cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

کلبه آسا

⌈مهم‌نیست•سیاه‌جامگان•نمسیس‌لند⌋ 🍷پارت گذاری : الله اعلم🍷 ✍ ب.ق : آسا 📬https://t.me/BChatBot?start=sc-223695-zezVaZr 📭 @zapasasa عضو انجمن قلم سازان

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
1 700
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

00:01
Video unavailable
mp4.mp40.40 KB
#مـهـم‌نـیـســـتـــ #ܔ156 کلافه گوشی را در جیبش چپاند و بی‌صدا وارد خانه شد. با ندیدن حمید، اتاق خواب را چک کرد و وقتی او را غرق خواب دید لبخند زد. میز صبحانه را چید و بعد از دوش گرفتن در اتاق مهمان طبقه‌ی پایین، همان لباس‌های قبلی را پوشید و به اتاق حمید رفت تا از خواب بیدارش کند اما او همان لحظه از اتاق بیرون آمد و با چشم‌های خمار نگاهش کرد. -صبح بخیر آقامعلم... - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - رضا با اخم وارد آن سالنی که کمی بیش‌ از حد روشن بود شد و با دیدن یازده‌ نفری که روی یک دست مبل چرم نسبتا اداره نشسته و با چهره‌هایی جدی صحبت می‌کردند، فاکی گفت و خواست از همان مسیری که آمده برگردد اما دیر شده بود. -کجا می‌ری بچه پولدار؟ رضا لب گزید و لب خنده‌ای یک طرفه به سمت عارفی که تیکه انداخته بود چرخید. کمی سرش را خم کرد با تکیه دادن به ستونی که کنارش بود لب زد: -شب عالی متعالی.. عارف آرام خندید و دستی به موهای پسری که برهنه کنارش زانو زده بود کشید. -همچنین! می‌تونم بپرسم اسم بچه پولداری که کارتای عضویت باشگاه منو مثه قره قروت تو تولدش بهش کادو میدن چیه؟ رضا نیشخند زد و با غرور لب زد: -موحدم جناب ارجمند.. پاشا موحد.. درواقع دروغی نگفته بود، به لطف سلیقه‌ی عجیب پدرش، اسمی دهن پرکن و در عین حال امروزی داشت... رضاپاشا موحد! به جای استفاده از اسم کاملش، در مکان‌های اینچنینی از پاشا استفاده می‌کرد و در مکان‌های دیگر از رضا. عارف ابرو بالا انداخت و گوشه‌ی چشم‌هایش چین خورد. -خوشبختم.. رضا همچنینی زمزمه کرد و بعد با صدایی نسبتا بی حوصله لب زد: -اگه قرار نیست بازی کنین من گورمو گم کنم..
Mostrar todo...
#مـهـم‌نـیـســـتـــ #ܔ155 به آمین که زیر بغل امید را گرفته و مثلا کمک می‌کرد حرکت کند، اما در واقع خودش هم به زور راه می‌رفت نگاه کرد و نچی گفت. جلو رفت و با کنار زدن آمین، بازوی امید را نگه داشت و کمک کرد مسافت آسانسور تا ماشین را طی کند. در مسیر رفتن به خانه‌ی پدری آمین، جلوی یک سوپری ایستاد و کمی بعد با دو پلاستیک حاوی اقلام مناسب صبحانه بیرون آمد و یکی را روی پاهای آمین گذاشت و یکی را هم روی صندلی جلو. جلوی خانه‌ی قدیمی که ایستاد، باز هم به امید کمک کرد تا پیاده شود و بعد از سلام کوتاهی به پروانه، به آمین اشاره کرد تا کنار ماشین همراهی‌اش کند. گوشی ساده‌ای را از داشبورد برداشت و سمت آمین گرفت. -اونی که سیو شدم خودم شماره‌ی منه، هر مشکلی بود هر موقعه‌ای زنگ بزن.. آمین سر تکان داد و جواد با لبخندی خسته موهایش را به هم ریخت و لب زد: -کاری نداری من برم؟ آمین کارت جواد را که دستش بود از جیب شلوارش بیرون آورد و سمت جواد گرفت اما جواد پشت فرمان نشست و زمزمه کرد: -بمونه دستت... برو داخل منتظرتن.. و بعد هم با تک بوقی از کوچه بیرون رفت و با فشردن پایش به روی پدال گاز، به سمت خانه‌ی حمید راند تا قبل از سرکار رفتنش با او صبحانه بخورد.. جلوی خانه‌ی حمید که رسید، کلید را از روی داشبورد برداشت و بعد از به دست گرفتن پلاستیک خریدهایش، از ماشین پیاده شد و با کلید انداختن به در، وارد حیاط خانه شد و همانطور که مسافت حیاط تا در ورودی را طی می‌کرد، شماره‌ی رضا را گرفت اما این بار ریجکت نکرد بلکه بلکل خاموش بود!
