cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رمان های آنلاین

🦋 پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل (حداقل ١٠ پارت) 😍 ارتباط با ادمیـن: @miiiiisss_pm ⛔ کپی و فوروارد فقط همراه با لینک کانال ⛔

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
1 393
Suscriptores
-124 horas
-27 días
-1030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

رمان #ضد_نور قسمت دویستوبیستوپنجم قبل از اینکه بخاطر لباسهای داغونم بین این آدمهای شیک پوش سکته کنم مهراب جواب میده. - تقصیر من شد، اصلا نمیدونست داریم اینجا میایم نتونست آماده بشه. - ای بابا عزیزم مجلس خودیه راحت باش. اصلا بیا بریم اتاق من بهت لباس بدم؟ - همینطوری خوبه ممنون. کوتا نمیاد. - نه بابا اذیت میشی عرق میکنی، پاشو پاشو عزیزم. ناچار از جا بلند میشم و همراهش میرم. با دیدن اتاقش دهنم باز میمونه. تا الان فکر میکردم اتاقی خاص تر از اتاق مهراب پیدا نمیشه اما حالا بایدپوزخند میزنه و دو دختر دیگه ای که حتی اسمهاشون یادم نیست رفتار خاصی ندارند. مهراب با دیدنم لبخند میزنه و وقتی کنارش میشینم کنار گوشم زمزمه میکنه. - انقدر کوچولویی همه لباسا برات بزرگه! چی میخوری برات بذارم؟ - من کوچولو نیستم شماها جمعیتی ورزشکارید. منم ورزش کنم رو میام مثل شماها! به سینی ای که با چوبهای میوه پر شده اشاره میکنم. - از اون میوه چوبیا بده. کنار چشمهاش چین میخوره اما بنظرم مثل همیشه نمیخنده.اعتراف کنم چیزی که بین این جماعت زیاده اتاق های خاص! - ماشالا خیلی ظریفی لباسای من برات گشاد میشن یه چیز اسپرت میدم بپوشی وگرنه همه میفهمن من چقدر چاق شدم! میخندم و کمی احساس راحتی میکنم. بلیز اسپرت و مدل گشادی رو سمتم میگیره. - اینو بپوش ببین خوبه؟ - بله عالیه. تنهام میذاره و من بعد از عوض کردن لباس و چک کردن سر و وضعم از اتاق بیرون میرم. هیچوقت ورزش نکن همینجوری کوچولو بمون آوا با دیدنم لیوان نوشیدنی به سمتمون گرفته میشه. با اینکه تا حالا تجربهای نداشتم اما ترجیح میدم امشب بیش از این هنرنمایی نکنم و توجه ها به سمتم جلب نشه. لیوان رو میگیرم و تشکر میکنم. وقت خوردن به مهراب و بقیه نگاه میکنم. اول کمی مزه میکنم و وقتی میخوام مثل مردهای اطرافم یک نفس بالا برم،مهراب از دستم میکشه و محتویاتش رو بالا میره. نفسش رو فوت میکنه و در برابر چشمهای کنجکاو آوا اندک فاصله بینمون رو بر میداره هرچی تعارف کردن باید بخوری؟ سر میچرخونم و به قهوه ای های مواخذه گرش خیره میشم. - گفتم زشت نشه برای تو!زشت کاریه که بی میل خودت فقط بخاطر دیگران انجام بدی! برش کوچکی از آناناس رو از چوب بیرون میکشه و سمتم میگیره. - خودت دوست داری بخوری؟ سر پایین میندازم و زیرچشمی نگاهش میکنم. - اوهوم! تک خنده ای میزنه. - دختر بد! لیوان رو به طرفم میگیره و آروم بدون اینکه توجه دیگران رو به من جلب کنه بهم توضیح میده و برای دور دوم من هم جمع رو همراهی میکنم @roman_online_667097
Mostrar todo...
