•|معجزهیعشق•|
°•°•°•● ﷽ ●•°•°•° 🌿😻┊ •|معجزهیعشق|• ┊😻🌿 نویسنده : حنانه حقدوست ❤️ پایان خوش و غیر منتظره❤️ #کپیحتیباذکرنامنویسندهحراماست.❤️
Mostrar másEl país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
213
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
🔺#آنچه_در_ادامه_حواهید_خواند🔻
حامد خجالت زده دستی پشت گردنش کشید و گفت:
- ببخشد این طور که معلومه من بد موقع اومدم، فکرش رو هم نمیکردم این ساعت از صبح خواب باشید، وگرنه مزاحم نمیشدم بهتر من برم!
و به دنبال گفتهاش قدمی برای رفتن بر میدارد که وسط راه با حرفی که از طرف مادر پریا شنیده میشه سرجای خودش میخکوب میایستد.
- نه حامد جان این طور نیست، یعنی نگران نشیها.. فقط دیشب پریا باز یکم حالش خراب شد بخاطر همین بهش آرامش بخش زدیم و پریا هنوز خوابیده همین!
چند ثانیهای گذشت و این بار، پرستو از لرزش غیر قابل کنترلی که توی صدای حامد به وجود اومده بود، مات و مبهوت ماند!
- بب...ببخشید من فکر کنم اشتباه شنیدم، شما گف...گفتید دیشب پَ...پریا حالش بد شده؟
11800
بخاطر پرشهای عصبی که حتی در خواب هم پریا رو رها نمیکردن، پرستو خانم، همون جا کنار تخت ماندگار شد و از تنها گذاشتن پریا صرف نظر کرد.
و با نوازش کردن دست و بدن ظریف پریا سعی کرد پرش های عصبی بدنش رو کنترل کنه.
[ پرستو ]
موهای دخترم و که نوازش میکردم، یاد بچگیهاش افتادم.
شیطنتهاش!
خنده و بازیهای کودکانهاش!
به این که چقدر زود گذشت، و چقدر زود توی یه چشم بهم زدن قد کشید و خانم شد.
آخ دختر قشنگم، با این سن کمت چه چیزایی رو
که تجربه نکردی!
توی حال خودم بودم که نم دار شدن گونههام رو حس کردم و قطره اشکی از روی گونم غلتید.
انگار که با یادآوری دوران کودکی و اتفاقاتی که برای دختر یکی یدونم رقم خورده بود، بغض توی گلوم تازه سر باز کرد بود. اگر یکم دیگه ادامه میدادم و کنار پریا میموندم بغضامونم نمیداد و من و رسوا میکرد!
گوشهی لبم رو گزیدم و با بغض، روی پریا رو کشیدم و دوباره چهرهی معصوم دخترم رو از بَر گذروندم.
خم شدم و موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و ناخودآگاه، بوسهای روی پیشونیش زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- بخواب دختر قشنگم، بخواب.
از اتاق بیرون اومدم و پشت بندش به آروم ترین حالت ممکن در اتاقش رو بستم.
فاصلهای که تا پاگرد پلهها وجود داشت با قدم های بلند طی کردم و به سرعت از پلهها پایین رفتم.
ولی درست روی آخرین پله پاگرد، کم آوردم و نشستم و در حالی که دستم و جلوی دهنم گرفته بودم، بغضم رو شکستم!
حال من، حال خودم نبود.
توصیف حال مادری بود که لرزشهای تن بچهاش را زیر دستش احساس میکنه و نفس کشیدن را برایش مشکل میکنه، خیلی سخت خیلی سخت.
[ سوم شخص ]
پرستو تمام مدت و توی آشپزخونه مشغول بود و با خودش کلنجار میرفت.
بخاطر همه چی خودش رو مقصر میدونست.
ولی مثل همه مادرهای دیگه صدای گریههاش رو میون ظرفهایی که مشغول شستن شان بود، مخفی میکرد!
بعد از کلی درگیری که با خودش داشت، به پذیرایی میاد و پردههای خونه رو کنار میزنه.
و فضای تاریک چند دقیقه پیش خونه رو روشن میکنه تا انرژی مثبت خورشید فضای آرامشبخش و مثبتی را در خونه به جریان بندازه.
کنار پنجره ایستاد و هوای لرزون سینه اش که حاکی از غم بود بیرون فرستاد.
از پشت پنجره، به منظره باغچه سرسبز و بزرگی که هر دو طرف حیاط خونه شون وجود داشت خیره شد.
با دیدن طراوت و زیبایی باغچه، تصمیم گرفت که برای عوض کردن حال و هواش به حیاط بره و سری به گل های باغچه بزنه.
