cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

کانال رمان سمیرا ایرتوند

نویسنده‌ی‌ رمان‌های طعم گس زیتون دهلیز پاییزسال بعد اطلسی‌های‌خیس حوالی این شهر دچارت نیستم (در حال نگارش) ارتباط بانویسنده https://instagram.com/samira_iratvand کپی ممنوع⛔ کانال vip هم داریم😊

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
14 047
Suscriptores
-1524 horas
-1367 días
-70730 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

sticker.webp0.13 KB
Repost from N/a
سرم گیج می‌رفت، نفسم به زور بالا می‌آمد و قلبم تند تند می‌زد! دنیا دور سرم می‌چرخید. با دیدنش مقابلم جان دوباره به بدنم و قدرت به پاهایم برگشت! با تعجب به طرفم برگشت و با دیدنم انگار که رویش یک سطل آب یخ ریختند! زانوهایم لرزید و در چند متری‌اش، از سرعتم کم شد و زبانم در دهان خشک و تلخم چرخید: _ ب...ب...یا...بیا...ا بریده بريده و با صدایی که به زور در می‌آمد حروف از دهانم خارج می‌شدند و نگاه حیرت زده‌ی او رویم چرخید و انگار که به خودش آمده باشد سراسیمه گفت: _ چیه؟ چی شد؟ دستان خونی‌ام را با ترس بالا آوردم و نگاه او هراسیده‌تر از قبل شد. با چند گام بلند خودش را به من رساند و بازوانم را در دستش گرفت. همانطور که صدایم می‌زد تکانم داد. تنها توانستم با دست به دشت اشاره کنم و بگویم: _ اون جا... اون.. جا... اون‌‌‌... من... اگه بمیره... اگه... زنده می‌مو..نه؟! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 همه چیز از یک روز بارانی، کنار رود شروع شد... دستان خونی یک دختر و جسم نیمه جان یک پسر! هیچ کس نمی‌دانست، سرنوشت چه خوابی برایشان دیده! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 رمانی با شروعی جنجالی و پرماجرا! روایت عشق ممنوعه‌ی پسرشهری و دختری روستایی ❌ قصه‌ای عاشقانه که میان روستا ها و جنگل های سبز شمال جریان دارد! این رمان شما رو از پارت اول شما رو با خودش همراه می‌کنه! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
Mostrar todo...
فاطمه مفتخر | تَبِ‌واگیر 🌾

•به‌نام‌خدا• تَبِ واگیر 🌾✨️ نویسنده: فاطمه مفتخر هفته‌ای ۶ پارت پروسه‌ی چاپ: همراز روزهای تنهایی، نیم‌نگاه ● رمان‌ ها فایل نشده‌اند و اگر در گروه یا کانالی دیده‌اید، غیرقانونی و بدون رضایت نویسنده است. ● کپی ممنوع. کانال عمومی: @f_m_roman

