cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
11 621
Suscriptores
-1124 horas
-737 días
-31130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
Mostrar todo...

رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۲۳۷✨ #زیبا_سلیمانی گوش‌هایش منتظر صدای شنیدن در بود و رفتنی که انگار از ازل همزاد اویی بود که حسرت بودنها را می‌کشید. درست همان لحظه که حس کرد آوّا از جایش بلند شده تمام جانش گوش شد و چشم بست تا رفتن جانش را به چشم نبیند که آوّا به سمتش قدم برداشت و دستش را روی بازوی او گذاشت: ـ از اینکه یه روز ناخواسته قضاوتت کردم معذرت می‌خوام و امیدوارم که یه روز بتونی من‌رو ببخشی فقط.. منتظر بود آوا خداحافظی کند که چشم بست و لب زد: ـ من ازت ناراحت نمی‌شم عزیزم... آوّا اجازه نداد حرفش کامل شود و گفت: ـ من قبل از تو توی یه رابطه‌ی جدی بودم. یه رابطه‌ی محافظه کارانه و جدی...اسمش معین بود. اونی که رابطه رو تموم کرد من بودم اما هیچ وقت فراموشش نکردم. وقتی رفتی بهش پیام دادم که ببینمش چون اون یه آدم معمولی نیست..پیامم رو دید اما جواب نداد و من ... نمی‌دونم شاید اصلا" نباید بهش پیام می‌دادم و اشتباه کردم اما معین شاه کلید خیلی از مشکلاته و همین امیدوارم کرده بود که بتونه برام کاری کنه.. درسته از کات کردن اون رابطه سالها می‌گذره اما اونم من‌رو فراموش نکرده وانمود می‌کنه که فراموش کرده اما توی بیمارستان کسی که اون گل‌ها رو می‌فرستاد معین بود. الان من اصلا" درست و غلط هیچ چیزی رو نمی‌تونم تشخیص بدم.... دلم گواه بد می‌ده کامران گواه اینکه شاید بازی یه طور دیگه رقم خورده باشه. دیشب شروین بهم پیام داد رکنی اونی که ما فکر می‌کنیم نیست و من الان یه کم شوکه‌ام اما خوشحالم که بهم حقیقت رو گفتی همین باعث می‌شه که مطمئن بشم اشتباه نکردم که موندم و اشتباه نکردم که با تو هم تجانس شدم... گوش‌هایش انگار اشتباه می‌شنید از تمام حرفهای که او گفته بود فقط همین تیکه‌ی آخرش برایش مهم بود« خوشحالم که بهم حقیقت رو گفتی همین باعث می‌شه که مطمئن بشم اشتباه نکردم که موندم و اشتباه نکردم که با تو هم تجانس شدم». آوا داشت حرف می‌زد و او فقط در همان جمله مانده بود انگار روی دور تکرار بود صداها که یک نفر خوشحال بود با او هم تجانس شده است. چرخید و در نگاه آوا خیره شد و پرسید: ـ یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ ـ گفتم که اون یه آدم پر نفوذه... الان دیگه می‌شه بهش گفت آقازاده... سری به طرفین تکان داد و گفت:
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۲۳۶✨ #زیبا_سلیمانی ـ یه روزی بهم گفتی اینایی که توی خیابونن بی‌پدر و مادرن و خانواده ندارن می‌خوام بگم من اونا رو نمی‌دونم اما من یکی از همونایی‌ام که حسرت داشتن خانواده رو از وقتی خودم رو شناختم داشتم اما مهکام یه شب اومد و شد همه زندگیم. شد پدرم، مادرم و خواهر و برادرم. شد هویتم و من دیگه بچه‌ی‌ خونه‌ی بهشت نبودم، راستینِ مهکام بودم. بهت تمام آوا را در بر گرفت و لبش لرزید و چشمانش قرار از دست داد. یک روزی توی خانه‌یشان دیده بود این پسر با شنیدن نام خانه بهشت چطور دگرگون شده و حالا دوست داشت زمان را به عقب برگرداند و دیگر از مادرش سوالی نپرسد که پاسخش برسد به خانه بهشت. راستین سرانگشتانش را بالا گرفت و بوسید: ـ این محرمیت اگه به اندازه‌ی همین یه شب باشه و تو نخوای که با کسی مثل من باشه به اندازه‌ی بوسیدن دست می‌ارزید آوّا. برای همین یک شب، برای همین بوسه ازت ممنونم. خم شد و سرشانه‌ی آوا را بوسید و ادامه داد: ـ این حقیقت منه، می‌دونم فرق بینمون از زمین تا آسمونه. راستین رو بشناس و انتخاب کن بین موندن و ... دلش نیامد ادامه دهد حرفش را. آوا متحیر از آنچه می‌شنید در اوج استیصال و بهت در حالی که پر از تردیدی بود لب زد: ـ پس شهناز... لب راستین به تلخ خندی کشیده شد و سری به طرفین تکان داد: ـ آوّا...آوّا...آوّا... ـ من فقط توی خونه سی‌دی‌هاش رو دیدم ... می‌دونم نباید این کار رو می‌کردم اما به خدا ... کلافه توی چشمان راستین نگاه کرد و با همان استیصال ادامه داد: ـ نمی‌خواستم توی زندگی خصوصیت فضولی کنم..فقط نشونه‌ها رو دنبال کردم همین. ـ باهوش جذاب من. راستین این را گفت و از کنارش بلند شد و حس کرد قلبش کنار او جا ماند. جانی در بدنش نمانده بود. آوا می‌رفت. این را قلبی می‌گفت که دلتنگ بوسه‌ی دیگر از او بود و حالا که نقابها افتاده بود شرم داشت. به سمت پنجره رفت و پرده را کنار کشید، حتما" که دلش برای خانه‌ی که بوی آوا می‌داد، برای عطر زندگی و طعم دارچین چایی حتی خورشت قیمه تنگ می‌شد. بعد از آوا اولین کاری که می‌کرد رفتن از این خانه بود و شاید باز برمی‌گشت به آبادان و باز میان نخلستانهای آنجا غربت ودلتنگی را می‌بارید.