گوشهی پرده رو از میون انگشتانش رها کرد و با انداختن روسریاش روی شانههاش از خونه بیرون رفت.
از پله های پی در پی ورودی خونه پایین رفت و خیره به کاشی های حیاط، شروع به قدم زدن کرد.
اما بازم انگارتوی یه عالم دیگهای بود.
چند قدم بعد که برداشت، تازه حواسش سرجاش اومد و مشغول نگاه کردن باغچهی روبهروش و بعد هم باغچهی کنارش شد.
کنار باغچه راه میرفت و گلهای رنگارنگ و سرسبز رو نوازش میکرد، عطر خوشبوی گلها رو نفس میکشید، و بخاطر حال خوبی که گل و درختا بهش انتقال دادن بودن حسابی بشاش شده بود.
با دیدن گل صورتی رنگی که میون گلها بود، کنار باغچه نشست و اون گل هم بویید و باهاش شروع به حرف زدن کرد:
- سلام گل صورتی خانم! صبحت بخیر.
میدونستی شما یه گل خیلی خوش رنگ، خوشبو و خوشگلی هستی!
که چشمش به گل دیگهای با فاصله کمی کنار همان گل صورتی کاشته شده بود افتاد.
گل کوچیک و ظریفی که تازه جوونه زده بود، ولی بخاطر محکم نبودن ریشههاش داخل خاک، بیجون و حال بود.
پرستو، سریع برای آوردن بیلچه مخصوص باغبانیش بلند شد و کمی آن طرفتر رفت و چند لحظه بعد، برگشت.
موهاش که حالا مزاحمش بودن پشت گوشش زد و با بیلچه، مشغول خراب کردن خاک دور گل شد.
- نبینم بی حال و پژمرده باشی گل قشنگ!
جات و توی خاک دوست نداشتی که این طوری شدی آره؟ الان جات و سفت و محکم میکنم که دیگه راحت باشی.
با دقت، گل رو به همراه ریشهاش از توی خاک بیرون آورد و با بیلچه خاک همون قسمت رو زیر و رو کرد و چنگ زد تا نرم بشه.
و این بار گل رو توی عمق بیشتری کاشت و با ریختن خاکهای خود باغچه، ریشههاش رو حسابی محکم کرد.
با بلند شدن صدای زنگ در، انگار که نیشگونی ازش گرفته باشن از جا پرید و دستهای خاکیش رو چند مرتبه، بهم زد و با انگشتان کمتر کثیف شدهاش، روسریاش رو روی سرش کشید.
از جاش بلند شد و قدمی به جلو برداشت و پرسید:
- کیه؟
اما ندادن جوابی کمی ترسوندتش و در عین حال، باعث شد زودتر خودش رو به پشت در برسونه.
با دلشوره در و باز کرد و با دیدن کسی که پشت در بود و این وقت صبح به خونهشون اومده بود، متعجب و حیرت زده زیر لب گفت:
- حامد؟ سلام خوش اومدی پسرم، بفرما تو!
━━━━━•⊱💛💛💛⊰•━━━━━
8710
━━━━━━•⊱💛💛💛⊰•━━━━━━
#معجزهی_عشق📒
#پارت_125🌻
-فلش بک-
[ از زبان سوم شخص]
همراه پدر و مادرش، دوره میز صبحانه نشسته بود و در ظاهر مشغول خوردن صبحانه بود.
اما در واقعیت کلافه، عصبی، و خسته بود!
اصلا میل و اشتهایی برای صبحانه نداشت.
طوری که اگر به حال خودش رهاش میکردی، مطمئنا، بدون این که به فکر سلامت خودش باشه به سرعت از خوردن دست میکشید!
از اون زمانی که چشماش خواب رو پس زده بود، دست به هر کاری زد تا روی فکر و ذهنش متمرکز بشه، ولی فایدهای نداشت. انگار، کنترل افکارش از دستش خارج شده بود.
اونم درست امروزی که بههمراه سامان برنامهی مهمی داشت و باید به کلی کار نکرده میرسید!
این کاملاً طبیعی بود که حامد هم، مثل همهی مردهای دیگه توی زندگیش بعضی وقتها صبحش رو با انرژی و لبخند شروع نکنه و بخواد اوقات تلخی کنه، اما جز محدود روزایی بود که در این کلافه و آشفته باشه.
بیصدا، هوای سنگین سینهاش رو رها کرد تا کمی، از این هول و ولایی که وجودش رو بلعیده بود دور بشه.
کوتاه، پلکهاش و روی هم فشرد و مشغول جویدن لقمهی سمج داخل دهانش شد و به سختی از گلوش پایین فرستاد.
