای تو به صدا درمیآورد.
اما اینبار اگر قطاری را ببینم که با هول و هراس، تندتند میرود، و مسافرانش برایم دست تکان میدهند، دیگر لبخند نمیزنم.
به غم هایی که زیر چرخهای قطار له میشوند فکر میکنم. به غم هایی که مسافران با قطار جابجا میکنند. به غم های راننده قطار که برای من، دست بلند میکند.
اما آیا مسافران یا راننده در ایستگاه بعدی، غم هایشان را میگذارند و میروند؟ یا با خودشان به ایستگاه های بعدی هم میبرند؟
میشود کسی غمش را درون قطار جا گذاشته باشد؟ بعد به پلیس گزارش دهد که غم من درون چمدان سرمهای رنگی بود در واگن ۵؟
پلیس غم او را برایش پیدا میکند؟ یا به دروغ میگوید که پیدایش نکرده است؟
اینبار دیگر بدون حرکت، وقتی کنار ریلها ایستادم و صدای قطار را از روی ریلها با گوش هایم شنیدم، فقط خیره میشوم به قطار و تنها گریه میکنم.
🔹 محمدرضا میری. | 127 | 3 | Loading... |
08 #بازتاب
داشتم پست «رنج گاهی قطار است» استاد #رضا#مهدوی#هزاوه را میخواندم و به شوخی مردی که با نادنکا کرده بود،فکر میکردم.
به یادم آمد آن روزها که جنگ بود. جوانها روی مرز میجنگیدند. تیر میخوردند. میخواستند با قطار آنها را از اندیمشک به بیمارستان تهران منتقل کنند.پرستار کم بود. هفده سالم بود. سوار قطار شدم. میخواستم برایشان مادری کنم. کردم.
قطار مانند لاکپشت حرکت کرد. پیرمردی آنجا بود. زخمش را بستم. به چشماش خیره شدم. چشمانش به رنگ عشق بود. علی پانزده ساله هم زخمی بود. زخمش را بستم. آخ نگفت. ولی عاشقانه لبخند میزد. احمد میخواست زنده بماند اما مرد. چند نفر دیگر هم مردند. سرُمِ نوراله را عوض کردم. پوست دستانش چروک بود. میخواست شماره تلفن بدهد که به سروناز زنگ بزنم. اما نداد. عشق وسط قطار نشسته بود. اما زخمی. نادنکا هم بود.
قطار هم چنان میرفت. اما غمگین بود. چون نادنکا هم مرده بود. او میدانست بعد از پیادهکردن مجروحان تنها میشود.
حالا سالها از آن روزها میگذرد و قطار هنوز تنهای تنهاست. میرود اما غمگین. این را از صدای سوتش که ناله میکرد فهمیدم.
اکنون با خود فکر میکنم.عشق فریادزدنیست!؟ آیا عشق میتواند همان رنج باشد؟!
#شهره_خلقتی
چهارشنبه نه خرداد ۱۴۰۳
دزفول | 127 | 3 | Loading... |
09 #بازتاب
رنج گاهی قطار است…
(در باب نوشته آقای مهدوی هزاوه)
سکوت جای خالی حرفهای نگفتنی است. کلامی که گاهی برای خودت هم نمیتوانی یا نمیخواهی تکرار کنی.
هرگاه احساسات به هیچ شکلی نتوانند در قالب واژه بگنجند، وقتی با بند بند وجودت چیزی را طلب کنی و بدانی که هرگز از آن تو نخواهد شد، آنجاست که سکوت والاتر از هر حرف و سخنی به کار آید.
سکوت یعنی بغضی در گلو، احساسات عمیق خفته، واهمه از دست دادن و خاطرات یک عشق کهنه.
در قطار زندگی اگر خوش شانس باشیم با کسی روبرو میشویم که زیباترین وجه عشق را فقط با او تجربه خواهیم کرد.
اما گاهی باید عشق را در قلبت خاک کنی چون میدانی رسیدنی در کار نیست. او مال دنیای تو نیست و هرگز هم نخواهد شد.
درست مثل کوهنوردی که با مشقت خود را به قله میرساند، وقتی آن بالا نشسته و به دوردستها چشم میدوزد، تازه میفهمد که عمر لذت سکرآور فتح دقایقی کوتاه بیش نیست. باید سیر نگاه کنی، عطر آن لحظات را در خاطرت نگه داری و آهسته آهسته به دنیای دامنه کوه بازگردی. عشق جز این نیست❤️
پریسا درخشان مقدم | 169 | 4 | Loading... |
10 حتم دارم این اثر را در یکروز گرم تابستانی یا یک روز مهگرفتهی پائیزی شنیدهام.
آن صبحِ روز جمعه که قرار بود مهمانها از اصفهان بیایند نبود؟
آن غروب پنجشنبه که در خیابان خرمشهرِ تهران سوار تاکسی شدم و راننده فقط به روبرو نگاه میکرد و آنقدر غرق چیزی یا اندوهی بود که جواب سلام نداد؛ نبود؟
آن هنگام نبود که رستم، ناگاه میفهمد پسرش سهراب را کشته است.
همیشه با خودم فکر میکنم اولین شب تنهایی چگونه است؟ و اولین شبی که آدمها میمیرند؟ پتکِ خاطره همیشه بالای سر ماست.
شاید هم آن روز بود که در حیاط هتل اندیمشک راه میرفتم و به پرچینها و خاطرهها دست میکشیدم.
همین الان خیلیها در خیابانها راه میروند. خیلیها بغض دارند. خیلیها موسیقی گوش میکنند. خیلیها میدوند. خیلیها لبِ دریا هستند. خیلیها ماشینشان کنار جاده خراب شده است. خیلیها با دوستانشان قرار کافه میگذارند.
بعضیها هم میمیرند. بعضیها هم زندهاند اما برای چندم باز هم میمیرند.
#رضا_مهدوی_هزاوه
https://t.me/rezamahdavihezaveh | 153 | 6 | Loading... |
11 #بازتاب
چند روز پیش هزاوه بودم. زادگاه شما. نزدیک غروب در کوچهباغ های محله شما راه رفتم. قبلا کتاب قصهها ی هزاوه شما را خوانده بودم.
راستش مدنها پیش معیار من برای خواندن مطالب این بود که چقدر آن متن درباره اوضاع سیاسی و اجتماعی است. با دوستان خیلی در این زمینه بحث میکردم. اما به تدریج نظرم عوض شد.
چند روز پیش متن رنج گاهی قطار است را خواندم. مدتهاست به این نتیجه رسیدم که شاید من حق نداشته باشم به یه نویسنده بگم چی بنویسد چی ننویسد.
من سالها پیش در محفلی ادبی استاد شمس لنگرودی را دیدم. یادمه استاد شمس گفتند هر کس آشویتس خودش را باید بنویسد. اون موقع مخالف نظر ایشون بودم. اما الان گمونم باید تجدید نظر کنم.
با داستان درخشان چخوف چقدر همذات پنداری کردم. استاد شمس میگفتند ادبیات و هنر روزنامه نیست که اخبار را پوشش بده. ادبیات فراتر از این چیزاست.
حالا که نزدیک چهل سال عمر کردم متوجه شدم. گمونم دیر متوجه شدم. که ادبیات در واقع بیشتر آینه ترکیبی فرد و روزگار است نه فقط روزگار.
