کانال رسمی نیلوفرقنبری(سها) تِروسکه و ولی افتاد مشکلها
نیلوفرقنبری(سها) مربی و مدیر انجمن ✏سها قلم فریاد_سکوت (چاپ) چاوان(چاپ) آینهدق(در حال چاپ) دلهایبیقواره یک شب بارانی بی همهچیز مردم این شهرحسودند لینک کانال https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk گروه نقد https://t.me/+78CJfFwsX89hODc8 🚫کپی ممنوع
Mostrar más4 091
Suscriptores
-524 horas
-627 días
+34330 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
جدیدترین رمانهای عاشقانه با ژانرهای مختلف و کلی پارت آماده
برای همه شما مخاطبای آنلاین خون عزیزم که دنبال رمانای منظم و جذاب بودید❤️☝️☝️
#لینکهاخصوصیویکبارمصرفن‼️
https://t.me/addlist/xpIEtQZuNrM1ODdk
👆👆👆👆
9110
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ، نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
8510
#قسمتصد
#ولی_افتاد_مشکلها
سه اتاق هم در دو طرف آن سالن وجود داشت و صدای دستگاه و رکاب و بگو و بخند چند دختر و پسر میآمد.
زن جوان دستانش را شست و از دستشوییِ گوشهی سالن بیرون آمد.
بعد مستقیم پشت میزی در گوشهی دیگر سالن رفت و از شایان و ماهلین خواست جلو بروند.
به هردو فرمی داد و از ان دو خواست فرمها را تکمیل کنند.
بعد هم هر دو را به یکی از اتاقها راهنمایی کرد.
پنج میزِ کار داخل اتاق بود و دو دختر و یک پسر که مشغول بودند. یک میز بزرگ هم وسط اتاق بود با چند بطری آب و ابزار سفالگری مثل چند ظرف پلاستیکی، کاسه، سطل، لیسه، بیلچه، گونیهای خاک زیر میز، تخته گچی و چوبی، الک و ورقههای نایلونی.
زن جوان با لبخند رو کرد به آنها.
- بچهها همکلاسی جدید دارید.
همه دست از کار کشیدند و به ماهلین و شایان چشم دوختند.
ماهلین و شایان سلام کردند. زن اشاره به دختری که شاید بیست سال بیشتر نداشت کرد:
- ایشون پریسا هستن.
پریسا خوشبختمی گفت.
نفر بعدی پسری تقریبا بیست و هفت هشت ساله بود با عینکی گرد و دور مشکی و ریشی سیاه و بلند.
- ایشون هم مسیح هستن.
بالای اتاق دختری دیگر نشسته بود که صورت جدیای داشت و او هم سی ساله به نظر میآمد.
- ایشون هم عاطفه هستن و تو این کارگاه ارشد محسوب میشن.
عاطفه لبخندی نیمبند در جواب سلام دو جوان زد.
ماهلین و شایان هم خودشان را معرفی کردند و زن جوان هم در پایان معارفه گفت:
- من هم پروانه هستم بچهها. عاطی جون زحمت آموزش شما رو میکشه.
امروز فعلا از وسایل بچهها استفاده کنید تا بعد بهتون یه لیست بدم که وسیله بخرید.
شایان و ماهلین تشکر کردند و پروانه بیرون رفت.
عاطفه از جا بلند شد و صدای چرخ و رکاب زدن پریسا و مسیح بلند شد.
دو میز کار خالی بود که درست سمت چپ اتاق و رو بهروی میز پریسا و مسیح قرار داشت.
عاطفه دو پیشبند از چوبلباسی چسبیده به دیوار برداشت و به دست آن دو داد.
- از دفعه بعد لباس بیارین بچهها.
ماهلین و شایان پیشبندها را پوشیده پشت میز نشستند.
عاطفه شروع کرد به معرفی ابزار سفالگری.
- حالاخوب گوش بدین به من. این چرخ سفالگری یا صفحه گردان رو میزیه که میبینید. موقع شکل دادن به گل، این صفحه وقتی میچرخه به کمک دستاتون باعث شکل دادن به گل میشه.
بقیه چیزها مثل سنگ گِلفشاری، گِل تراش، تیماج، مشته، قالب، چسب، ورقههای شکلدهنده، تراشدهنده، کاردک، اسفنج، سوزن (درفش)، مفتول سیمی، وردنه و نایلون چیزاهایی هستن که به مرور با طرز استفاده از اونا آشنا میشین. یعنی تو مراحل بعدی اینچیزا تو ظریف کاریِ سفالتون یه کار میره.
متوجه شدین؟
ماهلین گفت:
- آره فکر کنم. البته این اسما خیلی سخت و زیادن. من هنمیشه فکر میکردم نهایت یه ذره گل رو میخوایم شکل بدیم.
شایان هم سر خم کرد.
- سختهها.
عاطفه مقداری گل از میز وسط اتاق برداشت که در پلاستیکی ضخیم پوشانده شده بود.
مقداری به ماهلین و مقداری به شایان داد.
- نه سخت نیست. فقط یاد بگیر و لذت ببر.
صدای چرخ که بلند شد و چرخیدن صفحهی وسط میز آغاز شد، عاطفه به آن دو یاد داد چطور از دستانشان استفاده کنند.
بعد از دو ساعتی که برایشان مثل برق و باد گذشت، آن دو چیزهایی کج و کوله تحویل عاطفه دادند که مسیح و پریسا با دیدنشان چند دقیقه از خنده ریسه رفتند.