نگاهش و از روی سفره برداشت و طوری که سعی میکرد از مستقیم نگاه کردن به پدر و مادرش طفره بره، گفت:
- دستتون درد نکنه، صبحانه خیلی خوبی بود. به من که خیلی چسبید!
از قصد حرفش رو این طور تموم کرد تا جای هیچ شبهه و شکی باقی نزاره.
و خواست که به سمت لیوان چای از نصف کمتر مونده اش دست دراز کنه که با سوت کشیدن ناگهانی گوشش، فوراً لیوانش رو پایین آورد و دست مخالفش رو روی گوشش گذاشت.
صدای ریز و ناهنجاری که تنها، توی یکی از گوشهاش پیچیده شده بود، ولی احساس میکرد مستقیماً روی اعصابش تأثیر میذاشت.
با درد چشماش بست و زیر لب آخی گفت.
اما همزمان با بسته شدن چشماش، نقطهی سیاهی و دید که هر لحظه بهش نزدیک تر و بزرگتر میشد.
و حامد بدون این که ارادهای داشته باشه، رفته رفته توی سیاهی باتلاق ذهنش فرو رفت!
━━━━━━•⊱💛💛💛⊰•━━━━━━
11110
━━━━━•⊱💛💛💛⊰•━━━━━
#معجزهی_عشق📒
#پارت_124🌻
- چند هفته بعد -
[ از زبان سوم شخص ]
هنگامی که تازه نور خورشید کمی فضای خانه رو روشن کرده بود و محیط خونه گرگ و میش شده بود، او از خواب بیدار میشود و بدون تلف کردن وقت برای خوردن صبحانه با شوهرش به آشپزخانه میآید.
ولی مثل همیشه، با جای خالی اش و میز صبحانهی از قبل چیده شده روبهرو میشود.
نشاط ذاتی زنانهاش و همین طور انرژی اول صبحاش کور میشود و با حرص پشت میز مینشیند و غر غر کنان، شروع به خوردن صبحانه میکند.
- خدا بگم چیکارت نکنه کامیار، توی این همه سال زندگی یک بار نشد ساعت هشتت بشه هشت و پنج دقیقه! همیشه درست سر ساعت هشت از این خونه گذاشتی رفتی!
لقمهی کره مربایش را میخورد و این بار لقمهی نون پنیری برای خودش میگیرد و در همین حین، دستی به فنجان جایی که وسط میز بود و جلویش قرار گرفته بود میزنند و دوباره میگوید:
- فقط ده دقیقه دیر تر از خواب بیدار شدم.
بفرما، این جاییام که هنوز داغه!
یعنی من نمیدونم چی میشد به جای این که این چند دقیقه رو خودت تنهایی میز رو بچینی و بخوری و بعدشم بذاری بری، منم بیدار کنی تا با هم بچینیم و همین چند تا لقمه رو باهم بخوریم آخه مرد؟
پرستو خانم که مشخص بود خودش هم دیگر از غرغرهایش کلافه شده بود، پوفی کشید و مدتی بعد، آخرین جرعهی چاییاش را خیره به نور و روشنایی پنجره های خانهیشان مینوشد.
ولی با به یاد آوردن اتفاقات شب گذشته که برای دخترش افتاده بود، همان جرعه آخر چاییاش در گلویش میپرد و به سرفه میافتد!
به سرفه هایش توجهی نمیکند و به سرعت از پاگرد پله ها بالا میرود و خودش را به اتاق دخترش میرساند.
بیطاقت ولی آهسته، وارد اتاق میشود و با دیدن چهرهی معصومی که دخترکش در خواب به خودش گرفته بود بغضش میگیرد.
لبه تخت دخترش مینشیند و دستش را برای نوازش به طرفش دراز میکند.
دستش را نوازش وار روی سر و بدن پریایش میکشد و با بغض به حرف اومد:
- الهی مامان دورت بگرده، آخه تا کی قرار با آرامش بخش آروم بگیری؟ تو که تازه از بیمارستان مرخص شده بودی، چی شد که دوباره وسط شب اون شکلی جیغ میزدی و میلرزیدی؟
بیشتر از این طاقت بازگو کردن اتفاقات دیشب را ندارد و چشمانش را میبندد.
آخر او مادر بود و هر لحظه جیگرش آتش میگرفت!
اشکهایش را پاک میکند واینبار بوسه ای روی پیشونی پریا میزند و سعی در بیدار کردش میکند:
- دخترک من نمیخواد بیدار بشه؟ پاشو دیگه پریای خوشگل مامان!