و یه انتقاد هم از شما دارم. چرا کامنت کانال رو فعال نمیکنید که حرف دوستان را بخوانیم؟
فرزانه محمودی. | 169 | 2 | Loading... |
12 #بازتاب
درمورد متن "رنج گاهی قطاراست":
ماهیت عشق درونیست حسی که ما و یا هرکس دیگری به اسانی نمیتواند آن را فریاد بکشد.
درواقع میتوانم بگویم عشق قابلیت تعریف ندارد. همانگونه که نسیم صبح را نمیتوان صید کرد یعنی به تعریف در نمیاد و اگر شما کسی ر ادیدیدکه عشق راتعریف میکند بدانید که عشق رانشناخته.
تنها عشق است که ارزش صیدشدن دارد.
عشق موجودات را به پویایی وحرکت درمیاورد. و واسطه گردش تمامی جهانست و موجبات اتحاد وپیوند میان اجزای هستی است.
"اتش عشق است کاندرنی فتاد
جوشش عشق است کاندرمی فتاد"
ماهیت عشق محرمانه است و البته رنج بسیار بدنبال دارد.
سودابه ابراهیمی. | 165 | 0 | Loading... |
13 #بازتاب
نوشته رنج قطار است را خواندم. تا به حال داستان شوخی چخوف را نخوانده بودم و برام خیلی جالب بود.
یاد داستان داشآکل هدایت افتادم. در اون داستان هم داشآکل عشقش رو به مرجان ابراز نمیکنه.
یادمه یه بار سالها پیش در کلاس دانشگاه یه سوالی از دانشجویان پرسیدید که چرا داش آکل در رابطه با مرجان سکوت میکرد.
راستش بعد از این همه سال تازه فهمیدم که گاهی هم سکوت لازمه.
دنیای جدید جوری است که انگار باید حرف دلات رو بلند بلند بزنی. انگار ما همه در مسابقه شرکت کردهایم. مسابقه بلند بلند گفتن دوستت دارم.
در صورتی که ماهیت واقعی عشق به نظرم در خفا شکل میگیره. در پنهان. در خلوت.
دیوارها برداشته شده. و این ترسناکه. ترس واقعی علنی شدنه.
سالهاست که دوست دارم یه بار دیگه بیام اراک و سر کلاس شما مهمان بشوم. و همون سوالی که از ما پرسیدید را حالا از خود شما بپرسم.
دانشجوی ورودی ۷۹
مریم. ب. | 176 | 0 | Loading... |
14 رنج، گاهی قطار است
چخوف در داستان "شوخی" ماجرای مردی را نوشته است که در جوانی دختری به نام نادنکا را دوست دارد. در یک روز زمستانی نادنکا را به سورتمهسواری دعوت میکند. دختر ترس از ارتفاع دارد. پس از اصرار مرد، نادنکا قبول میکند.
بالای تپهی برفی میروند. سوار بر سورتمه میشوند و سُر میخورند.
مرد در حین پائین آمدن ناگهان در گوش دختر نجوا میکند که:
"نادنکا دوستت دارم!"
دختر حاضر نیست این تجربه را تکرار کند اما دچار حس عجیبی شده است. با خود میگوید آیا مرد به او گفته است دوستش دارد؟
مرد در پائین جوری رفتار میکند که انگار نه انگار حرفی از عشق زده است.
زن علیرغم ترسش، تمایل دارد یکبار دیگر به بالای تپه بروند تا متوجه شود این نوای عشق از سوی مرد و یا شاید زوزهی باد بوده!
به بالا میروند. مرد، دوباره در حین پائین آمدن، وقتی که دختر جیغ میکشد مجددا نجوا میکند که دوستش دارد.
دختر پریشان میشود. به خودش میگوید چرا مرد همین جمله را در شرایط متعارف نمیگوید؟ از بس رفتار مرد خشک است زن گمان میکند این جمله لابد توهم است و حاصل زوزهی باد!
نادنکا معتقد است این کلمات با عزت نفس و شرف و زندگی و خوشبختی انسان سروکار دارد.
مرد در بیان عشقش جسارت ندارد و تنها در موقع پائین آمدن از تپه این حرف را میزند.
حالا ماجرا برعکس میشود. این زن است که به مرد اصرار میکند یکبار دیگر به بالای تپه برویم. میخواهد معما را حل کند. دوست ندارد این کلمات را باد گفته باشد.
نکتهی دردناک ماجرا این است که مرد یکبار که به تنهایی به سرسرهبازی رفته میبیند که نادنکا تک و تنها به بالای تپه آمده است.
لابد میخواهد بفهمد که آیا در تنهایی همان جمله را میشنود یا نه.
مرد او را از دور نگاه میکند. نادنکا سوار سورتمه میشود. میلِ به کشفِ راز، هر ترسویی را شجاع میکند.
و البته که وقتی سورتمه به پائین میرسد جملهای هم نشنیده است. پریشان میشود. رابطه تمام میشود.
سالها از این ماجرا میگذرد. نادنکا شوهر میکند.
مرد حالا خودش را سرزنش میکند که چرا آن شوخی را با آن دختر کرد. نادنکا هیچوقت آن معما را نتوانست حل کند.
واقعیت این بود که نادنکا ازدواج کرده بود ولی ذهنش همچنان در حال و هوای آن جمله بود. چرا آن مرد سکوت کرد؟
مدتی پیش یکی از دوستان، سعید حسینآبادی، عکسی از یک دوچرخه در کنار ریل قطار برایم فرستاد و نوشت پسرش اردلان این عکس را گرفته.
به عکس خیره شدم. یاد خاطرهای افتادم. سالها پیش فیلمنامهی کوتاهی نوشته بودم که معلم نقاشی، بچهها را به کنار خط راهآهن میبرد و میخواهد هر کدام آرزوهای خود را نقاشی کنند. دانشآموزها چیزهایی که دلشان میخواهد داشته باشند را روی کاغذ ترسیم میکنند:
دوچرخه
کیف
سفر به دریا...
فیلمنامه را ابوالفضل حری که حالا استاد دانشگاه اراک است، ساخت.
سال ۶۷ یا ۶۸ بود که فیلم در جشنواره فیلم وحدت تبریز در بخش مسابقه حضور داشت.
یکی از بچهها تصویر مادرش را کشید. مادرش فوت کرده بود و آرزویش بازگشت مادرش از عالم دیگر بود.
پایان فیلم، قطار سر میرسد و بچهها که در کنار ریل قطار، نزدیک باغهای سِنجان اراک، مشغول نقاشی کشیدن هستند، ناگهان از هیبت و صدای سوت قطار (همان واقعیت؟) میترسند. سراسیمه از جا بلند میشوند و کاغذهای سفید نقاشی به هوا میرود. چند تایی از نقاشیها هم میرود زیر قطار.
انگار قطارِ خشنِ واقعیت، توازن را بهم میزند و قصهها همیشه پایانِ خوش ندارد. و رؤیاها در ذهن ماندگارند.
کنار ریل قطار هستیم. بچهها و نادنکا رؤیاهایشان را نقاشی میکشند. نادنکا تصویر یک کوهِ برفی میکشد. و یک سورتمهی قهوهای. و بعد خودش، نشسته بر سورتمه و در کنارش آن مرد. سُر میخورند. مرد زمزمه میکند: نادنکا دوستت دارم!
