cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

✧شهداے آسمانےٖ✧

🥀بسم رب الشهدا رهسپاریم با ولایت تا شهادت.... مرگ بر ضد ولایت فقیه کانالی برای دختر و پسر های انقلابی و دوستداران ولایت فقیه

Mostrar más
Irán289 688El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
204
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

از چراغانی چشمان تو من جان دارم بی تو یک نسبت نزدیک به باران دارم! روشنم از تو و آن منحنی لب هایت! من به لبخند پر از صبح تو ایمان دارم... 🌷 #شهید_رضا_حاجی_زاده🌷 📎سلام ، #صبـحتون_شهـدایـی 🌺 💜 اللهم عجل لولیک الفرج💜
Mostrar todo...
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۱۹۶ #آن‌طوری_که_خودش_دوست_داشت.... 🌷ارتباط قلبی اش با امام زمان (عج) خیلی قوی بود و می‌گفت، یک قدم به طرفشان برداری صد قدم به طرفت برمی‌دارند. این شهید عاشق امام زمان بود و هنگامی که نام مبارک آن حضرت را می‌شنید به عنوان احترام بلند می‌شد و ارادت خاصی به آن حضرت داشت. همیشه توصیه می‌کرد در قنوت نماز بخوانید: «اللهم اجعلنی من المحبین المهدی و المنتظرین المهدی(عج)» 🌷مرحله دوم عملیات بیت المقدس آن‌طوری که خودش دوست داشت «با تنی تب دار، لبی تشنه و ترکشی که توی حلقومش خورده بود» شهید شد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالحمید حسینی #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
Mostrar todo...
👤 شهید سعید #زقاقی 🔴وصیت تکان دهنده شهید به مادرش مادرم زمانے که خبر شهادتم را شنیدے گریه نکن زمان تشیع و تدفینم گریه نکن زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن فقط زمانے گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش مے کنند و زنان ما عفت را وقتے جامعه ما را #بی_غیرتے و #بی_حجابے گرفت مادرم گریه کن که اسلام در خطر است.
Mostrar todo...
💚 بســم الله الرحمن الرحیــم 💚 💟صبـح آمده برخیزو بگو بسم الله ❇️ســرشـار ز نعمتی تـو مـاشـاءالله 💟بسپاربه دوست هرچه رامیخواهی ❇️هرلحظه که لاحول ولا قوه الابالله 💖🌿الهی تکیـه بــر لطف تـو کردم 💚🌿بجز لطفت نـدارم تکیه گاهی 💖🌿دل سرگشته ام را راهنما بـاش 💚🌿 که دل بی رهنما افتدبه چاهی
Mostrar todo...
4_5895454973017196588.mp40.83 KB
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۱۹۷ #پنج_سال_از_زندگی.... 🌷پس از اتمام مرخصی‌ام از تهران به منطقه مهران رسیده بودم که که آماده باش اعلام کردند و گویا دشمن ساعت دو نیمه شب عملیاتی انجام داده بود اما سمت ما خبری نبود. به ما گفتند شلیک کنید ما هم در تاریکی با «آر.پی.جی» و گلوله شلیک می‌کردیم و تا پنج صبح که هوا کمی روشن شد دیدیم هرچه گلوله زده‌ایم به تانک و نفربر زده بودیم. 🌷ساعت ۶ می‌خواستیم عقب‌نشینی کنیم، که یکی از مافوق‌هایمان اجازه عقب‌نشینی به ما نداد و یک ساعت بعد به ما دستور عقب‌نشینی صادر شد. حدود ۲۸ نفر بودیم که عقب‌نشینی کردیم و با یک ماشین جنگی به داخل منطقه مهران رفتیم. منطقه به محاصره دشمن درآمده بود. ما هم در جاده زیر یک پل مخفی شدیم که دیدیم یک سرباز ایرانی هم جداگانه به سوی ما می‌آید. 🌷عراقی‌ها هم که با تانک و نفربر از روی پل در حال عبور بودند گویا رد او را زده بودند. حدود ۱۰ دقیقه بعد عراقی‌ها ما را محاصره کردند. البته ۱۸ تن از بچه‌ها قبل از اینکه ما به اسارت دربیاییم از طرف دیگر پل فرار کرده بودند و خودشان را نجات داده بودند. ماه رمضان و دقیقاً وقت اذان ظهر بود که نیروهای عراقی ما را اسیر گرفتند. 🌷یک درجه‌دار عراقی به همراه چند سرباز ما را اسیر کردند. درجه‌دار عراقی به سربازانش دستور آتش داد تا ما را به گلوله ببندند که یک یا دو دقیقه بیشتر طول نکشید که یک جیب نظامی از دور پیدا شد. آن درجه‌دار به نشانه احترام دست بلند کرد و به زبان عربی که البته از بچه‌های عرب زبان هم در میان بودند ترجمه کرد که آنها نمی‌خواهند ما را بکشند. افسر عراقی مدام می‌گفت: «ماه رمضان، گناه، گناه» آنها هم دست نگه داشتند و ما را سوار ماشین‌ها کردند و به بصره بردند تا پنج سال در اسارت دشمن زندگی کنیم. راوی: آزاده سرافراز مروتعلی نصرتی #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