Mostrar todo...
00:03
Video unavailable
revy0398-kawaii-cat.mp40.93 KB
#سیاه‌جامگان3 #p237 حافظ با نیشخند ظرف ترشی رو به سمت سهیل هل داد و لب زد: -نمی‌خورمت پسرجون.. غذاتو بخر گشنه نمونی! سهیل به سرفه افتاد و مسیحا همونطور که برای سهیل آب می‌ریخت با اعتراض حافظ رو صدا زد. -بابا! حافظ ادای مسیحا رو درآورد و با گفتن زهرمار و بابا، به ادامه‌ی غذاش مشغول شد. مادر سهیل به همراه مارال امشب رو جایی مهمون بودن و از قرار شب هم به خونه برنمیگشتن ولی سهیل هیچ‌جوره فکرش رو هم نمی‌کرد که حافظ پیشنهاد بده شب رو اونجا بمونه! وقتی حافظ روی مبل سه نفره‌ی جلوی تی‌وی نشست و از سهیل و مسیحا هم خواست تا کنارش بشینن و با هم فیلم ببینن تعجب کرد ولی کاملا مطیعانه به حرفش گوش داد و بین حافظ و مسیحا نشست. وقتی فیلم کمی جلوتر رفت و فهمید که حافظ یه بی‌ال صحنه داد گذاشته برای انجام هر اقدامی دیر شده بود و سهیل نمی‌دونست دقیقا چه غلطی باید بکنه تا از اون موقعیت فرار کنه. عضو بی جنبه‌اش هم کم کم داشت حضور می‌زد و سهیل مطمئن بود که اگه حافط متوجه بشه همونجا چالش می‌کنه! وقتی گوشیش زنگ خود و اسم سپنتا روی اسکرین گوشیش مشخص شد، حاضر بود قسم بخوره اوین باره که از اینکه کسی بهش زنگ زده اونقدر خوشحال شده! با نیش باز از جا پرید و جواب سپنتا رو داد. -جونم داداش؟ -کجایی سهیل؟ -گفته بودم که.. خونه‌ی مسیحا.. -خب پس همونجا بمون شبو نیا خونه..من نیستم تنها میمونی.. سهیل مکث کرد اما فورا به خودش اومد و قیافه‌ی نگرانی به خودش گرفت. -چی شده؟؟ باشه باشه زود میام خونه.. صدای گیج شده‌ی سپنتا به خنده‌اش مینداخت ولی چاره چی بود؟ همچنان به بازیش ادامه داد؛ -نه دارم میام ... اره دادم راه میوفتم، فعلا خدافظ.. به عقب چرخید تا به حافظ بگه که باید بره اما به عقب برگشتنش همانا و سینه به سینه شدنش با حافظ همانا.. شوکه شده داد بلندی زد و قدمی به عقب برداشت ولی همون لحظه توجهش به فیلم جلب شد که سکانس فوق‌العاده منشوری رو نشون می‌داد و تازه اون لحظه بود که به خودش اومد و با چشم‌های گشاد شده و دستپاچه رو به حافظ لب زد: -من..من باید برم خونمون..