اینبار اما با صدای بلند میگوید. واضح. شفاف. بیترس.
نادنکا برمیگردد به زمان قبل. راز را کشف کرده است. میفهمد که مرد واقعا عاشقش است. فهمیدنِ راز تبعات دارد. مثل خوردن میوهی ممنوعه است. دانایی رنج است. رنج؛ گاهی قطار است و گاهی هم قطاری مانده در ایستگاهی متروک.
قطار سر میرسد. صدای خشنِ سوتِ آن چنان بلند است که بچهها و نادنکا از ترس به این سو و آن سو میدوند.
کاغذها و رؤیاها و دوچرخهها و مادرها و سفر به دریاها همه به زیر قطار میروند و له میشوند.
فرجام تلخ نادنکا همین بود. آن موقع که قطاری در کار نبود، مردِ بزدل حرفِ دلش را نمیزد. وقتی مردِ عاشق، ترس را کنار گذاشت، نوبتِ سوتِ خشن و بیرحم قطار میشود. همیشه یکجای کار میلنگد.
و گاهی قطارها بیموقع سوت میکشند.
منتشر شده در روزنامهی وقایع استان
دوشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۳
شماره ۱۸۳۲ | 241 | 11 | Loading... |
15 رنج، گاهی قطار است
چخوف در داستان "شوخی" ماجرای مردی را نوشته است که در جوانی دختری به نام نادنکا را دوست دارد. در یک روز زمستانی نادنکا را به سورتمهسواری دعوت میکند. دختر ترس از ارتفاع دارد. پس از اصرار مرد، نادنکا قبول میکند.
بالای تپهی برفی میروند. سوار بر سورتمه میشوند و سُر میخورند.
مرد در حین پائین آمدن ناگهان در گوش دختر نجوا میکند که:
"نادنکا دوستت دارم!"
دختر حاضر نیست این تجربه را تکرار کند اما دچار حس عجیبی شده است. با خود میگوید آیا مرد به او گفته است دوستش دارد؟
مرد در پائین جوری رفتار میکند که انگار نه انگار حرفی از عشق زده است.
زن علیرغم ترسش، تمایل دارد یکبار دیگر به بالای تپه بروند تا متوجه شود این نوای عشق از سوی مرد و یا شاید زوزهی باد بوده!
به بالا میروند. مرد، دوباره در حین پائین آمدن، وقتی که دختر جیغ میکشد مجددا نجوا میکند که دوستش دارد.
دختر پریشان میشود. به خودش میگوید چرا مرد همین جمله را در شرایط متعارف نمیگوید؟ از بس رفتار مرد خشک است زن گمان میکند این جمله لابد توهم است و حاصل زوزهی باد!
نادنکا معتقد است این کلمات با عزت نفس و شرف و زندگی و خوشبختی انسان سروکار دارد.
مرد در بیان عشقش جسارت ندارد و تنها در موقع پائین آمدن از تپه این حرف را میزند.
حالا ماجرا برعکس میشود. این زن است که به مرد اصرار میکند یکبار دیگر به بالای تپه برویم. میخواهد معما را حل کند. دوست ندارد این کلمات را باد گفته باشد.
نکتهی دردناک ماجرا این است که مرد یکبار که به تنهایی به سرسرهبازی رفته میبیند که نادنکا تک و تنها به بالای تپه آمده است.
لابد میخواهد بفهمد که آیا در تنهایی همان جمله را میشنود یا نه.
مرد او را از دور نگاه میکند. نادنکا سوار سورتمه میشود. میلِ به کشفِ راز، هر ترسویی را شجاع میکند.
و البته که وقتی سورتمه به پائین میرسد جملهای هم نشنیده است. پریشان میشود. رابطه تمام میشود.
سالها از این ماجرا میگذرد. نادنکا شوهر میکند.
مرد حالا خودش را سرزنش میکند که چرا آن شوخی را با آن دختر کرد. نادنکا هیچوقت آن معما را نتوانست حل کند.
واقعیت این بود که نادنکا ازدواج کرده بود ولی ذهنش همچنان در حال و هوای آن جمله بود. چرا آن مرد سکوت کرد؟
مدتی پیش یکی از دوستان، سعید حسینآبادی، عکسی از یک دوچرخه در کنار ریل قطار برایم فرستاد و نوشت پسرش اردلان این عکس را گرفته.
به عکس خیره شدم. یاد خاطرهای افتادم. سالها پیش فیلمنامهی کوتاهی نوشته بودم که معلم نقاشی، بچهها را به کنار خط راهآهن میبرد و میخواهد هر کدام آرزوهای خود را نقاشی کنند. دانشآموزها چیزهایی که دلشان میخواهد داشته باشند را روی کاغذ ترسیم میکنند:
دوچرخه
کیف
سفر به دریا...
فیلمنامه را ابوالفضل حری که حالا استاد دانشگاه اراک است، ساخت.
سال ۶۷ یا ۶۸ بود که فیلم در جشنواره فیلم وحدت تبریز در بخش مسابقه حضور داشت.
یکی از بچهها تصویر مادرش را کشید. مادرش فوت کرده بود و آرزویش بازگشت مادرش از عالم دیگر بود.
پایان فیلم، قطار سر میرسد و بچهها که در کنار ریل قطار، نزدیک باغهای سِنجان اراک، مشغول نقاشی کشیدن هستند، ناگهان از هیبت و صدای سوت قطار (همان واقعیت؟) میترسند. سراسیمه از جا بلند میشوند و کاغذهای سفید نقاشی به هوا میرود. چند تایی از نقاشیها هم میرود زیر قطار.
انگار قطارِ خشنِ واقعیت، توازن را بهم میزند و قصهها همیشه پایانِ خوش ندارد. و رؤیاها در ذهن ماندگارند.
کنار ریل قطار هستیم. بچهها و نادنکا رؤیاهایشان را نقاشی میکشند. نادنکا تصویر یک کوهِ برفی میکشد. و یک سورتمهی قهوهای. و بعد خودش، نشسته بر سورتمه و در کنارش آن مرد. سُر میخورند. مرد زمزمه میکند: نادنکا دوستت دارم!
اینبار اما با صدای بلند میگوید. واضح. شفاف. بیترس.
نادنکا برمیگردد به زمان قبل. راز را کشف کرده است. میفهمد که مرد واقعا عاشقش است. فهمیدنِ راز تبعات دارد. مثل خوردن میوهی ممنوعه است. دانایی رنج است. رنج؛ گاهی قطار است و گاهی هم قطاری مانده در ایستگاهی متروک.
قطار سر میرسد. صدای خشنِ سوتِ آن چنان بلند است که بچهها و نادنکا از ترس به این سو و آن سو میدوند.
کاغذها و رؤیاها و دوچرخهها و مادرها و سفر به دریاها همه به زیر قطار میروند و له میشوند.
فرجام تلخ نادنکا همین بود. آن موقع که قطاری در کار نبود، مردِ بزدل حرفِ دلش را نمیزد. وقتی مردِ عاشق، ترس را کنار گذاشت، نوبتِ سوتِ خشن و بیرحم قطار میشود. همیشه یکجای کار میلنگد.
و گاهی قطارها بیموقع سوت میکشند.
