cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀

بسم‌الله‌رحمان‌رحیم🌹 به بهترین کانال خوش آمدین☺️ لف نده دوست عزیز🥰 بی صدا کن❤️ پیشنهاد‌ و نظریات شما عزیزان قابل قدر است می‌توانید به ایدی ذیل مراجعه کنید سپاس 🙏🥰 @AltafEhsan 👈مالک کانال

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
801
Suscriptores
+224 horas
+57 días
-230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

زمان بهت نشون میده کیا لیاقت قلبتو دارند :)) @ALTAF_EHSAN
Mostrar todo...
❤‍🔥 2 1💯 1
ای دل ای دل دل دیوانه♥️ #احمدظاهر @ALTAF_EHSAN
Mostrar todo...
❤‍🔥 1😍 1
عشق وابسته به یک کلمه است توجه ! اگه کسی بهت گفت دوست دارم ولی بهت توجه نکرد توجه نداشت قطعا دروغ میگه و دوست داشتنی در کار نیست🖤 @ALTAF_EHSAN
Mostrar todo...
❤‍🔥 2👌 1
Mostrar todo...
🥰 3❤‍🔥 1😍 1
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  65 نشد مژده : خو بگذر حالی بگیر دوا ات بخو آوا: دوا ره خوردم و خوابیدم صبح بیدار شدم که خاله مژدیم پهلویم خواب است از رویش بوسیدم بیدار شد گفت صبح بخیر گفتم صبح خودت بخیر خاله جان زهرا از پایان تخت نزدیک ما آمد گفت چیطو بخیلیم آمد گفتم تو کجا بودی گفت در تخت جای نبود در پایان تخت خوابیدم خاله ام گفت هله بلند شوین باید صبحانه بخوریم گفتم ساعت چند است زهرا گفت 9 بجه است از اطاقم بیرون شدم دروازه تک تک شد خاله مژدیم باز کرد مادر شعیب پشت در ایستاده بود همراهی خاله مژدیم احوالپرسی کرد گفت امروز لبز گیری شعیب جان است محفل خانه خواهرم گرفتیم آوا جان و مادرش بگوین بیاین ساعت 11 و خودت هم بیا مژده جان خاله مژدیم گفت حتما میایم گفت پس خدا حافظ تان منتظر تان هستم مژده : با مادر شعیب خدا حافظی کردم دیدم آوا در دهلیز ایستاد بود با شنیدن لبز گیری شعیب آوا عاجل داخل اطاقش شد به تعقیبش داخل اطاق شدم تکیه بر تخت کرد و نشست نزدیکش شدم گفتم آوا جان خوب هستی اشک میریخت چیزی نمیگفت واقعاً از او قسم حالتش میترسیدم گفتم آوا یک چیزی بگو با صدای گرفته و معصومانیش گفت خاله یعنی امروز به شعیب محفل گرفتن __خاله قربانت شوه خیره که گرفته اما شعیب قبول نداره + داره قبول خاله داره داره اگر نمیداشت حالی مانع محفل میشد __تو از شعیب چی خبر داری خدا میفهمه چی وضعیت داره +خوش است مه میفهمم در موبایل آوا زنگ آمد دیدم شماره ناشناس بود موبایلش از دستم گرفت اوکی کرد بعداً از اوکی کردن گفت چرا زنگ زدی و چیغ زد گفت مره عشقم نگو و موبایل به دیوار زد و شروع کرد به شکستاندن وسایل اطاق دویدم طرف در ممی مه صدا کردم آوا میز آرایش اش شکستاند دستش زخمی کرد ممی ام محکم اش گرفت زهرا ره گفت زنگ بزن به آرش که بیایه طرف زهرا اشاره کردم که نزنی زنگ آوا در آغوش ممی ام از حال رفت به اطاق نشیمند بوردیم آب به صورتش زدیم به هوش آمد دست اش با بنداش بستم دوای اش دادم که بخوره اما گفت او طرف کو خاله مه خوب هستم ممی ام گریه کرد گفت آوا نکو جان مادر چرا ایقسم میکنی آوا گفت ببخشی مادر که ناراحتت میکنم اما به دست خودم نیست ممی ام گفت اگه میخواهی مه ناراحت نشم غذا میارم بخو و دوای ات بخو گفت میخورم مادر بیار زهرا از جایش بلند شد گفت خاله جان مه میارم شما بنشینین زهرا شیر بلغاوه و بادام آورد آوا هم کمی خورد و به تعقیبش دوا ره هم دادم بعد از خوردن دوا خوابید مه و زهرا هم رفتیم اطاقش وسایل که شکسته بود دور انداختیم و اطاق منظم کردیم ممی ام چند بار ازم پرسید که چرا آوا ایقسم میشه کدام مشکل داره گفتم نی ممی جان مشکل نداره اگر مشکل میداشت به مه میگفت گفت صبح به دروازه کی بود گفتم مادر شعیب بود امروز لبزگیری شعیب است دعوت تان کرده @ALTAF_EHSAN
Mostrar todo...
