cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

نورا

نویسنده: هانیه محمد یاری رویای محال (چاپی)آن نگاه افسونگر(چاپی) رویای بی انتها(چاپی) سایه مجنون در حال تایپ... نورا در حال تایپ... اینستاگرام 👈https://instagram.com/haniyeh_mohammdyari

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
7 926
Suscriptores
-424 horas
-587 días
-25030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#نورا #پارت ۳۷۳ مونا یک هفته در کما بود و نیما با تمام بی وفایی و نامردی ای که مونا در حقش کرده بود،اما رسم عاشقی را به جا آورد و هر روز در بیمارستان کنارش بود. مینا با اندوه و افسوس او را می دید که چطور به پای عشق خائنش مانده و افسوس می خورد که مونا قدر او و احساسش را ندانسته. مونا ترجیح داده بود چیزی به مادر و پدرش که در سفر بودند نگوید. پدرش مشکل قلبی داشت و شاید امیدوار بود که قبل از آمدنشان از سفر،مونا به هوش بیاید. نورا هم چند باری آمد و کنار نیما ماند و رفت. حالا فاطمه هم فهمیده بود که دختری که نیما می خواهد در بیمارستان بستری است اما نورا چیزی در مورد خودکشی او نگفت. فاطمه فکر می کرد مونا تصادف کرده و برایش غصه می خورد. اما ان روز صبح همه چیز به پایان رسید و مونا با راز بزرگش تمام کرد. نیما ماند و عشقی که شاید از اول هم اشتباه بود. ### کنار نیما ایستاده بود. چقدر در هر لباسی جذاب و خواستنی می شد و چقدر بیچاره بود که قلبش این گونه برای او می تپید. از پشت عینک دودی چشمانش او را رسد می کرد و قلبش برای او بی قراری می کرد. این که هنوز دوستش داشت و با تمام دلخوری هایش دلتنگ و دیوانه ی او بود را نمی توانست از خودش هم پنهان کند. از وقتی به بهشت زهرا آمد و برادرانه و حمایتگر کنار نیما ایستاد، نگاه های گاه و بی کاهش را روی خودش حس می کرد. سیاوش همین بود. هر چقدر هم که این را انکار می کرد اما با همین حمایت ها و پشت و پناه بودنش،عاشق سیاوش شد. حالا هم با تمام بدخلقی نورا آمده بود و تنهایشان نمی گذاشت. یادش نرفته بود که رابطه شأن را با دروغ شروع کرد و فراموش نمی کرد که چند ماه در بدترین شرایطش تنهایش گذاشت و کنار ثریا ماند و حتی حال او را هم نپرسید،اما دوستش داشت. فراموش نمی کرد هر چیزی که از سر گذراند را اما نمی توانست عشق و محبت عمیقش به او را هم انکار کند. ### #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 3 3
ویران کن و بگذار که ویرانه بماند از قصه‌ی تو غصه‌ی جانانه بماند! از روی سرم رد شو و نگذار پس از تو جز خاطره‌ی موی تو بر شانه بماند! حمید عرب‌ عامری
Mostrar todo...
👍 6👏 3
ویران کن و بگذار که ویرانه بماند از قصه‌ی تو غصه‌ی جانانه بماند! از روی سرم رد شو و نگذار پس از تو جز خاطره‌ی موی تو بر شانه بماند! حمید عرب‌ عامری
Mostrar todo...
