cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

نورا

نویسنده: هانیه محمد یاری رویای محال (چاپی)آن نگاه افسونگر(چاپی) رویای بی انتها(چاپی) سایه مجنون در حال تایپ... نورا در حال تایپ... اینستاگرام 👈https://instagram.com/haniyeh_mohammdyari

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
8 142
Suscriptores
-624 horas
-477 días
-20430 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

دقت کردین که تعداد پارت های هدیه مون داره زیاد میشه؟🤔😌
Mostrar todo...
8
#نورا #پارت ۳۳۷ _چرا اینجایی؟ چشمان خیسش را به اخم او دوخت. هنوز هم برایش جذاب و دست نیافتنی بود. این مرد تمام او را داشت و نخواست. پوزخند پر بغضی زد. _نیما که گفت....نامزدشم. آراز پوزخند صداداری زد و تکیه اش را از دیوار راهرو گرفت و قدمی به سویش برداشت. _من و نخندون خوشگله... دقیقا رو به رویش ایستاده بود حالا. چشم در چشم. دست که بالا آورد، سر انگشتانش موهای بیرون ریخته ی او را لمس کرد. هنوز هم این مرد با لمسش او را از خود بی خود می کرد. زمزمه ی آهسته اش در میان فاصله ی گوش و گردن او، حال خرابش را خراب تر کرد. آنقدر که چشم ببندد روی مردی که چند قدم آن طرف تر به انتظارش نشسته بود. _تو که برای من می مردی چی شده داری با این پسره می پری؟ این مرد تمام جانش را از خود بی خود می کرد. اصلا تمام نبض هایش را در دست داشت و تن او را بلد بود. نفس هایش انگار از ته چاه در می آمد وقتی که  بریده و تکه تکه گفت: _خودت گفتی....گفتی تمومه....وگرنه که من.... آراز عطر تن او را بو کشید. این دختر از تمام دخترهایی که دور و برش بودند،خوشبوتر بود. اصلا عطر تنش مست می کرد. _هنوزم خوشبو و مست کننده ای... دلم تنگ شده واسه لمس تن پنبه ایت. این پسره بلد نیست تو رو.... مونا جانش داشت در می آمد انگار. به آراز که می رسید سست و بیچاره می شد. این مرد اولین هایش را از آن خود کرد و بعد که دلش را زد رهایش کرد و حالا دوباره داشت او را با همان روش های مخصوص به خود دیوانه می کرد. نباید این طور می شد اگر این بدن لمس شده زیر انگشتان نوازش گر او می گذاشت. با بی حسی دستش را روی سینه ی او فشرد و با صدایی که انگار از ته حلقش بیرون می آمد گفت: _برو... آراز این بار لب چسباند به چانه ی او. _کجا برم؟ تازه بعد از چند وقت پیدات کردم. نباید این طور می شد. لعنت به آراز و این همه بلد بودنش. دست بی حس و حالش را بر سینه ی او نشاند. _بسه....برو.... من....من....نیما.... آراز بوسه ای بر لب او کاشت و او را در میان زمین و هوا رها کرد و با پوزخند عقب کشید. مونا دست روی دیوار گذاشت تا پاهای سست و بیجانش اوارش نکنند. _نگو که از این پسره خوشت اومده.هه، دختره مگه تو دلت آتیش نمی خواست، این پسره که هیچی نیست. اخم کمرنگی کرد و با بغض و حال زار گفت: _دست از سرم بردار آراز....چی می خوای از جونم؟.... مگه خودت نبودی که همه چی رو تموم کردی؟ حالا....حالا چی عوض شده؟ قطره اشکی که روی گونه اش چکید،پوزخندی زد. _مبارکه...شنیدم نامزد کردی. آراز نیشخندی زد و سر کج کرد و خیره به چشمان نمدار او لب زد: _باهات خیلی حرف دارم خوشگله. خیلی کارای نصفه و نیمه مونده بین ما... و در حالی که عقب عقب می رفت آهسته گفت: _منتظر تماسم باش سکسی من... مونا کنار دیوار آوار شد. آراز اولینش بود. اولین عشق و احساسش. یک روز آمد و دیوانه اش کرد و رفت. اصلا شبیه مرد رویاهایش نبود. اتفاقا همانی بود که هیچ گاه خوشش نمی آمد. اما دل احمقش اسیر شد و تا انتهای همه چیز پیش رفت. از تمام خودش گذشت تا او را داشته باشد و نداشت. حالا که می خواست با نیما شروعی دوباره داشته باشد، باز هم آراز آمده بود. ### #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 15 2😱 2
