cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

شعروترانه های کودکانه

مرجع بهترین شعر وترانه های کودکانه در سطح ایران

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
580
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#داستان_کودکانه 🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭 وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد ! آقا موشه از صبح زود به آرایشگاه رفته بود تا کمی سبیل هایش را کوتاه کند. آخر می خواست در جشن فارغ التحصیلی اش ازمدرسه، شیک و مرتب باشد. تازه کارش تمام شده بود که موبایلش زنگ زد. همسایه اش پروانه خانم بود. دستپاچه بود و صدایش از پشت تلفن می لرزید. آقا موشه، زود بیا خونه. آقا موشه با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟ پروانه خانم جواب داد: بدو بیا که خونه تو رو دارن صاحب میشن. آقا موشه که خیلی خانه زیبا و آرام خودش را دوست داشت همین که این حرف را شنید، از آرایشگاه بیرون پرید و به سمت باغی که خانه اش در آن جا بود، دوید. توی راه با عصبانیت فریاد می کشید: خانه مرا می خواهند صاحب شوند؟ با هزار زحمت آن درخت سیب را پیدا کردم و زیر آن لانه قشنگم را ساختم . حالا به همین راحتی، یک نفر آن را از من بگیرد؟ به نزدیکی های باغ که رسید، پروانه خانم را دید که با نگرانی بال می زند و انگار منتظر آقا موشه است. آقا موشه با صدای بلند گفت: چه کسی جرات کرده وارد خانه من بشود. نشانش بده تا با دندان هایم حسابش را برسم. پروانه خانم که از ترس، یک بال خود را روی صورتش گرفته بود گفت: هیس، او خیلی خطرناک است. آقا موشه که دیگر طاقت ایستادن نداشت، به سمت خانه اش دوید، و وقتی که سرش را داخل خانه کرد از ترس زبانش بند آمد. او مار سیاه بزرگی را دید که با خیال راحت در لانه نرم و گرم او مشغول استراحت بود و صدای خر و پفش همه جا را پر کرده بود. آقا موشه، گریه اش گرفت. از جیبش دستمال کاغذی کوچکی در آورد و دانه دانه اشک هایش را پاک کرد. بعد هم به گوشه ای از باغ رفت و به مامانش تلفن کرد. مامان آقا موشه وقتی صدای لرزان و نگران آقا موشه را شنید، با دست زد توی صورتش و گفت: «خدا مرگم بده، چه شده موش موشکم؟» آقا موشه ماجرای مار سیاه و لانه اش را که دیگر مال او نبود برای مادر تعریف کرد و از او راهنمایی خواست. وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد مامان آقا موشه فکری کرد و گفت: «پسر نازنینم» زور تو هرگز به یک مار سیاه گنده نمی رسه. خانه ات را ول کن و بیا اینجا با هم زندگی کنیم. اگر هم این جا نمی آیی، یک خانه دیگر برای خودت دست و پا کن. آقا موشه گفت: یعنی به همین راحتی تسلیم این مار زورگو بشوم؟ مامان موشه زد زیر گریه و گفت: «آره پسرم، من یه دونه بچه که بیشتر ندارم، نمی خوام بلایی سرت بیاد مادر» و گریه اش شدیدتر شد و آقا موشه با مامانش خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: معلوم است که نمی توانم با مار بجنگم، باید فکر دیگری کرد. آن وقت منتظر شد تا باغبان برای آب دادن به درخت ها، سر و کله اش پیدا شود. اما باغبان در گوشه ای از باغ خوابیده بود و حالا حالاها قصد بیدار شدن نداشت. آقا موشه فکری به خاطرش رسید. زنگ موبایلش را روی «صدای بلند» تنظیم کرد و آن را توی جیبش گذاشت. آن وقت به پروانه خانم گفت: موبایلت را بردار و پشت سر هم، شماره مرا بگیر. خودش هم روی سر باغبان ایستاد. صدای زنگ موبایل توی باغ پخش شد. دینگ دینگ دینگ… باغبان دستش را به طرف جیبش برد اما متوجه شد که صدا از تلفن او نیست. برای همین دوباره چشم هایش را بست و خوابید اما یک بار دیگر صدای دینگ دینگ بلند شد. باغبان به اطراف نگاه کرد و چشمش به آقا موشه افتاد که آرام و بی خیال روی سر او موبایل بازی می کرد. برای همین هم، عصبانی شد، بیلش را برداشت و دنبال موش دوید. موش که از عصبانیت باغبان خوشحال شده بود او را به طرف خانه اش که مار در آن خوابیده بود کشاند. به دم لانه موش که رسیدند، مار سیاه را دیدند که او هم از صدای زنگ موبایل آقا موشه بیدار شده بود. باغبان همین که چشمش به مار افتاد، با بیل محکم توی سر او زد. مار بی هوش روی زمین افتاد. آن وقت باغبان او را در کیسه ای گذاشت و برد و موش به لانه اش رفت. 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 @taranekodkanekarajalborz
