cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

نورا

نویسنده: هانیه محمد یاری رویای محال (چاپی)آن نگاه افسونگر(چاپی) رویای بی انتها(چاپی) سایه مجنون در حال تایپ... نورا در حال تایپ... اینستاگرام 👈https://instagram.com/haniyeh_mohammdyari

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
7 729
Suscriptores
-1024 horas
-547 días
-24130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

‏«روزی مرا فراموش خواهی کرد. یک‌روز مرا رها کرده و خواهی رفت. بیهوده مرا از غارم بیرون مکش. عادت‌هایم را بیهوده مگیر از من، خاصه عادتی که به تنهایی دارم را... مرا آشفته مکن...» اوغوز آتای
Mostrar todo...
‏«روزی مرا فراموش خواهی کرد. یک‌روز مرا رها کرده و خواهی رفت. بیهوده مرا از غارم بیرون مکش. عادت‌هایم را بیهوده مگیر از من، خاصه عادتی که به تنهایی دارم را... مرا آشفته مکن...» اوغوز آتای
Mostrar todo...
﮼شـــعر

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم … اگه رابطه ات لانگه با شعراش دیوونه اش کن 🫀

پارت های این هفته رو البته با پارت هدیه گذاشتم براتون. پارت گذاری از شنبه ی هفته ی دیگه، دوباره از سر گرفته میشه😘❤️
Mostrar todo...
👍 15👏 4 1
#نورا #پارت ۴۱۹ _من همون روزای اول بهت پیام دادم...زنگ زدم و پیغام گذاشتم....فکر می کردم ازم دل کندی و با ثریا خوشبختی که من و نادیده گرفتی....نمی دونم چرا پیاما و تماسام و نادیده گرفتی....چرا من و جواب ندادی... سیاوش آه بلندی کشید و خسته از این همه درد و حرصی که در جانش جریان داست، او را به خود فشرد. _من اصلا پیامای تو رو ندیدم.تو همون روزای اول ورودمون به المان، گوشیم گم شد. طول کشید تا بتونم یه گوشی جدید و خط جدید بگیرم....اصلا امیدی هم نداشتم به این که تو...بخوای سراغی دیگه ازم بگیری. من گند زده بودم و دیگه ابرو و اعتباری پیشت نداشتم....بعدها ثریا....موقعی که داشت خودکشی می کرد همه چیزو گفت....گفت که گوشیم و اون برداشته بود تا پیامی تو رو نبینم. می خواسته ارتباط ما قطع بشه.... نورا صورتش را به سینه ی او فشرد. سرش از این همه اتفاق که در بی خبری او افتاده بود درد می کرد. هر دویشان را دیگران سوزانده بودند. _چرا....ثریا این کارو کرد؟ شرط اول عشق از خودگذشتگیه....اگه واقعا دوستت داشت، نباید خودخواهی می کرد. سیاوش سر بر موهای او گذاشت و نفس عمیقی کشید. آرامش را در آغوشش داشت و لمس نور،رویایی بود که فکر می کرد قرار نیست هیچ وقت تحقق بیابد. _وقتی که ثریا عروس خونه ی حاج بابا شد، من یه پسر بچه ی کم سن و سال بودم. ثریا هم سنی نداشت.شاید حتی فاصله ی سنیمون ده سال هم نمی شد. اون زمونا دخترا زود ازدواج می کردن و خانواده ی سنتی ثریا هم که افراطی تر از بقیه... سهراب خدابیامرز هیچ وقت همسر خوبی نبود...اصلا برای کسی خیر نداشت...