Repost from N/a
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
Mostrar todo...
Repost from N/a
-خدا لعنتت کنه دختر، کدوم گوری در میری؟ اگه حاج بابات پیدات کنه که سرت رو گوش تا گوش میبره! https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 به دویدنم سرعت می‌دهم و کل خیابان را پشت سر می‌گذارم. با دیدن ماشینی که رانندۀ بلند بالا و جوانش می‌خواهد از آن پیاده بشود، تند تر می‌دوم و خودم را روی صندلی عقبش می‌اندازم. -آقا تو رو خدا تا یه جایی منو برسون! مرد جوان شوکه نگاهم می‌کند و می‌گوید: -برای من دردسر می‌شه خانم. پیاده شین لطفا! -یاقوت؟ خدا منو بچه به دنیا اوردنم رو لعنت کنه، برگرد دختر! همه توی اون خونه منتظر تو موندن، بیا بریم خونه ... آبروی حاج بابات رو نریز. خودم را زیر صندلی می‌اندازم و با بغض می‌گویم: -مردونگی کن آقا. تا یه جایی منو برسون، جبران می‌کنم بخدا! آن مرد نگاه از چشم‌هایم برمیدارد و ماشین را راه می‌اندازد. -چرا داری فرار می‌کنی؟ روی صندلی برمیگردم و با استرس می‌گویم: -به زور می‌خوان مجبورم کنن ازدواج کنم. مرد جوان عینکش را برمیدارد و فرمان را می‌پیچاند -با کی؟ صدایش گیرایی عجیبی دارد. آنقدر که وقتی حرف می‌زند، نا‌خود‌آگاه نفسم بند می‌رود! -با پسر عموم. از بچگی منو برای خودش نشون کرد، بعد همون موقع رفت انگلستان! فکر می‌کردم تا الان یه دختر فرنگی گرفته، ولی مردک داره برمیگرده منو عقد کنه! حرفم که تمام می‌شود سر بلند می‌کنم و نگاهش را می‌بینم که از آینه خیره‌ام مانده است. -عکسی چیزی ازش نشونت ندادن؟ نگاهم را می‌دزدم و می‌گویم: -چرا، ولی درست نیست وقتی خودت یکی رو دوست داری، عکس یکی دیگه رو ببینی و روی ازدواج با یکی دیگه فکر کنی! من حتی نخواستم عکسش رو هم ببینم. پسر عموی ابله من معلوم نیست با چندتا دختر مو بلوند و لوند بوده، حالا که سیر خوش گذرونده می‌خواد بیاد به قول خودش زنش رو ببره خونه‌ش! نمی‌فهمم، چطور انتظار داره ندیده نشناخته باهاش ازدواج کنم؟ نمی‌دانم چرا اخم کرده و دارد سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. با ترس بیرون را نگاه می‌کنم و می‌گویم: -دیگه خیلی از خونه دور شدیم! میشه نگهداری آقا؟ مردونگی کردی منو رسوندی. من آدمای اون حوالی رو می‌شناسم. اگه با کسی کار داری، بگو من آدرس خونه‌شو بهت میدم. سرعت را کمتر می‌کند و خشدار لب می‌زند: -من با همون خونه‌ای کار داشتم که ازش بیرون اومدی! خون توی رگ‌هایم یخ میزند! صدای لعنتی‌اش چرا ضربان قلبم را این طور بالا برده؟ -خاک بر سر من! نکنه دوست حاج بابامین؟ تو رو خدا بهش نگین من کجام! قول میدم از تصمیمش برگرده من هم برمیگردم خونه. دور برگردان را دور می‌زند و چشم‌های من گرد می‌شوند. -نه... من دوست حاج بابات نیستم سیب کوچولو. من همون پسر‌عموی ابلهتم که یه دور کل دخترای فرنگی رو تست کرده! چی می‌گفتی؟ عکس منو ندیدی چون یکی دیگه رو دوست داری؟ https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
Mostrar todo...
⌝زیر درخت سیب🍎|مهشید حسنی⌜

به یاریِ خدای عزیزِ قلم. زیرِ درختِ سیب. پارت گزاری از شنبه تا چهار شنبه هر شب دو پارت.