#نورا #پارت ۳۳۶ نیما لبخند زنان دستش را پشت کمر مونا گذاشته بود و با لبخند بزرگی او را به این سمت می آورد. نگاهش روی دخترک بود و داشت از چشم یک خواهر شوهر آنالیزش می کرد. دخترک ریزنقش، با آن پوست سفید و موهای از فرق باز شده ی مشکی و آن چشمان کشیده ی سیاه رنگ، آنقدر بانمک بود که به نیما حق بدهد که از دوست داشتنش دست نکشد. دخترک چهره ی شرقی ای داشت و آن لبخند نمکینش، معصومیت خاصی به چهره اش بخشیده بود. نزدیک میزشان که شدند، نورا با لبخند و خوشحالی بلند شد. آراز هنوز هم بی تفاوت نشسته بود و حتی به خودش زحمت نداد سر بچرخاند و نگاهی به سمتشان بیندازد. _سلام. نیما که پر انرژی سلام داد، آراز تازه سر چرخاند و نیم خیز شد. نورا به سوی دخترک رفت و دوستانه دست داد و سلام و علیک گرمی کردند و آن زمان بود که نگاه آراز هم به سوی دخترک چرخید. دنیا جای کوچکی بود انگار. آنقدر که بعد از ماه ها درست در جایی که حتی باورش را هم نمی کرد، او را دوباره ببیند. مونا هنوز او را ندیده بود و مشغول خوش و باش با نورا بود. یک لحظه که به سوی نیما چرخید، با آراز چشم در چشم شد و تمام آن روزهای دلدادگی و جنون به یادش آمد. آراز بود. درست در مقابلش. نیما که برایش صندلی عقب کشید، آراز چنگی به موهایش زد و نشست. مونا هم با حالی خراب و دستپاچه نشست. _خب آبجی خانوم اینم مونا جان که برات ازش زیاد گفته بودم. مونا سر به زیر داشت و لبخندش رنگ باخته بود. با این حرف نیما لحظه ای سر بالا آورد و چشم در چشم آراز شد. _خیلی خوشوقتم عزیزم. مطمئن بودم که دختری که دل و دین نیمای ما رو برده باید خیلی خواستنی باشه. اما تو از تصورات منم قشنگ تری. مونا خجالت زده و مضطرب لبخند نصفه و نیمه ای زد و سر پایین انداخت. صدایش می لرزید و تمام جانش هم. _نظر...لطفته عزیزم. آراز این جا چه می کرد؟ اصلا به چه نسبتی آن جا بود؟ _تو چطوری اراز؟ نورا که گفت قرار توام بیای تعجب کردم. آراز بلد بود که زود خود را جمع و جور کند و ماسک بی تفاوتی به همه چیز را به صورت بزند. نیشخندی زد و شانه ای بالا انداخت. _این آبجی توئه که رخصت نمی ده. وگرنه که من ول کن نیستم.... اشاره ای به مونا کرد. انگار نه انگار که او همان دختری بود که.... _توام انگار داری می ری قاطی مرغا بچه زرنگ. نیما لبخند زنان نگاهی به مونا انداخت. دخترک همان طور که گرم صحبت با نورا بود، لپ هایش گل انداخته بود و برای نیمایی که از حال و احوال درونی مونا خبر نداشت، چقدر زیبا و شیرین بود. _اره فکر کنم. مونا اما حالش خراب بود. بلد نبود که مانند آراز نقش بازی کند. اصلا مگر چقدر از آن رابطه ی پر شور گذشته که بخواهد بی تفاوت باشد؟ آخر او همه چیز را با این مرد بی تفاوت و خونسرد روبه رویش تجربه کرده بود. دقیقا تمام اولین هایش را.... _چیزی شده مونا جون؟ احساس می کنم حالت خوب نیست. مونا در جواب نگرانی نورا، لبخند بی رنگ و رویی زد و گفت: _خوبم. و بلند شد و با گفتن " عذر می خوام" شتاب زده به سمت سرویس بهداشتی رفت. نورا متعجب گفت: _انگار حالش خوب نبود. نیما نگران حال او خواست بلند شود و به دنبالش برود که آراز دست روی شانه اش گذاشت. _طوری نیست بابا. شلوغش نکنین. طفلی دختره خواهر شوهرش و دید گرخید. نورا اخمی کرد و گفت: _وا.... چند دقیقه ای گذشت و پیشخدمت آمد و سفارش ها را گرفت. نورا و نیما که مشغول گفتن سفارش هایشان بودند، آراز به بهانه ی این که ماشینش را در بد جایی پارک کرده بلند شد تا سری به ماشینش بزند. اما وقتی کمی از میز دور شد و نورا و نیما را مشغول دید،مسیرش به سمت دستشویی که در راهرویی که در گوشه ی کافه و خارج از دید بود ، چرخید. باید می فهمید که چرا دوباره مونا پیدایش شده. درست در بعیدترین موقعیت. درست در مقابل چشمان نورا،در حالی که قرار است به زودی نامزد نیما شود. ### #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 13
نخواه برای سهمِ کوچکی از صدای تو اینقدر دلم بلرزد، کجایی؟ عباس معروفی
Mostrar todo...