پریا درحالی که بزور سعی در باز کردن چشمانش داشت زیر لب مینالد:
- مامان خیلی خوابم میاد! بخدا چند ساعت بیشتر نیست که تصویر اون از جلو چشمام رفته و تونستم بخوا...
و دوباره چشمان پریا سنگین میشود و قبل از این که بخواهد حرفش را کامل کند به خواب میرود.
5910
سلام عزیزانم. عزاداری هاتون قبول🖤✨🤲
خواستم ازتون بپرسم ضربه زدن روی پارت و ریکشن نشون دادن به پارت انقدر سخته؟
باور کنید فعالیت توی این کانال نه برای من درامدی داره، نه سودی!
توی این مدت اول قصد حذف کانال و داشتم ولی بعد گفتم شما همراه منید، به جبران همین همراهی سعی کردم هرجوری که شده برگردم و بنویسم.
مشکلات و کندی اینترنتم که خودتون بهتر میدونید.
4800
#معجزهی_عشق📒
#پارت_123🌻
[ حامد رستگار ]
قبول کردن صحنهی روبهروم، برام کار آسونی نبود.
همه کسم داشت میرفت، بدون منم داشت میرفت!
ناخودآگاه، جملهای که جداییش رو ازم میخواست، دوباره توی ذهنم تفسیر شد.
یعنی عشق من براش فقط در حد جملهی دیگه نمیخوام باهات باشم بود؟
یعنی به همین راحتی که میتونست فراموشم کنه؟
وجود حسی باور کردن این جملات و برام انكار میکرد!
حسی که بهم میگفت این حرف ها از ته قلبش نبوده.
با امیدی که توی قلبم جونه زد، به خودم اومدم.
اما حالا پریا ازم خیلی دور شده بود، جوری که سایهی قامت ظریف بدنش و به سختی میشد توی اون تاریکی شب، به چشم دید.
نفس تو سینم حبس شد و ناخودآگاه فرمان دوییدن به سمتش تو سراسر بدنم پیچید!
به محض رسیدن، با دستم بازوش و گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.
به طرفم برگشت و از دیدم جا خورد. و برای لحظهای، نگاهمون بهم گره خورد.
فقط یک نگاه برای دیدن حلقهی اشک و توی چشماش و این که از همچی باخبر بشم کافی بود!
چشماش و دزدید و با اخم و لحن جدی ساختگی گفت:
- ولم کن!
در حالی که سعی کردم به خودم مسلط باشم حرفهام به زبون میارم:
- حرف هات رو باور نمیکنم.
گره ی ابرو هاش رو بیشتر کرد.
- من حرفم رو زدم. حالا میخوای باور کن، میخوای نکن!
و برای رفتن یا بهتر بگم، فرار کردن اقدام کرد.
حلقهی شل شدهی دستم و دوباره دوره بازوش محکم کردم.
- دارم باهات حرف میزنم!
پوفی کشید و کلافه گفت:
- دیگه حرفی برای گفتن نمونده حامد!
نفسم رو با حرس به بیرون دادم.
- حرف های من مونده!
در برابر لجبازیاش، نفس عمیقی برای آروم شدنم کشیدم و لبی تر کردم.
- حرف هات رو وقتی باور میکنم که تو چشمام نگاه کنی، و بگی من و نمیخوای!
صداش به لرزه افتاد.
- من که یه بار گفتم دیگه دوباره تکرار کردنش چه نیازیه.
نفهمیدم چی شد که توی یه حرکت، چونهی ظریفش و اسیر انگشت های مردونه ام کردم و به بالا هدایش کردم.
اجزای صورتش و از چشم گذروندم و در آخر، قفل تیله های سبز رنگش شدم.
- چجوری انظار داری ازت بگذرم؟
چشماش روی هم فشرد، و مشتای بی جونی حوالیه سینه ام کرد و شروع کرد به داد و بیداد کردن:
- بسه حامد، بسه!
با این جمله های عاشقانه، با احساسات من بازی نکن.
درست موقعی که ضربه های پی در پی مشتاش داشت شدت می گرفت، با دست هام مچ دستاش و گرفتم و به آغوش کشیدمش.
با عجز توی آغوشم جیغ کشید:
- ولم کن حامد، ولم کن بذار برم!
بیشتر به خودم فشردمش و زیر لب نجوا کردم:
- ازم جون بخواه ولی نخواه که ولت کنم، من بی تو بودن و بلد نیستم!
ازم جدا شد و دستام تو دستاش گرفت و با صدایی مملو از بغض گفت:
- حامد یه لحظه به حرف هام گوش کن.