شنیده بودم از عزیز خدابیامرزکه قبلاً عاشق زنی بوده که اسم و رسم خوبی نداشته. بعد از ازدواجش با ثریا که به خواست و انتخاب عزیز و حاج بابام بود هم با اون زن رابطه داشت.... هیچ وقت هیچ محبتی به زن و بچه هاش نکرد. آخر سرم با همون زن تصادف کردن و مردن... ثریا هیچ وقت از هیچ مردی حمایت و محبت ندیده بود. پدرش که بعد از مراسم چهلم سهراب اومد دنبالش و می خواست ببرتش، اما بدون بچه هاش... می گفت جوونه و نباید بیوه بمونه... یه بار عزیزم گفت براش یه خواستگار پیدا شده از فامیلای باباش که بچه هاش ونمی خواد و واسه همین باباش اصرار داره بدون بچه هاش ببرتش... اون موقع ها من تو رو  دیده بودم و تو سر و قلبم هر روز و هر لحظه با تو رویا می ساختم. عزیزم می دونست تو رو می خوام....اون قدری که هر روز میام و از دور نگاهت می کنم... اون قدری که از همه چیزت با خبرم و برای چشمای نازت می میرم... قرار بود بیاییم خواستگاریت که سهراب تصادف کرد... فکر کردم بعد از سالش حرف خواستن تو و قرار خواستگاری رو پیش بکشم که دیدم برام نقشه ها کشیدن... حرف ثریا که شد سفت و سخت مخالفت کردم... داد زدم و دعوا کردم،حتی به مدت از خونه زدم بیرون...اما وقتی عزیز سکته کرد....من مجبور شدم به این صیغه... گفتم عقد نمی کنم. همون روز به ثریا گفتم تو زن داداش منی و تا ابد هم به همین نسبت می مونی برام.گفتم اگه روزی دلت کسی رو خواست همه چی رو تموم می کنیم...من شانس با تو بودن و دیگه از دست داده بودم. امیدی نداشتم که داشته باشمت....اما خدا خواست که تو بعد از چند سال بشی همسایه م و یادم بیاری که چقدر می خواستم و می خوامت... نورا پر مهر بوسه ای بر سینه ی او زد. کنار او روی احساساتش تسلط نداشت. _ثریا یه زن بیچاره بود که وقتی از جانب من حمایت دید، همه چیز و به جور دیگه برای خودش برداشت کرد.اون دست من امانت بود. خان بابا لحظه ی آخر عمرش ثریا رو به من سپرد. خواست براش حامی باشم و اون و به خودم و خواسته هام ترجیح بدم...من به حاج بابام قول داده بودم ... اما ثریا انگار فکر می کرد میشه این رابطه واقعی بشه...من حتی یک بارم فکر نکردم همسرمه....نه عشق و محبتی بود و نه رابطه ای...ما تو دو تا واحد جدا از هم زندگی می کردیم و وقتی ثریا از علاقه ش بهم گفت، بهش گفتم که من کس دیگه ای رو دوست دارم و بهتره هر چی زودتر صیغه رو فسخ کنیم...خدا شاهده هزار بار خواستم خودم فسخ کنم این صیغه ی لعنتی رو اما یاد قولم به حاج بابا می افتادم. نمی خواستم با ناراحتی از هم جدا بشیم اما....نشد... نورا دست روی سینه ی او کشید. سیاوش را با محبت های بی چشم داشت و حمایت هایش شناخته بود. _تو به قولت به خان بابات عمل کردی فقط... سیاوش آه بلندی کشید. ای کاش قولی نمی داد، یا اصلا آنقدرها به آن قول بها نمی داد. _این وسط یه چیزی درست نیست. تو چرا بعد از آزادی نیما نزدی زیر قولت با آراز؟ آراز اشتباه زیاد داره. می شد با یکی از همون اشتباهاتش همه چی رو منتفی کنی. نورا با بغض گفت: _من تو اوج بی پناهی و بدبختیم، مجبور شدم به آراز سفته بدم. آراز خودشم می دونست که من نمی خوامش....هه می دونی از چی بیشتر دردم اومد....وقتی فهمیدم سر تصاحب من با شاگرد گالریت، وحید شرط بندی کردن.... #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 24 7❤‍🔥 2