منتشر شده در روزنامهی وقایع استان
دوشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۳
شماره ۱۸۳۲ | 1 | 0 | Loading... |
16 رنج، گاهی قطار است
چخوف در داستان "شوخی" ماجرای مردی را نوشته است که در جوانی دختری به نام نادنکا را دوست دارد. در یک روز زمستانی نادنکا را به سورتمهسواری دعوت میکند. دختر ترس از ارتفاع دارد. پس از اصرار مرد، نادنکا قبول میکند.
بالای تپهی برفی میروند. سوار بر سورتمه میشوند و سُر میخورند.
مرد در حین پائین آمدن ناگهان در گوش دختر نجوا میکند که:
"نادنکا دوستت دارم!"
دختر حاضر نیست این تجربه را تکرار کند اما دچار حس عجیبی شده است. با خود میگوید آیا مرد به او گفته است دوستش دارد؟
مرد در پائین جوری رفتار میکند که انگار نه انگار حرفی از عشق زده است.
زن علیرغم ترسش، تمایل دارد یکبار دیگر به بالای تپه بروند تا متوجه شود این نوای عشق از سوی مرد و یا شاید زوزهی باد بوده!
به بالا میروند. مرد، دوباره در حین پائین آمدن، وقتی که دختر جیغ میکشد مجددا نجوا میکند که دوستش دارد.
دختر پریشان میشود. به خودش میگوید چرا مرد همین جمله را در شرایط متعارف نمیگوید؟ از بس رفتار مرد خشک است زن گمان میکند این جمله لابد توهم است و حاصل زوزهی باد!
نادنکا معتقد است این کلمات با عزت نفس و شرف و زندگی و خوشبختی انسان سروکار دارد.
مرد در بیان عشقش جسارت ندارد و تنها در موقع پائین آمدن از تپه این حرف را میزند.
حالا ماجرا برعکس میشود. این زن است که به مرد اصرار میکند یکبار دیگر به بالای تپه برویم. میخواهد معما را حل کند. دوست ندارد این کلمات را باد گفته باشد.
نکتهی دردناک ماجرا این است که مرد یکبار که به تنهایی به سرسرهبازی رفته میبیند که نادنکا تک و تنها به بالای تپه آمده است.
لابد میخواهد بفهمد که آیا در تنهایی همان جمله را میشنود یا نه.
مرد او را از دور نگاه میکند. نادنکا سوار سورتمه میشود. میلِ به کشفِ راز، هر ترسویی را شجاع میکند.
و البته که وقتی سورتمه به پائین میرسد جملهای هم نشنیده است. پریشان میشود. رابطه تمام میشود.
سالها از این ماجرا میگذرد. نادنکا شوهر میکند.
مرد حالا خودش را سرزنش میکند که چرا آن شوخی را با آن دختر کرد. نادنکا هیچوقت آن معما را نتوانست حل کند.
واقعیت این بود که نادنکا ازدواج کرده بود ولی ذهنش همچنان در حال و هوای آن جمله بود. چرا آن مرد سکوت کرد؟
مدتی پیش یکی از دوستان، سعید حسینآبادی، عکسی از یک دوچرخه در کنار ریل قطار برایم فرستاد و نوشت پسرش اردلان این عکس را گرفته.
به عکس خیره شدم. یاد خاطرهای افتادم. سالها پیش فیلمنامهی کوتاهی نوشته بودم که معلم نقاشی، بچهها را به کنار خط راهآهن میبرد و میخواهد هر کدام آرزوهای خود را نقاشی کنند. دانشآموزها چیزهایی که دلشان میخواهد داشته باشند را روی کاغذ ترسیم میکنند:
دوچرخه
کیف
سفر به دریا...
فیلمنامه را ابوالفضل حری که حالا استاد دانشگاه اراک است، ساخت.
سال ۶۷ یا ۶۸ بود که فیلم در جشنواره فیلم وحدت تبریز در بخش مسابقه حضور داشت.
یکی از بچهها تصویر مادرش را کشید. مادرش فوت کرده بود و آرزویش بازگشت مادرش از عالم دیگر بود.
پایان فیلم، قطار سر میرسد و بچهها که در کنار ریل قطار، نزدیک باغهای سِنجان اراک، مشغول نقاشی کشیدن هستند، ناگهان از هیبت و صدای سوت قطار (همان واقعیت؟) میترسند. سراسیمه از جا بلند میشوند و کاغذهای سفید نقاشی به هوا میرود. چند تایی از نقاشیها هم میرود زیر قطار.
انگار قطارِ خشنِ واقعیت، توازن را بهم میزند و قصهها همیشه پایانِ خوش ندارد. و رؤیاها در ذهن ماندگارند.
کنار ریل قطار هستیم. بچهها و نادنکا رؤیاهایشان را نقاشی میکشند. نادنکا تصویر یک کوهِ برفی میکشد. و یک سورتمهی قهوهای. و بعد خودش، نشسته بر سورتمه و در کنارش آن مرد. سُر میخورند. مرد زمزمه میکند: نادنکا دوستت دارم!
اینبار اما با صدای بلند میگوید. واضح. شفاف. بیترس.
نادنکا برمیگردد به زمان قبل. راز را کشف کرده است. میفهمد که مرد واقعا عاشقش است. فهمیدنِ راز تبعات دارد. مثل خوردن میوهی ممنوعه است. دانایی رنج است. رنج؛ گاهی قطار است و گاهی هم قطاری مانده در ایستگاهی متروک.
قطار سر میرسد. صدای خشنِ سوتِ آن چنان بلند است که بچهها و نادنکا از ترس به این سو و آن سو میدوند.
کاغذها و رؤیاها و دوچرخهها و مادرها و سفر به دریاها همه به زیر قطار میروند و له میشوند.
فرجام تلخ نادنکا همین بود. آن موقع که قطاری در کار نبود، مردِ بزدل حرفِ دلش را نمیزد. وقتی مردِ عاشق، ترس را کنار گذاشت، نوبتِ سوتِ خشن و بیرحم قطار میشود. همیشه یکجای کار میلنگد.
و گاهی قطارها بیموقع سوت میکشند.
#رضا_مهدوی_هزاوه | 1 | 0 | Loading... |
17 رنج، گاهی قطار است
چخوف در داستان "شوخی" ماجرای مردی را نوشته است که در جوانی دختری به نام نادنکا را دوست دارد. در یک روز زمستانی نادنکا را به سورتمهسواری دعوت میکند. دختر ترس از ارتفاع دارد. پس از اصرار مرد، نادنکا قبول میکند.
بالای تپهی برفی میروند. سوار بر سورتمه میشوند و سُر میخورند.
مرد در حین پائین آمدن ناگهان در گوش دختر نجوا میکند که:
"نادنکا دوستت دارم!"
دختر حاضر نیست این تجربه را تکرار کند اما دچار حس عجیبی شده است. با خود میگوید آیا مرد به او گفته است دوستش دارد؟
مرد در پائین جوری رفتار میکند که انگار نه انگار حرفی از عشق زده است.
زن علیرغم ترسش، تمایل دارد یکبار دیگر به بالای تپه بروند تا متوجه شود این نوای عشق از سوی مرد و یا شاید زوزهی باد بوده!
به بالا میروند. مرد، دوباره در حین پائین آمدن، وقتی که دختر جیغ میکشد مجددا نجوا میکند که دوستش دارد.
دختر پریشان میشود. به خودش میگوید چرا مرد همین جمله را در شرایط متعارف نمیگوید؟ از بس رفتار مرد خشک است زن گمان میکند این جمله لابد توهم است و حاصل زوزهی باد!