﮼شـــعر

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم … اگه رابطه ات لانگه با شعراش دیوونه اش کن 🫀

#نورا #پارت ۳۷۲ از صبح هزار بار زنگ زده بود. معلوم نبود چه می خواست. اصلا مگر دیگر حرفی هم مانده بود؟ آخر سر با کلافگی مجبور شد جواب دهد تا بلکه دست از سرش بردارد. البته که نه مانند قبل ترها با عشق و شور. _بله؟ چیه هی زنگ می زنی؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟ از جمعیت فاصله گرفته بود اما هنوز صدای صوت قرآن می آمد. سیاوش مکثی کرد و برخلاف او آرام و پر محبت گفت: _حق ندارم دل تنگت بشم اما می شم. حق ندارم  زنگ بزنم اما می زنم....اون قدری که اجازه بدی توضیح بدم برات.اون قدری که بهم فرصت بدی.... نگاهی به نیما انداخت که هنوز همان جا،کنار درخت و نزدیک به جمعیتی که برای خاکسپاری مونا آمده بودند،ایستاده بود و با حرص گفت: _دیراومدی آقا. اون قدری که نه دلم می خواد و نه می تونم بهت اعتماد کنم. من قراره یه شروع تازه با آراز داشته.... و این را فقط برای درآوردن حرص او گفت. وگرنه که آراز محال ترین و نفرت انگیزترین بود. _بسه. اسمش و میاری تا ناراحتم کنی؟ پس بهت بگم که موفق شدی....کجایی که صدای صوت قرآن میاد؟ اخم کرد. _چرا فکر کردی که من بهت جواب پس می دم و می گم کجا میرم و کجا میام؟ سیاوش آهی کشید. _من همش دارم به تو فکر می کنم. اون چشای خونه خراب کنت یه ثانیه رهام نمی کنه....فکر!.... تموم فکر من پره از تو. نمی خواست قلبش بلرزد و تحت تاثیر حرف های او قرار بگیرد،اما می لرزید و تحت تاثیر او قرار می گرفت. مگر می شد سیاوش و عشقش باشد و بتواند بی تفاوتی پیشه کند. _این حرفات فقط اعصابم و خوردتر می کنه. باید برم. خواهشاً دیگه انقدر پیگیر نباش. واقعا تو دیگه راهی برای برگشت نزاشتی. _کجایی؟ چقدر پیگیر بود این سیاوش جدید. اخم کرد و با حرص توپید. _به تو چه آخه؟ ولی می گم که دیگه دست از سرم برداری....بهشت زهرام. لحنش پر از نگرانی شد وقتی پرسید: _چرا؟ اتفاقی افتاده؟ از جایی به بعد نمی توانست انگار در مقابل او لجبازی در پیش بگیرد. وقتی خیره به نیما با لحنی که از نورای همان موقع ها می آمد گفت: _مونا....عشق نیما....فوت کرده. سیاوش با ناراحتی گفت: _متاسفم. من تا نیم ساعت دیگه خودم و می‌رسونم پیشتون. باز هم اخم کرد و با حرص گفت. _لازم نکرده. واسه چی بیای؟ سیاوش اما با همان محبت همیشگی که عاشق و بیچاره اش کرده بود گفت: _من میام نور. باید کنارتون باشم....می دونم خیلی اشتباه داشتم. می دونم خیلی کم گذاشتم. اما دیگه قرار نیست تنهات بزارم....مخصوصا که حالا مطمئنن نیما اوضاع خوبی نداره. منی که چند ماه از عشقم دور بودم، می فهمم حالش و....تازه اوضاع نیما که خیلی بدتره. ماند چه بگوید. در مقابل این مرد هیچ وقت نتوانسته بود خود را بی محبت و سرد نشان دهد. آن قدر ها هم بازیگر ماهری نبود اویی که تمام احساساتش در کف دستش بود. سیاوش هر چقدر هم بد می کرد و هر چقدر هم نورا از او دلگیر و دلخور بود،تهش جانش به او بند بود وبا تمام جان و دلش دوستش داشت. قلب احمقش که از همین حالا برای دیدن او پایکوبی می کرد و کل می کشید و اهمیتی به عصبانیت و اخم او نمی داد. #### #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 24 8🔥 1
