cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

پـــ🔥ــرونــده‌ی زوریــــــ

#عاشقانه_ی_خاص کپی رمان پیگرد قانونی دارد❌

Mostrar más
Irán28 461El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
9 526
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

رمان جدیدمون😍
Mostrar todo...
عاشقانه ای دیگر در بیمارستان روانی🏨❌🔗 عاشقانه ی یک روانپزشک با دختری که بخاطر حادثه ای در نوجوونیش به جنون رسیده و در تیمارستان بستری شده.. حالا دکتر روانپزشکمون اقای دکتر امیرسام الوند تصمیم میگیره که اونو درمان کنه اما اون مرد خیلی خودداری نیست و با اتفاقی عجیب مجبور به.. https://t.me/joinchat/m7qfH7YPdoU3Zjk0
Mostrar todo...
⭕️دلبرک مجنون⛓⭕️

عاشقانه ای دیگر در بیمارستان روانی🏨❌🔗 رابطه ی روانپزشک با دختری که بخاطر حادثه ای در نوجوونیش به جنون رسیده و ... #کپی_رمان_پیگرد_قانونی_دارد🚫

چنل vip مون کلی از چنل اصلی جلوتره ها😑 به پارت های هیجانی و حساس رمانمون نزدیک شدیم. حق عضویتمون فقط 20 هزارتومنه🥺 5894631577806888 حسینی @strong_girl80
Mostrar todo...
#part82 چشم غره ی غلیظی بهش رفتم و گفتم: _یعنی تو میگی که من حرف زدنم بی کلاسیه؟ با همون لبخند مرموزش به در ماشینش تکیه داد و یه دستشو گذاشت روی صندلی و گفت: _خودت چی فکر میکنی؟ دندون غروچه ای کردم: _حقته اون دختربچه بیاد سرت داستان بسازه از بس خودشیفته ای بدبخت بااون صدای مسخرت. با عصبانیت این حرف و زدم و از ماشینش پیاده شدم و محکم در و بستم. شیشه ماشین و داد پایین و گفت: _سوار شو برسونمت خانوم‌وکیل. دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم: _برو بابا. اومده بودیم یه خیابون خلوت تر که کسی نشناستش هرچند که شیشه هاش کاملا دودی بود. _بیا سوار شو یکی میبینه منو بیا شوخی کردم باهات. از حرص حرف زدن باکلاسش که انگار داشت مسخرم میکرد لگدی به ماشینش زدم و با قدم های تند ازش جدا شدم. صدای خنده هاشو میشنیدم و به شدت زیادی روی مخم بود و فحشی به خودم دادم که اومدم پروندشو گرفتم.
Mostrar todo...