#نورا #پارت ۴۱۸ نورا لب گزید و دست سردش را بر روی سر او که پایین پایش تکیه به تخت نشسته بود، گذاشت. یاد آن روزهای سرتا سر عشق و دلدادگی می افتاد که نوازش موهای او را انگشتانش بلد بودند.. _خدا نکنه... سیاوش دست او را در دست گرفت و او را پایین کشید. حالا کنار او نشسته بود و سر به شانه اش گذاشته و خود را به نوازش دستانش سپرده بود. _اراز می اومد مغازه و می رفت...دل و دماغ هیچ کسی رو نداشتم و آراز ول کن نبود.طوری رفتار نمی کرد که اذیت بشم....مثه یه دوست بی آزار بود که با حرفاش لبخند رو مهمون لبام می کرد...نیما که افتاد زندان من موندم و مامان. دو تا زنی که هیچ از این چیزا سر در نمی آوردیم...خانواده ی اون مرد آدمای عجیبی بودن. اصلا راضی نمی شدن به رضایت. نه این که بگی دردشون پول بودا، نه. ما خونه رو فروختیم و پول دیه رو جور کردیم. اصلا اجازه نمی دادن بریم باهاشون صحبت کنیم....تو این گیر و دار نیما رو تو زندان با چاقو زدن...من اون روزا داشتم مرگ خودم و به چشم می دیدم....نیمای آروم و ساکت و چه به زندان ؟ نیما اندازه ی چند سال شکست تواون چند ماه...آراز که جریان و فهمید قول داد کمکمون کنه. گفت یه آشنای دم کلفت داره.‌..فقط شرط داشت و من ...نمی خواستم به خواستش تن بدم. فکر می کردم انقدر آدمه که مهم براش جون نیما باشه نه شرط مزخرفش... اما وقتی دقیقا زمانی که همه مون خوشحال و سرمست از آزادیش بودیم، خانواده ی مقتول رضایتشون و پس گرفتن و نیما این بار سکته کرد از غصه... چشم بست و آه بلند و پر اشکی کشید. سیاوش او را به خود فشرد و نوچ کنان و شرمنده دست روی گونه ی خیس او کشید. _من درمونده و بی کس بودم....دیگه چاره ای برام نمونده بود جز آراز...مجبور شدم که تن به خواسته ش بدم و اون هم با همون اشناش نیما رو از زندان آزاد کرد. سیاوش با خشم چشم بست و دستانش را مشت کرد. چقدر دلش می خواست مشت هایش را به سر و صورت آراز بزند تا شاید کمی فقط آرام بگیرد. آراز به او رکب زده بود. _خدا لعنتم کنه که پرس وجو نکردم راجب دوستش....وقتی از من شماره ی دوست سرهنگم و گرفت و من به خاطر آراز و دوستش اصرار می کردم که هر کاری از دستش براومد و براشون انجام بده، باید می پرسیدم....لعنت به من احمق... و با خشم مشتش را روی زمین کوبید. نورا متعجب و ناباور خیره اش بود. خود را عقب کشید و با ناباوری لب زد. _اون کسی که کمکمون کرد....آشنای تو بود و...آراز.... سیاوش با خشم و عصبانیت  دست بر صورتش کشید و سر تکان داد. _اره. من خر نپرسیدن اون کسی که تو به خاطر آزادیش به من رو انداختی کیه. گفتم یه بار آدم شده و مشکل دیگران براش مهم شده. چه می دونستم داره به وسیله ی من تو رو وادار می کنه که... با خشم دوباره بر زمین مشت کوبید و این بار نورا گریه کنان مشت خون افتاده و سرخ او را در دست گرفت. _نکن، نکن. تو چه می دونستی. تو که مقصر نبودی... سیاوش صورت او را در میان دست هایش گرفت. لحنش التماس داشت و بیچارگی اش را جار می زد. _به خدا اگه می دونستم تو تو چه شرایطی هستی هر جوری بود خودم و می رسوندم...