#نورا #پارت ۳۷۱ _هیچ می فهمین چی دارین می گین خانوم دکتر؟ این اصلا امکان نداره که خواهرم.... نیما دست روی سرش گذاشت و با ناباوری و بیچارگی بر روی صندلی های خشک داخل راهروی بیمارستان افتاد. به گوش هایش می توانست باور نداشته باشد و شک کند  اما مونا برایش مظهر نجابت و پاکی بود. _من واقعا متاسفم. فکر می کردم شما از این مسأله با خبر باشین. مینا با بغض دست روی پیشانی اش گذاشت. _حتما اشتباهی شده....چطور ممکنه آخه.... دکتر سری تکان داد و با تأسف گفت: _متاسفم اما هیچ اشتباهی پیش نیومده....خواهر شما سه ماهه باردار بوده و متاسفانه ما نتونستیم برای بچه کاری کنیم. امیدوارم که مونا هر چه زودتر به هوش بیاد. حتما ایشون هم حرف هایی برای گفتن داره. چه حرف و حدیثی می ماند وقتی با یک نگاه به حال آشوب نیما مشخص بود که پدر بچه ی مونا مسلما این مرد نیست. دکتر که رفت مینا دست به سر گرفته در میان راهرو ایستاده بود. خوب بود که پدر و مادرش به سفر رفته بودند و نبودند. نگاهش روی نیما نشست. مونا به این مرد عاشق بد کرده بود. از همان روزی که مونا آمد و گفت عاشق شده چند سالی می گذشت. خواهر معصوم و ساده اش عاشق شده بود، آن هم عاشق کسی که وقتی می خواست از او بگوید حرفی نداشت. ماه ها گذشت تا فهمید خواهرش عاشق مردی شده که مناسب نیست. آراز را ندید هیچ وقت اما تعریفش را از مونا زیاد شنیده بود. مونا درد و دل هایش را گاهی پیش او می آورد. گاهی که آراز اشکش را در می آورد و دلش را می شکست. وقتی نیما وارد زندگی مونا شد، بارها مینا گفته بود که نیما برایش بهترین انتخاب می تواند باشد. مرد صبور و مهربانی که حتی نگاهش هم گویای حال و احوال دل و دلدادگی اش بود. بارها مونا را از آراز منع کرد و به سوی نیما که آن روزها در شرکت پدرشان کار می کرد، سوق داد. آراز را ندیده بود اما احساس خوبی هم به او نداشت. مونا اما خودش هم نمی فهمید چه می خواهد. در مقابل آراز که می رسید سست و بی اراده ترین می شد. هر چقدر هم که می خواست با نیما امتحان کند ، با اشاره ای از آراز دود می شد. حالا هم که تمام خود را تقدیم آراز کرده بود و مینا از خودش ناراحت بود که چطور نتوانسته بود این تغییرات مونا را ببیند و متوجه نشود. _باورم نمیشه که مونا.... اون معصوم تر از این حرفا بود که بخواد این کارو با خودش....با من کنه. با دلسوزی نگاه پر اشکش را به نیمای شکسته دوخت. حیف از نیما و آن همه عشق که خواهر احمق و ساده اش هیچ وقت ندید. وقتی کنارش نشست، نگاهش به شانه های افتاده ی او بود. _باید منتظر باشیم به هوش بیاد. مونا داشت به رابطه تون فکر می کرد. می خواست باهات ادامه بده. نیما دلشکسته پوزخندی زد و سری تکان داد. _ای کاش این همه دوستش نداشتم. و با حالی خراب و ویران شده بلند شد و از بیمارستان بیرون رفت. ### #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 20 9😢 3
#نورا #پارت ۳۷۰ صدای جیغ و گریه از هر طرف به گوش می رسید. همیشه از بهشت زهرا بدش می آمد. نوعی ترس و حس خفگی را به قلبش می داد. باز هم این جا بود و با فاصله ای کم از جمعیت ایستاده و با نگاهش انگار مراقب نیما بود. نیمایی که کمی آن طرف تر آرام و بغض کرده ایستاده بود. به صورت پوشیده از ریشش که نگاه می کرد قلبش فشرده می شد. چند وقت بود که لب هایش را خندان ندیده بود؟ شاید درست از همان شب اسباب کشی که سراسیمه و آشفته از خانه بیرون زد. اصلا همه چیز برمی گشت به همان شب. همان شب که خبر دادند مونا را به بیمارستان برده اند و حال خوبی ندارد. مونا خود کشی کرده بود.... نیما مانده بود چرا باید مونا همچین کاری کند. قرار بود در مورد ازدواج و همیشگی شدن رابطه شأن بیشتر فکر کند. اصلا نیما از او خواسته بود. مونایی که خودش خواست رابطه شأن دوباره شروع شود، آن روزها از او فرار می کرد انگار. نه پیام هایش را جواب می داد و نه تماس هایش را. نیما با پیامی خواست که همدیگر