نادنکا معتقد است این کلمات با عزت نفس و شرف و زندگی و خوشبختی انسان سروکار دارد.
مرد در بیان عشقش جسارت ندارد و تنها در موقع پائین آمدن از تپه این حرف را میزند.
حالا ماجرا برعکس میشود. این زن است که به مرد اصرار میکند یکبار دیگر به بالای تپه برویم. میخواهد معما را حل کند. دوست ندارد این کلمات را باد گفته باشد.
نکتهی دردناک ماجرا این است که مرد یکبار که به تنهایی به سرسرهبازی رفته میبیند که نادنکا تک و تنها به بالای تپه آمده است.
لابد میخواهد بفهمد که آیا در تنهایی همان جمله را میشنود یا نه.
مرد او را از دور نگاه میکند. نادنکا سوار سورتمه میشود. میلِ به کشفِ راز، هر ترسویی را شجاع میکند.
و البته که وقتی سورتمه به پائین میرسد جملهای هم نشنیده است. پریشان میشود. رابطه تمام میشود.
سالها از این ماجرا میگذرد. نادنکا شوهر میکند.
مرد حالا خودش را سرزنش میکند که چرا آن شوخی را با آن دختر کرد. نادنکا هیچوقت آن معما را نتوانست حل کند.
واقعیت این بود که نادنکا ازدواج کرده بود ولی ذهنش همچنان در حال و هوای آن جمله بود. چرا آن مرد سکوت کرد؟
مدتی پیش یکی از دوستان، سعید حسینآبادی، عکسی از یک دوچرخه در کنار ریل قطار برایم فرستاد و نوشت پسرش اردلان این عکس را گرفته.
به عکس خیره شدم. یاد خاطرهای افتادم. سالها پیش فیلمنامهی کوتاهی نوشته بودم که معلم نقاشی، بچهها را به کنار خط راهآهن میبرد و میخواهد هر کدام آرزوهای خود را نقاشی کنند. دانشآموزها چیزهایی که دلشان میخواهد داشته باشند را روی کاغذ ترسیم میکنند:
دوچرخه
کیف
سفر به دریا...
فیلمنامه را ابوالفضل حری که حالا استاد دانشگاه اراک است، ساخت.
سال ۶۷ یا ۶۸ بود که فیلم در جشنواره فیلم وحدت تبریز در بخش مسابقه حضور داشت.
یکی از بچهها تصویر مادرش را کشید. مادرش فوت کرده بود و آرزویش بازگشت مادرش از عالم دیگر بود.
پایان فیلم، قطار سر میرسد و بچهها که در کنار ریل قطار، نزدیک باغهای سِنجان اراک، مشغول نقاشی کشیدن هستند، ناگهان از هیبت و صدای سوت قطار (همان واقعیت؟) میترسند. سراسیمه از جا بلند میشوند و کاغذهای سفید نقاشی به هوا میرود. چند تایی از نقاشیها هم میرود زیر قطار.
انگار قطارِ خشنِ واقعیت، توازن را بهم میزند و قصهها همیشه پایانِ خوش ندارد. و رؤیاها در ذهن ماندگارند.
کنار ریل قطار هستیم. بچهها و نادنکا رؤیاهایشان را نقاشی میکشند. نادنکا تصویر یک کوهِ برفی میکشد. و یک سورتمهی قهوهای. و بعد خودش، نشسته بر سورتمه و در کنارش آن مرد. سُر میخورند. مرد زمزمه میکند: نادنکا دوستت دارم!
اینبار اما با صدای بلند میگوید. واضح. شفاف. بیترس.
نادنکا برمیگردد به زمان قبل. راز را کشف کرده است. میفهمد که مرد واقعا عاشقش است. فهمیدنِ راز تبعات دارد. مثل خوردن میوهی ممنوعه است. دانایی رنج است. رنج؛ گاهی قطار است و گاهی هم قطاری مانده در ایستگاهی متروک.
قطار سر میرسد. صدای خشنِ سوتِ آن چنان بلند است که بچهها و نادنکا از ترس به این سو و آن سو میدوند.
کاغذها و رؤیاها و دوچرخهها و مادرها و سفر به دریاها همه به زیر قطار میروند و له میشوند.
فرجام تلخ نادنکا همین بود. آن موقع که قطاری در کار نبود، مردِ بزدل حرفِ دلش را نمیزد. وقتی مردِ عاشق، ترس را کنار گذاشت، نوبتِ سوتِ خشن و بیرحم قطار میشود. همیشه یکجای کار میلنگد.
و گاهی قطارها بیموقع سوت میکشند.
#رضا_مهدوی_هزاوه
منتشر شده در روزنامهی وقایع استان
دوشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۳
شماره ۱۸۳۲ | 1 | 0 | Loading... |
18 عکس: اردلان حسینآبادی
روایت" رنج گاهی قطار است" را بر اساس این عکس نوشتهام. | 212 | 3 | Loading... |
19 http://vaghayeostan.ir/رنج،-گاهی-قطار-است/
https://t.me/rezamahdavihezaveh | 161 | 0 | Loading... |
20 .
کاش میشد که مرگ هم گاهی
مردگان را مرخّصی میداد
تا به هرجا که آرزو دارند
بار دیگر سفر کنند آزاد
من گمان میکنم در آن صورت
روح من غیر از این نداشت هوس
که رها از همه جهان، تنها
زادگاه مرا ببیند و بس
برود بار دیگر آن لبِ رود
پای آن بیدها، صنوبرها
با خیالی رها قدم بزند
برود دورها، فراترها
بنشیند لبِ گُدارِ قدیم
خیره بر نورِ آفتاب در آب
باز موجابههای بازیگوش
بگذرند از برابرش بهشتاب
برود پیچ جادهای که تهش
ختم میشد به چشمهٔ لب رود
سالها هرچه خواب خوش میدید
صحنهٔ اتفاقش آنجا بود
سهرهای احتمالا آنجا باز
بزند روی شاخساری پر
از هوا گَردهای سفید افتد
روی آب کبودرنگ گهر
گاه پشتِ سکوتِ ثانیهها
حس کند حظِّ ناشناختهای
در خلوصِ هوا بپیچد باز
گاهگاهی صدای فاختهای
ظهر از کرتِ زردِ گندمزار
جیرجیرک صدا بلند کند
مگسی با طنینِ خوابآلود
دور و بر گاه پرسهای بزند
گاهی از دورها شنیده شود
ماغ گاوی، صدای برزگری
لحظهای روی کشتزار افتد
سایهای از عبور شانهسری
عصر در آفتابِ رو به افول
سایهٔ بیدها دراز شود
قلمستان در آستان غروب
باز سرشار رمز و راز شود
شب شود باز و بر کرانهٔ دشت
جاده خالی بماند و تنها
ماه بر دشت پرتو افشاند
مرغ شبخوان برآورد آوا
▪️
روح من در بهشت هم باشد
در دلش باز حسرتِ آنجاست
خسته از غربت و ملالِ بهشت
آرزومندِ آن زمین و هواست
سعید شیری
خردادماه ۱۴۰۳
@barsakooyesokoot | 159 | 4 | Loading... |
21 در کانال تلگرامی "علی خدایی" مطلبی از آلیس مونرو میخوانم.
