• 𝙼𝙰𝚃𝚁𝙾𝙾𝚂𝙷𝙺𝙰 •
-گـمـشـدهـ در مـاتـروشـڪـایـ دنـیـا- -Tamana & Haniye- Nshnas: https://t.me/joinchat/SDUYm8OuoglOEk6s🌻 Mohafez: @th_novel🌱
Mostrar más171
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
☕️ - ۲۲ : ۲۲ - ☕️
- دلواپسیهامو با خندهای کم کن
که تویی پایانِ تردید و بیتابی ヅ
1500
پارت جدید :)
نظری، حدسی راجع به الماس🙂👇🏽
چنل ناشناس جوین بدید🥺🪔
Haniye📕 https://t.me/iHarfBot?start=311453199
Tamana📘 https://t.me/iHarfBot?start=203902182
Replys📌
https://t.me/joinchat/SDUYm8OuoglOEk6s
4000
• -ماتروشکا- •
-Almas Seyf- - #part7 -
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _🖤 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
- دنیل من آمادم، بیا دیگه!
کلافه خودم و کیفم رو، روی مبل پرت کردم.
مشغول کار کردن با گوشیم بودم که با تکستی که برام اومد صاف روی مبل نشستم! داخل پیام هام رفتم که شماره ناشناسی بهم پیام داده بود؛ آروم پیام رو باز کردم و به تکستش خیره شدم...
- تو یه گمشده داری!
قلبم لرزید! معنیش رو نمیفهمیدم! بالای ده دفعه خوندم اما نمیتونستم برداشت درستی بکنم!
- الماس.. الماس نیم ساعته دارم صدات میکنم!
با صدای دنیل هینی کشیدم و سرم رو بالا آوردم؛ جلوی وایستاده بود و تو چشمام نگاه میکرد...
سؤالی نگاهش کردم که گفت:
- از پرواز جا میمونیما!
سری تکون دادم و خواستم چمدونا رو ببرم که اومد جلو و از دستم گرفت:
- من میبرم!
نیم نگاهی بهش انداختم و باشهای گفتم.
سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه روند.
دنیل برنامهی سفرو چید که مثلا حال و هوای من عوض بشه.
وقتی اومدم لندن، دنیل همسایهم بود و چند وقت بعدش گفت که از من خوشش اومده! من حس خاصی بهش نداشتم ولی تو یه کشور غریب هیچکسو نداشتم. قبول کردم و مراسم سادهای گرفتیم و عقد کردیم. اون الان رسماً شوهرمه ولی بعد اون لعنتی هیچکس نمیتونه قلبمو به تپش بندازه! نیستا ولی همین خیالش هنوز باعث تپیدن بی پروای قلبمه! بهم بد کرده، روحمو کشتمه، اما هنوز دوسش دارم!
تو این چندسال فهمیدم، نفهم ترین عضو بدن قلبه! عاشق کسی میشه که آدمو تا لبه پرتگاه مرگ برده! عاشق کسی میشه که زندگیشو به باد داده! عاشق کسی میشه که قاتله!
به سمت دنیل که عصبی داشت غر میزد برگشتم. تازه حواسم به دور و بر جمع شد! انقدر اون تکست افکارم رو تصاحب کرده بود که اصلا متوجه هیچ چیز نمیشدم!
از ماشین پیاده شدم مثل یه ربات از صندوق عقب، چمدونم رو درآوردم و بدون هیچ حرفی به سمت فرودگاه حرکت کردم.
بعد از انجام دادن کارای مربوطه و دادن چمدونها هواپیما بلند شد و به حرکت در اومد.
- Parto Panahi-
خداروشکر به موقع بچهها رو آوردیم بیرون وگرنه معلوم نبود چی به سرمون میومد!
زخم پای شایلین هم دیگه خوب شده بود.
بخاطر آتیشسوزی یه قسمتی از پرورشگاه نیاز به تعمیر داره و تو این مدت بچهها رو به یه پرورشگاه دیگه بصورت موقت انتقال دادند.
از صبح درگیر چیدن وسایل بچهها بودیم.
شایلین رو دیدم که از دور گریهکنان داره میاد سمتم.
- هق... خاله پرتو...هق
-چیشده قشنگم؟ چرا گریه میکنی؟
ماتروشکایی که براش درست کرده بودم رو نشونم داد و گفت:
- عروسکم شکست!
|فلشبک|
جعبه رو توی دستم محکمتر گرفتم و وارد پرورشگاه شدم. بار اولم بود به اینجا میومدم و شناختی ازش نداشتم. اینجا حداقل از صد تا بچه نگهداری میکنن، شاید بتونم ماتروشکاهامو بفروشم!