شایان و ماهلین هم به نتیجهی کارشان حسابی خندیدند.
شایان رو کرد به ماهلین:
- آخه این چیه درست کردی؟ شبیه دماغیه که مشت خورده.
ماهلین سر تکان داد.
- ها ها! فکر میکنی خودت شقااقمر کردی؟ اینی که تو ساختی بیل هم گردن نمیگیره.
شایان موبایلش را درآورد و گفت:
- خیلی هم خوشگله.
عاطفه خانوم میشه از من و سفال خوشگلم عکس بگیرید؟
عاطفه با لبخند از او عکس گرفت.
شایان به ماهلین اشاره کرد.
- از این هنرمند فاخر هنرهای تجسمی هم یه عکس بندازید.
ماهلین با ژستی بانمک لبخندزنان رو به دوربین نگاه کرد و عاطفه عکسی هم از او انداخت و موبایل را به شایان برگرداند.
وقتی لیست وسایل خرید را از پروانه گرفتند، با لباسهایی که حسابی گلی شده بود، از کارگاه بیرون زدند.
شایان به صورت ماهلین نگاه کرد.
از چهرهاش مشخص بود که حس خوبی دارد. دقیقا برعکسِ وقتی که دو ساعت قبل از اینکه پا در کارگاه بگذارد، غمگین بود و احساس افسردگی میکرد، حالا حس شادابی داشت.
شایان هم حال خوبی داشت. این را میشد از لبخندی که جمع نمیشد فهمید.
کنار ماشین که رسیدند شایان گفت:
- لطفا صبر کن من ملافه بندازم رو صندلیها یوسف ببینه گلی شده منو میکشه.
با صبر و حوصله صندلیها را با دو ملافهی تمیز پوشاند.
- بفرمایید خانوم نوبخت.
ماهلین تشکر کرد و روی صندلی نشست.
شایان پشت فرمان جای گرفت.
وقتی ماشین را به حرکت درآورد گفت:
- خیلی گشنمه.
- با این لباسا که نمیتونیم برگردیم پاساژ.
👍 22❤ 10
24825
#قسمتنودونه
پشت فرمان نشست و کمربندش را بست. زبرچشمی به ماهلین نگاه کرد.
چرا زن جوان را هربار ناراحت و غمگین میدید؟ هر روزی که به پاساژ میآمد پژمردهتر و رنگ پریدهتر از روز قبل بود.
فکر کرد شاید با شوهرش مشکل دارد، یا شاید نگران پسرک بیمارش است.
دفعهی قبل که تا کمر از شیشهی ماشین خم شد و به رانندگان عقبی بد و بیراه گفت، اولش شاخهایش داشت در میآمد.
اما بعد دست روی دهانش گذاشت و به سمت مخالف نگاه کرد تا ماهلین متوجه خندهاش نشود.
از زنان جسور که ابایی از کلهخرابی ندارند، خوشش میآمد.
امثال ماهلین برایش جذابیت داشتند، شاید چون شیما زنی آرام و ماخوذ به حیا بود.
ماهلین برایش مهم نبود مردم به او بگویند بیچاک و دهان. امثال اینجور زنها در هر شرایطی دوست داشتند اعتراض کنند و حقشان را بگیرند.
از نظر آیجان خوب بود زن کمی سلیطه بازی بلد باشد، درحالیکه ذاتا سلیطه و بیحیا نباشد. منظورش به شیما بود که بیشتر اوقات نمیتوانست برای حقش اعتراض کند.
با اینکه شکوفه از او کوچکتر بود، همیشه به شیما زور گفته بود. نمونهاش هم همین اتفاق چند شب پیش که دل شیما را شکسته بود.
فرمان را چرخاند و از پارکینگ پاساژ بیرون راند.
- کمربندتو ببند خانوم نوبخت.
- حسش نیست.
این زن حرف گوش کن هم نبود.
کمی که راند ماهلین پرسید:
- چرا داری منو میبری اونجا؟ دلت برام سوخته؟
- چرا دلم باید واسه تو بسوزه؟
- چون امروز حالم بدجوری گرفته.
- چرا؟
- چرا چی؟
- چرا ناراحتی؟
- شخصیه. سوالم جواب نداشت؟
شایان کمی سرعتش را زیاد کرد تا قبل از تمام شدن ثانیه شمار از چهارراه رد شود.
چهار راه را که رد کرد، گفت:
- زنگ زدم ثبتنام کنم واسه سفالگری. گفتن باید یکی هم بیاری تا ثبت نامت کنیم.
- وا! چه مسخره؟ مگه یکی دو تا ببره؟
- قانونشونه. خود خورشید خانوم همچین قانونی گذاشته.
- نظر منم میپرسیدی ثواب داشت به خدا.
- میومدی؟
- نه! مگه بیکارم؟
- همهش هفتهای یه روزه. فکر کن از کل صد و شصت و هشت ساعت تو یه هفتهت، دو ساعت میخوای گِل بازی کنی. سخته؟
نگاه عاقل اندرسفیهی ماهلین را روی خودش حس کرد. بعد شنید:
- به خدا تو علی بیغمی آقای مهرجو. از وار و زندکیت میکزنی میری گِل بازی.
شایان خندید.
- کاش بودم. ولی خدایی خیلی دوست دارم یاد بگیرم. بچه که بودم جند بار گل بازی کردم تو باغچه خونمون. هنوز مزهش زیر زبونمه.
