cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

‌داستان های ترسناک (واقعی)

افسانه های ترسناک ایرانی ( واقعی) داستانهای ترسناک رویت جن فلکلور و روایتهای محلی شهرهای مختلف ایران Creator : @edriisam شما میتوانید تجربیاتتان ارسال کنید👇👇 @edriisam

Mostrar más
Advertising posts
32 450Suscriptores
-6824 hours
-4477 days
-2 01830 days

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

داستان ترسناک‌ ذ ملک جن (پدربزرگم از ناچاری به اونجا پناهنده شده بود... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Mostrar todo...
35👍 11😱 5🗿 2🤯 1
#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ سلام ۱۸ سالمه از تهران  اینی که میگم ترسناک نیست ولی خب شاید جالب باشه همه چیز موقعی شروع شد که بابام از یه بنده خدایی که معتبر بودش و به سنگ ها موکل مسلمون وصل میکرد که برای افراد کار خاصی انجام بدن و یسری قوانین هم خودت باید رعایت میکردی مثلا با سنگه دستشویی نباید میرفتی یا باید غسل داشته باشی به سنگ دست بزنی بابای من طوری که بهم گفته بودش موکلی که به سنگ من وصله توی مراحل زندگیم کمکم میکنه که بتونم بهتر انجام بدم چند سالی شده بودش که سنگ رو داخل کمد گذاشته بودم چندباری به صورت فیزیکی حضورشو حس کردم گوشه چشمم یه سایه میدیدم دنبالم میاد یبار گفتم سعی کنم باهاش ارتباط بگیرم و خلاصه تا حدودی موفق شدم ولی بیشتر یکطرفه بود اولین بار سر اینکه بفهمم واقعیه گفتم اگه هستی به شیشه پنجره ضربه بزن و زدش جلوتر یبار بهش گفتم این اتفاق افتاده به مامان بابام میگم باهاش راحت کنار بیان و راحت کنار اومدن یه موقع خالم به مامانم یکی رو معرفی کرد که از طریق استخاره و غیر گره زندگی رو باز میکنه که بدونه اینکه مامانم چیزی بگه طرف گفت یسری موجود بهتون وصلن که دارن از شما تغذیه میکنن و باعث میشن تاثیر بدی بزارن و رفتیم پیشش موکل هارو از سنگ ها جدا کرد و سنگ هارو توی آب رودخونه انداخت و یسری دعا خوند گفت نماز و غسل استغفار بگیر که کامل ازت جدا بشن من از تنبلی نکردم که یمدت هعی حالت تهوع داشتم که بهش گفتم، جواب داد که موکل میخواد ازت جدا بشه نمیتونه نماز و غسل استغفار رو انجام بده که دادم درست شد  از اون موقعست که میتونم یسری از اتفاقات آینده نزدیک (حداکثر تا یک هفته) رو توی خواب ببینم یا الهام میشه بهم نمونش یبار توی خوابو بیداری بودم یه صحنه اومد توی ذهنم که بابام زنگ میزنه و چند ثانیه بعدش میزنه یا یچی دیگه خوابی دیدم راجب دوستم که طولانی بودش خلاصش یه اتفاقی بدی براش افتاد و چند روز بعدش توی خیابون دعواش میشه ایرپادش رو میدزدن ببخشید یکم طولانی شد 🙏 ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Mostrar todo...
30👍 15🗿 5😐 3😱 2
باید ینی حتما باید همیشه بگم ری اکشن بزنید!؟
Mostrar todo...
😐 54👍 15 6🗿 5😱 1
دو داستان ترسناک ماورایی : ( غار نظر کرده و قناتی که مسکن اجنه بود !) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Mostrar todo...
84👍 16🗿 13😱 12🤯 5😐 5
ری اکشنا ضعیفه... اگه 60 تا نشه از داستان صوتی خبری نیس
Mostrar todo...