Mostrar todo...
قصه ی امشب🌠🌌🌃 قصه شب در دیزی بازه😍😍😍 تخت بخوابید😴😴😴💤💤💤 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 @taranekodkanekarajalborz
Mostrar todo...
قصه ی امشب🌠🌌🌃 قصه شب در دیزی بازه😍😍😍 تخت بخوابید😴😴😴💤💤💤 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 @taranekodkanekarajalborz
Mostrar todo...
قصه ی امشب🌠🌌🌃 قصه شب کی از همه بزرگتره😍😍😍 تخت بخوابید😴😴😴💤💤💤 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 @taranekodkanekarajalborz
Mostrar todo...
#کلیپ قصه کودکانه کلیپ کودکانه قصه حسنی ما یه بره داشت😍😍 #ترانه #شاد #کودک #بچه #فارسی #انگلیسی 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 @taranekodkanekarajalborz
Mostrar todo...
‌ 💢🌀💢🌀💢 #لالایی_متن برات قصه میگم تا که بخوابی🌙 دیگه اشکی نریز نکن بیتابی⭐️ میگم حکایت بره و گرگه🌙 برات میگم که دنیا چه بزرگه⭐️ بخواب ای کودک من گریه بسه🌙 از اشکای تو این قلبم شکسته⭐️ نذار مروارید چشمات حروم شه🌙 لا لایی میخونم تا شب تموم شه⭐️ لا لایی کن لالایی کن لالایی🌙 تویی که پاکترین خلق خدایی⭐️ لالایی کن گل ناز قشنگم ملوس کوچیک مستو ملنگم🌙 لالایی کن بخواب مامان بیداره⭐️ گل بوسه روی دستات میکاره🌙 لالایی کن بخواب ای نور چشما⭐️ با تورنگ خوشی میگیره دنیا🌙 تا خواب ببینه شاهزاده قصه⭐️ به روی اسب بالداری نشسته🌙 تو را میبره رو ابرای آبی⭐️ تا رو ابرا به ارومی بخوابی🌙 لالایی کن لالایی کن لالایی⭐️ تویی که پاکترین خلق خدایی🌙 لالایی کن گل ناز قشنگم ملوس کوچیک مست و ملنگم⭐️ 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 @taranekodkanekarajalborz
Mostrar todo...
#داستان_کودکانه 🐦🐦🐦🐦🐦🐦🐦🐦🐦🐦🐦🐦 گنجشک فراموشکار یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود . سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد. * گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود. او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. * او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست. * او رفت و رفت تا به یک روستا رسید . خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید . از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید . دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام. گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ » * دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! » گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام. دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی، سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ » * گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ . دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی . دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. * و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند. گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود. 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 @taranekodkanekarajalborz
Mostrar todo...
#ترانه شاد کودکانه اهای اهای آقا گرگه 😍😍 #ترانه #شاد #کودک #بچه #کلیپ 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 @taranekodkanekarajalborz
Mostrar todo...