نگارش دهم تا دوازدهم
✓ تحلیل دروس همراه با کارگاه نوشتنها ✓ تولید متنهای همکاران و دانشآموزان ✓ نمونه سوال و طرح درس نگارش ✓ مطالب مرتبط با نگارش و نویسندگی https://t.me/joinchat/AAAAAE_DTFtS7eSeNt8xow ارتباط جهت ارسال متنهای تولیدی و مطالب مرتبط: @MaryamBehvandi
Mostrar más5 694
Suscriptores
-1524 horas
-477 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Mostrar todo...
نوازش روح (موسیقی، متنهای زیبا و ...)
#گوناگونی_مطالب:☀️🌈 ✓موسیقی ✓هنر و تصاویر زیبا ✓اشعار و تکبیتهای ناب و متنهای زیبا ✓برشی از آثار و کتب برجستهی جهان ✓معرفی اثر و بزرگان جهان ✓رمان، داستان، داستانک ✓دانستنی، خبر و..
https://t.me/+lrfproPHb7E4Y2Rk@Navazesh_e_rooh
#نامهنگاری
«محبوب من! زندگی یعنی امیدوار بودن
زندگی جدیست
درست مثلِ دوستداشتنِ تو .»
نخستین بامدادهای بهار؛ ناظم حکمت
برگردانِ ابوالفضل پاشا
***
اگر روزی کسی از من بپرسد معنای زندگیات چه بوده و شادترین لحظات عمرت کدام سالها بودهاند؟ جوابم بیشک سالهایی است که عاشقت بودهام.
ناظم حکمت / نامه به پیرایه
***
«دوست داشتنت برایم به ظرافتِ گرفتنِ دستِ دخترکی خردسال است، میخواهم مواظب این دخترک باشم، نگذارم زمین بخورد، گرسنه بماند یا اسیرِ دست انسانهای بد شود و دلش بشکند.»
ناظم حکمت؛ نامه به پیرایه
برگردان یاسمن پوری.
***
«تا به خود بیایم، از آنِ تو شده بودم و کمکم
بدل به تو شدم دلبندم.
دیگر همانند تو میاندیشیدم
و به سیاق تو شکل میگرفتم.»
پیرایه؛ نامه به ناظم حکمت. برگردان یاسمن پوری
***
«ناگهان دلم از دوستی او سرشار شد. او را با ستایشی بیمرز دوست داشتم. انگار که سالهای سال با هم فکر کرده بودیم، دوش به دوش هم جنگیده بودیم
و یک دهان ترانه خوانده بودیم…»
نامههایی برای تارانتا بابو / ناظم حکمت
برگردان احمد پوری
***
«به من میگفتی: ای که وطنم هستی، اسارتم هستی، آزادیام هم تویی.
مگر نه آنکه انسان عزیزترین واژههایش را برای نوازش عزیزترینهایش به کار میگیرد؟
وطن هم یکی از عزیزترین داشتههای تو بود.»
نامه از #پیرایه به #ناظم_حکمت؛ کتابِ «ناظم حکمت در قلب پیرایه»؛ نازان آریسوی، برگردانِ یاسمن پوری
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
👍 1
شادی کوچکی میخواهم
آنقدر کوچک
که هیچکس نخواهد
آن را از من بگیرد!
#ناظمحکمت
#برگردان احمدپوری
صبحتان نیکو و دلتان شاد
#موسیقی
#بیکلام
*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
👍 1🔥 1
#نامهنگاری
"چرا میکوشیم آدمها را تغییر دهیم؟ این درست نیست! آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارد.
آدم نمیتواند آنها را عوض کند، فقط توازنشان را بر هم میزند.
چون یک انسان از قطعههای واحدی درست نشده است که بتوان تکهای را برداشت و بجایش چیزِ دیگری گذاشت.
او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده میشود."
- نامه به فلیسه
#فرانتس_کافکا
👍 5
#خاطرهنگاری
💡مرزهای شناخت ما از خود و نقشمان در اجتماع کجاست؛ از بهبهان تا پاریس!
🔻در روستایی اطراف بهبهان به دنیا آمدم. روستایی که با یک رودخانه فصلی.
روستا دو تکه شده بود،
اینور رود و اونور رود!