#نورا #پارت ۳۳۵ این روزها سخت و طاقت فرسا می گذشت وقتی قرار بود آراز را تحمل کند. فاطمه هم کمی آرام تر شده بود. همین که دیگر مانند قبل سرسنگین و اخمو رفتار نمی کرد خیلی بود. شاید ته دلشان منتظر معجزه ای بودند برای به هم خوردن این نامزدی. شاید هم امیدوار بود که نورا سرعقل بیاید. نیما هم این روزها حالش بهتر از همیشه بود. چند شب پیش به فاطمه گفته بود که قصد ازدواج دارد و دختری را پسندیده. فاطمه کلی خوشحال شد و خواست که هر چه زودتر آن دختر را ببیند و به خواستگاری اش بروند. نیما کارش را بهانه کرد و این که بعد از قضیه ی زندان، دیگر شغل و سمت خوبی که در شرکت داشته را ندارد. باید چند ماهی صبر کنند تا کمی زندگی و کارش را سر و سامان دهد. فاطمه اصرار داشت که لااقل به خواستگاری دختر مورد علاقه ی نیما بروند و نشانش کنند. نیما که از خدایش بود اما از طرف مونا مطمئن نبود. مونا خیلی صمیمی تر از قبل در رابطه بود اما هنوز نیما در ته چشمانش دو دلی و سردی را می دید. نمی خواست از خواستن او دست بکشد و امید داشت که روزی تمام او را تصاحب می کند. نورا گرچه با خواستن دختری که یک بار دست رد به سینه ی برادرش زده و به دنبال کس دیگری رفته مخالف بود،اما نمی خواست در انتخاب نیما دخالتی داشته باشد. بالاخره او با انتخاب آراز ثابت کرده بود که چندان هم نمی شود روی انتخاب های او حساب کرد. در این چند وقت با اصرارهای آیناز یکی دوبار به خانه ی او رفته بود. یک بار که ناخودآگاه و به خواهش دلش از برگشت ثریا پرسید، آیناز گفته بود که هنوز دکتر قلبش سفر و برگشت به ایران را برایش مناسب نمی داند و مجبور هستند که چند ماه دیگر بمانند. باز هم بغض آمده و به قلب احمقش چنگ انداخته بود. یعنی اصلا اوی بی وفا به یادش می افتد یا آنقدر سرش گرم همسرش است که یادش رفته اویی را که با دروغ و پنهان کاری درگیر خود کرد و پشت سر رهایش کرد؟ هر چه بود باید فراموش می کرد و نمی شد. آیناز گفته بود که هنوز چیزی در مورد او به ثریا و سیاوش نگفته اند و برایش سوال بود که چرا؟ آیناز می گفت مادرش ناراحت می شود وقتی بفهمد که بدون حضور او برای تنها پسرش به خواستگاری رفته اند و او را نشان کرده اند و نورا مانده بود از این که قرار است از این به بعد برای سیاوش ،همسر برادر زاده اش باشد،خوشحال باشد و یا ناراحت. هنوز هم نمی خواست باعث سوءتفاهم او شود. ترجیح می داد تا آخر عمر او را نبیند تا این که او فکر کند به خاطر انتقام از او این ازدواج را پذیرفته و همسر آراز شده. به هر حال هم خودش و هم خانواده ی آراز باید او را به عنوان همسرش قبول می کردند و باید خودش را برای دیدن سیاوش در کنار همسرش آماده می کرد. دیدار با سیاوش بالاخره یک روز اتفاق می افتاد که چندان هم دور نبود... ### _کجا موندین پس؟ تو که گفتی یه ربع دیگه اینجایین. نیما این روزها از همیشه سرحال تر بود. _نزدیکیم دیگه.