من بمیرم برات. برای تنهاییات....من بی غیرت ادعام میشه واست می میرم،کجا بودم وقتی تو به اون نامرد رو انداختی؟ نورا سر بر سینه ی او گذاشت و گریه کرد. قلب سیاوش تند و پر شتاب زیر گوشش می زد و سینه اش از خشم و حرص تند تند بالا و پایین می رفت. حال هیچ کدامشان خوب نبود.... #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 18 5❤‍🔥 1🔥 1
#نورا #پارت ۴۱۷ _من روزی مردم که ثریا اومد تو مغازه م و نسبتش با تو رو کوبید تو صورت منه از همه جا بی خبر و رفت....تو جون من بودی. من جونم و از دست دادم اون روز....من پای تو و خواستنت از همه چیزم گذشتم. منتی نیست...پشیمون نیستم....اما تو رابطه مون و با دروغ شروع کردی، با پنهون کاری.... سیاوش موهایش را در مشت گرفت و بیچاره و خسته آه بلندی کشید. _چی می گفتم اخه؟ چطور روم می شد بیام بگم بهت که بیا و با من باش وقتی که من....زن داشتم؟ حالا با این که فقط یه صیغه ی مزخرف بود. اما تو با حرفات هزار بار گفته بودی چقدر متنفری از این مدل رابطه ها. بغض صدایش را می لرزاند و از میان چشمانش اشک بی صدا پایین می ریخت. _بد کردی با من سیاوش.‌.. من که می گفتم محاله با مردی که مرد زن دیگه ست باشم، به خاطر تو پا گذاشتم رو اعتقادات و باورام....اومده بودم بهت بگم جز تو هیچی مهم نیست...می خواستم برگردی و تموم دروغا و پنهون کاریات و ببخشم که بمونی....اما وقتی رسیدم رفته بودی....ببین قد دنیا برام دلیل و بهانه بیار اما نمی تونی توجیه کنی بی خبرگذاشتنم رو... انگار هر چقدر که من داشتم برات جون می دادم، به تو داشت خوش می گذشت. سیاوش تکیه اش را به  پایین تخت داد و سر به سمت سقف گرفت و پوزخند پر دردی زد. _خوش؟من بی تو عین یه دیوونه بودم که نه روی این و داشت که بهت زنگ بزنه و نه می تونست حالت و از کسی بپرسه....من یه بیچاره بودم که صبح تا شب الکل می خورد و تو رو تو خیالش تصور می کرد...فکر کردی واسه من آسون بود؟ فقط می خواستم امانتی سهراب و که انداخته بودن گردن من صحیح و سالم برگردونم ایران و تحویل بچه های بی محبتش بدم و بیام بیفتم به پای تو تا من و ببخشی...من گیر یه دیوونه افتاده بودم که خیال می کرد من و دوست داره و با دیوونه بازی و خودکشی می خواست نگهم داره پیش خودش....من حالم خوب نبود نور‌...هنوزم خوب نیستم....اصلا تو که نباشی، تو که برای من نباشی، دیگه حالم خوب نمیشه...تموم زندگیم خلاصه میشه تو همون چند ماه داشتنت.... نورا هقی زد و دست روی صورتش گذاشت و گریه کرد. حالشان بد بود. هیچ کدام نتوانسته بودند بدون هم زندگی کنن و با هم بودنشان هم... _حالم بد بود بعد از تو...شب و روزم شده بود گریه و سر کردن با خاطراتت...تو همون روزا که کمی داشتم با این حال بد کنار می اومدم،نیما اومد ایران...اومده بود دیدن ما که...ای کاش نمی اومد.... آه بلندی کشید. مرور آن روزها سخت بود. _تو خیابون با یه نفر درگیر شده بود...