❤‍🔥 1😍 1💔 1
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :64 آوا: در اطاقم نشسته بودم هر چی میکردم خوابم نمیبورد و شعیب از ذهنم دور نمیشد زهرا و خاله مژدیم داخل اطاقم آمدن زهرا گفت آوا هله بلند شو یک لباس منظم بپوش و کمی خوده آرایش کو مه شنیدیم که دختر ناراحت باشه آرایش بکنه ناراحتیش کم میشه آوا: برو زهرا جان تو مست شدی حوصله آرایش نیست زهرا : بخاطر مه بکو لطفاً مژده: هله بلند شو آوا هر سه ما آرایش میکنیم آوا: اما چرا خاله مژده: بخاطر که عمه ات و مصطفی شأن میاین نمیخوایم به ای حالت توره بیبینن زود شو آوا: چرا عمه ام شأن میاین اوووووف خاله قربانت شوم باور کو حوصله نیست مژده: تو لباست تبدیل کو مه آماده ات میکنم تو فقط بنشین آوا از جایم بلند شدم ناچار یک پنجابی به رنگ سیاه پوشیدم و نشستم در چوکی مژده: آوا ره راضی کردیم که لباسش تبدیل کنه از دست که گریه کرده بود چشم هایش پُف کرده بود گفتم بیبین چشم هایت چی ساختی گریه کرده گفت معلوم میشه گریه کردیم گفتم کمی اما با آرایش جورش میکنم گفت زیاد آرایش نکنین که خانم کاکایم نگویه بخاطر مصطفی کردیم او زیاد گپ یاد داره گفتم نمیگه کسی چیزی آوا: با اصرار خاله ام اماده شدم و به اطاق نشیمند رفتم که عمیم کاکایم شأن آمده بودن احوالپرسی کردم و پهلوی کاکایم نشستم خانم کاکایم گفت آوا مریض هستی گفتم نی مریض نیستم عمیم گفت پس چرا یک قسم چشم هایت پف کرده گی است گفتم خواب بودم عمه جان تاثیر خواب است معلوم بود از شفاخانه آمدنم خبر نداره خاله مژدیم دسترخوان هموار کرد و زهرا فاطمه غذا ره آوردن مادرم خیلی چیز های با مزه پخته بود همه با هم غذا خوردیم بعد از غذا آرش پهلویم نشست گفت چشم هایت ببند و با مه تا سالون برو گفتم چرا گفت چون مه میخوایم گفتم آرش اگر شوخی کنی حوصله ندارم گفت تو بیا وقتی از جایم بلند شدم همه از جای شان بلند شد گفتم چی گپ است آرش گفت بیا باز میفهمی چشم های مه با دست هایش بست و در سالون بورد وقتی داخل شدم آهنگ تولد پلی شد یادم آمد که امشب تولدم است اشکایم آمد به دلم گفتم خدایا کاش تولد نمیشدم بنظرم سخت ترین درد دریست که در روز تولدت آرزوی مرگ کنی آرش گفت تولدت مبارک طرفش لبخندی زدم گفتم تشکر آرش جان آرش گفت تعزین سالون چیطور است گفتم خیلی عالی است آرش میفهمید پوقانه ره زیاد دوست دارم تمام سالون با پوقانه های به رنگ سیاه فولادی و سفید تعزین کرده بود واقعا مقبول معلوم میشد خانه مژدیم گفت هله آوا کیک قطع کو یوسف شمع روشن کرد مصطفی صدا کرد آرزو کردن یادت نره در جریانی شمع فوت کردن از خدایم خواستم یا برم مرگ نصیب کنه یا برم تحمل و صبر بته کیک قطع کردم به دهن همه کیک دادم نوبت تحفه دادن رسیده بود آرش نزدیکم شد از رویم بوسید گفت تحفه ات قرض باشه گفتم بودنت در کنارم بهترین تحفه است همگی به نوبت برم تبریکی دادن خانم کاکایم برم یک دست بند نقره تحفه داد و عمیم هم انگشتر نقره خاله مژدیم نزدیکم آمد گفت هزار ساله شوی آوا جان گفتم خاله کجاست تحفه ام گفت قرض باشه نتوانستم چیزی بگیرم برت از رویش بوسیدم گفتم قرض مه ازت میگیرم لبخند زد گفت چیطو بی چشم هستی یوسف آمد نزدیکم یک کارتن در دستش بود گفت تحفه مه از همه کرده بزرگ تر و زیبا تر و بامزه تر است به دستم داد گفتم تشکر یوسف : بازش نمیکنی آوا: حالی باز کنم یوسف: ها باز کو همه بیبینن وقتی باز کردم یک توته پیزا داخل کارتن بزرگ بود خنده کردم گفتم یوسف گشنه ای هم تحفه است که آوردی او در یک کارتن بزرگ همگی خنده کردن یوسف گفت کبر