آرنجش را روی شیشه گذاشت و با انگشت سبابهاش لبهایش را به بازی گرفت.
- میدونی به چی فکر میکردم؟
- چی؟
- به اینکه اونی که اول رفته ثبتنام کنه تو کارگاه سفالگری اول بابام بوده یا مامانم؟ بعد کدومشون به اون یکی پیشنهاد داده بیاد بشه نفر دوم تا ثبتنامش کنن.
- حالا به نتیجهای هم رسیدی؟
- فکر کنم اونی که اول رفته بابام بوده. تا حالا ندیدم مامانم از سفال چیزی بگه یا علاقه نشون بده.
- ربطی نداره. شاید مامانت اسم سفالگری که بیاد، دلش بگیره و یاد خاطراتش بیفته.
- اینم حرفیه.
رسیده بودند به کوچهی کارگاه. شایان ماشین را پارک کرد و هر دو پیاده شدند.
در کنار هم قدمزنان وارد کوچه شدند. ماهلین پرسید:
- ماشین خودته؟
- نه مال یوسفه. من که موندنی نیستم.
- چرا؟
- اگه تا عید فک و فامیل بابامو پیدا نکنم برمیگردم دالاس. کار خودمو بیشتر دوست دارم.
- تا حالا ندیدم آقا یوسف بشینه پشت فرمون.
- من نذاشتم. از وقتی نامزدش گم شد، حال و اعصابش به هم ریخت. یکی دو بار تصادف کرد و چند باری هم پشت فرمون با مردم دعواش شد. منم گفتم نمیخواد. خودم هر جا خواستی بری میبرمت.
- چجوری نوا گم شد؟ یعنی یادداشتی چیزی...
- آدم بخواد گم بشه قبلش یادداشت میذاره؟
- وقتی نه پلیس پیداش میکنه، نه خبری از جنازه هست، پس یعنی با پای خودش رفته.
شایان فقط فکری نگاهش کرد.
- اینو جلوی یوسف نگیا. دق میکنه.
- نه مگه خلم؟
رسیده بودند جلوی در کارگاه. شایان زنگ زد و در را اینبار یک دختر جوان به رویشان باز کرد.
شایان سلام کرد و ماهلین گفت:
- سلام. واسه ثبتنام اومدیم. قبلا هماهنگ کردیم.
شایان در تکمیل حرفهای ماهلین گفت:
- مهرجو هستم. دیروز زنگ زدم با آقای عطیمی حرف زدم.
دختر عقب کشید:
- آهان بله بفرمایید تو. داداشم گفتن امروز شما میآین.
ماهلین وارد شد و شایان پشت سرش پا در دالان تاریکی که بوی گچ خیس خورده میداد شد. بویی که درست شبیه بوی باران حس خوبی به او میداد.
دختر جوان هم مثل آقای عظیمی سر تا پا گِل بود. سه نفر پشت میزها نشسته و مشغول ساختن ظروف سفالی بودند. سه دختر نوجوان و زیبا.
زن جوان گفت:
- اجازه بدین من دستامو بشورم بیام. بفرمایید داخل.
هر دو از روی موزائیکهای کهنه و بعضا لق شده، از دری شیشهای و کشویی وارد اتاق بزرگی شدند.
داخل آن سالن بزرگ تعداد قفسههای زیادی چسبیده به دیوار بودند که پر بود از ظروف سفالی خام و یا رنگ شده که آدم را یاد رنگین کمان میانداخت.
❤ 16👍 9
24620
#قسمت۳۱۸
این بیخبر ماندن از تیم کلافهاش کرده بود.
تنها کار مثبتی که در این چند ساعت کرده بود، اسیر کردن پدرام بود و فرستادن مشکات با آن مموری. ماندن دخترک در آن وضعیت خطرناک بود.
اندکی صبر کرد تا پدرام به هوش بیاید. بعد او را که تقلا میکرد از پشت دهان بستهاش حرف بزند را با یک خفهشوی بلند ساکت کرد.
پاهایش را باز کرد تا مردک بتواند راه برود.
در اتاق را باز کرد و او را جلوی در جوری که کندی و بقیه بتوانند او را ببینند، نگه داشت.
یک دست پدرام را هم جوری گرفت که تنهی خودش داخل اتاق باشد.
لولهی اسلحه را به سمت سرش نشانه گرفت و داد زد:
- پاشا! بهتره تمومش کنید!
صدای شلیک قطع شد. آرزو ادامه داد:
- تسلیم بشید. پدرام دست من اسیره. همین حالا میتونم بکشمش.
ناگهان تیراندازی دوباره شروع شد و همگی سمت پدرام شلیک شدند. تیرها از سمت کندی بودند.
آرزو فورا او را داخل اتاق کشاند. پیامش را به پلیسها رسانده بود و حالا باید منتظر میماند.
پدرام را که از ترس میلرزید، هل داد سمتِ رادیاتور و دستانش را به لوله بست. پدرام خودش را داشت هلاک میکرد چیزی بگوید.
دهانش را باز کرد و پدرام شروع کرد به عربدهکشی.
- زنیکه الاغ! چه گوهی داشتی میخوردی؟ نزدیک بود بمیرم کثافت.
آرزو خونسرد عقب رفت و روی زمین نشست و به دیوار تکیه زد.
- درسته. داشتن به سمت تو شلیک میکردن. اونا دوستات بودن.
پدرام با چشمانی وق زده ساکت شد. باورش نمیشد.
- داری دروغ میگی مث سگ!