نیما که اهل دعوا و شر نیست اما انگار طرف بود.... نیما فقط هولش داده بود و شانس بدش طرف سرش خورد کنار جدول خیابون...نمی گم ازتون روزا که چه ها بر ما گذشت...چقدر سخت و تلخ بود و اون جا بود که فهمیدم تنهایی و بی کسی چقدر عذاب آوره....روزی نمی شد که تو رو آرزو نکنم که بیای و به دادم برسی....اما تو نبودی.... سیاوش دست بر صورتش کشید و با بغض لب گزید. _من بمیرم برای تنهاییت.... #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 12🔥 3❤‍🔥 2 1
#نورا #پارت ۴۱۶ چشم که باز کرد تمام جانش درد می کرد. هنوز گیج و منگ بود. یادش نمی آمد چه اتفاقی افتاده. نگاهی به اطراف انداخت و خود را در اتاقی ناآشنا و غریب دید. اما عطر پیچیده در اتاق آشناترین حس دنیا را به قلبش می انداخت و ترس را دور می کرد. دست و پایش خواب رفته بود و سرگیجه داشت. _به هوش اومدی بالاخره؟ الهی شکر... با تعجب به سوی در اتاق چشم چرخاند و سیاوش را ایستاده در چهارچوب اتاق دید. با لبخندی پر مهر و چشمانی که می درخشید...شاید از اشک... سیاوش قدمی به داخل برداشت و نورا پرسید: _من...کجام؟...خونه ی تو؟! سیاوش کنارش روی تخت نشست و دست جلو برد و با احتیاط دست سرد او را گرفت. جان می داد برای تک تک نفس های او. اگر اتفاقی برای نورا می افتاد،قطعا سیاوش می مرد. _یادت نمیاد هیچی رو؟ نورا لحظه ای فکری چشم بست. کم کم داشت همه چیز یادش می آمد. خانه ی آراز... آراز می خواست به او دست دراز کند و... مقاومتش... و خشم آراز و این که با نامردی و بدجنسی او را کشان کشان به اتاق برده بود و در مقابل جیغ و دادها و دست و پا زدن های نورا، با قساوت بر دهانش کوبیده و با خشم پیشانی اش را به دیوار کوبید. دست روی سر پر دردش گذاشت و چشم باز کرد. _وای...من خیلی احمقم... سیاوش نگرانش بود. همین که چشمانش را باز کرده برایش مهم بود. _اروم باش عزیز دلم. خدا رو شکر به خیر گذشت و الان اینجایی. نورا بغض کرده نگاهش را به او دوخت. اشک که در چشم او جوشید،قلب سیاوش مچاله شد. _فکر کردم آدمه...خیال کردم با حرف زدن می تونم همه چی رو تموم کنم....من احمقم... سیاوش با بی قراری و نگرانی خود را جلو کشید و تن لرزان او را به آغوش گرفت. نورا از فکر بلایی که ممکن بود آراز بر سرش بیاورد ترسیده و لرزان اشک می ریخت. خدا به او رحم کرد که سیاوش آمد. _اروم باش جون دلم. نمی زارم اون عوضی نامرد قسر در بره. به حسابش می رسم تا یادش بمونه نباید به ناموس سیاوش دست درازی کنه....تو جون سیاوشی....تو عمر منی.... خود را در آغوش او جمع کرد و تیشرت او را در مشتش گرفت و به او چسبید. اشک ریخت و سیاوش عطر تن او را نفس کشید و روی موهای پریشانش را هزاران بار بوسه زد. زندگی را در آغوشش داشت و حسرت ماندنش را می کشید. چند دقیقه بعد نورا که آرام گرفت، کمی خود را در آغوش او بالا کشید. انگار او هم دلش نمی خواست از این آغوش امن و آرامش بخش بیرون بیاید. سیاوش با محبت دست روی چشمان خیس او کشید. _دلم از صبح شورت و می زد. انگار حال و احوالت به دلم الهام میشه....