سردرگم دور و برم رو نگاه میکردم تا بتونم مدیر اینجا رو پیدا کنم که یهو دیدم یه دختر کوچولو داره میاد سمتم. انقد سریع میومد که جلوی پاشو ندید و افتاد رو زمین.
کمکش کردم بلند شه.
- خوبی؟ پات چیزی نشد؟
با اون چشمای سبز معصومش نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خوبم!
لبخندی بهش زدم. داشت میرفت سمت بچهها که چشمش به جعبهی توی دستم افتاد.
- اینا عروسکن؟
- اینا یه نوع عروسک روسیان. بهشون میگن ماتروشکا!
چشماش برق افتاد و با ذوق بهشون نگاه میکرد.
دوست داری یدونشو عین خودت برات درست کنم؟
سرشو آورد بالا و گفت:
-واقعا؟ میتونی؟
- بله که میتونم، همهی اینا رو خودم درست کردم.
فردای اون روز یه ماتروشکا درست کردم و روشو دقیقا عین لباسی که تنش کرده بود نقاشی کردم؛ یه لباس یاسی رنگ با گلای آبی ریز و یه تل همرنگش هم سرش بود.
با کلی ذوق بهش نگاه میکرد و از خوشحالی اون یجورایی منم خوشحال شده بودم.
از اون روز به بعد بیشتر اونجا میرم و قرار شد که تو کارای پرورشگاه بهشون کمک کنم.
هیچ وقت نمیدونستم کار کردن با بچهها انقد لذت بخشه!
از فکر و خیال اومدم بیرون و زل زدم به شایلین. لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
- یدونه عین همینو برات درست میکنم، باشه؟
با خوشحالی باشهای گفت. با دستم اشکاشو پاک کردم و گونهشو بوسیدم.
دیگه تقریبا کارم تموم شده بود. آستینامو دادم پایین و آبی به دست و صورتم زدم. لباسای تنمو با لباسای خودم عوض کردم.
قبل از اینکه بزنم بیرون، نگاهی به ساعت روی دیوار روبهروی در انداختم؛ قرار بود امروز برم بیمارستان و یه سر به بابا بزنم، ولی ساعت ملاقات تموم شده!
آهی کشیدم و تصمیم گرفتم برم خونه یکم استراحت کنم.
#ادامهدارد ...
-• @th_novel •-
4400
- خوشحال میشیم نظراتتون رو بشنویم🙂🧸
Haniye🔮 https://t.me/iHarfBot?start=311453199
Tamana🔮 https://t.me/iHarfBot?start=203902182
Replys📌https://t.me/joinchat/SDUYm8OuoglOEk6s
7800
• -ماتروشکا- •
-Artin Ranjbar- - #part6 -
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _🖤 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
داخل دفتر مدیر پرورشگاه، روی صندلی فلزی پر از خط و رنگ رفته، نشسته بودم و مشغول فوت کردن چایام بودم. نگاه گذرایی که سالن اتاق انداختم؛ تقریبا همه وسایل قدیمی و رنگ و رو رفته بودن! تعجب میکردم که چرا باید پرورشگاهی که خونه این همه بچهس انقدر داغون باشه! اونم درصورتی که تحت سرپرستی بهزیستی به اون بزرگیه!
فنجون چای رو از لبم فاصله دادم و سرم رو به طرف میز مدیریت برگردوندم؛ خانم رحیمی مشغول بررسی برگه های روی میزش بود و قشنگ میشد حس کرد حواسش به همه جا هست به جز برگه ها!
- خانم رحیمی، خانم رحیمی... خانم رحیمی!
سرش رو با ضرب بالا آورد و با تته پته گفت:
- ب..بله آقای رنجبر؟ عذر میخوام حواسم نبود...
- مشکلی نیست.
بیخیال پرسیدن سوالم شدم و جرعه دیگه ای از پایین رو نوشیدم. غرق تو افکار خودم بودم که با صدای جیغی که حس میکردم از طبقه بالا میاد، از روی صندلی پریدم!
با سرعت از اتاق خارج شدم و به سمت پله ها دویدم. واقعا انقدر حجم استرس موجود تو سرم زیاد بود که بدون توجه به پله ها خودم رو به طبقه بالا رسوندم!
تو انتهای راهرو حجم خیلی زیادی از نور و صدای کر کننده ای از یک اتاق بیرون میزد! با تمام سرعتم سمت اتاق دویدم، که با دیدن آتیش خیلی بزرگی که کل اتاق رو داشت به سیاهی مینشوند، قلبم به معنی تمام ریخت!