آلیس در زمان کودکی، داستان "پری دریایی کوچک" اثر هانس کریستن آندرسن را از زبان کسی میشنود. پری عاشق شاهزادهای شده اما چون انسان نیست نمیتواند با او ازدواج کند.
وقتی پایان داستان را میشنود؛ اندوهگین از خانه بیرون میرود و قدم میزند.
در ذهنش برای پری دریایی حق ازدواج با کسی که دوستش دارد را قائل میشود و پایان خوشی برای پری دریایی ترسیم میکند.
و البته آلیس مونرو متوجه نیست که با این کار، داستان فقط در "ذهن" او تغییر پیدا کرده نه در کل جهان.
پایان را جور دیگری رقم میزند. پری دریایی با شاهزاده ازدواج میکند. و البته جهان هم کار خودش را میکند.
نویسنده، فارغ از قیل و قال روزگار، پری دریاییاش را به آرزویش میرساند و چه چیزی زیباتر از این.
نویسنده هیچگاه ناامید نمیشود، چون راه تبدیل اندوه به شادی را بلد است.
و نامِ این راه، خیال است.
♦️برای ثبتنام دوره جدید نویسندگی به آکادمی نامیرا واقع در اراک خیابان عباسآباد جنب پاساژ گلستان کوچه عمار مراجعه فرمائید.
تلفن :
08632237561
https://t.me/rezamahdavihezaveh | 234 | 0 | Loading... |
22 🔸 نمایشنامهی "اتاق تاریک" اثر الهام احمدی
🔸گزارش مستندنگاری "کنار غریو" اثر پریا صیعتی
🔸نقدی بر مجموعه داستان "حدود ساعت شش" (نوشتهی منصوره مهدوی هزاوه) اثر مریم مصلحی
در بیست و نهمین شمارهی مجلهی فصلنامهی رازان، تیرماه منتشر خواهد شد. | 252 | 3 | Loading... |
23 برای رضا مهدوی هزاوه
(در تمام عکس ها تنهایی¹)
چگونه است حس این همه تنهایی برای تو؟
تویی که حتی در درون عکس ها، تنهایی؟
دنیای تو چه رنگ است که عکس هارا سیاه و سفید کرده؟
چشم های ما چگونه دنیای تورا خواهد دید؟
دنیای تنهای تورا
تنهایی ها باهم دیگر فرق دارند
برای بعضی سیاه و سفید اند
برای بعضی رنگی
برای بعضی فقط یک رنگ است.
تنهایی شاید گاهی خوب باشد، اما نه در عکسها.
🔹 محمدرضا میری
@radioqalli🌱 | 154 | 2 | Loading... |
24 نشستهام کنار پنجرهی خانه.
هوای نیمهابری، نمای ترکیبیِ قرمز و سفیدِ مجتمعِ بهمنِ شهرصنعتی را مدام روشن و تیره میکند.
استکان چای را روی لبهی پنجره میگذارم. ماشینها را در بین برگِ درختان میبینم که آروم خوابیدهاند. از دیشب میخواستم فال حافظ بگیرم. ولی دیشب بعد از دیدن "رم شهر بی دفاع" روبرتو روسلینی خوابیدم. به زندگی آنا مانیانی فکر میکنم. به اینگرید برگمن. به روسلینی و آن سه سگ. به ترک ناگهانی. به رم. به نازیها. به سیاهوسفید بودن فیلم و دنیا.
از پشت پنجره، گربهی روشنی میبینم. میدود. انگار از عبور ناگهانی موتور ترسیده است. رفته است زیر ماشینِ قرمز رنگِ همسایه.
تجسم میکنم همان گربه هستم. زیر ماشین. ترسیده از صداها و عبور تند ناگهانیِ موتورها.
صدایی در راهرو میشنوم. از چشمیِ درِ آپارتمان، آقای همسایه را میبینم که به پائین میرود. همان صاحب ماشینِ قرمز.
پرده را میکشم. چای میریزم برای خودم. ابرها چاقتر شدهاند. خوبیاش این است که موتورها در آسمان نیستند.
#رضا_مهدوی_هزاوه | 210 | 9 | Loading... |
25 با موسیقی میشود چیزهایی را به یاد آورد. میشود وقتی عکس پرویز اشتری، معلمِ نویسندگیات را میبینی تجسم کنی هنوز در اتاق بالایی انجمن نشسته است. چای مینوشد و به موسیقیِ کریم خوشالحان گوش میدهد. و جوری نگاهت میکند که ندانی داستانت خوب بود یا نه.
میگفت جهان با تعلیق پایدار مانده است.
#رضا_مهدوی_هزاوه
https://t.me/rezamahdavihezaveh | 256 | 5 | Loading... |
26 سال ۶۷ بود. محمود زندهنام مدرس کارگردانی انجمن سینمای جوانان اراک بود. فیلمی ۱۶ میلیمتری ساخت به نام قاصدک. من هم در این فيلم کلاکت میزدم.
نقش اول فیلم را علیاصغر داودآبادی (مدرس عکاسی انجمن) بازی کرد.
عکس بالایی نفر اول، سمت راست، همان که سر رو به بالا دارد، پرویز اشتری( مدرس نویسندگی انجمن) است. آسمان را میجُست حتی در زمینِ چرک.
پرویز اشتری تمام دنیای من بود. مریدش بودم. حالا سالهاست که نیست. کلماتِ من رنگ اوست. عطر اوست.
رضا عبدی با دیدن عکسها گفت:
"در تمام عکسها تنهایی."
عکسها: علی اصغر داودآبادی
#رضا_مهدوی_هزاوه
https://t.me/rezamahdavihezaveh | 251 | 7 | Loading... |
#بازتاب
چقدر پیادهروهای عباس آباد را دوست دارم.
معمولا هفتهای سه چهار بار مسیر باغ ملی
سه راه ارامنه، میدان قدیم شریعتی را قدم میزنم.
چقدر کتاب فروشی طلوع و استاد زیاری را دوست دارم.
چقدر طنین سوزناک دعایی که از مسجد
حاج آقا صابر به گوش میرسد را دوست دارم.
چقدر صدای مرد ویلن زنی را که همراه با موسیقی، ترانهی "هوشمند عقیلی" را با حزن میخواند دوست دارم.
"امشب دلم میخواد تا فردا می بنوشم من
زیبا ترین جامه هایم را بپوشم من
بعد از آن جداییها ، اون بیوفاییها
فردا تو می آیی ...."
چقدر از دیدن قدم زدن رضا مهدوی هزاوه،
که همیشه کیفِ دسته بلندی روی دوشش آویزان است خوشم میآید.
چقدر دوست دارم یک بار ازش بپرسم
خاطراتِ « غیر قابل حمل » را کی مینویسی؟
اصلا میشود نوشت؟
شانههایت پر توان باد برای حمل خاطرات غیر قابل حمل.
سید رضا مهاجرانی
#بازتاب
نادنکا مرده!
کسی حتی به شوخی به دیگران نمیگوید: "دوستت دارم".
گمانم همه عاشقها وسط راه پریدهاند پایین. شاید هم یکی چشم جهان بین مردم را از حدقه در آورده و چشم حتی به رگی هم وصل نیست که بشود به آن امیدوار بود.