ما کودکان روستا نسبت به اینور رود تعصب شدید داشتیم! مرتب با بچههای اونور رود دعوا میکردیم! در حالی که هر دو گروه اهل یک روستا بوده و گاهی اونوریها پسرخاله و پسردایی و … اقوام نزدیک ما بودند. اما ملاک برای ما ( رود ) بود!
بزرگتر که شدیم به دبستانی رفتیم که اتفاقاً بچههای روستای کناری هم اونجا میاومدن!
حالا ما خط مرزی (رود) رو فراموش کرده و همۀ روستای ما، متحد شده و اختلافات و دعواهای قبلی را فراموش کرده و حول دشمن مشترک! به وحدت رسیده بودیم!
هر روز با بچههای روستای کناری بحث و نزاع داشتیم
القصه، بزرگتر شدیم و رفتیم راهنمایی!
اون روزا روستای ما و روستای کناری، مدرسه راهنمایی، نداشتیم
میرفتیم روستای دورتر
جایی که ما و بچههای روستای کناری، متحد شده بودیم، علیه بچههای روستای دورتر!
آری، با روستای کناری هم دعوا و جنگ قبلی را فراموش کرده و برعلیه روستای دورتر متحد شدیم
بزرگتر شدیم و رفتیم دبیرستانی در بهبهان!
اونجا بود که فهمیدیم که ایبابا ما و روستای کناری و روستای دورتر و…، همه «لر » هستیم و برادریم!!
دشمن مشترک ما، «بهبهانیها» هستن!
کل دورۀ دبیرستان را با جنگ متعصبانه لر و بهبهانی به سر بردیم و در اکثر دعواها، ما قوم شجاع و غیور لر بودیم که پیروز میدان میشدیم و البته بهبهانیها با جنگ فرهنگی (ساختن جک لری) به نبرد ما میاومدن.
بزرگتر شدیم و رفتیم دانشجوی اهواز شدیم! اونجا بود که فهمیدیم، عربها اصل دشمن ما هستن و اونا فرقی بین لر و بهبهانی قائل نیستن و در نتیجه، ما و بهبهانیها متحد شدیم برعلیه اعراب!
بهبهانیها جُک میساختن علیه عربها و هر وقت نیروی جنگی کارآزموده میخواستن ما لرها حامی اونا بودیم!
عربها را کلافه کرده بودیم و احساس غرور و برتری میکردیم!
تا اینکه خدمت سربازی پیش اومد و ما افتادیم آذربایجان غربی!
میان یک مشت ترک! آنجا بود که ما لرها و بهبهانیها و عربها و دزفولیها و …،
را یک کلمه خطاب میکردن؛ «خوزستانیها».
دیگر ما لرها و بهبهانیها با عربهای اهواز و شادگان برای هم شده بودیم برادر و همپیمان،برعلیه ترکها.اختلافات گذشته و اون همه جنگ و دعوا و جک و … را فراموش کرده و متحد، علیه ترک جماعت شده بودیم!
القصه چند سال بعد، که بزرگتر شدم به فرانسه رفتم؛ یک روز، در پارکی نشسته بودم و تقریباً ساعت دو بعد از ظهر بود که خوابم گرفت و رفتم اون طرفتر روی چمنها گرفتم خوابیدم!
بعد از چند دقیقه احساس کردم کسی با لگد، آروم به من میزنه! با عجله بیدار شدم و ترسیدم که پلیسی، ماموری باشه.
ناگهان دیدم طرف به فارسی گفت: چرا اینجا خوابیدی؟ رو چمنها ممنوعه!
با تعجب پرسیدم: آقا شما کی هستید و از کجا فهمیدی من ایرانیام؟
طرف خودش رو معرفی کرد. از ترکهای ارومیه بود. میگفت: اولا اینجا کسی تو این موقع روز نمیخوابه! فقط ایرانیها اهل چرت بعد از ظهرند!
تازه کسی روی چمن دراز نمیکشه، اون هم فقط کار ایرانیهاست!
بنا به همین دو برهان قاطع، فهمیدم که تو ایرانی هستی! اونجا بود که همدیگر رو در آغوش گرفتیم و به عنوان دو ایرانی! فارغ از ترک و لر و عرب، احساس یگانگی و دوستی و اخوت کردیم و از ملاقات هم در دیار غربت مشعوف شدیم.
از همدیگر آدرس و نشانی گرفتیم و با اعتماد به هم، حاضر به هر کمک و مساعدتی نسبت به هم شدیم، صرفا به دلیل «ایرانی» بودنمان.