کلی بچه تو اتاق بودن و تنها بزرگ جمعشون پرتو بود! داشتم داخل ذهنم برنامه ریزی میکردم تا چطوری میتونم بچه ها رو در کمترین زمان نجات بدم که با صدای آشنای دختری حواسم جمع شد:
- آرتین بیا کمک!
سرم رو تکون دادم و پام رو تو اتاقی که دماش از دمای جهنم بیشتر بود گذاشتم! بالای دوازده تا بچه بودن! پرتو داشت بغلشون میکرد و از جای کوچیکی که دقایق پیش به خاطر ریزش سقف به وجود اومد ردشون میکرد!
حرارت اتاق انقدر بالا بود که صورت همه از سرخی داشت منفجر میشد!
با هر دقیقه ای که میگذشت، اتاق بیشتر رو به نابودی میرفت! این خونه همینطوریشم جون و بنیه نداشت و حالا ، با این آتش سوزی دیگه حتی مثل قبل هم نمیشد!
حدودا یک ربعی برای خارج کردن بچه ها از اتاق مشغول بودیم! اتاق انقدر بزرگ بود که حس میکردم شاید بازم بچه ای مونده باشه! اما وقتی برای دفعه دوازدهم، چشمم رو داخل اتاق چرخوندم، فهمیدم که تفکراتم غلطه!
- خب پرتو خانم تموم شدن؟
- اره... فقط لطفا بیاید بیرون سقف داره ریزش میکنه!
سرم رو تکون دادم و قدمی به سمت جلو برداشتم؛ وقتی پام سرمای زمین رو حس کرد، سقف با قدرت باور نکردنی پشت سرم تخریب شد! اگر یک دقیقه دیر تر جلو نیومده بودم، الان منم جزوی از فرش اتاق بودم!
تقریبا به دم در خروجی رسیدم و خواستم سرم رو خم کنم که، صدای هق هق بچه ای رو شنیدم!
- پرتو مگه بچه ها کامل نیستن!
با نگاه پر ترسی به سمتشون برگشت و دوباره شروع به حساب و کتاب کرد!
- وای خاک بر سرم! شایلین نیست!
عقب گرد کردم و برای شنیدن صدای اون بچه، گوشام رو تا حد ممکن تیز کردم. وقتی مطمئن شدم صدا از کجاعه، به انتهایی ترین بخش اتاق خیره شدم؛ این همه جا آخه بچه برای چی باید بره اونجا!
سرم رو تکون دادم و به سمت انتهای اتاق حرکت کردم. با دقت و استرس از میون چوب و تخت های آتیش گرفته میگذشتم و در این حالت شایلین رو هم صدا میکردم!
با تحمل کلی سختی به انتهای اتاق رسیدم! در گوشه دیوار یه دختر بچه کوچولو عروسکش رو محکم تو بغلش کشیده بود و مثل ابر بهتر گریه میکرد!
- عزیزم اینجا چیکار میکنی تو آخه؟!
با هق هق و لحن تو دل بروی بچگونش گفت:
- شایلی تنها بودم اومدم پیشش!
- شایلی کیه؟!
عروسکشو جلو آورد و این کار باعث شد از سادگی و معصوم بودن این بچه خندم بگیره!
- عمو جان بیا بغلم از اینجا بریم بیرون...
از جاش بلند شد، لنگ لنگون به سمتم حرکت کرد نگران پرسیدم:
- عزیزم چرا اینجوری راه میری پات درد میکنه؟
- نمی دونم، خورد به یه جا اوف شد...
بغلش کردم و پاچه شلوارش رو بالا دادم؛ خراش بزرگی روی پاش ایجاد شده بود که باعث شد دلم کباب بشه! آروم سعی کردم طوری که شلوار زخمش رو اذیت نکنه، پایین بیارمش... مشغول بودم که با دیدن چیزی روی مچ پاش، تعجب کردم! حلال ماه شکل کوچیکی روی مچ پاش خود نمایی میکرد!
سرم رو تکون دادم و بلند بلند تو ذهنم گفتم:
- نه بابا این امکان نداره! اون نمیتونه...
با صدای پرتو که داد میزد بیا بیرون، از افکارم خارج شدم...
#ادامهدارد ...
-• @th_novel •-
7610
همزمان با فوت کردن شمع ها توسط رها، صدای " آی " گفتن یکی از بچه ها شنیده شد؛ سمت صدا برگشتم که با پرده درحال سوختن مواجه شدم!
صدای جیغ بچه ها از روی خوشحالی به روی ترس تغییر پیدا کرد!
هُول کرده بودم! نمیدونستم چیکار کنم! تنها چیزی که به ذهنم رسید، فقط این بود که بچه ها رو از آتیش دور کنم...
#ادامهدارد ...
-• @th_novel •-
5110
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.