مغز نصف آدمها از نصف سرشان بیرون زده. لابد برای همین است که با نصف مغز، دیگر حتی دردشان هم نمیآید. سفت شدهاند مثل خمیری که از وقت پختنش گذشته و توی آفتاب جا مانده. لابد آن وقت که زن چانههای خمیر را درست میکرده صدای آژیر خطر آمده، همینطور که میدویده چادرش را روی سرش کشیده و فرار کرده. برای همین خمیر، بی آن که پف کند روی زمین کنار تنور خاموش جا مانده و سفت شده. مثل همین مغزهای نصفه که نصف دیگرشان یک جایی، در بند دردی، یاری یا دلداری جا مانده و سفت شده و بی حس....
مثل دلی که عاشق بوده و از عشقش جدا مانده، مثل جوهر خودکار نویسندهای که از بس ننوشته دیگر جان ندارد روی کاغذ برقصد. مثل قطاری که سوت میکشد و مسافرانش دنبال نقاشیهای کودکیشان لای ریلها میگردند و میگردند.
اما، دریغ.....
مریم مصلحی
00:21
Video unavailableShow in Telegram
#بازتاب
شبیه خاطرات
چشمانش، نگاهش همه همان بود، نگاه غریبی در چشم داشت که می شناختم. دیده بودم، همان بود.
سر که بالا آورد، طرهای از ابریشم موهای جمع شدهاش، کنار صورتش با باد پنجره تکان میخورد.
نگاهمان در هم افتاد، چانه اش لرزید، شاید چیزی به خاطرش آمد ولی سرتکان داد که هیچ.
میله عمودی اتوبوس در دستم داغ شد، پیشانی بر آن گذاشتم.
نگاهش با من بود، خاطره می جست، کدام خاطره، کجا، این آشنایی کجا بوده، چشمانش همان بود، نگاهش همان، در دور دست خیال و خاطره لحظهای بیش نبود.
زمان از تمام خاطره ها گذشت و او هم درسفر زمان بود.
چشم ها حرف داشتند در سکوت، شاید خاطرهای زنده شود، لب هایش فقط تکانی خورد با لبخند محوی.
نگاهمان با هم بود پی چیزی مثل خاطرهای مشترک.
بعد سالها غریبه ای را دیدم که شبیه خاطراتم بود....
ناصر یونسی. اصفهان
#بازتاب
🔸در پاسخ به متن شهره خلقتی.
ابوالفضل کنار جاده دستش را بلند کرد تا سوار اتوبوس بشود. راننده اتوبوس که داشت از خط مقدم میآمد به او گفت:"کجا میری؟"
ابولفضل:"مرخصی میرم!"
راننده:"ترمز ندارم اگه کمک میکنی سرعتو کم میکنم بپر بالا!"
راننده سرعت را کم کرد. ابوالفضل دستگیرهی درِ اتوبوس را به پایین کشید با یک سکندری خوردن خودش را روی پله صندلی انداخت و زود در را پشت سر خودش بست.
هنوز از پلههای اتوبوس بالا نرفته بود که دید کف اتوبوس پر از خون است.
از پلههای اتوبوس بالا رفت. هیچ صندلی در اتوبوس نبود. تمام صندلیها را از اتوبوس درآورده بودند. کف اتوبوس پر از پتوهای خون آلود بود. از میلههایی که به سقف اتوبوس بود، سِرم آویزان بود و نالههای زجر آور مجروحان روی کف اتوبوس به گوش میرسید. ابولفضل اولین مجروح را دید. پایش قطع شده بود و کنارش گذاشته شده بود و جوان ناباورانه پایش را نگاه میکرد. ابولفضل حالش بهم خورد. سرش را از شیشهی اتوبوس بیرون آورد و عق زد و تا خالی کردن کامل معدهاش بالا آورد.
مردی که او را دکتر صدا می زدند ابوالفضل را دید و با فریاد گفت:
"واسه من بالا نیار! بیا کمک!"
ابوالفضل با حال خراب به کمک دکتر دوید.
چشم یکی از مجروحان از حدقه چشم بیرون افتاده بود و فقط با یک رگ به چشم وصل بود. دکتر چشم را در جایش گذاشت و پانسمان کرد.
تکه استخوانی که از سر یک مجروح جدا شده بود و به پوستی بند بود را سر جایش گذاشت و بخیه زد.
ابوالفضل مغز سفید آن مجروح را دید که دل دل میزد. همهی این عمل جراحیها بدون بیهوشی بود.
بخیه دل و روده که نگو!
ابوالفضل از همه جا بیخبر، یهویی دستیار جراح شده بود.
وقتی اتوبوس به اهواز رسید. راننده به ابوالفضل گفت: "رسیدیم اهواز سرعتو کم می کنم، بپر پایین!"
دکتر به ابوالفضل گفت:" اسمت چیه؟"
- "ابوالفضل"
-"دستت درد نکنه خیلی کمک کردی خدا خیرت بده ابوالفضل.
ابوالفضل از اتوبوس به پایین پرید و اتوبوس پر از زخمی به راه خود ادامه داد.
بجز سفیدیهای چشم ابوالفضل، همه جای صورت و بدنش، به رنگ سرخ خونی رنگ بود. یک حمام صلواتی پیدا کرد. لباسهایش را در آورد که بشورد اما خونها خشک شده بود و پاک نمیشد.
حمام دار گفت:
"چکار می کنی؟"
- "دارم لباسامو میشورم"
-" آبو هدر نده بیا بیرون لباس نو بهت میدم!"
ابوالفضل لباس نو گرفت و پوشید و از حمام بیرون آمد.
یونیفرم سربازیش را در سطلی انداخت. سطل پر از خونابه شد.
آری "چشیدن رنج گاهی میتواند سفری کوتاه با یک اتوبوس پر از مجروح جنگی" باشد که برادرم ابوالفضل همیشه غم طولانیاش را بر دوش میکشد.
شکوفه کمانی
#بازتاب
رنج گاهی قطار است.
شده تاکنون خسته باشی و خواب آلود و قحطیِ حرف باشد؟ دلت بلرزد برای کلمهای که ارتعاش صدا و موسیقی را گام به گام بالا ببرد و دلت بخواهد از حنجره بیرون بزند؟
شده در قحطیِ حرف دلت، برای تمام قافیهها و ردیفهای تَهِ شعر که تو را در منجلابِ وزن میاندازند، تنگ نشود؟
و تلفظِ تمام حرفها مثل هم خواهد بود و تمام آواها هم اندازه.
و دیگر رقص، گرفتگی و کشش و رها شدگی عضلات نیست. رقص عبادتی متفکرانه است. منطقیست که مقدمه دارد، موضوع دارد و نتیجه.
ریاضیاتی است که جذر دارد، رادیکال دارد....
ببین چگونه شعر توانسته رنج سالمندی از گُرده خیالمان بردارد. اگر یک شب همنشین ما باشی، بسی الفبای تازه که در جهانِ جدیدمان میروید.
خاموشی را شیوه کن.....
فاطمه افتخاری
#بازتاب
نشستهام و به ته سیگار که در زیر سیگاری سفالی، آخرین ثانیههای عمرش را دود میکند خیره ماندهام.
چند باری متن" رنج، گاهی قطار است" را خواندم.
براستی که خاصیت و ماندگاری عشق در رنج آن است.
از خودم می پرسم آیا تا بحال مردی چون داستان مردِ نادنکا برایم نجوایی از عشق داشته است ؟
شاید!