65🗿 16😱 11👍 2
#ارسالی سلام دخترم و 27سالمه من ماجراهای زیادی رو پشت سر گذاشتم شروعش از بچگی بود از اولین خوابی که دیدم فک کنم 10 سالم بود و جالبه بعد گذشت 17 سال هنوز لحظه به لحظه اون خواب و یادم یه مرد قد بلند شنل پوش سیاه با چشم های به خون نشسته تو حیاط خونه دنبالم بعد از اون خواب های زیادی دیدم که یکی مدام دنبالم بود تا کم کم از خواب به واقعیت تبدیل شدن مدام حضور کسی رو کنارم حس میکردم مدام نصف شب ها یکی با ناخن انگشتش به پنجره اتاقم میزد و جالبش اینجاس که پنجر اتاق من رو به پاسیو هست و عملا هیچکسی نمیتونه به پنجره ضربه بزنه یا مدام تو خواب تکونم میدادن و نمیذاشتن بخوابم مدام بدنم کبود بود بی دلیل اما وحشتناک ترین اتفاقی که برام افتاد ما راه رو خونمون یه چراغ دار که همیشه روشنه و نور زیادی به داخل اتاق میاد من رو تختم که رو به روی در بود دراز کشیده بودم در اتاقمم تا اخر باز بود تو حالت خواب و بیدار بودم که دیدم یه مرد قد کوتاه تپل که یه کلاه خاخامی سرش بود اومد تو اتاق و در اتاق و بست و اتاق تو تاریکی فرو رفت اینقدر ترسیدم که از جا پریدم و دیدم در اتاقم بسته اس درو باز کردم رفتم تو پذیرایی که ببینم کسی بیداره یا در اتاق و بسته و دیدم همه خوابیدن گفتم شاید خیالاتی شدم خودم بستم یادم نیس رفتم اب خوردم و باز رو تخت خوابیدم و در اتاق و باز گذاشتم این بار بطور واضح دیدم همون مرد اومد داخل اتاق ولی قبل از اینکه در اتاق و ببنده سرش اورد بالا یه صورت سوخته و پر از جای زخم یه لبخنده کثیف زد و در اتاق و بست وقتی از جا پریدم دیدم در اتاق بستس این بار تا مرز سکته رفتم باز رفتم تو پذیرایی و دیدم همه خوابن برگشتم تو اتاقم و جلو در اتاق یه بالشت گذاشتم و خوابیدم و وقتی صبح از خواب پاشدم شاید باورتون نشه ولی دیدم در اتاق بسته اس حتی از اعضا خانواده هم پرسیدم گفتن هیشکی شب پا نشده و در اتاق منم نبستن... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Mostrar todo...
😱 98👍 28😐 12 7🗿 5🤯 1
داستان های ترسناک : از مردمان قدیم و رویت اجنه ! ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Mostrar todo...