رمان #ضد_نور قسمت دویستوبیستوچهارم من شرمنده ام، خیلی خوش اومدید خانم کاوه هستم! - خوشبختم، شما ببخشید که من بی دعوت اومدم. در رو باز میکنه و با سر اشاره میکنه تا وارد بشیم. - خوشحالمون کردید خانم بفرمائید. جلوتر وارد میشم و خنده آروم و صحبتهای پچپچ واری که با مهراب داره میشنوم. - فکر کنم امشب از جات جم بخوری دهنت سرویسه! خوبه دیدمش چیزی از آوا نگفتم! - مگه هست اونم؟ قدمهام رو آهسته بر میدارم تا فاصله زیاد نشه و بتونم حرفهاشون رو کموبیش بشنوم.دوست الهه اس نمیتونم بگم دعوت نکن که! سَ...سلام! سینِ پر انرژی سلام دختری که به استقبال اومده بود با دیدن چهره ناآشنای من تحلیل میره. قدکوتاه، پوست برنزه و اندام پُری داره. به اضافه لبخند بزرگی که انرژی خوبی به بیننده میده. ناراضی از این ناخونده بودن سلام میکنم و به تنها آشنایی که مطمئنم از حضورم خوشحاله پناه میبرم. مهراب که متوجه ناراحتیم شده پیش قدم میشه. با دختر جوان، به گرمی سلام و احوالپرسی میکنه. اولین چیزی که به چشمم میاد طلاهای بزرگ و گرون قیمتیه که همراه داره. اون گردنبند کارتیه به تنهایی چیزی حدود پنجاه میلیون قیمت داره ترکیبش با انگشتر و دستبنی که داره به قطع بالای صد میلیون میشه. - سلام، چطوری الله. - خوبم خوش اومدید. چه عجب بعد از اینهمه دعوت. کاوه به این آشنایی کمک بیشتری میکنه. - سپیده خانم ایشونم الله جان خانم بنده هستن. الله جان سپیده خانم دوست مهراب! الله که حالا بیشتر به خودش اومده جلو میاد و بغلم میکنه. - خوش اومدی عزیزم خوشبختم. - به همچنین، باید ببخشید دست خالی و سر زده اومدم.با خنده رو به مهراب چشمک میزنه. - یاد بگیر تا حالا شده دست پر بیای خونه ما؟ با راهنماییشون به سمت سالن اصلی میریم و با دیدن ده دوازده نفری که درحال صحبت و بگو بخند هستن ناخودآگاه به مهراب نزدیک تر میشم. تک تک به همه معرفی میشم و سعی میکنم در برابر نگاه های کنجکاوشون با اعتمادبنفس لبخند بزنم. بالاخره سلام علیک ها تموممیشه و الله با سینی آبمیوه مقابلمون قرار میگیره. برام جالبه که در همچین خونه و زندگیای خبری از کارگر نیست. - بفرمائید خوشگل خانم. ممنون انقدر دستپاچه ام و حس غریبی میکنم که بالفاصله آبمیوه رو مزه میکنم تا گلوی خشکم رو تر کنم. - کم پیدایی مهراب! از هیچکس نمیشه سراغتو گرفت. دختر خوش قد و بالایی که خودشرو آوا معرفی کرد این سولارو میپرسه. با اینکه وقت معرفی برخورد خوبی باهام داشت اما من میتونم پلاسه های منفی که از طرفش میاد رو به خوبی حس کنم.حالا الان که پیدام شده تنها حرفی که دارید بزنید کم پیدا بودن منه؟ کاوه بین بحث میاد و دو بطری بزرگ روی میز میذاره. - نه داداش منتظر بودیم تو بیای یه سری گرم کنیم. - آره داداش سرت گرم شه بلکه راز این ماشینایی که هیچکس نمیتونه وارد کنه و تو دنیاشو داری رو به ما گفتی! همه میخندن. الله هم با خوشرویی سینی بزرگی از لیوانهای پایه بلندرو روی میز میذاره و رو به من میکنه. - عزیزم چرا لباستو عوض نکردی؟ @roman_online_667097
Mostrar todo...
👍 1
رمان #ضد_نور قسمت دویستوبیستوسوم یک ساعت زمان چندان زیادی نیست. تند خودمرو به اتاق میرسونم و آماده میشم. لباسهام چندان تعریفی نداره اما همهرو اتو میزنم تا حداقل مرتب باشم. راس ساعت هفت با تک زنگ مهراب برای بار آخر خودم رو چک میکنم و از خونه بیرون میزنم. سوار ماشین میشم و به محض نفس کشیدن عطر خوب مردانهای که در اتاقک ماشین پیچیده، نامحسوس کمی خودمرو بو میکشم و وقتی بوی بدی به شامهام نمیرسه نفسی از سر آسودگی میکشم. - چطوری خانم؟ - خوبم کجا میخوای ببریم؟ ماشینرو روشن میکنه و پا روی پدال گاز میذاره.شاید یه مهمونی تولد بگیرم میریم برای تدارکات اون ببینیم چیا لازم داریم. - این وقت شب؟ - میریم خونه یکی از دوستام یه دورهمی مختصره اونجا با خودش هماهنگ میکنیم. شاکی از این دعوت یکباره اعتراض میکنم و سر و وضعم رو نشون میدم. - دورهمی؟ اینجوری؟من آماده نیستم! نگاهم میکنه و خیلی عادی سرتکون میده. - چه عیبی داره؟ یه سر میریم زودم برمیگردیم بیشتر از این آمادگی نمیخواد که منم سر کار بودم دیگه سخت نگیر انقدر!سر و وضعم ، تا کی طول کشیدن این یه سَر که مهراب ازش حرف میزنه، پا گذاشتن به جمع جدید اونم بدون هماهنگی قبلی با بچه‌ها، چطور میتونم سخت نگیرم؟ این سختگیری وقتی بیشتر میشه که ماشین جلوی یک خونه ویلایی با نمای درست و حسابی ترمز میکنه. - بریم عزیزم؟حس غریبی ازم درخواست نرفتن داره اما دیگه خیلی دیره. - بریم! از ماشین پیاده میشم و همراه مهراب قدم برمیدارم. زنگ واحد رو فشار میده و صدای پر شور مردی از پنل به گوش میرسه. - بهبه...بهبه... چه پسری بیا بالا بیا که خاطرخواهات مو رو سر من نذاشتن! در باز میشه و مهراب با خنده سر تکون میده و منرو به سمت ورودی هدایت میکنه. - محبوبیت و دردسراش دیگه! صورتم رو جمع میکنم و با اینکه حس حسادتم بدجور تحریک شده اما خودمرو از تکوتا نمیندازم.میفهمم عزیزم دردمون مشترکه! باز شدن در ورودی و حضور مردی همسنوسال مهراب جلوی بحثرو میگیره. از نوع رفتار و صورت بشاشی که داره مشخصه که از اون دست آدمهاست که مسافرت و مهمونی باهاشون خوش میگذره و میشه حسابی خندید. - بیا... بیا بغلم که بری تو به من نمیرسی دیگه! نسبت به مهراب قد کوتاه تری داره، موهای مشکیاش با یک دسته تارهای سفیدی که جلوی سرش وجود داره جذابتر شدن. با بغل کردن مهراب، با من که در فاصله کمی ازشون ایستادم چشم تو چشم میشه.از تعجبش مشخصه که اطلاعی از حضور من نداشته و این بیشتر معذبم میکنه. رسم ادبرو به جا میارم و سلام میکنم. - سلام. - سلام خانم عذر میخوام من متوجه نشدم! مهراب!؟ مهراب به سمتم میچرخه و به طرفم دست دراز میکنه. یک قدم فاصله رو پر میکنم و دست توی دستش میذارم. - اگه مهلت بدی. متوجه میشی! ایشون سپیده خانم هستن. با وجود دستهای به هم تنیده شده و نزدیکی زیادمون توضیح بیشتری برای شرح رابطه احتیاج نیست. مرد با خوشرویی دست جلو میاره @roman_online_667097
Mostrar todo...
👍 3
رمان #ضد_نور قسمت دویستوبیستودوم نه عزیزم خونه باش تا بیام. مهلت سوال و جواب نمیده و با اشاره به پیمان از خونه بیرون میره. به محض تنها شدن به تنها منبع موثق خونه رو میزنم تا درباره علت حضور دیشب نگار و هرچیزی که اتفاق افتاده اطلاعات به دست بیارم. فلشی که برای شیرین خانم در نظر گرفتمرو به تلویزیونوصل میکنم و صداش میزنم. - شیرینم، بیا برات فیلم هندی آوردم. شیشهپاککن و دستمال رو کنار میذاره و روی مبل جا میگیره. - جدی؟چی هست؟ندیدم خودم. هفت هشت تایی ریختم بیا حالا که امروز بیکاریم ببینیم. صبر کن تا بیام از آشپزخونه کاسه تخمه محبوبیشرو پر میکنه و دستپر برمیگرده. کنترل رو دست میگیرم و با کمی بالا و پایین کردن الکی وقت تلف میکنم. - میگم دیشب نگار کی رفت؟ - والا یادم نیست دیروقت بود من دیگه داشتم چرت میزدم روم نمیشد برم بخوابم. یک مشت تخمه توی دهنم میریزم و زیر دندون خرد میکنم. - خیلی بی فکره دختره نمیگه مردم زندگی دارن برای خودشون؟چی بگم والا، تا دیروقت داشتن با آقا مهراب و آقا پیمان تو اتاق حرف میزدن نمیدونم آخه مگه صبحو گرفتن ازشون! دکمه پخشرو میزنم و از سکوت شیرینخانم و دقتی که برای داستان عاشقانه داره استفاده میکنم و دنبال حرفهای رد و بدل شده بین این سه تا به اصطلاح رفیق میگردم اما به نتیجه ای نمیرسم.ناچار سراغ دغدغه مهم دیگه ای که اینروزها دارم میرم. - راستی شیرینم تولد آقا مهراب کیه؟ خیره به صفحه جواب میده. - امروز چندمه؟ - دوازدهم. - ده روز دیگهاس! انگار که موضوع مهمی به ذهنش رسیده، کاسه تخمهاش رو روی میز میذاره و با صورتی درهم نگاهم میکنه.حالا دوباره قراره عره و عوره بریزن اینجا بخورن و بپاشن خستگی و زحمتش بمونه رو دوش من! - مگه کار مراسما هم با ماست؟ چشم میگیره و کنایه میزنه. - شما که نه شما دیگه فقط خانمی میکنی! - شیرین خانم! - نه با ما نیست خدمات میاد ولی هرچیهم بگی باز زحمت داره! بزن عقب نفهمیدم چی شد. فیلمرو به عقب بر میگردونم و علاوه بر فکر کردن به صحبتهای خصوصی اتاق، فکر جشن احتمالی و دردسرهای بعدشرو هم به افکارم اضافه میکنم. بیستودو آبان!زمان سریع تر از انتظارم سپری میشه تا زمانی که مهراب تماس میگیره اصلا نمیفهمم عقربه ها فاصله بین هشت صبح تا شش بعدازظهر رو چطور انقدر سریع طی کردند. - ساعت هفت حاضر باش بریم بیرون. به چیزی که شنیدم شک دارم. - مهراب؟ - جونم باید قطع کنم عزیزم شلوغم، هفت میبینمت باشه؟ - خب کجا میریم؟ من لباس خوب نپوشیدم. - جای خاصی نیست، قطع میکنم عزیزم فعلا خداحافظ @roman_online_667097
Mostrar todo...
رمان #ضد_نور قسمت دویستوبیستویکم دست دلمرو میگیرم اما زورم نمیرسه و سقوط میکنه. عشقی که داخلش حبس شده آزاد میشه و با نهایت سرعت خودش رو به جای جای بدنم میرسونه. عضلات صورتمرو دستکاری میکنه و واقعیترین لبخند عمرم رو به لبهام هدیه میده. با پیام بعدیش حتی حس رخوت و سستی چند دقیقه قبلرو میشوره و بهم انرژی میده. 》دلم برات تنگ شده، یه عکس بفرست ببینمت!《 جلوی آینه میرم و با نور گوشی دستی به سر و صورتم میکشم. موهای کوتاهم رو که زود مرتب میشن شونه میزنم. با وجود نور کم و تاریکی رژلب قرمزی بر میدارم و روی لبهام میکشم. به جای روشن کردن چراغ و جلب شدن توجه مامان، پنجره روباز میکنه و به لبهاش تکیه میدم. از نور و روشنایی چراغ حیاط استفاده میکنم و با پس زمینه آسمان عکس میگیرم. تصویر خوبی میشه. کمی دستکاریش میکنم و برای مهراب میفرستم. جوابش خیلی خوشاینده. 》داری زیادی دوستداشتنی میشی.《 امشب بهتر از تصورم داره پیش میره.کف دستهام عرق میکنه و میل به شیطنت در وجودم بیدار میشه. 》بودم چشم بصیرت میخواد که همه ندارن.《 》من خیلی خوب میبینم.《》یعنی میخوای بگی من زشتم تازه دارم قشنگم میشم؟《 پیام بعدیش تیر خلاص به قلبم میزنه. 》من غلط بکنم خانم.《شنیدن این حرفها، تجربه این لحظه ها برای منی که همیشه از نظر خودم یک دختر معمولی بودم کم از خوشبختی نداره. معمولی بودن هیچ اتفاق بدی نیست اما نمیدونم چرا اونطور که باید به چشم هیچکس نمیاد. شاید چون بزرگترین نقطه ضعف آدمها اینه که ذاتا دنبال دردسرن و به آدمها و اتفاقات نرمال به درستی نگاه نمیکنند! برای دیده شدن در برابرشون باید یا زیادی خوب باشی یا به غایت بد که هر دو اینها انرژی زیادی میخواد. من همیشه تلاش کردم تا درجه یک باشم، تا از اون دخترهایی باشم که زندگیرو جور خاصی تجربه میکنند، سعی کردم خودم رو به معیارها نزدیک کنم اما نتیجه هیچوقت شبیه تصوراتم نبود و من ذره ذره و بی صدا در خودم میشکستم و از این منِ همیشه معمولی ناامید میشدم. اما این روزها به طرز عجیبی خودم هستم و تلاشی برای خاص یا متفاوت بودن نمیکنم. از نبود سرور و روی خوش مامان و گیرندادن هاش نهایت استفاده رو میبرم، بیخیال قواعد و قانونهای جذابیت یا اصل های مهم رفتار با آقایون میشم و یک دل سیر اونطور که خودم دوستدارم دلبری میکنم. تنها بخش تلخ ماجرا اینجاست که بین عاشقانه هامون سپیده صدام میزنه و من با باده واقعی جوابشرو میدم. مکالمه امون انقدر ادامه پیدا میکنه که کمکم چشمهام گرم میشه و خوابم میبره.دیشب بلبل زبونی میکردی! لقمه نوتلارو سمت مهراب میگیرم و با اشاره به شیرین خانم و پیمان که اینروزها بیشتر از حد معمول کنارمون قرار میگیره ازش میخوام کمی رعایت کنه. صدام روپایین میارم و آروم لب میزنم. - الانم مراعات شمارو میکنم. کمی چای میخوره و دور لبش رو پاک میکنه، از جا بلند میشه. - شیطون! ناهار نمیام، برای شبم شام نپز فعلا! - خب پس من برم خونه دیگه، بیخودی اومدم اینهمه راه! @roman_online_667097
Mostrar todo...