شاید هم نادنکای درونم در شنیدن عشق از دهان عاشقاش هراس داشت و نشنیدهش گرفت.
حالا که نزدیک به چهل سال از عمرم میگذرد؛ به قطار که هر روز سوت زنان از درونم عبور می کند نگاه میکنم.
راست گفت استاد مهدوی!
"قطارخشن واقعیت همیشه توازن را بهم می زند!"
خبری از عشق نیست؛ خبری از هیاهوی پر شکوهش نیست؛ تنها دودی سفید رنگ و صدای سوت ممتد آن این واقعیت را به صورتم میکوبد که "عشق" تنها قصهایست که میآید و میرود و تو را با مسافر همیشگیش؛ " رنج"، که سوار بر قطار ست روبرو میکند .....
هراسان به ساعت دیواری که عقربهش سکته کرده است نگاه میکنم؛ گویی زمان متوقف شده است!
صدایی درونم میگوید:
باید این راز در دلت برای همیشه پنهان بماند!
هیچ کس نباید بداند روزی تو نیز نادنکایی بودی که "عشق" در گوشت نجوا کرد.
وحیده ایمانی/ همدان
#بازتاب
رنج گاهی قطار است.
خیلی روز ها کنار ریل راه آهن نشسته ام.
قطار هایی را دیده که با هول و هراس میآیند و تندتند میروند.
مسافر هایی را دیدهام که وقتی برایشان دست تکان میدهی، دست تکان میدهند.
راننده قطار را دیدهام که وقت دست بلند میکنی، آن سوت بلند قطار را برای تو به صدا درمیآورد.
اما اینبار اگر قطاری را ببینم که با هول و هراس، تندتند میرود، و مسافرانش برایم دست تکان میدهند، دیگر لبخند نمیزنم.
به غم هایی که زیر چرخهای قطار له میشوند فکر میکنم. به غم هایی که مسافران با قطار جابجا میکنند. به غم های راننده قطار که برای من، دست بلند میکند.
اما آیا مسافران یا راننده در ایستگاه بعدی، غم هایشان را میگذارند و میروند؟ یا با خودشان به ایستگاه های بعدی هم میبرند؟
میشود کسی غمش را درون قطار جا گذاشته باشد؟ بعد به پلیس گزارش دهد که غم من درون چمدان سرمهای رنگی بود در واگن ۵؟
پلیس غم او را برایش پیدا میکند؟ یا به دروغ میگوید که پیدایش نکرده است؟
اینبار دیگر بدون حرکت، وقتی کنار ریلها ایستادم و صدای قطار را از روی ریلها با گوش هایم شنیدم، فقط خیره میشوم به قطار و تنها گریه میکنم.
🔹 محمدرضا میری.
#بازتاب
داشتم پست «رنج گاهی قطار است» استاد #رضا#مهدوی#هزاوه را میخواندم و به شوخی مردی که با نادنکا کرده بود،فکر میکردم.
به یادم آمد آن روزها که جنگ بود. جوانها روی مرز میجنگیدند. تیر میخوردند. میخواستند با قطار آنها را از اندیمشک به بیمارستان تهران منتقل کنند.پرستار کم بود. هفده سالم بود. سوار قطار شدم. میخواستم برایشان مادری کنم. کردم.
قطار مانند لاکپشت حرکت کرد. پیرمردی آنجا بود. زخمش را بستم. به چشماش خیره شدم. چشمانش به رنگ عشق بود. علی پانزده ساله هم زخمی بود. زخمش را بستم. آخ نگفت. ولی عاشقانه لبخند میزد. احمد میخواست زنده بماند اما مرد. چند نفر دیگر هم مردند. سرُمِ نوراله را عوض کردم. پوست دستانش چروک بود. میخواست شماره تلفن بدهد که به سروناز زنگ بزنم. اما نداد. عشق وسط قطار نشسته بود. اما زخمی. نادنکا هم بود.
قطار هم چنان میرفت. اما غمگین بود. چون نادنکا هم مرده بود. او میدانست بعد از پیادهکردن مجروحان تنها میشود.
حالا سالها از آن روزها میگذرد و قطار هنوز تنهای تنهاست. میرود اما غمگین. این را از صدای سوتش که ناله میکرد فهمیدم.
اکنون با خود فکر میکنم.عشق فریادزدنیست!؟ آیا عشق میتواند همان رنج باشد؟!
#شهره_خلقتی
چهارشنبه نه خرداد ۱۴۰۳
دزفول
#بازتاب
رنج گاهی قطار است…
(در باب نوشته آقای مهدوی هزاوه)
سکوت جای خالی حرفهای نگفتنی است. کلامی که گاهی برای خودت هم نمیتوانی یا نمیخواهی تکرار کنی.
هرگاه احساسات به هیچ شکلی نتوانند در قالب واژه بگنجند، وقتی با بند بند وجودت چیزی را طلب کنی و بدانی که هرگز از آن تو نخواهد شد، آنجاست که سکوت والاتر از هر حرف و سخنی به کار آید.
سکوت یعنی بغضی در گلو، احساسات عمیق خفته، واهمه از دست دادن و خاطرات یک عشق کهنه.
در قطار زندگی اگر خوش شانس باشیم با کسی روبرو میشویم که زیباترین وجه عشق را فقط با او تجربه خواهیم کرد.
اما گاهی باید عشق را در قلبت خاک کنی چون میدانی رسیدنی در کار نیست. او مال دنیای تو نیست و هرگز هم نخواهد شد.
درست مثل کوهنوردی که با مشقت خود را به قله میرساند، وقتی آن بالا نشسته و به دوردستها چشم میدوزد، تازه میفهمد که عمر لذت سکرآور فتح دقایقی کوتاه بیش نیست. باید سیر نگاه کنی، عطر آن لحظات را در خاطرت نگه داری و آهسته آهسته به دنیای دامنه کوه بازگردی. عشق جز این نیست❤️
پریسا درخشان مقدم
حتم دارم این اثر را در یکروز گرم تابستانی یا یک روز مهگرفتهی پائیزی شنیدهام.
آن صبحِ روز جمعه که قرار بود مهمانها از اصفهان بیایند نبود؟
آن غروب پنجشنبه که در خیابان خرمشهرِ تهران سوار تاکسی شدم و راننده فقط به روبرو نگاه میکرد و آنقدر غرق چیزی یا اندوهی بود که جواب سلام نداد؛ نبود؟
آن هنگام نبود که رستم، ناگاه میفهمد پسرش سهراب را کشته است.
همیشه با خودم فکر میکنم اولین شب تنهایی چگونه است؟ و اولین شبی که آدمها میمیرند؟ پتکِ خاطره همیشه بالای سر ماست.
شاید هم آن روز بود که در حیاط هتل اندیمشک راه میرفتم و به پرچینها و خاطرهها دست میکشیدم.
همین الان خیلیها در خیابانها راه میروند. خیلیها بغض دارند. خیلیها موسیقی گوش میکنند. خیلیها میدوند. خیلیها لبِ دریا هستند. خیلیها ماشینشان کنار جاده خراب شده است. خیلیها با دوستانشان قرار کافه میگذارند.
بعضیها هم میمیرند. بعضیها هم زندهاند اما برای چندم باز هم میمیرند.
#رضا_مهدوی_هزاوه
https://t.me/rezamahdavihezaveh