مونا اصرار داشت دست خالی نیاییم دیدنت. صدای اعتراض مونا با خنده ی نیما، لبخند را به لبش آورد. هر چقدر که مخالف این دختر بود، بالاخره باید به خواست و انتخاب نیما احترام می گذاشت. همان طور که نیما برایش در انتخاب آراز همین کار را کرد. آراز که آمد و مقابلش نشست، لبخند از لبانش پر کشید. _باشه پس زود بیاید. منتظرتونیم ما. آراز در حالی که با گوشی اش چت می کرد گفت: _خیلی سرم خواستم یه روز و با نامزدم تنها باشم که توام مهمون دعوت کردی. نورا با اخم گفت: _همون صبح که زنگ زدی و قرار امروز و گذاشتی گفتم بهت که قراره با دختر مورد علاقه ی نیما ملاقات داشته باشم. تو بودی که اصرار کردی حتما هم و امروز ببینیم. آراز نیم نگاهی به او انداخت. _خب حالا. بدم میاد اخم می کنی ر به ر بهم. فقط زود جمع کن بریم دنبال کارمون. بدون جواب سر چرخاند و نگاهش را به بیرون دوخت. چند روزی بود که نیما می خواست یک ملاقاتی با مونا داشته باشد. البته که خودش هم می خواست دختری که این طور دل نیما را برده را ببیند. صبح که آراز زنگ زد، خواست بهانه بیاورد و این بار آراز پافشاری کرد. این بود که مجبور شد به همراه آراز این دیدار را انجام دهند. با ورود نیما و دخترک کنارش، لبخند زنان گفت: _اومدن بالاخره.... #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
👍 19🔥 5 2❤‍🔥 1
نورا متعجب گفت: _واقعا؟! کیه حالا؟ ‌نیما خندید و گفت: _من توعمرم یه بار عاشق شدم....به نظرت بلدم کسی رو جز مونا بخوام؟ ### #هانیه محمدیاری
Mostrar todo...
👍 12
#نورا #پارت ۳۳۴ ماشین آرش درست سرکوچه شأن بود. قسمت فرو رفته ی میان دیوار که آن روزها که سیاوش می آمد و دلش بوسه و آغوش می خواست،ان جا پارک می کرد که از دید خانه ها دور بود. فکر او نه از سرش می رفت و نه از دلش. اصلا عشق اول و آخرش بود و نمی شد فراموش شود. فقط به انتهایی ترین قسمت قلبش فرستاده بودش و می خواست به زندگی و تقدیر اجباری اش تن دهد. داخل ماشین که نشست، با یاد آن روزها بغض آمده و در جانش نشسته و کمی هم چشمانش را هم تر کرده بود. اصلا اوی بی وفا با خود رویاهای از دست رفته و اشک و بغض می آورد. سلامش آرام و مختصر بود و با آن بغض، ترجیح می داد حرف نزند. ارش با اخم نگاهش به رو به رو بود و حتی جواب سلام او را هم نداد. انگار در فکر بود و یا شاید می خواست حرفی بزند و مانده بود چطور شروع کند. نورا بی طاقت بعد از چند دقیقا نگاه به سویش چرخید و گفت: _کارت واجب بود که باید می اومدم پایین؟ اونم این طور مخفیانه و مسخره؟ آرش نیشخندی زد و هنوز نگاهش به بیرون بود. _مسخره؟! آره خب، هر کاری من بکنم از نگاه تو مسخره ست و کارا و انتخابای تو درست و به جاست همه. نورا منظور او را خوب می فهمید. کنایه اش به انتخاب آراز بود. _چرا فکر می کنم با توپ پر اومدی و داری بازخواستم می کنی! آرش با همان اخم هایی که خیلی کم از او دیده بود به سویش چرخید. _فکر می کردم دلت پیش اون پسره ست. وقتی دیدم چطوری نگاهت دنبالشه، پیش خودم گفتم مگه من می تونم با این پسره تو یه کفه ی ترازو باشم؟ اون همه چی داشت و من....شاید اصلا مهم ترین داراییش اون نگاه تو بود و مطمئن بودم که دلتم باهاشه...حالا چی شده آدمی رو انتخاب کردی که مامان بی خیال منم وقتی ازش می گه چهره می کشه به هم که انگار چندشش می شه؟ نورا نگاه از او گرفت. اصلا این روزها همه درست می گفتند. _به تو ربطی نداره انتخابای من. آرش با حرص روی فرمان کوبید. _اره نداره، اما دلم می سوزه واسه خود خرم که با وجودی که یه فرشته ای مثل فرنوش و کنارم دارم،هنوز نگران زندگی دختر خاله ی احمقمم که یه عمر عشق من و ندید و حالا داره خودش و می سپاره به یه آدم لاشی. نورا طلبکار صدا بالا برد. _درست حرف بزن. زندگی منه و هر کاری که دلم بخواد می کنم.توام نمی خواد نگران زندگی من باشی. دست انداخت به دستگیره ی در تا قبل از این که حالش بد شود از ماشین پیاده شود. آرش اما مانتوی او را چنگ زد و مجبورش کرد به ماندن. نورا برنگشت و همان طور پشت به او و اخم کرده ماند. _نورا دلم می سوزه. از وقتی شنیدم داری این جوری می کنی بازندگیت انگار تو دلم آتیش روشن کردن.وقتی مامانم گفت از اون پسره،من ندیده و نشناخته گفتم نورا محاله یه همچین شخصیتی رو بخواد...نکن نورا. حیفی به خدا... خود را که از ماشین بیرون کشید، تا عجز صدای او را نشنود. قلبش در حال ترکیدن بود. همه درست می گفتند و او لال می شد و نمی دانست چطور از درد قلبش بگوید. _نورا؟! با صدای نیما که صدایش می زد دستی به چشمان نم دارش کشید و سر چرخاند. نیما با چند قدم فاصله پشت سرش بود و نگاهش ناخوداگاه به انتهای کوچه و جایی که ماشین آرش پارک بود چرخید. آرش رفته بود. _این جا چه کار می کنی؟ آنقدر ذهنش بهم ریخته بود که طول کشید تا بگوید: _می...می خواستم برم سوپری سر کوچه. نیما اشاره ای به کوچه کرد و گفت: _پس بیا با هم بریم. یه کمم حرف می زنیم. کاش می توانست بگوید از حرف پر است. از شنیده هایی که همه عین واقعیت بود و سعی می کرد با طلبکاری و حاضرجوابی انکارش کند. _خاله زهرا و فرنوش بالان آخه. نیما لبخندی زد. _خاله که همیشه اینجاست. دیگه خودش صاحب خونه شده. لبخند تلخی زد و کنار نیما به راه افتاد. _خوبی؟ سوال یک دفعه ای نیما هولش کرد. _اره...چطور؟ نیما نگاهش به زمین بود و هنوز لبخند به لب داشت وقتی گفت: _نمی دونم. اما شبیه کسی که داره با مرد مورد علاقه ش ازدواج می کنه نیستی آخه....به نظرم اون روزا که با سیاوش بودی حالت بهتر بود. باز هم از او می گفتند و دلش را بی قرار می کردند. نیشخند غمگینی زد. _خوبم. عالیم... خب همه مخالف انتخابمن و نمیشه ازم انتظار داشت که با این همه مخالفت و قهر و اخم و تخم، حالم خوب باشه. _بزار پای نگرانیمون واسه آینده ت. _می دونم نگرانین، اما منم دیگه یه بچه ی کوچیکه و بی دست و پا نیستم. شاید اصلا آراز بهترین شد برا من.هنوز هیچی نشده احساس می کنم همه پشتم و خالی کردن. نیما سر به سویش چرخاند. _هیچ وقت فکر نکن که پشتت نیستیم. هر چقدرم که مخالف باشیم با تصمیمت، هر چقدرم که ناراحت، اما همیشه حمایت ما رو داری... لبخندی زد و حرف را به مسیر دیگری کشید. _اصلا شاید من یه تصمیمی گرفتم که قضیه ی تو بره تو حاشیه. نورا با کنجکاوی به سویش سر چرخاند. _چی؟ نیما خندید و مقابلش ایستاد. _یه چند وقتیه افتاده سرم که مامان و به آرزوش برسونم و براش عروس بیارم.