رمان #ضد_نور قسمت دویستوبیستم نگار اومده. قوری پر از آبرو روی کتری میکوبم. - این وقت شب اومده اونجا؟ چیکار داره؟ خونسرد جواب میده. - نمیدونم تو رفتی زنگ زد گفت دارم میام. - شب برمیگرده دیگه؟ پیمان کجاست که صداش نمیاد؟شیرین خانم بی... صدای خنده آرومش توی گوشی میپیچه. - نفس بکش یکم. پشت پنجره میرم و وقتی مامان رو داخل کوچه میبینم ناچار مکالمه رو کوتاه میکنم.من بهت پیام میدم باشه؟ باید برم برای نهار فردای سامان تدارک ببینم. تو هم زود بخواب خب؟ امروز برای نهارم نیومدی خسته ای. نگار زود میره دیگه؟ - نمیدونم عزیزم. منم برم پیش بچه‌ها. برخلاف میلم خداحافظی میکنم، روی مبل ولو میشم و گوشه لبمرو میجوم. تصور حضور نگار و اتفاقات ممکن و ناممکنی که ذهنم بی اهمیت به منطقی یا غیرمنطقی بودنشون میسازه یعنی رسما من گِل لگد کردم حرف نزدم آره؟ متوجهی که من عصبی میشم؟ با صدای قلقل کتری به آشپزخونه میرم و برای خودم چای بابونه دم میکنم. - متوجهم نبودم با دادی که اول کار زدی متوجه شدم! - دختر خوبی باش که داد نزنم. من خوشم نمیاد بیخبر بمونم وقتی زنگ میزنم جواب بده. - باشه، ببخشید خوبه؟حالا آشتی؟ صدای سالم پر انرژی کسیرو از طرف دیگه خط میشنوم. - کی بود؟ته دلمرو خالی میکنه. حتی صدای چرخش کلید و حضور مامان هم تاثیری در دست برداشتن از این حالت نداره. بدترین بخش موضوع اینجاست که من باید وقت هجوم آوردن این افکار، به ذهن زبان نفهمم حالی کنم که》تو هیچ حقی نداری!《 - باده؟ تو هپروتی چرا؟ حتی دلم نمیخواد به اندازه جمله کوتاهی جواب مامان رو بدم. به پیش پا افتاده ترین دلیل متوسل میشم. - تو هپروت نیستم فقط خستم، میرم بخوابم. - وا! توانی برای رفع ناراحتی از مامان در خودم نمیبینم، به اتاق پناه میبرم و روی تخت دراز میکشم و سعی میکنم بخوابم اما بی فایده است. از این پهلو به اون پهلو میشم و درست وقتی که دارم در برابر باده احمقی که از درون وادار به پیام دادن و پیگیری از مهراب میکنه مقاومت میکنم صدای نوتیفیکیشن گوشیم بلند میشه. زود خم میشم و با دیدن پیامش گل ازگلم میشکفه. 》بیام دنبالت تو هم کنارمون باشی؟《 نقطه مثبت پیام رو ندید میگیرم و به منفی ترین نقطه توجه میکنم. 》یعنی نگار انقدر میخواد بمونه؟《بلافاصله دو تیک آبی به نشانه خوانده شدن کنار پیامم پدیداد میشه. 》آره فکر کنم شاید شبم بمونه!《 به صفحه خیره میشم و جوابی که بدون بد و بیراه باشه پیدا نمیکنم. انقدر صبر میکنم تا باز خود مهراب دست به کار میشه. 》قشنگ حسودی میکنی!《 با صورتک های زرد خندانی که پشت سر هم ردیف میکنه و میفرسته گزینه جدیدی پیشِروم میذاره. 》الکی گفتی؟《 》آره قربون اون حسودی کردنات.《 @roman_online_667097
Mostrar todo...