را در کافه ببینند. امیدی به دیدن پیامش هم نداشت چه برسد به آمدن او. اما مونا آمد. آن هم در حالی که هیچ شباهتی به مونای همیشگی نداشت. آشفته و پریشان احوال. نیما نگرانی ها و تعجبش را در پستوی دلش نگه داشت وسکوت کرد. مونا بود که سکوت را شکست. چشم هایش سرخ و متورم بود و خبر از بی خوابی و گریه ی مداوم می داد. گفت که حال خوبی نداشته و مریض بوده. گفت دلیل جواب ندادن به تماس ها و پیام هایش هم همین است. اما نیما می فهمید که نمی تواند بیماری دلیل موجهی برای فرار او باشد. قلبش به عشق او می تپید و حال او را بهتر از هر کسی می فهمید که حرفش را باور نکرد اما به رویش هم نیاورد. نیما حرفی را زد که احساس می کرد مونا می خواهد بشنود. گفت بهتر است کمی بیشتر به خودشان فرصت دهند. گفته بود رابطه ی عجولانه و بدون علاقه ممکن نیست. مونا در سکوت سر تکان می داد و چشمانش تر می شد. نیما سکوت او را به موافقتش ربط داد و گفت که تا هر وقت که او بخواهد برای علنی شدن و رسمی کردن رابطه شأن صبر می کند. با محبت و عشق خیره به چشمان ناراحت و پر بغض او گفته بود که هر اتفاقی هم که بی افتد دوستش دارد و کنارش است. حتی اگر قرار است پایان این تصمیم گیری و فکر کردن به تمام شدن رابطه شأن برسد. نیما محبتش به او بی اندازه بود. عشق اول و آخرش بود مونا. مونا خیره به او اشک ریخته بود و آخرش فقط گفته بود " متاسفم" و نیما می دانست نباید دیگر امیدی به این رابطه و مونا داشته باشد. او را به خانه رساند و روزهای بعدش هم کمتر با تماس ها و پیام هایش مزاحم او شد. تا آن شب.... تماس از گوشی مونا بود و مونا نبود. خواهرش مینا را چند باری در شرکت دیده بود. دو سه سالی با مونا تفاوت سنی داشت و از مونا سرزنده تر و شاداب تر بود. آن شب که از گوشی مونا با نیما تماس گرفت،شاید می دانست که چقدر نیما عاشق خواهرش است و چقدر مونا بی لیاقت بوده که این همه محبت را ندیده. وقتی خبر بستری شدن مونا در بیمارستان را داد، فکر نمی کرد قرار است چنین شود. مونا خودکشی کرده بود و کسی نمی دانست خواهر آرام و صبور او چرا چنین کاری کرده. مونا اهل این حرف ها نبود آخر. نیما که امد، مونا به کما رفته بود. دکترها که امیدی نداشتند ومینا شاید فکر می کرد این مرد با آن چشمان مشتاق و عاشق که همیشه مونا را با شیفتگی نگاه می کرد، تنها کسی است که حالا حق حضور در کنار مونا را دارد. نیما که فهمید مونا خودکشی مرده، شوکه شد. مونا و خودکشی؟ خنده دار بود اصلا... باورش نمی شد. اما خبر نداشتند که قرار است ماه بالاخره از پشت ابر بیرون بیاید.... ### #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 23😢 2 1🔥 1
برای درک آغوشم شروع كن يک قدم با تو تمام گام‌های مانده‌اش با من ...! سهراب سپهری
Mostrar todo...
7👍 1
اینم پارت هدیه❤️❤️
Mostrar todo...
14
#نورا #پارت ۳۶۹ _اقا آروم بزارین اون جعبه رو زمین....با کفش نیا تو پسرم، سرامیکا تمیزن....ای بابا آقای محترم چرا پرت می کنی اون جعبه رو.... فاطمه با بهانه گیری ها و غرغرهایش جان به لبشان کرده بود. از صبح که کارگرها آمدند و اسباب و اثاثیه را بار خاور کردند،تا حالا که مشغول خالی کردن وسایل در خانه ی جدیدشان بودند،فاطمه با بدخلقی بهانه می گرفت. نورا و نیما دردش را می فهمیدند. دل کندن از آن خانه و محله که نیم بیشتر عمرش را در آن گذرانده بود، سخت بود. زهرا هم که یک ساعتی می شد که برای کمک امده، سعی می کرد آرامش کند. اما بهانه گیری هایش کارگرها را آسی کرده بود. نورا آرام به زهرا گفت که او را به اتاق ببرد و سرش را با چیدن اثاثیه گرم