😱 36👍 13 10
#ارسالی سلام خسته نباشید ما یکی از شهرستان های گلستان هستیم بچه که بودیم بخاطر کار بابام رفتیم تهران پدرم معلم بود و اونجا باید تدریس میکرد چون اون موقع اوایل کارش بود از اموزش پرورش یه مدرسه خرابه گرفتیم برای زندگی یه مدت اون مدرسه خیلی قدیمی بود وصندلی های شکسته و بعضی کلاسا گچای دیوار تخریب شده بود ما تو دوتا از اتاقاش میموندیم یکی اشپز خونه یکیم کلاس خلاصه که اوایل متوجه چیزی نشدیم ولی رفته رفته فهمیدیم اونجا جن داشته من خیلی بچه بودم ولی میفهمیدم یه وقتا که پدرم میرفت بیرون شب دیر میومد من و خاهرم و مادرم بودیم این جن زیاد اون موقع ها اذیتمون میکرد یهو فیز برقا میرفت از لب پنجره سایه رد میشد مادرمم مارو بغل میکرد به پدرم زنگ میزد پدرم نزدیکای خونه که بود برقا باز میومد گاهی صدای بهم خوردن صندلی ها از کلاسا دیگ میومد گاهیم پدر مادرم منو خاهرم تنها میذاشتن میرفتن یه روز منو خاهرم بودیم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و انگار تو خود حیاط یه جا تخریب کردن کلی اجر و خاک بود من و خاهرم زیر درخت داشتیم بازی میکردیم من نترس بودم با اینک دختر کوچیکه بودم رفتم داخل تا عروسکم بیارم اومدم حیاط دیدم خاهرم یخش زده و خودش خیس کرده پرسیدم چی شده به بالا دروازه ورودی مدرسه اشاره کرد من چیزی ندیدم و گفتم به خودت بیا چیزی نیست گریه میکرد اب بود از روش ریختم و به خودش اومد رفت لباساش عوض کرد یه بارم تنها بودیم داشتیم قایم موشک بازی میکردیم من داخل یکی از کلاسا رفتم قایم شم که در کلاس کلا قفل شد هی میکشیدم باز نمیشد اخرش باز شد ولی داخل که بودم یه سایه سفسد رد شد من با اینک بچه بودم همیشه یه چیزیو اونجا ها حس میکردم انگار یه انرژی بود بدون ترس دنبالش میرفتم بدون اینک ببینمش منو به سمت خودش میکشوند من یه بچه بودم ولی بازم این حسو میکردم از من میترسه و من فقط وجودشو حس میکردم با اینک بچه بودم همش به وضوح یادمه بعد ها از اونجا رفتیم ولی خیلی دوره ترسناکی بود برامون ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Mostrar todo...
👍 55😱 10🗿 8 4😐 1
داستان ترسناک : ملک جنی ( من را برای مراقبت از مادربزرگ به روستا فرستادن اما... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Mostrar todo...
😱 34👍 18 4
#ارسالی سلام وقتتون بخیر این داستان رو از زبون پدر بزرگم تعریف میکنم واستون که به چشم خودش دیده و کاملا به دور از هرگونه مبالغه‌ای هستش،شاید مقداری داستان کلیشه‌ای باشه اما واقعیت داره؛داستان برمیگرده به سال های۱۳۴۰: "قبل از انقلاب توی اداره راه کار می‌کردم،راننده بودم و یه دستگاه دوج کامیون داشتم،شیفت شب بودم و طی یک مأموریت باید به دیواندره میرفتم(از شهرستان سقز به شهرستان دیواندره)راه افتادم و نزدیکای زرینه بودم (زرینه یک شهر بین راهیه الان اما اون موقع ها روستا بوده)زمستون خیلی سختی بود جاده یخبندان بود و حتی با اون دوج کامیون قدرتمند هم زنجیر چرخ بسته بودم و کاملا آهسته و پیوسته میرفتم که نکنه مشکلی پیش بیاد،زمستونای کوردستان مخصوصا قدیما خیلی سخت بوده کولاک و یخبندان از آذر ماه شروع می‌شد تا فروردین،توی جاده‌ی تاریک که بجز روشنایی چراغ کامیون من ابدا نوری وجود نداشت با کمال تعجب یک پیرزن قوز کرده و سیاه پوش با یک بخچه روی شونه هاش کنار جاده