اکنون که به سن پنجاه سالگی رسیدیم،
حتی از تعصب «ایرانی» بودن هم گذشتهایم و درک میکنیم که «انسان ها» در هر نقطۀ از زمین، چه ایرانی و هندی و چینی و چه فرانسوی و آلمانی و هلندی و چه مصری و آفریقایی و لیبیایی و چه آمریکایی و برزیلی و آرژانتینی و...، همه «انسان» هستند و مثل خود ما.
تعصب نژاد و ملیت و جنسیت و رنگ پوست و ثروت و …، ناشی از کوچکی فرد و عدم بلوغ معرفتی اوست. هر چه فرد بزرگتر و داناتر باشه، خودبخود از دام و زنجیر تعصبات کوچک و بیارزش و کم مقدار؛ دورتر شده و جهانی تر و انسانیتر میاندیشه.
باز هم درک خودم را بالاتر برده و همه دینها رو در هم ادغام کردم و دینی ساختم بنام انسانیت و با بی دینها هم کنار آمدم تا با ابزاری بنام دانش کره زمینی پر از انسانهای صلح دوست و شرافتمند داشته باشیم .
به راستی گام و قدم بعدی چیست ؟
✍#ایرج_پزشکزاد
👏 4
#نوشتههای_داستانگونه
استیل عمرش زیاده
عمر ما چقدره؟
همیشه از بشقاب و ظرفهای استیل استفاده میکرد. میگفت استیل عمرش زیاده و خراب نمیشود. در لیوانهای پلاستیکی آب میخورد.
درِ یکی از اتاقها همیشه بسته بود.
برای برداشتن کیفاش از کمد دیواری ،درِ اتاق را باز کرد.
دو ویترین چوبی و یک کمد فلزی و شیشهایی به چشم میخورد.
استکان و فنجان و بشقاب کوچک و بزرگِ چینی و انواع ظرف و ظروف در طبقههای ویترین چیده شده بود.
در کمدِ دیگر انواع مجسمه چینی و دکوریهای فلزی طلایی برق میزد.
از اتاق بیرون آمد و در را بست. چشمش به من افتاد. مات بودم.
گفت: در را میبندم تا نوههایم به چیزی دست نزنند.
البته درِ تمام کمدها قفل است.
#مریم_سلیمانی
👍 2
#داستان_کوتاه
ابراز عشق
یک روز معلم از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟»
برخی از دانشآموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا میکنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرفهای دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند!
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید… ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان که به اینجا رسید، دانشآموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد.
در آن لحظه، پسرک از همکلاسیهای خود پرسید: آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟
بچهها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
در حالی که قطرههای بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند.
و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود…
؟
❤ 9
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله میرود
حافظ
🔸 فرهنگستان زبان و ادب فارسی برای جایگزینی واژههای فارسی بهجای واژههای غیرفارسی، شیوهها و روشهای مختلفی را دنبال میکند که یکی از آنها گزینش جایگزین از دل متنهای کهن فارسی است. این برابرها گاه دقیقاً همان مفهوم را میرساند و گاه نزذیک به معنای موردنظر است؛ «یارانه» یکی از آن.هاست:
🔸 کلیم کاشانی:
چنان با هم به سر یارانه بردند
که آبی در چمن بی هم نخوردند
🔸 مولانا:
چون نگه کردم چه دیدم آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یاریای، یارانهای
🔸حکیم نزاری:
چرا چنین ز حدیث درست میشکنی
یکی نصیحت یارانه بشنوی از من
زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
👍 2🔥 1👏 1
روز،
با کلمات روشن حرف می زند
عصر،
با کلمات مبهم
شب،
سخن نمی گوید
حکم می کند ...!
#استادشمسلنگرودی
#موسیقی
#بیکلام
موسیقی شبتان گوش نواز
*خاص نگارش و نوشتن
🦋🦋
🤟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟꙰҈҈꙰꙰҈҈꙰꙰҈꙰҈꙰꙰҈҈꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰꙰꙰҈҈҈҈҈҈꙰҈҈҈꙰꙰꙰꙰꙰҈꙰꙰꙰҈҈҈꙰҈҈҈꙰҈🌿@negareshe10⚘꯭꯭꯭🦅*
*🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃🎀⃝⃡🍃*
attach 📎
👍 2❤ 1