کند،اما فاطمه با اخم هایی درهم قصد رفتن نداشت. کارگرها که با اخم اثاثیه را خالی کردندموقع رفتن و حساب و کتاب گلایه ی بدخلقی فاطمه را به نیما کردند و نیما با دنیایی شرمندگی عذر خواهی کرد. حالا نیما داشت با کمک آرش که تازه آمده بود وسایل بزرگ را جا به جا می کرد. زهرا جعبه ای را به سمت خود کشید و گفت: _این مال اتاق توئه انگار نورا جان. نیما جان خاله بیا ببرش تو اتاق نورا بزار سنگینه. آرش قبل نیما جلو آمد و با نگاهی به نورا که مشغول جا به جایی جعبه ها بود، جعبه را برداشت و به اتاق برد. نورا نگاهش نمی کرد امروز. هنوز بابت قضاوت ها و حرف های آن روزش ناراحت بود. یا شاید هم از خودش ناراحت بود که با انتخاب اجباری آراز خود را چنان بی ارزش و باری به هر جهت نشان داده که هر کس از راه می رسد قضاوتش کند. _خاله جون حواست کجاست؟ گوشیت داره زنگ می زنه. از گوشه ی اپن گوشی اش را برداشت و با دیدن تماس از دست رفته از سیاوش آه پر حرصی کشید. این روزها سیاوش دست از سرش برنمی داشت. یا زنگ می زد و یا پیام می داد. گاهی هم که از خانه بیرون می رفت، سنگینی حضور و نگاهش را احساس می کرد. هر چقدر که آراز خدا را شکر کم رنگ شده بود و این روزها خبری نمی گرفت، سیاوش هر لحظه خودی نشان می داد. زندگی اش را مردان بزرگمهر مختل کرده بودند. گوشی هنوز در دستش بود که پیام سیاوش آمد. همان لحظه هم گوشی نیما زنگ خورد. پیام را با اخم باز کرد. _که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید....! هر عاشقانه ای از سیاوش بیشتر اعصابش را برهم می زد. این که حالا ثریا نیست و سیاوش دوباره یاد او افتاده، نمی گذاشت عشق بی پایان و عمیقش خودی نشان دهد. _چی؟...خب الان کجاست؟ ...باشه....ن...نه خوب شد که بهم خبر دادی....همین....همین الان میام.... نیما با رنگ و رویی پریده از اتاق بیرون آمد. فاطمه و زهرا با تعجب به او و حرکات شتاب زده اش نگاه می کردند که فاطمه پرسید: _چی شده نیما؟ اتفاقی افتاده؟ نیما در حالی که به سوی در خانه می رفت جواب فاطمه را سرسری داد. _نه مامان...م....من برم تا جایی زود....زود میام... و بدون این که اجازه ی حرفی دیگر یا اعتراضی به فاطمه دهد، سریع از خانه بیرون رفت. _این چش شد یه دفعه؟! نورا متعجب از کنار اپن رفتنش را خیره شده بود. اتفاقی در راه بود وگرنه که نیما آدم این همه دستپاچگی و بهم ریختگی نبود. اتفاقی که قرار بود طوفان به پا کند.... ### #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 20🔥 4 1
#نورا #پارت ۳۶۸ آراز همه چیز را در گالری به هم ریخته بود. از اخراج وحید و کارکنان دیگر گرفته تا حساب هایی که ایراد داشت و جور در نمی آمد. باید سر و سامانی به اوضاع می داد. از وقتی که ثریا مرد و او به ایران بازگشت، آراز انگار که خیالش از آمدن او راحت شده، به خوش گذرانی های سابقش برگشته بود و دیگر همان گاهی سر زدن به گالری و آن یکی شعبه را هم تعطیل کرد. البته سیاوش این طور راحت تر بود. آنقدر دلش شکسته بود از او که ترجیح می داد تا مدت ها نبینتش. ته از خود گذشتن هایش رسید به این که چقدر اشتباه کرد که به خاطر خانواده ی سهراب پا روی دل و خواسته اش گذاشت. فقط این وسط او بود که نورا و عشقش را باخت. او بود که از نبودن و نداشتن آرام جانش، هر لحظه زجر می کشید و به خود اعتراف می کرد که وجدانش را باید همان روزها سر می برید و به دنبال نور زندگی اش می رفت. او از سهراب هم پدرتر و همسرتر بود و آخرش به هیچ رسید. حالا داشت جان می کند تا نور را برگرداند و پل هایی که پشت سرش ویران کرده را درست کند. باید می