رمان #ضد_نور قسمت دویستونوزدهم خیره به مسیر از جواب دادن طفره میره. - برو گمشو روتو کم کن. فکر نکن گندی که داری میزنی یادم میره. از اینکه تا این حد دستم پیشش رو هست ریزریز میخندم. - دوسِت داره؟ لبخندم جمع میشه این چیزیه که خودمهم نمیدونم. - میگه ازم خوشش میاد! - پفیوزِ زرنگ! هرچی شد به خودم میگیا باده! -نه، اصلا!شاکی به سمتم بر میگرده و نگاهم میکنه. گره کوری که بین ابروهای پرش داره ترسناکه اما من عقب نمیکشم. - خب دوست ندارم بهت دروغ بگم! نگران کار بودی قول دادم مشکلی پیش نیارم اما بقیه چیزا شخصیه! ...- - شریف؟ - هوم؟ - باید یه کمکی بهم بکنی! سوالی نگاهم میکنه. بعد از کمی منومن سر جام میایستم و ادامه میدم. - این یه رازه... فقط بین من و تو، دوست ندارم کسی بفهمه...نمیگم. - میدونم نمیگی اما مجتبی ممکنه بخواد دوربینارو هک کنه، نذار لطفا! دستم رو میکشه و به مسیر ادامه میده. - دلم میخواد گردنتو بشکنم!هیچ باشه ای به اندازه این جمله نمیتونست خیالم رو راحت کنه. خوبه که کسی هست و میتونم روی کمکش حساب کنم. اگرچه از بابت انتخاب نفس چندان ازش راضی نیستم و بنظرم شریف با استایل خاصی که داره میتونه گزینه های بهتری داشته باشه اما نظراتم رو برای وقت دیگه ای میذارم و به موفقیت کوچک امروزم بسنده میکنم. - گردنمم بشکنی باز رفیق خودمی! با چشمهای ریز شده بهم زل میزنه و تلاشی که برای نخندیدن داره بیفایده است. گوشی توی دستم زنگ میخوره و با وجود عکس‌العمل سریعم، اسم مهراب از چشمهای تیزبین شریف دور نمیمونه. خجالت زده زنگ تماس روقطع میکنم و لبخند گشادی تحویل مرد کنار دستم میدم. - اینارم ندید بگیر! میخنده. - بچه پررو! - مخلصیم! مثل بچه گربه های لوس، به بازوش تکیه میدم و با حس و حال خوبی که دارم، از محیط دور و اطرافم لذت میبرم. در بدترین شرایط زندگی هم میشه لحظه های خوب داشت، به شرطی که آدم درست رو برای همراهی انتخاب کنی!من به شما گفتم به شرط در دسترس بودن میتونی خودت برگردی. گفتم یا نه؟ برای بار هزارم تائید میکنم. - گفتی. - پس چرا زنگ زدم جواب ندادی؟ از پنجره خونه سرک میکشم و وقتی اثری از مامان نمیبینم با خیال راحتتری ادامه میدم. با دوستم بودم نخواستم جلوی اون حرف بزنم. حالا الان که حالم خوبه چرا انقدر بداخلاقی میکنی؟ @roman_online_667097
Mostrar todo...
رمان #ضد_نور قسمت دویستوهجدهم این گروه مثل مغز خالص میمونه، فکر میکنی همچین چیزی به ذهنش نمیرسه؟ شک نکن میرسه اما بخاطر دلش ساکت شده و اجازه داده من برم جلو! - باده... دستمرو جلوی صورتش میگیرم تا ساکت باشه. - باده چی؟ تو خودت بخاطر نفس من رو فرستادی جلو، موندی تو خطر که هوای اونو داشته باشی! رضا... رضا با نهایت کله خری با ما تو این کثافته بخاطر عشق و حال خودش. شماها همه نگران خودتونید نه من. گله ای نیستا ولی بذارید منم به فکر خودم باشم، حتی شده یه مدت کوتاه، حتی موقت. مطمئن باش من خودم بهتر از هرکسی میدونم ته نداره به جلو خم میشه و مستقیم نگاهم میکنه. نگاهش پر از استیصال و درموندگی شده. خودم میدونم تند رفتم و حتی اگر بچه ها همه دلایلی که گفتم داشته باشند اما لحظه ای منرو رها نمیکنند و برای من پا به هر جهنمی میذارند. - من نگرانتم، یه بلایی سرت میاد احمق! - فعلا که بیشتر محافظتم میکنه، میبینی که!نگاه هردومون پر از شک و بدبینی شده. شریف نسبت به وفاداری من به گروه و من نسبت به وفاداری شریف به خودم! بالاخره به حرف میاد. - ماها هیچ چیز پنهانی بینمون نداریم باده، باید به بچه ها بگی! ضربان تند شده قلبم کمی آروم میگیره. چونه زدن شریف یعنی کفه رفاقتش با من سنگینتر از بقیه اعضای گروهه! - اگر علاقه تو به نفس و دلیل حضور رضا و علت همیشه پشت صحنه بودن مجتبی رو فاکتور بگیریم آره منم باهات موافقم هیچ چیز پنهانی نداریم!به جلو خم میشم و قبل از اینکه بخواد جوابی پیدا کنه ادامه میدم. - شریف ببین منو! تا الان هرچی خواستید کم یا زیاد آوردم، دیر یا زود انجام دادم؛ غیر از اینه؟