در نیمه شب 🌘
|من تو را در قلبم محبوس میکنم|
Mostrar másEl país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
145
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
هر کسی باید یه نفرو داشته باشه که حال بدش رو ازش پنهون نکنه....
منتظر نظراتتون هستم :🍓
https://t.me/harfmanbot?start=1131988109
جواباتون : 🍩
https://t.me/nashenas_nimeshab
حرفتو ناشناس بزن۲
بهترین ربات ارسال پیام ناشناس به انتخاب کاربران☺️ سرور اصلی: @Harfmanrobot سرور سه: @harfmybot
2600
#هفتاد_شش
لبخندی زد و سرش را پایین انداخت :
- ای کاش همهٔ طرز فکرا مثل تو همینقدر روشن بود...
پوزخندی زد و گفت :
- این آدمایی که من دیدم... هیچی براشون مهم نیست حتی منه بچشونو... بیخیال... برو منتظرته گندم... ببخشید اگه وقتتم گرفتم...
با کمی مکث گفت :
- مرسی بابت وجودت ستون! نیاز داشتم پیش یکی انبار باروتمُ جار بزنم... ولی دیگه به روم نیار یا نزن تو روم... اینجوری رفاقتُ در حقم تموم کردی...
لبخندی زدم :
- خیالت راحت... علیِ یاسینی کسی نیست که بخواد حرفا رو جابجا کنه...
قدمی به عقب رفت و دست راستش را به پیشانی اش رساند و بعد چهار انگشت را با یک رفت و برگشت به طرفم پرت کرد و رفت :
- دمت گرم! خیلی مردی...
طولی نکشید که دیگر جلوی چشمانم نبود.
به طرف گندم برگشتم و روبرویَش ایستادم.
دستش را درون دستم گرفتم و گفتم :
- میدونی چی بدتر از مرگه؟
آرام جواب داد :
- نه...
دستش را نزدیک لبم بردم و ثانیه ای مکث کردم :
- دوری..!
و سپس بوسهٔ کوتاهی روی دستانش زدم...
سرم را بالا گرفته و خیره به چشمانش گفتم :
- و خب دوری از تو حتی از مرگم بدتره!
دستش را کمی از لبم جدا کرده و به سمت چپ سینه اَم رساندم...
دست خودم را هم روی دستش گذاشتم!
قلبم بود...
قبل از دیدنش به درد آمده بود...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- این زبون نفهم طاقت نمی آره...
معذب نگاهش را به نگاهم نداد...
خفه زمزمه کرد :
- بزار بردارم دستمو علی...
تکخندی زده و گفتم :
- قلبمو دوست نداری... بدم به یکی دیگه؟
حرصی محکم دستش را از زیر دستم کشید و چند بار نسبتا محکم بر سینه اَم کوبید!
- بدجنس...
قهقهه ای زدم و گفتم :
- شکسته نفسی میکنی عزیزم...!
یک بار دیگر هم بر قلبم کوبید که «آخی» گفتم...
و روی زانو ام خم شدم...
ترسیده عقب رفت و بازو اَم را گرفت...
- علی؟ علی؟ علی تو رو جون من خوبی؟ وای... وای... چه غلطی کردم... وای خدا...
چشمانم را بستم و بیشتر آب و تاب دادم...
صدایم را بالا تر بردم :
- آی.. آی خدا...
بازو اَم را آرام کشید و مجبورم کرد روی شن های ساحل بنشینم...
- بشین... بشین تو رو خدا... بشین...
آرام و مظلوم زمزمه کرد :
- چه غلطی کردم خدایا... خودت علی رو برام نگه دار... اشتباه کردم... وای خدا...
در چشمانم زل زد و گفت :
- علی؟ علی خوبی؟
سعی کردم جلوی خنده اَم را بگیرم و طبیعی جلوه بدهم...
- آی گندم... آی قلبم...
تند گفت :
- جانِ دل گندم؟ درد و بلات بخوره تو سرم... ای خدا... بگو مرض داری دختر...
دیگر نتوانستم جلوی خنده اَم را بگیرم و آرام شروع به خندیدن کردم...
هنوز صدایم به گوشش نرسیده بود و تنها شانه هایم به لرزش در آمده بود...
هول شده گفت :
- علی... علی؟ زنده ای؟ وای داری میمیری؟ علی سکته زدی؟ علی چرا شونه هات تکون تکون میخوره؟ علی...
با شنیدن حرف هایش قهقهه ای زدم و از ته دل خندیدم...
ناباور صدایم زد :
- علی...
خنده اَم حال قطع نمیشد...
تازه فهمید که چه کرده اَم و دستش انداختم که با حرص بسویم آمد!
پاهایم را به حرکت در آوردم و دویدم!
پشت سر من دوید و همانطور بلند گفت :
- خیلی بیشعوری... بی ادب فکر کردم داری میمیری! وایستا ببینم... وایستا علی.... وایستا کاریت ندارم....
این زنگ خطر بود!