فهمید که چرا نورایی که او می شناخت و محال بود کسی مانند آراز را انتخاب کند، با تمام عشق و علاقه ای که هنوز هم از ته چشمانش مشخص بود،راضی شده با آراز نامزد شود. باید می فهمید و نمی گذاشت این بار هیچ احدی نورش را از او بگیرد. _سلام. سرش را از میان دفترهای حساب و کتاب که اصلا اعداد و ارقامش با هم هم خوانی نداشتند بیرون آورد. مارال آمده بود. با آن ظاهر شیک و جذاب. این روزها این دختر را زیاد می دید. بدون تعارف او آمد و رو به رویش نشست و پا روی پا انداخت. _انگار حالت بهتره. از آیناز سراغت و گرفتم گفت اومدی گالری. دستی به چشمانش کشید. باید اعتراف می کرد که میان این همه مشغله اصلا دلش دیدن او را نمی خواست. الان فقط آرامشی به رنگ نور می خواست. _خیلی وقت بود اینجا رو به حال خودش رها کردم. باید می اومدم دیگه....تو کارم داشتی که اومدی اینجا؟ مارال به او چشم دوخته بود و لبخند زیبا و سرخ رنگش به چشم هر کسی جز سیاوش قطعا می آمد. _کار که....به آیناز گفتم مامانم می خواست زنگ بزنه واسه شام بیایین خونه مون. این چند وقته خیلی از هم دور افتادیم. سیاوش نگاهش به برگه ها بود و این همه اخم و بی حوصلگی اش برای حرف زدن با او هم به چشمش جذاب ترش می کرد. اصلا این مرد انگار هر لحظه از زندگی اش و در هر حالتی که بود،جذاب تر و خواستنی تر می شد. دلش می خواست بگوید می شد به جای آمدن زنگ بزند. _از طرف من ازش تشکر کن. ولی این روزا واقعا سرم شلوغه. مارال خنده ی پر نازی کرد و با ناخن های لاک خورده و کشیده اش اشاره ای به سیاوش کرد. _اره معلومه....اما قرار نیست که بعد ثریا توام خودت و تو کار غرق کنی...راستش فکر نمی کردم انقدر دوستش داشته باشی که .... سیاوش بی حوصله میان حرفش آمد. خوشش نمی آمد بقیه فکر کنند که او عاشق ثریا است. _عشق و دوست داشتنی نبود.همه می دونن که ما چرا کنار هم بودیم. مارال ابرویی بالا انداخت. _پس این حال بدت.... لزومی نمی دید بخواهد با او درد و دل کند و بگوید دلیل حال بدش عشق دختریست که از او دوری می کند و پسش می زند. _خوبم. فقط این چند وقت که نبودم کارا یه کم بهم ریخته. مارال او را خیلی خوب می شناخت. سیاوش تغییر کرده بود. نگاه می دزدید و هم کلامش نمی شد. امیدوار بود این بار که ثریا از زندگی سیاوش رفته، کس دیگری این وسط نباشد. سیاوش مردی بود که او همیشه برای خودش خواست و نشد. نمی خواست این بار هم شانس داشتن او را از دست داده باشد. _راستش یه درخواستی ازت داشتم....می دونی که من همیشه عاشق فرش و رنگ و نقشش بودم.چند وقتیه که به سرم زده یه چیزایی یاد بگیرم و برای خودم یه کاری راه بندازم. سیاوش با تعجب ابرو بالا انداخت. _پس پزشکی و طبابت چی میشه؟! یادمه که خیلی دوست داشتی رشته و شغلت و. چقدر خوب بود که از او یک چیزهایی به یادش مانده بود. می شد پس به او امیدوار بود. لبخند پر نازی زد. _اره. خب در کنار طبابت خوب میشه بتونم این حرفه رو هم یاد بگیرم. سیاوش دستی به صورتش کشید. بی حوصله و خسته بود. مخصوصا این که نورا جواب پیام ها و تماس هایش را هم نمی داد و کلافه و عصبی اش می کرد. _چه کمکی از من برمیاد؟ مارال لحن بی حوصله اش را نادیده گرفت و خیره به او گفت: _می خوام بزاری گاهی بیام گالری تا کنارت یه چیزایی یاد بگیرم. سیاوش اخم کرد. این روزها خلوت می خواست و نورا را. نه هیچ زنی و نه هیچ کسی را. با این همه بی حوصله سری تکان داد و مارال سکوت و تکان سرش را به عنوان جواب مثبت حساب کرد. سیاوش تنها مردی بود که برایش جذابیت داشت. #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 17🔥 6❤‍🔥 2 1