آرزو پوزخند زد:
- فکر کردی واقعا دوستاتن؟ زهی خیال باطل!
پدرام عصبی و سرخورده داد زد:
- خفه شو!
آرزو ابرو بالا انداخت.
پدرام سرش را به رادیاتور تکیه داد. هنوز نفس نفس میزد. عرق از سر و رویش میبارید.
صدای شلیک قطع شده بود.
پدرام پرسید:
- تو کی هستی؟ واسه کی کار میکنی؟
آرزو هیچ نگفت. پدرام باز فریاد زد:
- جواب بده لعنتی!
- گفتی خفه شم. منم خفه شدم. تو هم خفه شو تا دهنتو دوباره نبستم.
- من حقمه بدونم اینجا چه خبره.
- خب آره. حقته بدونی پلیسا کل ویلا رو محاصره کردن و دوستای عزیزت خودشونو پشت چند تا میز مخفی کردن و فقط همون دو متر جا دستشونه. پلیسا دم گوشتونن.
- هه! اگه اینجان چرا نمیان و دستگیرمون نمیکنن؟
- چون منتظرن مهمات کندی جونتون تموم بشه. بالاخره که تموم میشه. نگران نباش. زندانم میری. من نمیذارم بمیری.
پدرام با شنیدن حرفهای آرزو داش میخواست بمیرد.
- تو چی کارهای که میخوای ازم محافظت کنی؟ کی هستی تو؟
آرزو لبخندی زد و ساکت شد. پدرام هم دیگر حرفی نزد و به او زل زد.
مدتی گذشت. آرزو از جا بلند شد. نمیتوانست همانطور بنشیند و منتظر بماند.
حبیب قطعا به همه دستور داده بود کسی نباید کشته شود. برای همین پلیسها داشتند محتاطانه عمل میکردند.
شب شده بود و اوضاع پا در هوا بود. پدرام را دوباره در کمد زندانی کرد. در اتاق را بست و پنجره را باز کرد. طناب همچنان آویزان بود.
خودش را به پایین رساند و از تاریکی استفاده کرد و با تنی خمیده و چشمانی تیز و عقابی به سمت جلوی ساختمان حرکت کرد.
پس دیوار ایستاد و به اطراف نگاه کرد. هیچ صدایی نمیآمد.
چند مرد مسلح را دید که در پسِ پنجرههای ساختمانِ مدلها ایستاده بودند. از نگهبانهای جلوی آن ساختمانها هم خبری نبود.
ناگهان با دیدن چندین پهپاد که بیصدا از روی پشتبامِ همان ساختمان بالا رفتند، چشمانش گرد شدند.
پهپادها را دید که با حرکتی آهسته از لبهی پشت بام پایین رفتند و به سمت پنجرهها شلیک کردند. شلیکهایی دیوانهوار و پر صدا. حملهای هوشمندانه و بسیار غافالگیر کنندهای بود.
شیشهها که شکسته شدند، پهپادهای سالم مانده از تیراندازیِ نگهبانها، وارد اتاقها شدند.
با شنیدن صدای دویدن کسانی از سمت در خروجی ساختمانی که مدلها آنجا نگهداری میشدند، آرزو به آنسمت نگاه کرد.
دو مرد مسلح داشتند فرار میکردند و به سمت او میآمدند. هیچ نقطهی کوری نبود که پنهان شود.
نمیتوانست ریسک کند و با آن سه فشنگ باقیمانده، با دو مرد مسلح بجنگد.
پس به سرعت مسیر رفته را برگشت. از طناب بالا رفت و خودش را داخل اتاق انداخت و طناب را فورا بالا کشید و پنحره را بست.
به موقع بود. مردان فراری همان موقع از آنجا رد شدند.
از درد پای زخمی و خونریزی مجددش دندان به هم ساسید.
روی زمین نشست. نفس زنان به پای خونینش نگاه کرد. با حضور آن دو نگهبان فراری، شانسِ پیوستن به تیم را از دست داده بود. حرصی لب زد:
- لعنت به این پا و زخمش. اَه! خستهم کرد.
❤ 49👍 8
399510
#قسمت۳۱۷
رفت و یک میلهی فلزی سیاه را از کنار شومینه برداشت و آن را به شکل افقی در دل دیوار درست در وسط شومینه جای داد.
بعد هم از یک بطری آب یکبار مصرف داخل یک کتری دودی شده، آب ریخت و از دستهی آن به میله آویزان کرد.
هیزمها را توی شومینه ریخت و بعد از فارغ شدن از این کار، سیگار دیگری آتش زد.
رو کرد به مشکات و گفت:
- come ti chiami?
- اسمت چیه؟
مشکات بدون درنگ گفت مشکات و به همان سرعت هم از گفتنش پشیمان شد.
نگاه مرد اینبار رنگ تعجب گرفت و مشکات به روی خودش نیاورد. فکر کرد توضیح ندهد بهتر است تا چیز اضافهتری نگفته باشد.
مرد هر تعبیری خواست میتوانست از اسمش بکند.
به شدت خوابش میآمد. نمیتوانست جلوی خمیازههایش را بگیرد. دستش را روی دهانش گذاشت و دهان دره کرد.
مرد گفت:
- Puoi dormire sul letto. Sono sveglio fino al mattino.
- میتونی روی تختخواب بخوابی. من تا صبح بیدارم.