اگر وایمیستادم قطعا بلایی به سرم میآورد...
کم کمش چند ضربه مشت نسبتا قوی اَش را حواله اَم میکرد...
فهمیدم که نفس کم آورد و ایستاد!
من هم با فاصله از او ایستادم...
به سمتش رفتم...
روی زانو اَش خم بود و نفس نفس میزد!
روبرویَش که ایستادم، دستانش را بالا آورد و ضربه کم جانی نصیب سینه اَم کرد...
خندیدم و جفت دستانش را گرفتم!
و کم کم به آغوش کشیدمش...
- درد داشتم ولی نه در اون حدی که اَدا در آوردم...
آرام گفت :
- ترسیدم...
لبخندی زدم و گفتم :
- قربون چشمای ترسیدت بره علی...
لبخند کم جانی زد و گفت :
- علی... تا حالا اَدای قوی بودن در آوردی؟
تلخندی زدم...
- آره...!
- کِی؟ و برای کی؟
نگاهم را به دور از چشمان او دوختم....
- هر وقت که تو رو دیدم...
متعجب گفت :
- من؟
سری تکان دادم :
- آره... تو..! اون روزایی که نیاز داشتی یکی کنارت باشه و از زمین و زمان ناراضی بودی... حتی منم کنارت نبودم... دقیقا همون روزا من از تو داغون ترین بودم... ولی خب تو بهم تکیه کرده بودی! اگه تکیه گاهت میافتاد... توهم باهاش غرق میشدی... و من اینو نمیخواستم..!
متفکر به گوشه ای خیره شد...
حقیقت این بود اگر من نقش بر آب میشدم و خودم را می باختم... قطعا حال هیچکداممان سرپا نایستاده بودیم...
همیشه باید یک نفر باشد که بشود به او تکیه داد...
من هم همان یک نفر بودم...!
آرام گفت :
- یه قولی میدی؟
یک تار ابرویَم را بالا انداختم و گفتم :
- چه قولی؟
بی وقفه گفت :
- بهم قول میدی پیش من خودِ خودِ علی باشی؟ بهم قول بده علی... قول بده حتی اگه حالت خیلی بد بود هم از من دریغ نکنی... دلم نمیخواد تنها باشی موقع حال بدیات...
~ادامه دارد...
2000
نظرتون تا اینجای رمان؟! 😍
https://t.me/harfmanbot?start=1131988109
حرفتو ناشناس بزن۲
بهترین ربات ارسال پیام ناشناس به انتخاب کاربران☺️ سرور اصلی: @Harfmanrobot سرور سه: @harfmybot
2200
:))
منتظر نظراتتون هستم :🍓
https://t.me/harfmanbot?start=1131988109
جواباتون : 🍩
https://t.me/nashenas_nimeshab
حرفتو ناشناس بزن۲
بهترین ربات ارسال پیام ناشناس به انتخاب کاربران☺️ سرور اصلی: @Harfmanrobot سرور سه: @harfmybot
2500
#هفتاد_پنج
- یعنی قصد داشتم بمیرما اما بازم زنده موندم... نمیدونم شاید به قول فاطی یه حکمتی داشته...
آرام گفتم :
- چرا همچین کاری با خودت کردی؟
لبخند تلخی زد :
- تو وقتی تو خونت آرامش نباشه میتونی راحت بخوابی؟تو میتونی وقتی مامان و بابات به فکر خودشونن و بیست چهاری دعوا و سر و صدا تو خونتون به راهه و کسی نیست که حواسش به تو باشه، حتی برای لوس کردن خودتو بزنی به خواب؟ که بعدش بیان و با یه سیلی دستتو بکشن و ببرن بیرون از جایی که مامانت نیست؟ میتونی آروم باشی وقتی یه ذره توجهم نسبت به تو ندارن و فقط دنبال چرندیاتن؟ هیچکس نمیتونه علی... منم نتونستم...!
آهی کشید :
- یه مدت انقدر فشار روم بود که هر شب با جیغ و داد بیدار میشدم... از آدمایی که اسم خودشونو مادر و پدر گذاشته بودن بیزار بودم...! خدا چرا به آدمایی که لیاقت بچه داشتن ندارن، بچه میده علی؟ چرا باید یه نفر دیگه رو هم وارد این دنیا کنن و بعد مثل آشغال باهاش رفتار کنن؟ چرا باید من تو این دنیای لعنتی که هر قسمتش پر از آدمای مزخرفه زندگی کنم؟ بی لیاقتا نباید بچه داشته باشن علی! چون اون بچه رو هم بدبخت میکنن... مثل من! چند بار تصمیم گرفتم هر جور شده خودم و از این زندگیِ نکبتی خلاص کنم اما... همیشه لحظهٔ آخر یه خری سر میرسید!
تکخندهٔ غمگینی زد و گفت :
- من خودم میخواستم بمیرم... گناه کبیره و صغیرشم گردن خودم بود... اونا نمی ذاشتن!