Mostrar todo...
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۲۳۵✨ #زیبا_سلیمانی تماس که قطع شد راستین گوشی را روی پیشانی‌اش گذاشت و لب زد: ـ پرونده رو بهمون نمی‌دن. آوا پرسید: ـ چرا؟ سری به طرفین تکان داد: ـ دست توی لونه زنبور کردن عواقب این چنینی داره. آوا هول و دستاچه گفت: ـ من یه ریکوردر توی خونه‌ی فرشید گذاشتم. می‌دونی که من هیچی توی گوشیم نگه نمی‌دارم اون شب هم به دلم بد اومده بود. دستم گرفت به گلدون لب پنجره. گلدون که شکست حس کردم این قائله به خیر ختم نمی‌شه و همونجا ریکوردر رو قایم کردم و از خونه زدم بیرون. ندیدم اونی که زد کی بود با اینکه از پشت و ناغافل زد اما دستش از من خالی موند هیچی توی گوشیم نبود راستین.. اما شاید توی اون ریکوردر از بین همون حرفهای بی‌ربط براتون راه و نشونی بیرون بیاد. لب راستین وسط تلخی بی‌پایانی به خنده کشیده شد: ـ قربون راستین گفتنت.. و آوا مردد پرسید: ـ اونی که زنگ زد کی بود؟ و صداقت بینشان قد کشید: ـ شوهر مهکام و پدر جوجو و مافوق من. ـ مهکام کیه راستین؟ و راستین کُنج لبش را بوسید و ته دلش خالی بود از پاسخ دادن به این سوال: ـ من الان به جواب سوالت فکر کنم یا به راستین گفتنت؟ و آوا منتظر نگاهش کرد و او کوتاه مکث کرد. اگر چه زود اما وقتش رسیده بود. باید یک به یک دیوارها را از بینشان بر می‌داشت. جان انگار ذره ذره از وجودش خارج می‌شد که دل زد به دریای صداقت و احترامی که مهکام از آن دم زده بود و با صدای که زوال یک مرد را عیان می‌کرد لب زد:
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۲۳۴✨ #زیبا_سلیمانی تن آوّا از صراحت کلام او لرزید و دل راستین از مهرش. ـ گفتی بارانش رو زدن می‌گم حرفش حجته و همه جون چشم می‌شم و چشم. مو می‌کشم از ماست بیرون تا خونِ بارانش پایمال نشه، ولی بدون که من چشم نمی‌بندم روی خون سه تا شهید و انگار می‌کنم باران چهارمین شهید روی دستمه و از صفر شروع می‌کنم به شرطی که بینمون صداقت حاکم باشه. پرونده رو گرفتن و دویدن و نرسیدن‌های ما راه به جای نمی‌بره اما تو کنار وایستا..عقب بشین و منتظر بمون... به هر قیمتی که شده برش می‌گردونم. راستین آرام جوابش را داد: ـ یه دقیقه صبر کن.. میان کلام راستین رفت: ـ نه تو صبر کن راستین اندرزگو و فراموش نکن این یه دستوره.. اینکه عقب وایستی و صبور. لب آوا لرزید و بریده بریده لب زد: ـ الان هم ...الان هم بگید قانون، بگید محکمه‌ی عادلانه. به علی که من هم جز این چیزی نمی‌خوام... من مرد قانونی که بی‌قانونی کنه نمی‌خوام، اگه عزیزتونم به جای من به باران فکر کنید. خون بارانم شفاف‌تر و رنگی‌تر از خونِ شهید شما نیست و بلعکس، اما همونطور که از خون شهیدتون نمی‌گذرید از خون بارانِ من هم نگذرید. دست راستین دور سرشانه‌اش محکم‌تر شد و مهران مکث کرد و اینار صدایش کمی رنگ مهر گرفت: ـ از وقتی که شدی عزیز دل راستینم، شدی بند دلم. فرصت برای شناختن من زیاد داری دختر عاصی این شهر که پیغام فرستادی بهت از ترک وطنت چیزی نگم. اما می‌خوام بگم حتی اگر هزار بار دیگه تو رو یه جایی