Repost from N/a
-راستي منم كادو نخريدما. فرزان جون اون سري كه منزل رو واسه مهموني‌اي که دعوت داشتيد آرايش كردم، اون عوض كادوت. ماهان با خنده گفت: -آقا يه شب همه جمع بودن من نيومدم. پول شام اون شبي كه مي‌شد بيام و بخورم و نخوردم، عوض كادوت. جمع بلند خنديد و گلرخ گفت: -خدايي قدر منو بدون فرزان، يه جعبه شيريني گرفتم دستم اومدم. فرزان حرصي غريد: -زهرمار! سراسر ضرريد فقط! اين ماهان كه مفت خوري نكردنشو كرده كادو واسه من. خنديدم و گفتم: -يه سري سه روز ماشينمو دادم دستت، اون عوض... حرفمو بريد:  -ديوث ماشينتو دادي برات ببرم سرويس! با خنده گونه‌اش رو ماچي كردم و گفتم: -چرخ زير پات بود يا نه؟ دستي به موهاش برد، قدم برداشت و روي مبل نشست و گفت: -كيك كه دارم لااقل؟ زانيار خنديد: -گلرخ جونم كه گفت شيريني خريده. كيك مي‌خواي چيكار؟ ماهان خنديد: -بابا ديگه منم انقدر مفت خور نيستم. يه كيك از اسنپ فود سفارش بدين. و بعد اضافه كرد: -از حساب خودش‌ها. اين‌بار فرزان هم خنديد. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
Mostrar todo...
Repost from N/a
جونمی،  دورت بگردم ، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر می‌رسوندم! لعنت به من بی‌شرف!!! چطور توانستم پشت تلفن با حرف‌های نیش‌دار اذیتش کردم و به این حال و روز افتاد؟ بی‌شعور تو که طاقت دیدنش در این حال را نداری غلط می‌کنی حرفی را بگویی که به آن  عمل نمی‌کنی! صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش دلم را زیر و رو می‌کند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار می‌زنم... چطور مرا که تارک دنیا شده بودم و‌ از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟ طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانه‌هایش را نوازش می‌کنم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود... سر و صورتش را می‌بوسم، قربان صدقه‌اش می‌روم و ملتمسانه می‌خواهم مرا ببخشد. دستم را می‌فشرد . می‌خواهد چیزی بگوید ولی نفس کم می‌آورد. تقلا می‌کند کلماتش بریده بریده است. - آقا ... غوله..... این‌.....بار .....واقعنی...دارم.... می‌میرم.... اخم می‌کنم.‌ حتی تصور نبودنش هم فاجعه است. بی‌طاقت جایی زیر گلویش را می‌بوسم. عطر موهای پریشانش حالم را دگرگون می‌کند. زیر گوشش زمزمه می‌کنم. - آتيش ‌پاره مگه نگفتم دیگه به من نگو آقا غوله.... حالا که گفتی عواقبش پای خودته... میلیمتری بین‌مان فاصله نیست. در آغوشم حل می‌شود.‌با زاری زیر گوشش زمزمه می‌کنم: - قربونت برم به وقتش چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره! لب‌های خوش فرمش طرح لبخند می‌‌گیرد. پلک‌هایش روی هم می‌افتد. در آستانه‌ی جان دادنم . به هر ترتیب  باید کاری می‌کردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد...... بلافاصله خم می‌شوم و ...... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:06
Video unavailable
کیوان رادمهر! معروف‌ترین دندانپزشک ایرانی که آلمان می‌تونه به خودش ببینه... یه نخبه‌ی خوشتیپ و بی‌اعصاب🔥 مردی که در قلبش رو به روی تمام زن‌های دور و برش بسته و دخترا هلاک یه نگاه نفس‌بُرش هستن... امااااا از قضا این آقای دکتر بداخلاق ما فقط برای یک نفر نرم می‌شه؛ اونم یه دختر ریزه‌میزه‌ با چشم‌های کهرباییه که هر روز اونو به بهونه‌ی معاینه می‌کشونه مطبش و ... سرسختی‌ای که ذاتا توی وجود این دختره، کل سد دفاعیش درهم می‌شکنه و یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون عنان از کف بده و...😉🔥 https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0 https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0 #قلم_قوی (فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید...) پارتگذاری منظم و روزانه توصیه‌ی ویژه♨️
Mostrar todo...
5.05 KB
Repost from N/a