من جلوی هر کی بتونم نقش بازی کنم، جلوی تو نمیتونم. من اصلا بخوامم نمیتونم تو رو فراموشت کنم! تمام حرفام دروع بود.
لبخندی روی لبم نشست.
- میدونستم.
سر به زیر انداخت و گفت:
- ولی..
گره ای بین ابرو هام انداختم .
- ولی چی؟
مکثی کرد و بعد از چند دقیقه، دوباره به حرف اومد.
- من نمیخوام تو هم به پای مشکلاتم بسوزی، نمی خوام دوباره از این که عاشق شدی ضربه بخوری!
اشکی از گوشه چشمش چکید.
- نمیخوام از این که عاشق دختری مثل من که چشم یکی دیگه دنبالش سرکوفت بخوری.
بغض تو گلوش بیشتر از این امونش نداد و باعث شد اشکاش روی گونه هاش جاری بشه.
چشمام از این همه احساس و عشق خالصانهاش پر از اشک شد، به سمتش رفتم و عاشقانه تر از قبل به آغوش کشیدمش!
5310
#معجزهی_عشق📒
#پارت_122🌻
مدتی طول کشید تا به خودم بیام و تمام انرژی خودم رو برای گفتن حرفی تلخ اما به صلاحم جمع کنم و لب باز کنم:
- حامد من می خوام ازت...
قلبم تیری کشید و صورتم در خود جمع کردم و حرفم نصفه نیمه موند. تیری که دردش، با درد خنجر برابری می کرد!
چنگی به قلبم زدم و زیر لب نالیدم:
- آخ!
حامد با سُر خوردن روی میلههای نیمکت فاصلهی بینمون رو پر کرد و دستش روی شونم گذاشت با نگرانی گفت:
- حالت خوبه پریا؟ دوباره قلبت درد گرفت؟
از روی نیمکت بلند شد و قدمی به سمتم برداشت.
- پاشو بریم بیمارستان. اینجا اومدنت از اول اشتباه بود!
برای گرفتن دستم جلو اومد و این بار با لحن نرم تری گفت:
- خودم کنارت میمونم، قول میدم!
چشمام رو بستم و بیخیال درد قلبم شدم و درست قبل از این که دستم و بگیره، حرف نصف نیمم رو یکدفعه زدم.
- حامد من می خوام ازت جداشم!
انگار چند لحظه طول کشید حرفم رو بشنوه، کم کم شوک زده شد و رنگ چشماش به قرمزی تغییر کرد! انتظار داشتم عصبی بشه، انتظار داشتم و داد و بیداد کنه، اما...
مقابلم روی پنجه هاش نشست و روی پیشونیش اخم غلیظی نشوند و انگشت اشارش و به نوک بینیم زد و با کمی عصبانیت گفت:
- من که میدونم شوخی کردی، ولی خودت بدون که اصلا حرف خوبی نزدی.
بغضم شکست و چند قطره مروارید های اشک، مهمون صورتم شد. چرا احساس میکردم مثل یک بچه باهام رفتار میکرد؟
قصد جدی گرفتن حرفم رو نداشت!
شاید بخاطر این که شاهد حملهی قلبم بود ترسیده بود، و برای همراه شدنم تا بیمارستان به هر شکلی که شده باهام رفتار میکرد، حتی شده مثل یک بچه!
اشک هایی که روی صورتم ریخته بود و پاک کردم و خیلی جدی تر از روی نیمکت بلند شدم:
- حامد چرا طوری رفتار میکنی که انگار با یه بچه طرفی؟ من شوخی نکردم!
کلافه نگاهی به سر تا پام انداخت.
- چون حالت مساعد نیست. خودت متوجهش نیستی. درد قلبت زده به سرت داری چرت و پرت میگی. بازم بگم؟
نگاهم و ازش برگردونم و به جای دیگهای چشم دوختم، جایی به جز چشماش! چون انداختن یک نگاه بهشون، مصادف بود با لو رفتن حرفای دروغینم.
بدون توجه به حرفهاش حرف خودم را ادامه دادم:
- دیگه نمیخوام باهات باشم، میخوام فراموشت کنم!
تک تک حرفهای به ظاهر راستم، دروغ محض بود!
موندن را جایز ندونستم و قبل از این که بغضم شکسته بشه ازش دور شدم.
در نیمه راه بودم که با صدای بلند اسمم را صدا کرد و طنینش منو میخکوب کرد:
- پریا!
به طرفش بر گشتم، و برای آخرین بار نگاهش کردم وجوری که بشنوه لب زدم.
- منو ببخش!
دستم و جلوی دهنم گرفتم و با همه توانم دوییدم ..
5610
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.