من جا نمیزنم. گوش دادنش نشانه خوبیه. - هم من میدونم هم تو، اگر بچه ها بفهمن چی شده خوشحال میشن، تازه هزارتا چیز بیشتر از من میخوان. من فقط میخوام خواسته هاشون در حد آشپز بودن من باقی بمونه. چیزی گلومو چنگ میزنه و تارهای صوتیم رو میلرزونه.بین این همه کاری که بخاطر شما میکنم بذار فقط این یه کار برای خودم باشه تا بعدا کمتر حالم از خودم به هم بخوره! بالاخره تکیه میده و نفس عمیقی میکشه. چشم میبنده تا حرف نامربوطی بارم نکنه. - باده،باده... هممونو به گ... - نمیدم، قول میدم! کشی که دور مچش بسته بر میداره و موهای نسبتا بلندش رو به سبک خودش پشت سر میبنده. - پاشو بریم روزمونو ساختی با حرفات!بعد از این همه مدت فشار و استرس، بالاخره کمی آروم میگیرم. دست دور بازوی شریف میپیچم و سرخوش از کافه بیرون میزنیم. - بخاطر پولش؟ با آرنج به پهلوش میزنم. - بهنظرت توی همچین موقعیتی من روی پولش حساب میکنم؟ مشخصه جواب های من کوچکترین اهمیتی براش نداره چون مدام حرف خودشرو میزنه. هوووف...تو ب فنامون میدی بحثرو عوض میکنم تا بیشتر از این با تعریف کردن از مهراب ترس به جونش نندازم. - چرا نفس؟ @roman_online_667097
Mostrar todo...
رمان #ضد_نور قسمت دویستوهفدهم میذارم تا لرزش دستمرو پنهان کنم چون قصد دارم به قدم زدن در این کوچه بنبست ادامه بدم. - تقصیر خودمه، سرور از اول مامانو به دیر اومدناش عادت داد ولی من انقدر رعایت کردم هنوز براش جا نیوفتاده. شریف به پشتی صندلی تکیه میده و موهاشرو چنگ میزنه. لپهاش رو پر از باد میکنه و چند لحظه به کیکی که حاالا هیچکدوم میلی به خوردنش نداریم خیره میشه. - پووف...وای باده وای، همون شب یه چیزایی فهمیدم...تا کجا؟!من تا حالا از تو پرسیدم چرا هنوز با مایی؟ نگو برای پول که باور نمیکنم. همون یه کاری که تورو به جایگاه الانت رسوند برای پیشرفت تو بس بود شریف. هرکسی بهت بگه باشه من میگم نه دلیلت این نیست چون مطمئنم تو حرص پول نداری. با همه اینا نمیپرسم؛ نمیپرسم تا توی عالم رفاقتمون مجبور به دروغ نشی، تو هم نپرس که مجبور به دروغ نشم! چشم میبنده و چند لحظه ای هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. - بخاطر نفس! چیزی توی دلم فرو میریزه و به معنی واقعی کلمه وا میرم. نفس!؟ شریف ادامه میده.بسه یا بیشتر بگم؟ - ش...شریف... آخه نفس... یعنی آخه نفس! - آره نفس، موندم که بیشتر از این تا ته هر چیزی نره! منِ خر چاره ندارم باده میفهمی؟ دوتا گزینه بَدو همزمان دارم. هم خرم هم بیچاره. تو چی هستی؟ تو چی میخوای باشی؟ خر یا بیچاره؟ همیشه معتقد بودم تحمل سر بهم هر بودن هر رازی بسیار راحتتر از پذیرش محتوای اون هست! - بخاطر نفس پیشنهاد دادی من بیام خونه مهراب؟ - مهراب!؟ مهم نیست که سوتی دادم، من خودم جواب میخوام و شریف با سکوتش مهر تائید میزنه. میخندم،ناخواسته و کاملا عصبی! دستمرو میگیره و به صورتم خیره میشه. - ببین منو... باده بعضی چیزا نشدنین، نبایدین؛ میفهمی منظورمو؟! دستمرو عقب میکشم و با حرص لب باز میکنم. - چرا فکر میکنید من نمیفهمم؟ چی شماهارو تو ذهن خودتون انقدر دانا کرده؟ تو خودت داری غلط میری شریف، فکر میکنی نفس با وجود اینهمه گندی که زده و توهم به چشم دیدی و ازشون خبر داری به تو بله میگه؟ با دست به گردنم اشاره میکنم.ما هممون تا اینجا تو اشتباهیم ولی شماها خودتونو نمیبینید. - چرا نمیفهمی تو؟ برای خودت میگم احمق، پدرت در میاد بیچاره! خطرناکه میفهمی؟ ازش رو میگیرم و به بیرون خیره میشم. - بخاطر من نیست بخاطر خودتونه! عصبی میغره. - بخاطر همین خر بودنت نگرانم. - من خرم؟ مجتبی کنار کشیده و با این که هممون میدونیم با چندتا تلیک تلیک کردن رو کیبورد چه کارایی ازش بر میاد منو فرستاده جلو چرا؟ چون میخواد مطمئن باشه چیزی نمیشه. خواهرم توی @roman_online_667097
Mostrar todo...