مشکات نخواست مرد رنگ نگاه نگرانش را ببیند. نمیخواست در کلبهای تقریبا متروکه بخوابد. آن هم وقتی مرد عجیب و غریب در نزدیکیاش حضور دارد.
سر تکان داد:
- Non ho sonno. Prenditi cura del cartone animato.
- خوابم نمیاد. شما به کارتون رسیدگی کنید.
از جا بلند شد و گفت میرود بیرون تا هوایی بخورد.
از کلبه بیرون رفت و با خوردن سوز سرد سرما در صورتش در جا پشیمان شد. به سمت چپ و راست کلبه رفت تا اطراف را دید بزند.
با دیدن یک اتاقک کاهگلی تقریبا پشت کلبه، راهش را به آن طرف کج کرد.
اتاقک گلی دری چوبی و کوتاهتر از قد او داشت. در را هل داد و با نور کمی که از بیرون در داخل اتاقک درز کرده بود، مقداری کاه خشک دید و یک ستون که گوشهی اتاق بود. به نظرش آمد قدیمترها آنجا یک اصطبل بوده باشد.
در را بست و در تاریکی روی زمین نشست. تقریبا نرم بود. به دیوار تکیه داد و چشم بست و سعی کرد به آمدن حبیب فکر کند و به لحظهی شیرینی که او را بعد از مدتها میدید.
چشمانش گرم شدند و سرمای درون اتاقک باعث شد خیلی زود خواب بر تن خستهاش چیره شود.
**
آرزو آهسته و همانطور نشسته، تن خستهاش را کنار دیوار نزدیک در اتاق کشاند و به دیوار تکیه زد.
چند ساعت گذشته بود و صدای شلیک بی امان گلولهها قطع شده بود.
اما شرایط به همان صورتیکه قبلا بود باقی مانده بود.
نه از حبیب و تیمش خبری بود، نه میدانست کندی و پاشا در چه حالی هستند.
چند ساعت قبل مشکات را که فرستاد، در اتاق را باز کرد و به داخل راهرو نگاه کرد. آن هم کاملا با احتیاط.
کندی و بقیه در انتهای راهرو دو میز بزرگ رو روی زمین خوابانده بودند و در پشت میزها سنگر گرفته و به سمتپلهها تیراندازی میکردند. از سمت پلهها کسانی دیگر تیراندازی میکردند.
جنگی بیامان در حال وقوع بود. حدس زد پلیسها باشند.
عملا آن وسط با یک گروگان در اتاق پویا گیر افتاده بود. در را بست و سری به پدرام زد. هنوز بیهوش بود.
گوشهای نشست و تعداد فشنگها را در خشاب شمرد. دو تیر شلیک کرده بود و سه تیر باقی مانده بود.
مدل هفتتیر Taurus Protector بود و بسیار خوشدست.
فقط میتوانست سه بار شلیک کند پس باید طوری میزد که به هدف میخورد.
به حبیب قول داده بود پدرام و پاشا و مزدک هر جور شده باید زنده میماندند.
حبیب با این سه شرور، حسابی حرف داشت.
با چاقویش کف پوتینش را باز کرد تا تلفن را بردارد اما با دیدن صفحهی ترک خوردهی تلفن اه از نهادش برآمد.
فکر کرد شاید تلفن سالم باشد. آن را روشن کرد اما صفحه همچنان سیاه ماند.
موقعی که پدرام داشت کتکش میزد، بارها به پاهایش لگد زد و چندین بار لگدهایش به کف پوتینش اصابت کرده بود.
همان موقع تلفن ضربه خورده بود، اگرچه ضربهها به تلفن مستقیم نبودند.
تلفن را در جیبش انداخت و کفی پوتینش را سرجایش برگرداند.
❤ 21👍 6
38940
۰ادامه_قسمت_۳۱۶
#تروسکه
مشکات به داخل بشقاب نگاه کرد و با دیدن یک تکه مرغ بیرنگ و رو، قاشقی از ظرفی استوانهای شکل و سوراخ سوراخ در گوشهی میز برداشت و میخواست به فرانسوی تشکر کند. اما حس کرد بهتر است با این غریبه محتاطتر برخورد کند. دلیلش را نمیدانست. فقط در آن چند روز یادگرفته بود بیشتر از قبل به حس ششمش احترام بگذارد و حرفش را گوش کند. پس به همان ایتالیایی گفت:
- grato.
مرد سر تکان داد. مشکات یک تکه از مرغ را خورد و از بدمزگیاش آن را گوشهی دهانش فرستاد و در جواب نگاه سوالی مرد که گویی دوست نداشت از زبانش استفاده کند و فقط با نگاهش سوال کند، گفت:
- Sono l'accompagnatore di un gruppo turistico. Ho perso il mio passeggero. Non ho trovato la mia strada. Devo andare alla stazione di polizia più vicina.
- من رهبر یک گروه توریستی هستم. مسافرام رو گم کردم. راهم رو هم پیدا نکردم. باید برم به نزدیکترین ایستگاه پلیس.
مرد فقط غذایش را میخورد و گوش میداد.
مشکات اولین لقمه را قورت داد و سعی کرد بقیهی غذای بدمزه را بخورد. نمیخواست از گرسنگی بمیرد. در دلش نالید:" لعنتی لااقل به کم پیاز یا یه کم ادویه به این غذای کوفتیت میزدی. جلوی سگم بندازی نمیخوره که."
تفنگ را پشت کمر شلوارش پنهان کرده بود. فشار اسلحه به پوست و مهرهی کمرش داشت کلافهترش میکرد.