Mostrar todo...
#سیاه‌جامگان3 #p236 هیوا با لذت به دختر و پسر رو به روش نگاه کرد و خندید. -دلت میاد آخه ارباب؟ ببین بچه‌هامو چقد خوشگلن.. اورامان سری تکون داد و لب زد: -کی قراره بیان؟ هیوا همونطور که برای خندوندن هورا و آرمان دلقک بازی در میاورد جواب اورامان رو هم داد. -دکتر می‌گفت همه کاراشونو کرده و مدارک سرپرستی هم آماده‌است. پس‌فردا میارتشون... وای خدایا باورم نمیشه. اورامان لبخندی به ذوق هیوا زد و چشم‌هاش رو بست. دوقلوهایی که حضورشون انقدر هیوا رو سر ذوق آورده بود رو به سرپرستی گرفته بود. تقریبا ماه پیش بود که هیوا تو یکی از ماموریتاش دوقلو‌ها رو پیدا کرده بود و دقیقا از لحظه‌ای که اورامان رو دیده بود پافشاری می‌کرد تا اونارو به سرپرستی بگیره و تقریبا همه جور کاری برای راضی کردنش انجام داده بود. حالا هم بعد از یه ماه تمام مراحل حضانت انجام شده بود و دوقلوها رسما بچه‌های اورامان بودن. هورا و آرمان اسم‌هایی بود که هیوا انتخاب کرده بود و در نهایت اورامان هم دوسشون داشت. اورامان با یادآوری چیزی چشم‌هاش رو باز کرد و خطاب به هیوا که تازه تماس رو قطع کرده بود لب زد: -اتاقشون نیمه کاره مونده هیوا.. - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - سهیل معذب روی صندلیش جا به جا شد و لب گزید. زیر چشمی به مسیحا نگاه کرد و فحشی به خودش و شانسش داد. اومده بود دنبال مسیحا تا مثلا حالا که کنکورشون تموم شده بود برن و یه عشق و حالی بکنن ولی در کمال بد شانسی گیر حافظ افتاده بودن و حافظ تنها با یک نگاه و یک جمله‌ی کوتاه مجبورشون کرده بود بیخیال بیرون رفتن بشن و سهیل حالا کنار خانواده‌ی مسیحا دور میز شام نشسته و به سختی زیر نگاه حافظ لقمه‌هاشو قورت می‌داد.
Mostrar todo...
00:04
Video unavailable
star-wars.mp40.72 KB
#نمسیس‌لند2 #p212 با سوت کوتاه آشا، رایا و سورنا در قالب دو شیر سفیدی که حالا بالغ شده بودن پشت سر آشا و آلوین ایستادن و حضورشون باعث شد آلوین کمی آروم تر بشه. وقتی یه مسیر بین سربازای دره‌ی سیاه درست شد و که تهش به چادر فرماندهی می‌رسید، آشا با اعتماد به نفس به جلو قدم برداشت و آلوین، رایا و سورنا هم به ناچار پشت سرش جلو رفتن. آشا به نگهبانی که مانع سورنا و رایا و آلوین شده بود اخم کرد و غرید: -اگه همین الان عقب نکشی قول نمی‌دم سرت روی سینه ات بمونه.! خوناشام با مکث عقب کشید و آشا با پوزخند به مسیرش ادامه داد. جلوی چادر فرماندهی که رسید، شخصی با عجله خودش رو بیرون انداخت و با چشم‌هایی که برق می‌زد به آلوین خیره شد. لباس‌هاش نشون می‌داد کاهنی چیزیه و آشا متوجه بود که هویت آلوین برای اون شخص لو رفته. وقتی کاهن قدمی به آلوین نزدیک شد، آشا دستش و