رمان #ضد_نور قسمت دویستوشانزدهم حقایق یا وقایعی در زندگی هر کدوم از ما وجود دارند که هیچکس ازشون اطلاعی نداره یا حداقل با هرکسی در میون نمیذاریم. چیزهایی که از دیگران پنهان میکنیم و یا فقط افراد خاصی در دونستن آنها برای شراکت میپذیریم. هر قدر شریک کمتر، اهمیت موضوع بیشتر! دلایل مختلفی برای این پنهان کاری وجود داره. ترسِ از دست دادن، قضاوت، پیدا شدن رقیب و دردسرهای رقابت و... مجموعه این جملات و تعریفهارو میشه در یک کلمه سه حرفی جا داد، راز! زخم روی صورت شریف رو لمس میکنم و از تصور دردی که میکشه صورتم جمع میشه. - خیلی درد میکنه؟ سرش رو عقب میبره. - اگه تو انقدر دست نزنی نه. نمیتونم ناراحت نباشم، شریف نزدیکترین دوست منه. همون اندازه که سربه سرم میذاره به همون اندازه هم هوای من رو داره و برام رفیق مطمئنی به حساب میاد. - آخه چطوری اینجوری شدی؟تاریک بود نمیدونم چه مزخرفی جلوی در بود گیر کردم بهش زمین خوردم. اون موقع انقدر هول بودمن فهمیدم چیشده! - خیلی شانس آوردی اگر یه چیزیت میشد چی؟ رسما گیر میوفتادی! منم کمرم داغون شدا دو روزه راحت نمیتونم بشینم! میخنده و بشقاب کیکم رو جلوی خودش میکشه و سهم من رو هم میخوره. فلشی که روی میز گذاشتم بر میداره و توی دست میچرخونه. - بیخیال حالا که نشده. تو هم انقدر کولی بازی در نیار چهارتا پله اومدی پایین.این تو چی هست حالا؟پشت چشم نازک میکنم و تا ته کیکم رو در نیاوره برش نسبتا بزرگی ازش بر میدارم و میخورم. - عکس یه سری کارت ملی و پرینت صورت حساب! حین مزه کردن کیک سوال بعدی رو میپرسه. - چجوری پیدا کردی؟ همون شب؟ خودم رو با فنجون قهوه سرگرم میکنم تا باهاش چشمتوچشم نشم و راهی برای دروغ نگفتن پیدا کنم. بعضی قوانین برای بعضی روابط وجود داره که هیچ جوره نباید زیر پا گذاشته بشن. رفاقت یکی از اون روابطه، هیچ رفیقی نباید دروغ بگه یا بشنوه چون به نقش خودش لطمه میزنه و دیگه اسمش رفیق نیست.نه، یه روز دیگه! - کجا بود؟ - تو کشو! با لحن معناداری اسمم رو صدا میزنه. - باده! به کوچه علی چپ میزنم اما خودم هم میدونم که بنبسته! مقصد این سوالهای شریف کاملا مشخصه. - چیه؟ مگه بازجوییه؟ یه چیزی خواستید منم آوردم دیگه از تو جیبم اصلا، کجا بودنش چه اهمیتی داره اینطوری میپرسید و چکم میکنید بدم میادا! - باده! باده دومش کمی ناامید شده!بریم؟ من باید زود خونه باشم مامانم صداش در اومده دیگه! - چرا؟ سوالش مربوط به خزعبلاتی که تحویلش دادم نیست؛ معنی این چرا رو فقط من میفهمم. چنگالم رو کنار @roman_online_667097
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.