به اطراف داخل کلبه نگاه کرد. یک تختخواب با رو تختی مندرس، یک میز غذاخوری و یکی دو قفسهی فلزی قدیمی و چند ظرف، تنها وسایل کلبه بودند. بیشتر شبیه جایی برای سر کردنِ یکی دو روزه بود.
چون کلبه نه برق داشت، نه تهویه و نه حتی یک شیر آب.
عجیب هم نبود. وجود آنکلبه وسط یک جنگل که محل زندگی نمیشد.
مرد غذایش را تمام کرد و سیگاری روشن کرد و از میان دود به مشکات خیره شد.
مشکات زیر نگاه مرد که سرد و توخالی بود، معذب بود. خونسردی مرد داشت حرصش را درمیآورد.
فکر کرد مرد منتظر ادامهی توضیحات اوست.
پس قاشق را در بشقاب رها کرد.
- Non preoccuparti. Non resterò qui la notte. Dimmi solo come arrivare alla stazione di polizia?
- نگران نباشید. قرار نیست شب اینجا بمونم. فقط به من بگید چطور میتونم به ایستگاه پلیس برم؟
مرد پوکی دیگر زد و از جا بلند شد و اینبار به زبان ایتالیایی لب زد:
- Devi aspettare fino al mattino. La notte è buia e la foresta è spaventosa.
- باید تا صبح صبر کنی. شب تاریکیه و جنگل ترسناکه.
مشکات باز نگاهی به دور و برش کرد. نمیخواست بگوید پلیس به زودی میآید دنبالش. اصلا خیلی هم مطمئن نبود. با گفتن همین حرف هزار تا توضیح دیگر هم باید به این غریبهی نچسب میداد. هیچ حس خوبی به او نداشت.
دیگر غذا نخورد. مرد بیرون رفت و در را بست. مشکات پشت پنجره رفت تا ببیند او کجا میرود.
مرد سیگار دیگری آتش زده بود و تکیه به تیرک کنار کلبه و خیره به جایی نامعلوم، مشغول دود کردنش شد.
فورا آن دستگاه کوچک ردیاب شنوددار را از جیبش درآورد و کف دستش نگهش داشت.
امیدوار بود سیگنالها کارشان را درست انجام داده باشند و جایی که او در آنجا پناه گرفته بود را به حبیب رسانده باشند.
دعا کرد تا وقتی حبیب میآید دنبالش، دستگاه سالم بماند.
دستگاه را که اندازهی یک دکمه بود و یک میلهی ریز شبیه آنتن در قسمت بالای آن تعبیه شده بود، سمت دهانش برد. لب زد:
- سرگرد کی میاین منو ببرید؟ اینجایی که من هستم یه کلبهس. نه برق داره نه آب. اینم شانسی بود سر راهم سبز شده. صاحبش یه آقاییه که عجیب غریب میزنه...
با باز شدن در، فورا شنود را در دستش مشت کرد و هر دو دستش را داخل جیبهای پالتویش کرد.
مرد با یک بغل هیزم با پا زود در را بست و از ورود هوای سرد به داخل کلبه جلوگیری کرد.
👍 31❤ 4
36940
#قسمتنودوهشت
#ولی_افتاد_مشکلها
ای دل غافل! ساعت نه صبح بود.
از اتاق بیرون دویدم. عزیز داشت به پای متورمش پماد مسکن میمالید.
- عزیز چرا بیدارم نکردی؟
عزیز تا مرا با آن موهای پریشان و چشمان پف آلود دید، گفت:
- دیدم خودت بیدار نشدی، فکر کردم نمیری.
- از بس خسته بودم بیهوش شدم تا خود صبح.
- عیبی نداره. مگه نگفتی هر وقت بخوای میتونی نری؟
- آره ولی باید برم آزمایشگاه و بعد هم مطب دکتر.
- دیر نمیشه. چای بریز بخور. اون موهاتم شونه کن.
- ارمیا کو؟
- با حاجبابا رفته نونوایی.
صبحانهام را با یک لقمه نان و پنیر بزرگ و یک چای آن هم سرپا سرهم بندی کردم. دوش گرفتم و موهایم را خوب خشک کردم.
به آزمایشگاه رفتم و برگهی جواب آزمایش ارمیا را گرفتم و مستقیم به مطب رفتم. از قبل وقت گرفته بودم.
دکتر تا جواب را خواند اخمهایش درهم رفت.
- این بچه که کمخونی داره خانوم نوبخت؟
- یعنی چی آقای دکتر؟ یه کم واضحتر بگین.
- واضحه دیگه خانوم. تو آزمایشات ارمیا کمخونی شدید داره.
علاوه بر اون تو این آزمایش من کمبود ذخیرهی آهن و یه سری از ویتامینها رو میبینم. با توجه به سن کمش و ریسک خونریزی موقع جراحی، بهتره یکی دو ماه دارو بخوره.
سرم آهن دریافت کنه و به محض اینکه سطح گلبولهای خونی رضایتبخش بود، جراحی انجام میشه.
آه از نهادم برآمد.
- خب این درمان دارویی چقدر طول میکشه؟
- عرض کردم، یکی دو ماه.
- ولی دکتر شما گفتید تا دوهفته دیگه باید جراحی بشه و دیره.
- بله گفتم. ولی با این مشکلاتی که ارمیا داره، به هیچ وجه در حال حاضر جراحی رو توصیه نمیکنم.