از همون روزای اول عاشق شدنم می فهمیدم حستو.... نورا خیره به چشمان او اشک ریخت. قلبش در آغوش او آرام بود و میترسید از خودی که با او از خود بی خود می شد. _پس چرا نفهمیدی حالم و وقتی داشتی از ایران می رفتی؟.... چرا وقتی از همه جا مونده بودم و پناه بردم به نامردترین آدم،حواست بهم نبود؟....سیاوش اگه تو بودی....اگه می موندی...این اتفاقا....هیچ کدوم نمی افتاد... سیاوش شرمنده ی کوتاهی هایش بود. با این که سر در نمی آورد نورا چرا اصلا لازم بوده به کسی پناه ببرد. _یعنی چی نور؟ ببین می دونم چقدر در حقت کوتاهی کردم. به جان خودت که از تو قسم راست تری ندارم تا ابد شرمنده تم.....اما چرا پناه؟ چی شده بود که تو.... نورا خود را از آغوش او بیرون آورد و کف دستش را بر روی چشمان خیسش کشید. _هیچی دیگه. دیگه چه فایده داره گفتنش؟ سیاوش نوچ کنان چنگ به میان موهایش انداخت. فکر و خیال هر لحظه بیشتر می شد و معمای نامزدی نورا با آراز هر لحظه برایش عجیب تر می شد. آخر نورا را چه به اراز؟ _بهم بگو نور....من تو رو از خودمم بهتر می شناسیم.تو آراز و حتی لایق نگاهم نمی دونی. اون وقت نامزد و...نوچ،حتی فکر کردن بهشم دیوونم می کنه. نورا چشم بست و اشک ها از میان چشم های بسته اش راه گرفتند. _چه فرقی می کنه دیگه؟ سیاوش با خشم و پریشانی بلند شد و جلوی پای او،پایین تخت زانو زد. چشم به چشمان خیسش که دوخت دلش کمی گریه می خواست. _برای من فرق می کنه...تو نور من بودی. توام من و دوست داشتی. فکر می کنی نمی دونم با تموم نامردیم دوستم داشتی؟ اون وقت باور کنم که دل به آراز دادی؟ نورا خیره به چشم های او اشک می‌ریخت. وقتش رسیده بود. بالاخره کنار اویی که جانش را به او پیوند زده،باایستد و از حقیقت ها بگوید. #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 17❤‍🔥 1 1🔥 1
#نورا #پارت ۴۱۵ خون جلوی چشمانش را گرفته بود و جز صورت خونی و چشمان بسته ی نورا چیزی را به یاد نمی آورد. نه رابطه ی فامیلی و این که یک عمر از خودش به خاطر امانتی های سهراب گذشت و نه این که تا به حال حتی در مقابل بدترین توهین های آراز سکوت کرده و کوتاه آمده بود. اصلا کسی را جز نورا به خاطر نمی آورد. سریع بلند شد و به سوی آراز که پشت سرش ایستاده بود هجوم برد. باید او را می کشت. دستانی که روی نور بلند شده بود را باید می شکست. چطور توانسته بود با نور چنین کند وقتی که سیاوش حتی موقع بوسیدن او می ترسید ته ریشش پوست لطیف او را اذیت کند. مشتش به صورت او که نشست آراز با خشم و البته ناباوری به عقب پرت شد. فکر می کرد سیاوش باز هم کوتاه می آید و بدون هیچ حرف و عکس العملی از خانه اش بیرون می رود. اما اصلا این روی سیاوش را نمی شناخت. روی عاشق و دیوانه اش را... مشت هایش امان نمی دادند که سر بالا بیاورد و حال چشمانش دیوانگی را فریاد می زد. سیاوش دیوانه شده بود. آنقدر زد و زد که آراز بی جان و بی هوش گوشه ی دیوار افتاد و سیاوش اما همچنان مشت و لگد می زد. ناله ی آرام نورا بود که به دستانش فرمان ایستادن و تمام کردن داد. تنش را کشتن کشان به نورا رساند و او را آرام و با احتیاط در آغوش گرفت. _آی ی ی.... خیره به اویی که در آغوشش بود، بلند شد. _جانم،جانم. الان می برمت...