جلوی آلوین نگه داشت و لب زد: -نمی‌تونی نزدیکش بشی.. هنوز نه. کاهن با حالتی کلافه و ناچارن عقب کشید و هر چهار نفر رو به داخل چادر راهنمایی کرد. آشا سری برای کاهن خم کرد و اولین نفر وارد شد. با دیدن شش فرمانده‌ای که دور یه میز گرد نشسته بودن، هومی گفت و با نیم نگاهی به آلوین به حرف اومد. -من آشا مورفی شاهزاده‌ی تاج دار نمسیس‌لندم و از طرف پادشاه به عنوان نماینده‌ی صلح به اینجا اومدم تا برای مزاکره به قصر دعوتتون کنم! می‌‌دونیم به خاطر عزیز کرده‌ی آویسا که سال‌ها پیش از دره‌ی سیاه خارج شده اینجایید، ولی شخصی که دنبالش اومدین الان یکی از شاهزاده‌های نمسیس‌لند و همینطور وارثین پک گرگینه‌های مهتابه پس نمی‌تونیم همینجوری به شما تحویلش بدیم بدون اینکه از امنیتش مطمئن بشین.. امیدوارم درک کنید و برای مزاکره به قصر بیاید..
Mostrar todo...
#نمسیس‌لند2 #p211 آشا شونه بالا انداخت و لب زد: -چون گرسنه‌ان و امید به زندگی تو محل زندگیشون زیر خط فقره.. از وقتی آلوین اومده پیش ما به مرور وضعیتشون بدتر شده و حالا به جایی رسیده که دیگه نمی‌تونن هیچ‌ جوره تحملش کنن! اصن واسه همینه لشکر کشی کردن و میخوان جنگ راه بندازن دیگه عقل کل‌‌.. سورنا اهانی گفت و آلوین ا حالت عجیبی لب زد: -یعنی تقصیر منه که بدبخت شدن؟ آشا سر تکون داد و زمزمه کرد: -بگی نگی آره.. رایا با نگاهی دیگه به اون لشکر داغون اما همچنان ترسناک لب زد: -به نظرم بهتره برگردیم قبل اینکه هم اینا بگیرنمون هم اهالی محترم قصر بفهمن اینجاییم.. آشا خندید و با فشردن شونه‌ی رایا لب زد: -همین الانشم می‌دونن! با دیدن قیافه‌ی وحشت زده‌ی رایا، خندید و زمزما کرد: -نترس.. این یه بارو اجازه داشتم واسه خروج از قصر! قراره یه ماموریتی رو انجام بدیم.. بعد هم دست آلوین رو گرفت و از پشت درخت‌ها بیرون کشید. رو به روی لشکری که آماده‌ی دریدنشون شده بود ایستاد و با بلند ترین صدای ممکن داد زد: -من آشا مورفی ولیعهد نمسیس‌لندم... از طرف پادشاه طوفان پیغامی رو آوردم که باید به فرمانده‌اتون برسونم.. غلغله‌ای که به جون لشکر دره‌ی سیاه افتاده بود کمی ترسناک بود ولی آشا همچنان خوددار بود. در عوض آلوین به شدت ترسیده بود و اصلا از کارای آشا سر در نمی‌آورد و همین حتی ترسناک ترش می‌کرد. چی می‌شد اگه آشا اینجا ولش می‌کرد و می‌رفت؟ یا بدتر اگه اجازه نمی‌دادن هیچکدومشون از اون اردوگاه خارج بشن چی؟ آشا ترس آلوین رو حس کرده بود، دستش رو فشرد و زمزمه کرد: -آروم باش دلتا کوچولو.. قرار نیست بلایی سرت بیاد، به گلورین قول دادم مراقبت باشم پس نترس و اگه به من مطمئن نیستی، به ابهت ددیت باور داشته باش!
Mostrar todo...
00:05
Video unavailable
twins-babies.mp41.46 KB