- خب آخه گفتین اگر عمل نشه خطرناکه.
- بله. شما باید مراقب ارمیا باشید. به امید خدا که چیزی نمیشه. حداقلش اینه که مطمئنیم حین جراحی اتفاق بدی براش نمیافته.
آه کشیدم. بهتر از این نمیشد. استرس و نگرانیام قطعا چندین برابر میشد.
پزشک برای ارمیا یک نسخهی دارویی پر و پیمان نوشت و یک طومار نصیحت و سخنرانی طولانی هم پشت بندش گفت و نسخه را به دستم داد.
- اگر مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزنید. شمارهم رو که دارید؟
- بله آقای دکتر. مرسی.
از مطب که بیرون زدم، دل آسمان هم مثل دل من گرفته بود. هوا سردتر از روزهای قبل بود.
اعصابم حسابی خط خطی شده بود. به اولین داروخانه که سر راهم بود رفتم و پول زیادی بابت داروها دادم.
وقتی پشت فرمان نشستم، کیسه را بالا بردم و نگاهی به داروها کردم.
عزا گرفته بودم چطور آن همه قرص و شربت را باید به ارمیایی میدادم که از دارو خوردن فراری بود.
قبل از اینکه استارت بزنم، تلفنم زنگ خورد. عزیز بود.
- جانم عزیز؟
- ماهلین مادر؟ کجایی؟
- خیابونم. دارم میرم سر کار.
- جواب آزمایشو گرفتی؟
- آره.
- ایشالا همه چی خوبه دیگه؟
- چی بگم عزیز. دکتر گفت ارمیا کمبود آهن داره. تا دوماه باید دارو بخوره. فعلا عمل کنسله.
- جدی؟ ای بابا! از بس که این پسرت بد غذاس. جز هله هوله هیچی نمیخوره.
- عصر باید خرید کنم براش. بشین باهاش حرف بزن فعلا دور هله هوله رو باید خط بکشه. یه قصهای چاخانی چیزی واسش بگو عزیز. کم بدبختی دارم، اینم شد قوز بالا قوز.
- خودتو ناراحت نکن مادر. لابد حکمتی توشه.
- امیدوارم حکمتش زیاد طول نکشه. فعلا کاری نداری؟
- نه مادر. خدا به همراهت.
تلفن را روی صندلی کنار کیسهی داروها انداختم و استارت زدم.
وقتی به پاساژ رسیدم، جوری خسته بودم گویی کوه کندهام. هنوز اول روز بود و مشکل بزرگترم فردوس بود.
کسی جز شایان در دفتر نبود. سلام کردم و کیفم را روی میرم پرت کردم.
شایان گفت:
- خوبی خانوم نوبخت؟
روی صندلی ولو شدم و سرم را به پشت بلندش تکیه دادم.
- نه اصلا.
آمد و روبه رویم ایستاد. نگاهش کردم. خوشتیپ و خوش لباس بود، مثل همیشه.
پیراهن سفیدی تن کرده بود و یک پولیور یقه هفت صدری رنگ روی آن. شلوار مخمل کبریتیاش هم همرنگ پولیورش بود.
موهای مشکیاش را به سمت بالا تاب داده بود. صورتش برق میزد.
دست در جیب شلوارش رو به رویم ایستاده و سگرمه در هم کشیده بود.
- دکتر نرفتی؟
- دکتر؟ معدهم خوبه. مشکلی نیست.
- آخه میگی اصلا خوب نیستی.
صاف نشستم.
- شما تو زندگیت مشکلی نداری؟ من معده درد برام زنگ تفریحه به خدا.
- متوجه منظورت نمیشم.
- هیچی ولش کن. نمیخواستی بری کارگاه؟
- یه ساعت دیگه میرم. منتظرم یوسف بیاد.
سردرد بدی به جانم افتاده بود.
کمی قهوه دم کردم شاید سردردم بهتر بشود. قرص مسکن خوردم اما تاثیری نداشت.
حوصلهی کار کردن هم نداشتم.
سرم را روی میز گذاشته بودم و چشمانم را بسته بودم.
شایان صدایم زد:
-خانوم نوبخت؟
سر بلند کردم. یوسف را دیدم که جلوی یکی از مزونها ایستاده بود و داشت با کسی حرف میزد.
- من دارم میرم. میخوای باهام بیای؟
بر و بر نگاهش کردم. فکر خوبی بود. بهتر از ماندن در پاساژ و هیچکاری نکردن بود.
- آره میآم.
👍 32❤ 13
41834
#قسمتنودوهفت
#ولی_افتاد_مشکلها
وقتی خسته و کوفته به خانه رسیدم، ارمیا از من خواست با او بازی کنم. عزیز پاهایش درد میکرد و نتوانسته شام حاضر کند. حاجبابا هم سردرد داشت و خوابیده بود.
دلم یک دوش آب گرم میخواست و یک لیوان بزرگ چای داغ. بعد هم بیخیال تمام دنیا و آدمهایش یک گوشه کز کنم و کسی صدایم نکند این کار را بکن و آن کار را نکن.
اما فرصت هیچکدام را که نداشتم هیچ، تمام عالم و دنیا محتاج من بودند.
کمی با ارمیا با لگوهایش خانهسازی کردیم. بعد از او خواستم کارتون ببیند تا من شام را آماده کنم.
باید چیزی درست میکردم که فردا ناهار هم برای خودم و بقیه بماند.
شام که آماده شد، دیگر نا و توانی برایم نمانده بود.