نکو همی هم به تو زیاد است ههههههههه پدرم گفت از دوست هر چی آید نیکوست خوش شو که از خانه هندو قرآن برآمده همه خنده کردیم مصطفی هم برم تبریکی داد و برم یک ساعت تحفه داد خاله مژدیم چای‌ میوه خشک آورد مه آرش یوسف مصطفی زهرا فاطمه یک طرف سالون نشسته چای مینوشیدیم آرش مصطفی ره گفت اهنگ‌ پلی میکنم یک رقص میکنی مصطفی گفت دلت است مره پیش پدرم رقاصه معریفی کنی بخدا خانه بورده حقدر بزنه که تا دلت باشه آرش گفت کار‌ نداره اول مه رقص شروع میکنم آرش از جایش بلند شد آهنگ پلی کرد یوسف آرش رقص کردن اما مصطفی از ترس پدرش نکرد شب هم 11بجه عمیم کاکایم خاله شبنمم رفتن اما زهرا خاله مژدیم پیش مه نشست رفتم اطاقم موبایل مه گرفتم که شعیب پیام کرده نوشته بود آوا زندگیم تولدت مبارک میفهمم ازم قهر هستی‌ حق داری قهر باشی اما برت وعده میتم نامزدی ره با لیمه فسق میکنم و تا یک ماه دگه عروس خانه ام میسازمت آوا: بعد از خواندن پیام لبخند زدم و شماریش بلاک کردم خاله ام در اطاقم آمد گفت بگی آوا جان دوای ات بخو و بخواب گفتم خاله بیبین شعیب چی گفته خاله ام پیام خواند گفت آوا جان اگر از مه میشنوی برو با شعیب حرف بزن بنظر مه شعیب مقصر نیست تمام کار مادرش کرده گفتم خاله لطفاً دگه طرفداری او ره نکنین بر تان خو گفتم اگر قبول نداشت باید مانع مادرش میشد که
Mostrar todo...
❤‍🔥 1😍 1💔 1
Repost from N/a
از زندگیت راضی هستی؟
Mostrar todo...
بلی ☺️
کم 😐
خیلی کم 😢
Repost from N/a
بند امیر در کدام ولایت است؟ بالای جواب کلیک کنین و برنده 500 افغانی کردیت موبایل شوین♥️
Mostrar todo...
کابل 🔰
مزار 🔰
بامیان 🔰
هـرات 🔰
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  63 آوا: دگه ده باری چی حرف بزنیم فکر کردین مه میخوایم نامزادیش فسق کنه و مره بگیره درد که مه میکشم اجازه بتم لیمه هم بکشه وقتی رازی نبود با لیمه نامزاد شوه باید مانع مادرش میشد اگر از خانه دور میبود قبول میکردم که مادرش بی خبر رفته شیرینی آورده اما شعیب که خانه بود از همه چیز آگاه بود چرا مانع نشد خاله او شعیب لعنتی دروغ میگه به حرف هایش باور نکو مثل روز روشن است حقیقت مژده: آوا هم راست میگه چرا شعیب مانع نشده بخدا گیچ شدیم آوا ره گفتم تو آرام باش خوده عذاب نتی گوشش کو ازش بگذری آوا: چیطو بگذرم خاله مه عاشق از او هستم میشرمم که میگم عاشق او فریب کار هستم اما واقعا عاشقش هستم مژده: بس کو‌ دگه آوا جان اگه آرش بفهمه دلیل ای کارایت شعیب است بخدا او ره خاد کُشت لطفاً کاری نکو که کسی خبر شوه اشک هایش پاک کرد گفت درست است خاله اینه آرام میباشم گفتم چند لحظه بخواب بعداً بیا نان بخو سرش به علامت درست است تکان داد مام از اطاق بیرون شدم آرش در دهلیز ایستاده بود ترسیدم که حرفای ما ره نشنیده باشه گفتم اینجا چرا ایستاده هستی گفت خاله جان امشب سالگری آوا است تجلیلش کنیم گفتم اگر تجلیل کنیم فکرش دگه میشه آرش گفت پس شما به خاله شبنمم کاکایم تماس بگیرین مام به عمیم تماس میگیرم بیاین مام با پدرم میرم کیک و بعضی چیزای دگه میارم گفتم درست است تو برو رفتم آشپزخانه گفتم ممی امشب سالگری آوا است خبر دارین گفت وای یادم رفته بود گفتم حالی که خبری شدی یک پلو مزه داره آماده کو که شب مهمان هم داریم گفت کی است مهمان خود ما مهمان هستیم شبنم مصطفی عمه سمیه شأن هم دعوت کردیم ممی ام گفت از دست شما چرا بی خبر هر کار میکنین بروم شمس بگویم سودا بیاره گفتم ممی یازنیم رفته پشت کیک و سودا @ALTAF_EHSAN
Mostrar todo...
❤‍🔥 1😍 1💔 1