غیر از قلب راستین پیدا می‌کردم باز برام عزیز بودی و حفظ جونت هزار بار مهمتر از هر کاری بود برای من و من برای حفظ جونت هزار بار بهت از ترک وطنت می‌گفتم تا بری و زمان بدی به من و من شهر رو برات به خط کنم که اینجا خاک توئه و حق توئه برای زندگی اما اگه لالوی دادگیت با پسرم وقت کردی بگو برات تعریف کنه از شری خوشگله که تنش زیر سیگاری بند اعدامی‌ها بود و من شوهرش. مهکام همسر مهران روزی برای آرمان مهران به زندان رفته بود و آنجا نامش میان هم بندی‌هایش شِری خوشگله بود. یک روز راستین باید قصه‌ی عشق آنها را برای آوا تعریف می‌کرد تا دلدادگی برایش معنای دیگری پیدا کند.
Mostrar todo...
⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
Mostrar todo...

رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۲۳۳✨ #زیبا_سلیمانی لب راستین به لبخندی کش آمد و پرسید: ـ گنگستر خودمی. ـ گنگستر بازی در نیاوردم که فقط به یه شماره زنگ زدم که اونم مهکام جونتون گفت با دلت اونجا بمون که راستینمون داره می‌آد.. ـ حالا با دلت موندی؟ آوا درحالی که داشت موهایش را با کش می‌بست جواب داد: ـ فکر کنم، فکر کردم که با عقلم موندم.. با صدا خندید و دست برد و کش موهای آوا را باز کرد. آغوشش را باز کرد و پرسید: ـ می‌شه بیایی اینجا؟ آوا نگاهی به کش مویی که توی دستش بود انداخت و گفت: ـ کامران من گیجم واقعا" نمی‌دونم درست کدومه و غلط کدومه تو تا همین چند وقت پیش برای من زن و بچه داشتی و من باورش کرده بودم الان هم سختش نکنیم بذار کم کم پیش بریم باشه؟ باشه گفتنش همزمان شد با کشیده شدن دستش و فرو رفتن در بر اویی که یک شب آرامش را مهمان آغوشش بود: ـ بیا اینجا ببینم برای من قصه می‌بافه.. آوا خندید و همزمان صدای زنگ گوشی موبایل راستین بلند شد. نگاهش کشیده شد به اسم گاندوی افتاد روی گوشی و کوتاه چشم بست و گفت: ـ یا قرآن نیومده احضار شدم. همانطور که آوّا توی آغوشش بود تماسش را جواب داد و صدای مهران دنیایش را پر کرد. ـ بزن رو اسپیکر اونی که بغلته بشنوه. بدون سلام و احوال پرسی این را گفته بود گاندوی شب بیداری که شهر گم بود میان مادون قرمز نگاهش: ـ سلام. ـ وقت واسه سلام و علیک زیاده پسر؛ وقت واسه تسویه حساب نداریم. ـ خوبی؟ ـ بزن رو اسپیکر‌ لبش را به هم فشرد و قلبش را به خدا سپرد تماسش را زد روی اسپیکر و به آوا اشاره کرد تا خوب گوش بدهد و مهران محکم و مصمم گفت: ـ یه روزی قانون و عدل و عدالتش زیر ماشه‌ی انگشتم بود و حکم خدا توی قلبم اما همون روز گفتم؛ محکمه. گفتم دادگاه عادلانه و چشم بستم به دردِ توی سینه‌ی خودم و یه خانواده. کافی بود ماشه بچکونم، سوز اون داغ به ثانیه‌ی آروم می‌شد و اما چشم بستم به خواسته‌ی قلبیم و گفتم قانون و قانون و قانون. یه روزی توی چشمم نگاه کردی و گفتی منتظر می‌مونی و من روح عزیزم رو قسم خوردم که همونطور از مچ پا آویزونش کنم اونی که عزیزمون رو آویزون کرده بود رو. سر حرفم هستم. اندازه انگشتای یه دست صبر کن تا من بهت نشون بدم وقتی مرد قانون بی‌قانونی می‌کنه یعنی چی.
Mostrar todo...