Mostrar todo...
👍 13🔥 3 1
#نورا #پارت۳۳۲ یک هفته از آمدن آراز به خواستگاری اش گذشته بود. زیاد هم را نمی دیدند. البته که او همیشه برای بودن با آراز بهانه می اورد. آراز هم اهل اصرار نبود و شاید اصلا سرش جای دیگری گرم بود. نورا که اصلا اعتمادی به او نداشت. یک جورهایی برایش اصلا مهم هم نبود. همین که دست از سرش برمی داشت و تا رسیدن به عقد و رسمی شدن و تعهد او را به حال خودش رها می کرد،ممنونش هم می شد. دو روز پیش آیناز زنگ زده بود و با آن محبتی که شبیه اوی بی وفای از یاد نرفتنی بود،برای شام دعوتش کرد. اما ترجیح می داد فعلا از این خانواده دور باشد. این همه بی محلی فاطمه و سردی نیما را از چشم آن ها می دید. فردای خواستگاری فاطمه خبرها را به گوش زهرا رساند و زهرا خیلی زود به خانه شأن آمد. وقتی مقابلش نشست مطمئن بود که فاطمه از او هم خواسته که با نورا حرف بزند تا هرچه زودتر از خر شیطان پیاده شود و سر عقل بیاید. _قربونت بشم خوشگل من، آخه تو رو چه به اون پسر؟ ببین من هیچ وقت خوشم نمی اومد آدما رو قضاوت کنما. مخصوصا از رو ظاهرشون که هیچ وقت.اما آخه این پسره...به خدا اصلا یه طوریه. پر از انرژی منفیه. از اون آدماست که با یه نگاه می فهمی اهل زندگی و تشکیل خانواده نیست.نورا جان تو رو خدا خودت و بدبخت نکن.همیشه هم دل ما آدما ما رو به جا و راه خوب و خوش نمی کشونه.خیلی وقتا هم گوش دادن به حرفی قلبمون ما رو می بره به سوی بدبختی که تهش هیچی نیست جز بی راهه. فاطمه که با اخم از آشپزخانه بیرون آمد، نورا دیگر مطمئن شد که فاطمه از زهرا خواسته با او حرف بزند. ای کاش می توانست بگوید که دقیقا با آن ها موافق است و به همان اندازه از آراز خوشش نمی آید. اصلا یک جوری بود نسبت به او. یک جور بی حسی. نه خوشش می آمد و نه بدش می آمد. ولی هرگز انتخابش نبود. فاطمه سینی چای را روی میز داشت و کنار زهرا نشست. هنوز مثل روز اول شاکی بود. _تو رو خدا تو حالیش کن که من از روی دشمنیم نیست که مخالفم. بابا پاره ی تنمه این بچه. آخه چطور ببینم داره خودش و می سوزونه و لال بشم؟ تو که می دونی چه آرزوها من واسش داشتم. نورا در سکوت پوفی کرد و لیوان چایی برای خود برداشت. ترجیح می داد گناهکار و مقصر دیده شود تا مادرش و نیما را شرمنده ببیند. _به نظرم یه کم دیگه فکر کن نورا جان. تو عین ماه می مونی. اون پسر شاید یه چیزایی داشته باشه که دخترای به سن و سال شما جذبش بشن،اما باور کن همش سرابه. یه مدت که بگذره همه چیز برات تکراری می شه و تازه چشمت وامیشه رو واقعیتای زندگی... صدای زنگ خانه آمد و نورا از خدا خواسته برای باز کردن در بلند شد. فرنوش بود،نامزد آرش. زهرا گفت: _خواهر پیش فرنوش هیچی نگیم از این قضایا. بلاخره تازه اومده به خانواده مون و دوست ندارم از جیک و پیکمون خبر دار بشه. فاطمه هم به تایید سر تکان داد. _اره این طور بهتره. نورا مانده بود از کار این دو خواهر. هر چقدر هم با هم در خیلی از چیزها متفاوت بودند، پایش که می افتادخیلی هم با هم هم عقیده و هماهنگ می شدند. فرنوش که به واحدشان رسید، نورا صمیمانه در آغوشش گرفت و گرم سلام و احوال پرسی کردند. از رفتار صمیمی او خوشش می آمد. ای کاش آرش قدرش را می دانست... فاطمه هم خیلی صمیمی با او رفتار کرد و زهرا در حالی که او را کنار خود می نشاند گفت: _با آرش اومدی فرنوش جان؟ فرنوش مانتواش را به دست نورا داد و تشکر کرد و گفت: _بله. من و رسوند و گفت یه کاری داره و رفت.گفت عصری میاد دنبالمون. با صدای تیک پیام گوشی اش، با فکر این که باز هم آراز است پوف بی صدایی کرد و بی حوصله گوشی اش را از روی عسلی برداشت. اما با دیدن پیام آرش با تعجب نگاهی به فرنوش که گرم صحبت با زهرا و فاطمه بود انداخت. _به کسی نگو که منم فقط یه لحظه بیا پایین کارت دارم. این رفتارها از آرش بعید بود. اخمی کرد و تایپ کرد. _چرا؟ خیلی زود پیام آرش آمد که: _یه این بار و بدونه چون و چرا بیا. سر کوچه منتظرتم.خواهش می کنم. دلش نمی خواست برود. اصلا حس خوبی به این ملاقات پنهانی نداشت. آرش هر حرفی داشت باید می آمد و پیش مادر و همسرش می زد. آخر این قرار پنهانی دیگر چه بود؟ اما از طرفی هم پسرخاله اش بود و به جز آن علاقه ای که آرش داشت و او نه، چیزی نبود که بخواهد نرود و یا نگران قضاوت ها باشد. با خودش فکر کرد که فقط می رود و می شنود حرف هایش را و خیلی زود برمی گردد. بلند که شد، فاطمه با اخم نگاهش کرد. لبخندی به جمع زد و گفت: _من...یه سر برم تا سوپرمارکت و بیام. فاطمه همان طور سرسنگین و اخم کرده گفت: _مگه چیزی لازمه بخری؟ خب چیزی می خوای بگو نیما که میاد سر راه بگیره. سری بالا انداخت. _نه، خودم می رم و زود میام. و با ببخشیدی به سوی در رفت و مانتوی جلو باز و دم دستی اش را از چوب لباسی برداشت و به تن کرد. حتما فاطمه فکر می کرد آراز منتظرش است که آنطور اخم کرده بود. ### #هانیه محمدیاری
Mostrar todo...
👍 9❤‍🔥 7 2🔥 1
چاقو برای خودكشی راه قشنگی نيست وقتی شبی از چشم هايت می‌توان افتاد بابک سليم سامانی
Mostrar todo...
#نورا #پارت ۳۳۱ _روزی که می خواستن من و بدن به بابات هیچ وقت از یادم نمی ره. بابات نمی گم بد بود اما مرد من نبود. اما خب آقام با باباش دوست و شریک بود و فکر می کرد اونا هم یه خانواده ای هستن مثه خودمون... بابام اخلاقای خاصی داشت. زیاد اهل رفت و آمد خانوادگی با دوست و رفیقاش نبود. واسه همینم فکر می کرد بابا بزرگت یکیه عین خودش. وقتی ام اومدن خواستگاری بازم نفهمید که ما هم کف هم نیستیم...مادرم اما فرق داشت با آقام. همون شب اومد تو اتاقم و ازم پرسید راضی هستم یا نه.خب بابات مرد جذابی بود. کار خوب، ظاهر خوب و خانواده ی خوب....اما من نمی خواستمش....اون موقع ها که مثه الان نبود. کی از من نظرم و می پرسید اصلا...مادرم یه حرفی زد که هنوز تو گوشمه. بهم گفت ببین از این پسره چندشت میشه یا نمی شه... نفهمیدم منظورش چیه اما حالا که فکر می کنم می بینم چه حرف درستی زد. تو یه عمر باید  با یه مردی که غریبه ست و حالا به مرور زمان آشناترینت میشه نشست و برخاست کنی. قراره باهاش هم بالین بشی و ازش بچه داشته بشی. قراره با هم هم سفره و هم سفر بشین.چطور میشه آدم کسی که چندشش می شده رو تحمل کنه؟ این یه حسیه که حتی ممکنه تو فکر کنی یه آدم و دوست داری اما این حس و هم بهش داشته باشی....حالا من از تو می پرسم. تو از این پسره که ادعا می کنی مناسبته چندشت میشه با نه؟ بشین قشنگ به همه چیش فکر کن. حرف یه روز و دو روز نیست نورا. حرف یه عمر زندگیه. من زبونم تلخ میاد واسه شما اما خدای بالای سر شاهده که جز خوشبختی شما هیچی ازش نمی خوام....در این خونه تا وقتی من زنده ام به روت بازه‌. من پشت هر تصمیمی که بگیری وایمیستم اما بیشتر فکر کن... نورا دنیا دنیا بغض داشت. چقدر لحن فاطمه پر بود از بیچارگی . چه می گفت به او وقتی حتی از دیدن آراز هم مورمورش می شد. دقیقا آراز آدمی بود که از او چندشش می شد و این اصلا پیش فاطمه گفتنی نبود. با ویبره ی گوشی اش در داخل جیبش، گوشی را بیرون آورد و به شماره ی آراز که روی گوشی استفاده بود خیره شد. اصلا دلش نمی خواست حالا  که می دانست از این که خواسته هایش به کرسی ننشسته چقدر عصبانی است جوابش را بدهد و با او حرف بزند. فاطمه اشاره ای به صفحه ی  گوشی کرد که اسم آراز روشن و خاموش می شد و گفت: _جواب بده. و بلند شد و ظرف میوه را از روی میز برداشت و به آشپزخانه رفت. چقدر دلش نمی خواست صدای او را بشنود. با بلاتکلیفی بلند شد و به اتاقش رفت. امشب آراز باز هم ثابت کرده بود که نمی تواند آدم محترمی باشد. نیما که بعد از رفتن خواستگارها از خانه بیرون زد، با تمام سکوتش نشان داد که چقدر مخالفت است و به خاطر او سکوت کرده. گوشی را که روی گوشش گذاشت دیگر قرار نبود کوتاه بیاید. آراز اما لحنش پر بود از طلبکاری. _قرارمون این نبود نورا.مادرت از همین الان داره نشون می ده که از من خوشش نمیاد و دقیقا با من یه پدر گشتگی ای داره انگار. یعنی چی که هر چند دقیقا اعلام می کرد مناسب هم نیستیم؟ آره خب آدمایی مثه مادر تو فکر می کنن خودشون بنده های خوب خدان و ما یه مشت آدم نفهمیم...جمع کن تو رو خدا این ادا اطوارا رو بابا. نورا با حرص گفت: _درمورد مامان من درست حرف بزن. چیزی گفت اتفاقا درست و به جا گفت. من و تو از هر لحاظ فرق می کنیم... آراز پوزخندی زد و گفت: _این آدم که بد عالمه یادت باشه که تو روزای سخت پشت خودت و خانواده ت بود. حالا که برادرت آزاد شده و خرتون از پل رد شد، شدم بد و کافر؟ ببین من اعصاب ندارم. به مامانت بگو اداهاشو بزاره واسه کسی که خریدارشه. هر چی زودتر باید عقد کنیم. حالا چه مناسب هم باشیم و چه نه. نورا با خشم و حرص نفس بلندی کشید. آراز نفهم ترین آدمی بود که تا به حال دیده. _ببین هر کاری دوست داری بکن. من به قدر کافی موقعی که گفتم انتخابم تویی تو روی مامانم وایستادم‌. دیگه این کارو نمی کنم. همونی میشه که مامانم گفت. توام بهتره صبر کنی. آراز نوچ بلند وپر خشمی کرد. _باشه خوشگله. باشه نورا خانوم. فعلا که دور دور تو و مامانته. نورا پوفی کرد. خسته بود و پشیمان. نگران روزها و شب هایی بود که باید عواقب انتخاب آراز را پس می داد. _باید برم. آراز با حرص پوزخندی زد. _اره خب . منم گوشام مخملیه. خداحافظی که کرد دلش می خواست به جای آراز زندان رفتن را انتخاب کند. حیف که نگران حال فاطمه بود که دیگر طاقت زندانی شدن دخترش را نداشت. ای کاش این روزها فقط خواب بود و قرار بود که از این کابوس به زودی بیدار شود. ### #هانیه_محمدیاری
Mostrar todo...
😢 12👍 7🤬 4❤‍🔥 1 1🤯 1