#part81 با حیرت گفت: تو؟ چجوری میخوای ازش حرف بکشی اخه! دست به سینه به روبروم خیره شدم: _این دختره فقط ۱۹ سالشه، شیش سال ازم‌کوچیکتره و‌خیلی هم احمقه. من راحت میتونم مخشو بزنم. _از کجا میدونی احمقه؟ اون بااین سن این همه داستان برای منی که دوازده سال ازش بزرگترم درست کرده. با تاسف سری تکون دادم: _این کارش هم بخاطر احمق بودنش بوده وگرنه هیچ آدم عاقلی همچین غلطی نمیکنه. دستی به گردنش کشید: _اره این دختر هم خیلی دریدس هم احمق. بی حواس گفتم: _از کجا معلوم دختر باشه اون که میگه من حاملم. مکثی کرد و نگاهم کرد که با بیخیالی گفتم: _چیه بابا پاستوریزه ای ها! بلند خندید: _پاستوریزه نیستم حواسم به حرف زدنم هست که بعدا برام داستان نشه. اخمی کردم: _یعنی الان من حواسم نیست؟ _تو فرق میکنی، من خوانندم همه منو میشناسن. لجم گرفت: _الان کلاس گذاشتی برام یعنی؟ لبخند حرص دراری زد: _کلاس چیه واقعیته دیگه!
Mostrar todo...
♥️ می‌نویسم " تو " سنجاق می‌ڪنم به رویِ قلبم و تپیدن; آغاز می‌شود ♥️
Mostrar todo...
♥️ عشق در فاصله قشنگ است آغوش در شب، بوسه برلب اما من در کنار تو ♥️
Mostrar todo...
#پارت_142_اسیر_عشق♥️😍 امیر:لشتو جمع کن بتمرگ تو ماشین تا دست به کار نشدم گریه هام شدت گرفته بود ،با ترس سریع سوار شدم. تا نشست روشن کرد و راه افتاد. _ب..به جان خ..خودم من... چنان زد تو گوشم که سرم به عقب پرت شد. امیر:صداتو ببر تا برسیم خونه ...اونموقع یه جوری ادبت میکنم که تا عمر داری از حرف شوهرت سرپیچی نکنی. بغض تو گلو خفه کردم و شروع کردم به صلوات فرستادن امشب هیچکس نمیتونست امیرو اروم کنه جز خدا! به سرعت رسید وارد حیاط شد و من به محض رسیدن درو باز کردم تا برم اتاقم،قبل از اینکه دستش بهم برسه. اما امیر جست زد و بازومو تو چنگش گرفت. امیر:کجا خوشگلم من با تو امشب کارها دارم بیا عزیزم ...بیا نترس منو به زور میکشید داخل خونه. _امیر غلط کردم به جون مادرم دیگه گوه بخورم برم بیرون التماست میکنم کاریم نداشته باش. بدون توجه به لحن مظلوم و پر بغضم منو پرت کرد رو سرامیکا. امیر:دور دور با سهیل خوش گذشت! اخه پدر سگ بزار اول طلاق بگیری بعد بری سراغ کثافت کاریت...انقدر هولی؟؟ _من برات توضیح میدم...باور کن اونجور که تو فکر میکنی نیست! امیر:خفه شو ...فقط خفه شو ! امشب میخوام یکاری کنم که فقط صدای گریه ت در بیاد ..اون موقع میتونم اروم بگیرم کیفمو پرت کرم سمتش تا فرصت کنم پا بشم و فرار کنم اما... https://t.me/joinchat/QkUijQpxJe6sk9zF https://t.me/joinchat/QkUijQpxJe6sk9zF
Mostrar todo...
❣اسـیـرِ عشق❣ بوسه تلخ❥