- دخترت زنده‌ست! اگه می‌خوای کنارش باشی، باید با من ازدواج کنی! خون در تنم یخ بست. دست از میز گرفتم که روی زمین آوار نشوم. دختری که به من گفته بودند مُرده به دنیا آمده و عمرش به دنیا نبوده، زنده بود؟ مگر می‌شد؟ ده سال از شب زایمانم گذشته بود و حالا... حالا مگر می‌شد طفلم زنده باشد و دور از من بزرگ شده باشد؟! - چی داری می‌گی شریف؟ برای به دست آوردن من، پای یه بچه‌ی معصوم که عمرش به دنیا نبود رو وسط می‌کشی؟! شریف اما خیالش از حرف‌هایی که می‌زد، راحت بود. از داخل کتش، چند کاغذ و عکس بیرون آورد و جلویم گذاشت. در تمام عکس‌ها، دختربچه‌ای موحنایی رو به دوربین می‌خندید و موهاش در باد به رقص درآمده بود. - بهت دروغ گفتن، بچه‌ت زنده‌ست. تنها راه به دست آوردنش هم اینه که از امیرعلی و عشق اساطیری‌تون دست بکشی و با من ازدواج کنی! صدای «دوستت دارم» گفتن‌های امیرعلی در گوشم بود. امیرعلی پناهگاه بی‌کسی‌هایم بود، عمر و تمام جانم بود، نفسم بند بود به نفس‌هایش؛ شریف اما تیر خلاص را زد. - بین امیرعلی و دخترت، کدوم رو انتخاب می‌کنی؟! *** «سه سال بعد» ‌ نشسته بودیم پشت میزی در رستوران گران‌قیمتی که شریف انتخاب کرده بود. نگاهی به چهره‌ی رویا انداختم که حالا سیزده ساله بود و موهایش تا وسط کمرش می‌رسید. - دسر می‌خوری مامان‌جان؟ سفارش بدم برات؟ جرعه‌ای نوشابه خورد و سری تکان داد. - تیرامیسو! شریف قبل از من به پیشخدمت رستوران اشاره کرد و گفت: - لطفاً سه تا تیرامیسو برامون بیارید. چشم از رویا گرفتم و خواستم به گروه موسیقی رستوران نگاه کنم که حالا ترانه‌ی معروف گوگوش را می‌خواندند؛ اما نگاهم به ورودی رستوران افتاد، آن‌جا که امیرعلی به همراه یک دخترجوان و خوش‌پوش، وارد رستوران شد. دختر، بازوی امیرعلی را گرفته بود و چیزی در گوشش زمزمه می‌کرد و آرام می‌خندید. قلبم سر ناسازگاری گذاشت. با امیرعلی چشم در چشم شدیم و هزار خاطره در سرم تکرار شد. شریف با بی‌رحم‌ترین حالت ممکن، به قلبم سنگ زد: - اون امیرعلیه؟ شنیده بودم نامزدش دختر خوشگلیه. انگار درست بوده! ‌ اشک در کاسه‌ی چشمم جوشید. امیرعلی هی نگاهش به من را دنباله‌دار کرد و خواننده‌ی گروه موسیقی رستوران خواند: - یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه‌ی من بود... https://t.me/+Zn-lEM_XTrZmZmJk https://t.me/+Zn-lEM_XTrZmZmJk لی‌لی به‌خاطر به دست آوردن دخترش که موقع به دنیا اومدن ازش دزدیدنش، مجبور می‌شه از عشقش امیرعلی جدا بشه و با مردی ازدواج کنه که بیمارگونه دوستش داره! همه‌چیز وقتی بدتر می‌شه که چندسال بعد، لی‌لی عشقش رو با یه دختر غریبه می‌بینه و می‌فهمه که هنوزم عاشق امیرعلیه؛ پس تصمیم می‌گیره که این‌بار... https://t.me/+Zn-lEM_XTrZmZmJk https://t.me/+Zn-lEM_XTrZmZmJk
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت_487 _من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟  یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود... _از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون. ارسلان پلک جمع کرد: _یعنی با هوو مشکلی نداری؟ انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید... _معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟ ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت! یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید... _بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین. _جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه! ارسلان بازویش را با حرص فشرد: _چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟ یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت... _آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟  تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که... حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود! _اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت... مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد: _اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم. یاسمین از شدت حرص خندید: _نمیکنی؟ مطمئنی؟ دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟ یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمی‌رفت! _من نمی‌دونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که... ارسلان با تعجب نگاهش کرد: _که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه. یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 ‍ ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره. مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست... یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه... اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️ بیش از 800 پارت آماده در چنل! فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید. رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.