الان می ریم... حتی نگاهی هم حرام آراز بیهوش و خونین نکرد و با عجله و احتیاط از خانه بیرون زد. به واحد خود که رسید نورا را با احتیاط روی تخت خواباند و با دستانی لرزان و حالی خراب به دکتر محمدی، دکتر خانوادگی شأن زنگ زد. بعد به سمت آشپزخانه دوید و جعبه ی کمک های اولیه را آورد. آرام و با احتیاط خون گوشه ی لب و پیشانی او را پاک کرد و برای پارگی کنار لب او هزار بار مرد. لب های که با بوسه پرستششان می کرد. می ترسید بخواهد تکانش دهدو به بیمارستان ببرتش. اول باید دکتر می دید او را و بعد به بیمارستان می بردش و از سرش عکس می گرفت. نیم ساعت هم نشد که دکتر ازراه رسید. نورا را که معاینه کرد و دلیل بی هوشی اش را نه ضربه ی سطحی پیشانی اش که شوک عصبی اعلام کرد و بعد از معاینه و تزریق سرم،خیالش را از سلامتی او راحت کرد. موقعی که می خواست برود، سیاوش با اخم هایی درهم گفت: _دکتر بی زحمت یه سری هم به آراز بزن. دکتر با تعجب نگاهش کرد. اما سیاوش قرار نبود جوابی دهد. این لطف را هم به خاطر آیناز به او کرد وگرنه که آراز لیاقتش مرگ بود‌. دکتر که رفت، سیاوش هم به اتاق برگشت. نورا هنوز بیهوش بود. قلبش هزار تکه می شد وقتی صورت بی رنگ و روی او را می دید. وای که اگر دیر می رسید. وای که اگر دلش شور نمی زد و بهانه ی نور را نمی گرفت. حتی فکرش هم چهارستون تنش را می لرزاند. با آراز کارها داشت. او دیگر پایش را از گلیمش درازتر کرده بود.  این بار پای نورا وسط بود و سیاوش به این راحتی ها از آراز نمی گذشت.... #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 16❤‍🔥 1 1🔥 1
#نورا #پارت ۴۱۴ امیدوار بود که آن دختری که جنین وار گوشه ی اتاق افتاده نورش نباشد. پشت به در روی زمین افتاده بود. با بیچارگی تکیه اش را به چهارچوب در داد و خیره به دخترک، قلبش ناکوک و نامرتب می تپید. دست و پایش می لرزید و امکان سقوطش بود. می مرد اگر آن دختر نورش باشد. _نو...نور.... از میان لب های لرزانش نام او را زمزمه کرد و تمام جانش را در پاهایش جمع کرد و به سوی او قدم برداشت. _کثافت از خونه ی من برو بیرون. چی می خوای از جونم؟ بابا نقطه ی اتصال من به تو ننه بابام بودن که مردن جفتشون‌. چرا تو از ما نمی کشی بیرون. آراز یقه اش را از پشت کشید و سیاوش نامتعادل به عقب کشیده شد. فقط می خواست به ان دختر افتاده بر زمین برسد و مطمئن شود که نور نیست. وگرنه که روابط چندش آور و آزاد آراز از خیلی وقت پیش دیگر به او مربوط نمی شد. آراز یقه اش را گرفت و در صورتش با خشم فریاد زد. _حالم بهم می خوره از این همه ادعای بزرگیت.گمشو بیرون و یادت بره فامیلیم. نگاهش به سوی دخترک سر خورد و دست روی دستان آراز بر یقه اش گذاشت و او را از خود جدا کرد. باید به او می رسید تا قلبش آرام می گرفت. روی زمین کنار دخترک نشست و دست لرزانش را به سوی سر او برد. آراز با خشم غرید. _چرا انقدر زبون نفهمی تو؟ آخه روابط من به تو چه ربطی داره؟ یه کاری می کنی عین سگ پرتت کنم بیرون. دستش می لرزید وقتی روی سر او قرار گرفت. موهایش را می شناخت. انگشتانش خاطرات زیادی با لطافت تار به تارشان داشتند. قلبش داشت می ایستاد و چیزی تا مردنش نمانده بود. سرش را وقتی به سمت خود برگرداند و چشمش به چشمان بسته و لب و پیشانی خونی او افتاد، دنیا همان جا ایستاد و تمام شد. _دست نزن بهش کثافت. آراز لگدی به ساق پایش زد و نفسی که رفته بود از دیدن او برگشت. او با نور چه کرده بود؟.... #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 12❤‍🔥 2 1
#نورا #پارت ۴۱۳ سیاوش اما دست بردار نبود. دلش مانند سیر و سرکه می جوشید و حس بدی به آن صدای جیغی که هنگام ورودش به خانه داشت، به دلش چنگ می انداخت. با مشت و لگد به جان در افتاده بود و آراز را صدا می زد. چند دقیقه ای گذشت و دیگر تصمیم داشت در را بشکند و وارد واحد آراز شود که آراز با خشم در را باز کرد. جلوی در ایستاده بود و دید او را به داخل خانه گرفته بود. چشمان سرخ و صورتی که از عرق خیس و سرخ بود معلوم می کرد حالش را. _چیه؟ چته در خونه رو کندی؟ چی می خوای از جونم بابا؟ سیاوش اما چشمانش از همان فضای کوچک بین بدن او و در ، در داخل می چرخید. اخم و خشم تمام جانش را گرفته بود. وای اگر آنچه که فکرش هم خوره ی جانش می شد، اتفاق افتاده بود. باید دیگر خدا به داد آراز می رسید. _چه خبره اینجا؟ کی اون توئه؟ آراز با طلبکاری و پرخاش داد زد. _به تو چه آخه؟ چرا انقدر گه خور من و زندگیم شدی تو؟ در حالی که اضطراب و نگرانی دمارش را در آورده بود، حال این را نداشت حواسش به حرف زدن بی ادبانه ی آراز باشد. _برو اون ور آراز. اگه ریگی تو کفشت نیست بزار بیام با چشمای خودم ببینم که خبری اون تو نیست. آراز با خشم و حرص پوزخند پر تمسخری زد. _برو پی کارت بابا. سیاوش اما بی طاقت و نگران بر سینه ی او کوبید و او را که توقع این کار سیاوش را نداشت، به کناری هول داد و با قدم هایی بزرگ وارد خانه شد. صدای ناله ای از داخل اتاق می آمد. به سوی اتاق که قدم برداشت یقه اش از پشت کشیده شد. _کجا سرت و عین یابو انداختی پایین و اومدی تو خونه ی من؟گمشو برو پی کارت مرتیکه. سیاوش اما با دیدن آن روسری سبز رنگ و آشنا گوشه ی مبل دیوانه شد. در حالی که یقه اش در دستان آراز بود و آراز با تکان دادنش، بد و بیراه و فحش و ناسزا نثارش می کرد،فکرش پر کشید به آن روزی که روسری سبز رنگی را که از خودش برای خودش خریده بود را سرش کرد. وقتی با لوندی و دلبری برای تشکر او را عمیق و عاشقانه بوسیده بود و برای هزارمین بار عاشق و دیوانه اش کرده بود. دیگر حال خود را نفهمید. وقتی که دست روی دستان آراز گذاشت و با خشم او را از خود جدا کرد و به گوشه ای پرتش کرد و به سوی اتاق دوید. نورش اینجا بود... بوی تنش را می فهمید که در فضا پخش شده بود. فکر این که آن صدای جیغ برای نورا بود به جنون می کشاندش.... #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 9❤‍🔥 3 1
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.