دستی بر صورتش کشید و اشک هایی که نمیدانستم کی بر گونه هایش جاری شده بود را پاک کرد!
- از اون موقع این موها دیگه بلند نشد...
لبخندی زد :
- موهام خیلی بلند بود! حداقلش به کمرم میرسید... ولی یه شب انقدر خسته شده بودم که موهای بافته شدم و از همون بالا قیچی زدم و خلاص! دیگه هم بلندشون نکردم... هزار بار گفتم من باید پسر میشدم! هزار بار گفتم اگه پسر بودم می زاشتم میرفتم... هزار بار حسرت اینکه جنسم، از جنس تو باشه رو داشتم اما نشد...
نفسی گرفت و ادامه داد :
- دختر بودن سخته علی! تو این دنیا دختر بودن خیلی سخته... هر روز و هر شب و هر ثانیه باید حسرت به دوش بکشی... حسرت رفتن بیرون با دوستات تو شبا....حسرت زدن بیرون از خونه.. حسرت کار کردن...خواننده شدن! حسرت اینکه بتونی تنهایی بری بیرون و کسی گیرت نندازه..حسرت قوی بودن علی! ما دخترا هر چقدرم که ادعا کنیم قوی هستیم تهش بازم دوست داریم یکی حواسش به ما باشه..هوامونو داشته باشه..پشتمون در آد..
بغض کرده گفت:
- ما دخترا خیلی تنهاییم علی..! هیچکس ما رو درک نمیکنه..
با صدا زدن های مکرر گندم به عقب برگشتم و در آن حین رها هم اشک هایش را پاک کرده بود و لبخند عمیقی زد.
- تو اینجایی؟
گندم بود!
- آره..چیزی شده؟
نگاهی به رها انداخت و دو دل گفت:
- نه..فقط میخواستم باهات درمورد موضوعی حرف بزنم..
ادامه داد:
- انگاری داشتی با رها حرف میزدی.. من میرم مزاحم نباشم..!بعدا حرف میزنیم..
دستش را گرفتم که نرود!
کاش الان نمیآمدی گندم..
حال که سفرهٔ دلش پیش منِ نابلد باز شده است..
دلداری دادن بلد نبودم!
همیشه تنها آدم ها را به آغوش میکشیدم تا شاید آرام شوند..
زودتر از من رها به حرف آمد:
- من میرم..وقت علی رو هم گرفتم بیخودی..
انگار زبانم قفل شده بود!
نباید میرفت..باید مابقیِ حرف هایش را میزد و من آرامش میکردم..
به من پناه آورده بود اما من پناهگاه خوبی نیستم!
قبل از رفتنش گفت:
- فقط..بین خودمون بمونه..
نباید با خودش فکر میکرد که تمام حرف هایش برای من چرندی بیش نیست!
نباید حس بی ارزش بودن میکرد..
و احساساتش را میکشت!
او دقیقه ای پیش کنار من گریه کرده بود..
نباید احساساتش را بی اهمیت جلوه میدادم!
دست گندم را رها کرده و رو به رها گفتم:
- بمون یه چند لحظه..
رو به گندم گفتم:
- الان میآم زندگیم!
سری تکان داد،بسوی رها رفته روبرویَش میایستم..
- نمیتونم بگم که درکت میکنم..یعنی کامل درکت میکنم..نه..ولی هر وقت خواستی میتونی به عنوان رفیق رو من حساب کنی!احساساتت خیلی پاکه و زیبا..امیدوارم زیر بار این قوی بودن، نکشیش..ولی رها..مرد بودن چیزی نیست که بتونه لطافت و زیباییتُ تحت تاثیر قرار بده..مرد بودن چیزی نیست که بخوای بخاطرش حسودی کنی..مردا بی پناهن اما سنگ صبور و بخاطر تکیه دادن چند نفر به اون مجبورن ایستاده بمونن!میدونی چی میگم؟حسرت نخور که پسر نیستی..یه روزی یه شخصی گیرت میآد که جوری باهات رفتار میکنه که تو رو از تموم حس هایی که الان داری دور میکنه..و بهت میفهمونه فقط آدمای نادرستی تو زندگیت بودن..خیلی خوبه که تو این دنیایی..هیچوقت از خودت متنفر نشو.. خیلیا تو حسرت خنده هات موندن..! هیچوقت فکر نکن که کم اهمیتی.. آدمای نادرست زندگیت نباید این حسُ تو، تو نگه دارن..همشونو بریز دور..هم حسرت ها و افکار منفیتُ،هم آدمایی که باعث شدن تو از وجودت بیزار شی..نگهشون ندار..تو لیاقت بهتر از اینا رو داری..
~ادامه دارد...
100
دوستان چنل من جای بی ادبی نیست!
من احترامو تا یه جایی نگه میدارم!
هر کی میخواد بی احترامی کنه از این چنل بره چون انقدر برای خودم و رمانم اهمیت قائلم که اجازه نمیدم هر چی به دهن اومد گفته بشه...🤙🏻👋🏻
1900
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.