Mostrar todo...
دوستان بزرگوار،خوشحالم دعوتم کردید✋😊❤️ نماز اول وقت یادتون نره🌷 تامیتونین راه شهدا🌷 رو ادامه بدین وتاآخرین قطره خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین✋🌺 💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞 و علی الخصوص 💠 شهید سیف الله شیعه زاده 💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨
Mostrar todo...
خب دوستان بزرگوارم 😊 سرانجام من هم درتاریخ ۱۳۶۴/۵/۱۰ درسن ۱۶ سالگی به دست منافقین به آرزوم رسیدم وبه شهادت رسیدم 😍✋ این جا هم مزارمه 😊 زادگاهم، روستای محمودآباد، استان مازندران ✋ محمود آباد تشریف آوردید خوش حال میشم بهم سربزنید 😍✋
Mostrar todo...
پس از گذشت یک ماه و حضور در جبهه علیه کومله‌های کردستان در شهر مریوان ظاهراً سپاه بدنبالش به روستا آمدند و سراغش را از پدر و عمویم می‌گیرند👇👇👇👇👇. پرسیدند: آیا سیف‌الله به خانه برگشت؟ همه تعجب کردند و گفتند که سیف‌الله حدود یک ماه عازم جبهه شده. نیروهای نظامی تصور کردند که سیف‌الله از جبهه فرار کرده و این مفقودی حدود یک ماه طول کشید👇👇👇👇 طبق گفته‌های همرزمانش برادرم را جاده سرورآباد یکی از روستاهای شهر مریوان از استان کردستان به همراه همرزم شهیدش که از شهرستان تنکابن بود، پیدا کردند که بدست منافقان کومله به شهادت رسیده بود😭😭👇👇👇 برادرم را با طرق مختلف شکنجه داده بودند😭، از آتش سیگار، کابل داغ گرفته تا آب جوش به طوری که از دهان‌شان چیز‌هایی را بدست آورند اما موفق نشدند و این شکنجه با شلیک تیر از ناحیه گردن بر سرش به پایان رسید که منجر به شهادتش شد.😭😭😭👇👇👇 زمانی که  پیکرش را به منزل‌مان آوردند در هنگام آخرین بدرقه با لمس بدنش هنوز آن تاول‌ها و شکنجه‌ها را با پوست دستم احساس می‌کردم.😭😭😭😭😭😭😭💐
Mostrar todo...
همیشه می‌گفت: "تمام فکر من زندگی توست و اینکه شاد و خوب زندگی خواهی کرد." با توجه به اینکه برادرم با ما زندگی نمی‌کرد اما برای رفتن به جبهه نیاز به رضایت پدرم داشتند👇👇👇👇 و آن سال که نامه رضایت را آوردند تا پدرم امضا بزند، پدرم مخالف رفتنش بود وگفت: «اونجا نقل و نبات پخش نمی‌کنند، جنگه و آدم را می‌کشند»در جواب پدرم گفت:« پدرم سر من که از سر امام حسین(ع) بالاتر نیست.» و با این حرفش پدرم ساکت شد و رضایت داد تا به جبهه برود.👇👇👇👇 هیچ وقت آخرین شبی که با هم گذراندیم را از خاطرم نمی‌برم، هفت روز مرخصی آمده بود و طی این هفت روز می‌آمدخونمون و بهم سر می‌زد و جویای حالم می‌شد تا اینکه به شب آخر رسید.👇👇👇👇👇 آن شب تا سه صبح بر روی یک بالش سر بر بالین گذاشته بودیم😭😭😭 و از خاطرات دوران پرورشگاه می‌گفتیم، گریه می‌کردیم و می‌خندیدیم.😭😭👇👇👇👇 زمانی که داشت سوار اتوبوس می‌شد شروع کرد به اشک ریختن،خواهرم پرسید چرا گریه می‌کنی؟ جواب داد: "نگران رقیه و زندگی وی هستم، مواظبش باشید."😭😭👇👇👇👇
Mostrar todo...
در آنجا مردی را دیدم که تصور کردم باغبان جدید محوطه پرورشگاه است. اما با ورود به دفتر آن فرد را به عنوان پدرم معرفی کردند و گفتند که از این پس سرپرستی مرا پدرم برعهده می‌گیرد 👇👇👇👇 این باعث خوشحالی‌ام شد زیرا پس از سال‌ها دارای خانواده می‌شدم، در این بین تمام فکرم پیش سیف‌الله بود و آرزویم بود که بیاد پیش ما 👇👇👇👇 پدرم پس از آوردنم به شمال برای سرپرستی برادرم به تربیت‌حیدریه رفته واو را به خانه آورد اما بدلیل وضعیت خانواده و شرایط مالی‌اش نتوانست سیف‌الله را نگه داره و عمویم قدرت‌الله سرپرستی شو برعهده گرفت👇👇👇👇 در سن چهارده سالگی بود، در کنار خانواده عمویم حدود دو سال زندگی کرد تا اینکه تصمیم گرفت به جبهه برود و در آن زمان سنش به 16 سال رسیده بود.👇👇👇👇 حدود سه ماه آموزش رفتند و آموزش‌های نظامی دیدند، بعد اومدن مرخصی ،مرخصی‌شان به مدت یک هفته بود و در این هفت روز همه دغدغه‌اش بودن با من بود و تمام نگرانی‌اش زندگی من بود.😭😭😭👇👇👇
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.