روزانه دو پارت👇💖 یک پارت رمان اسیرِ عشق یک پارت رمان بوسه تلخ تبلیغات 👇 @tablighat_asire_eshgh کـپــی از رمـــان پـــیـگـرد قــانـــونـی دارد💯

هقی زدم که محکم خوابوند زیر گوشم. جوری که پرت شدم روی زمین.. خودمو عقب کشیدم کنج اتاق تو خودم #جمع شدم. پوزخندی به این حرکتم زد. همونطور که #کمربند رو دور دستش پیچ میداد با قدمای آروم نزدیکم شد و جدی و خونسرد گفت: ــ بهت گفته بودم سرپیچی از من مجازات داره هـووم؟ نگفته بودم؟ جلوی پام رو زانو نشست و خیره به صورتم دستی به #زخم روی لبم کشید. قطره اشک سمجی روی گونم سرازیر شد. رد اشک و دنبال کرد و به چونم رسید.. چشمای بی روح و سردشو بالا آورد و #عمیق به چشمای وحشت زدم نگاه کرد و گفت: ــ میدونی چیه سایه؟ به نظرم تو بازم میتونی باردار شی نه؟ تو قراردادمون فقط نوشته بود باید به من وارث بدی اینکه چند بار باردار شی.... ادای فکر کردن دراورد و با لحن تمسخر آمیزی ادامه داد: ــ نه! ننوشته بودیــم فشار انگشتاش روی گلوم بیشتر شد و ادامه داد : ــ به نظرم اول باید یه موش کوچولوی کثیف و ادبش کنیم تا درسشو درست یاد بگیره و فکر فرار از سرش بیرون بره بی اهمیت به #لرزش بدنم بلند شد و از موهام گرفتتم و بی توجه به جیغای هیستیریکم وسط اتاق پرتم کرد که سرم انگار به لبه #سفتی خورد و گرمی خون رو روی صورتم حس کردم. هنوز به خودم نیومده بودم که با #لگد پاهامو بی حس کرد و با دوتا پاهاش، پاهامو طوری نگه داشت تا نتونم تکونی بهش بدم... با تیری که دلم کشید، ته دلم خالی شد. با بغضی عجیب نالیدم: ــ ماهد تورو خدا...غلــ..ـط کردممم ماهد بچـ.. انگاری درکی از اطرافش نداشت. چرا که بی هوا وسط التماسام #کمربند و بلند و کرد و با تمام قدرت .... https://t.me/joinchat/s-vTzhTxM_k0MmE0 https://t.me/joinchat/s-vTzhTxM_k0MmE0 ⚠️❌خــلاصه : ماهد مرد خشنی که که دچار اختلال روانیه و شکاکه. این باعث شد زنش ازش جدا بشه و بره خارج. ماهد که بیماریش بدتر شده بود با دیدن سایه همسایه طبقه بالاییش که با مشکل بزرگی روبه رو شده سعی میکنه از فرصت استفاده کنه و بهش نزدیک بشه و بالاخره پیشنهاد میده تا براش وارث بیاره و درازاش قرار دادی ببندن که....😈❌❌ رمـــانی فوق #هیجانی #متفاوت #شکنجه🔥🔥 https://t.me/joinchat/s-vTzhTxM_k0MmE0 🔴تـوجـــه_مهم: بچها تو این رمان به خاطر پارت هایی با حالت #خشن #شکنجه_ای که در پارت های بعدی قراره وارد داستانمون بشه، پیشنهاد برای افرادی که اذیت میشن توصیه نمیشه🔴
Mostrar todo...
اولین عروس و داماد باید روی اسب باشه. چون اسب رو مقدس می‌دونن... همه وحشیانه کل می‌کشیدن و دورمون می‌چرخیدن. مردا به نوبت زن ها رو نگاه می‌کردن نکته جالب این بود که زنا بدشون نمی‌اومد و تازه به این وحشی گری ها دامن هم می‌زدن. کال دروگو توی جمجمه ای که مشخص بود مال انسان هست نوشیدنی سرخی سرکشید و بقیه رو روی زمین ریخت. حتما به این مردم وحوش اش افتخار می‌کرد. دست من رو کشید و بلند کرد. از نگاهش فهمیدم حالا نوبت عروس و داماد که من اون باشیم هست. تصور این که این مرد وحشتناک شوهرم بشه برام سخت بود. کمرم رو گرفت و مثل یه پر کاه روی اسب نشوند . به زبون #دوتراکی چیزی گفت که متوجه نشدم. فقط تونستم با نگاهی وحشت زده قیافه‌ی بلند و عضلانی اش ببینم. مترجم که دختری از سرزمین خودم بود زیر گوشم گفت :_ کال می‌گه اماده شو وقت رفتن روی اسب رسیده. وحششت زده زمزمه کردم: چی؟ دختر تند تند گفت :_سریع کاری که گفت انجام بده. وگرنه قلبمون بیرون می‌کشن و می‌خورن. اینا شوخی ندارن. به حرفی که گفت گوش دادم و اماده شدم. انگشت زمخت کال روی گونه ام کشیده شد که سر بلند کردم و خیره‌ی صورت ات جذاب ولی ترسناک اش شدم. _اشک نه..! تعجب کردم که زبون منو بلده. ولی وقتی پشت سرم روی اسب نشست و نگهم داشت فهمیدم که... خلاصه: من دنریس دختری پانزده ساله که به اسارت دراومدم. هیچ وقت فکرش نمی‌کردم به دست وحشی ترین پادشاه بیوفتم. کسی که مارو جلوی مردمش در حالی که اشک می‌ریختم و بقیه کل می‌کشیدن زد. ولی کی فکرشو میکرد که من و اون... رمان جنجالی سوگلی پادشاه 👇 https://t.me/joinchat/Xfge2tn7BVxlYTA0 https://t.me/joinchat/Xfge2tn7BVxlYTA0
Mostrar todo...
سوگلی پادشاه

سرباز های وحشی دوتراکی به روستای دور افتاده‌ی دنریس حمله می‌کنند تا دختر های تازه به بلوغ رسیده رو انتخاب و برای پادشاه سنگ دل اشون بفرستن. از شانس بدش، اون هم یکی از ... 🔞

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.