روزبه هم زنگ زد که شب را به خانهی دوستش میرود.
ارمیا را که خواباندم، در رختخوابم دراز کشیدم. از سر شب که به خانه برگشته بودم، به تلفنم سر نزده بودم.
صفحهی تلفنم را باز کردم و با چند پیامک مواجه شدم.
اولی از سمت شایان بود.
" سلام. بهتری؟"
با دیدن پیامش حس خوبی گرفتم. و بر عکس خجالت کشیدم به خاطر آن دروغ.
یک نفر در این دنیا نگران من شده بود. کاش واقعا معده درد داشتم، آنوقت آن پیام حسابی به دلم میچسبید.
و من چقدر در آن لحظاتی که روحیهای داغان داشتم و فکرم هزارجا بود و به خودم اهمیت نمیدادم، به آن جویا شدن احوالم نیاز داشتم.
و از همه مهمتر که او یک مرد غریبه بود.
آه کشیدم.
فکرهایم داشت به بیراهه میرفت.
در دل باز به امیر لعنت فرستادم که نگذاشت به وقتش زندگی کنم. به وقتش با مرد خوبی آشنا بشوم و عاشقی کنم.
و لعنت به خودم که خیلی زود خر شدم و در این چند سال به هیچ مردی فکر نکرده بودم.
به سمت راست غلتیدم.
پیام دیگری هم فرستاده بود:" فکر بد نکنی خانوم نوبخت. فقط خواستم بدونم اگر بهتر نشدی فردا میآی یا نه؟ میخوام برم اون کارگاه سفالگری و ثبتنام کنم."
فکرِ بد؟ لبخند زدم. به اینکه شایان بشود آن مردی که من فکر کنم او نظری روی من دارد، مرا خنده میانداخت.
هیچکس در محل کارم خبر نداشت من یک مادر مجردم.
شاید همین موضوع باعث میشد در برابر مردان سودجو یک گوشهی امن داشته باشم.
دوباره پیامش را خواندم.
در فکر فرو رفتم. اگر قرار بود برود به آن کارگاه، چرا به من اطلاع داده بود؟
فردا قرار بود کسی در دفتر پاساژ نباشد؟ یا مثلا میخواست من هم با او بروم؟
با این فکر سرم را تکان دادم.
- نه خب واسه چی باید بخواد من باهاش برم؟ من چی کارهام؟ وسط پیازم نیستم. پس منظورش چیه؟
جوابش را اینگونه دادم:" مرسی از احوالپرسیت. شاید بیام. چطور؟"
پیام بعدی را که باز کردم، چشمانم گرد شدند. از طرف مرد ناشناس بود.
" واقعا فکر میکنی با تعقیب فردوس چیزی گیرت میآد؟"
از تعجب شاخهایم درآمد. با عصبانیت نشستم و دوباره پیام را خواندم.
- جالبه! من دنبال فردوسم، اون وقت یکیم منو تعقیب میکنه. خدایا! دقیقا چه خبره؟
برای مرد ناشناس پیام فرستادم:" به تو چه؟ اگر نگرانمی چرا نمیری پیش پلیس؟ یا شایدم بهتره خودم برم و این پیامهات رو نشون اونا بدم؟"
دوباره دراز کشیدم و تلفن را کنار بالشتم روی زمین گذاشتم. مردک مریض! چرا دست از سرم برنمیداشت؟
به فردا فکر کردم. باید به آزمایشگاه میرفتم تا جواب آزمایش خون ارمیا را بگیرم.
صدای لرزش تلفنم از بغل گوشم رد شد. صفحه را باز کردم. از طرف شایان بود.
" خداروشکر. هیچی. منظوری نداشتم."
داشتم به پیامش نگاه میکردم که پیامی بالای تلفن ظاهر شد. ناشناس بود.
"خیلی علاقه داری به پلیس؟ نگران نباش خیلی زود باهم میریم اونجا. به وقتش."
پیام دادم:" تو کی هستی؟"
جواب داد:" اگر زرنگ باشی میفهمی. یعنی خیلی چیزارو میفهمی."
نوشتم:
" انگار از خیلی چیزا خبر داری. مثلا اینکه فردوس داره چه غلطی میکنه."
پیامش آمد:" درست فکر کردی. "
تایپ کردم:" خب میمیری به منم بگی؟"
نوشت:" واسه چندرغاز بیشترخودتو انداختی تو خطر. توقع داری به توی بیعقل چی بگم؟"
میدانستم منظورش چیست. اشاره به آن پبامش داشت که جانم در خطر است.
با کمی تاخیر پیامی نوشتم و فرستادم.
" اگر اتفاقی برام بیفته مسئولش تویی. چون میدونی و کمکم نمیکنی. نمیتونم از این کار کنار بکشم. اگر قصد کمک نداری، پیام نده. "
تا چند دقیقه منتظر ماندم.
جوابی نیامد. من هم چشمانم را بستم و بشمار سه به خوابی عمیق فرو رفتم.
صبح روز بعد با خستگی از خواب پریدم.
ارمیا سرجایش نبود. نگاهی به ساعت گوشی انداختم.
👍 26❤ 6
41020
رفتنت آنقدرها هم
که فکر میکنی فاجعه نیست؛
من مثل بیدهای مجنون
ایستاده میمیرم.
نزارقبانی
#ولی_افتاد_مشکلها
#نیلوفرقنبری
Danial Ranjbar - Hasrat.mp37.80 MB
❤ 9
47830