وایساده بود انگاری منتظر من بود! اون موقع ها که بین شهر ها بیابون بود خبری از چراغ و ماشین و فروشگاه های بین شهری و اینا نبود،خیلی تعجب‌برانگیز بود برام که این پیرزن این وقت شب با این سرمای استخوان لرز کنار جاده چیکار میکنه؟! اولش فکر کردم که شاید دزده و یک دسته ن و میخوان یه کاری کنن! هرچند که اون موقع من همیشه یک خنجر بزرگ همراه خودم داشتم ولی معلوم بود که این پیرزنه و لاجونه و نمیتونه آزاری داشته باشه دلم براش سوخت و زدم کنار،در رو براش باز کردم گفتم مادر جان بفرما بالا برسونمتون هیچی نگفت و بخچه رو از روی دوشش برداشت و دراز کرد سمتم،طوری که انگار میخواست ازش بگیرم تا سوار شه،بخچه رو گرفتم و بسیار سنگین بود! نمیدونستم انقد سنگینه که،با یه دست خواستم بلندش کنم که به محض اینکه بر داشتمش افتاد جلو پای شاگرد مجبور شدم با دو دستی آخرش بلند کنم و بزارم روی صندلی قبل اینکه سوار شه بهش دست زدم ببینم چیه یه چیز نرم بود و گرم! عجیب بود این بخچه چی میتونه داخلش داشته باشه توی این سرما که انقد نرمه اصلا باید خود پارچه ی بخچه یخ میزد ولی در کمال ناباوری خیلی نرم و گرم! بیخیال شدم و نخواستم ببینه که دست زدم به بخچه‌ش پیرزنه سوار شد با صدای لرزان و غریبی سلام کرد و نزاشت اصلا چهره شو ببینم! روپوش گذاشته بود روی صورتش. راه افتادیم و تقریبا که ۵ دقیقه ای گذشته بود و یک کلام بعد از اون سلام نگفته بود؛ازش پرسیدم کجا تشریف مییرید؟چرا این وقت شب با این سرما اینجا و تنها؟ فقط اینو گفت:《بهت میگم کجا پیاده میشم》 و دیگه هیچ چیز دیگه ای مطلقا نگفت! منم گفتم باشه مادر جان،منم دیگه چیزی ازش نپرسیدم گفتم شاید دوس نداره حرف بزنه بزار تا می‌رسیم راحت باشه. دیگه حدودای ورودی زرینه بودیم که بدون اینکه نگاش کنم و داشتم فقط روبروم رو نگاه میکردم،گفتم مادر جان داریم می‌رسیم به زرینه،اهل اینجایید؟چون جاده یخه نمیتونم فورا نگه‌دارم باید آروم آروم سرعتمو کم کنم، دیدم باز صدایی در نیومد! سرمو چرخوندم گفتم مادر ج... ماشین خالی! کسی نبود! عقب رو نگاه کردم(جا خواب)اونجا هم کسی نبود زدم رو ترمز ماشین سر خورد با هر بدبختی بود ماشین رو متوقف کردم پیاده شدم دور ماشینو گشتم هیچ چیزی نبود انگار اصلا کسی از اول سوار نشده بود! زرینه هم که خاموشی مطلق و بجز صدای کولاک و غرش کامیون هیچ صدایی نبود! یکم هوار کردم حاج خانوم؟؟؟ خانوم؟؟ هیچ خبری نبود. اونجا بود که فهمیدم این انسان نبود و جن بوده. اما جنی که بی آزار بود و تا یک مقصدی فقط میخواست بره. با چشمای بهت زده و متعجب سوار ماشین شدم و به راهم ادامه دادم و هیچ خبری نشد و معلوم نشد اون پیرزن چی بود کی بود چیکار می‌کرد و داخل اون بخچه چی بود که انقد سنگین و گرم بود و نرم! این اولین و آخرین برخورد من بود با این پیرزن و کلا این مسائل. از اون شب به بعد تموم شد ماجرا و از این قضیه دقیقا بیش از ۵۵ سال میگذره." پدر بزرگم الان هم در صحت و سلامت کامل و بدون وابستگی به هیچ دکتر و دارویی در سن ۸۰ سالگی داره به سر میبره و حافظه‌ی فوق‌العاده ای داره و تمام تاریخ کوردستانات و بخش اعظم ایران رو قبل و بعد از انقلاب به یاد داره و به راستی تاریخ هایی رو روایت میکنه که در هیچ کتاب و متن و مقاله ای نیومده! ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Mostrar todo...
👍 78 12😱 11🗿 7