cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

....

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
412
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

AnimatedSticker.tgs0.27 KB
من #آرازم پسری که میجنگه و #میکشه🩸، آره #دخترایی که بهم سرویس میدادن رو بعدش با یه گوله کارشونو #میساختم❗️ دنبال اونم تا ماله خودم #بکنمش و جوری بدنش رو زیر #دندونام بگیرم که صدای #آه و نالش تا هفت #آسمون بره.♨️🔞.. تنها کسی که #قلبم براش #میتپبد همون دختر #ریزه میزه بود.... بچمون رو #سقط کرد❗️ اون روز، روزِ #مرگش بود ولی....... یا خدا مگه اینجور رمان هم داریم؟ آرازی که خشنه آیلاری که آرومه ولی.... بکوب رو لینک👇👇👇 https://t.me/joinchat/dQ80719fMDs1ZjU0
Mostrar todo...
روزی پنج تا پارت پشت سر هم داریم😍❤ از شروع شدن رمان جدید راضی هستین؟ هشتاد تا پارت آماده داره😍❤Anonymous voting
  • آره خیلی😍❤
  • اگه شیش پارت بشه بهتره🥲❤
  • زود تر شروع کنین🙂🙏🏻
  • خیلی خوشحالیم🙂❤
0 votes
#پارت_هجدهم #ماسیمو هاوش کاغذ تایپ شده را از دستش گرفتم، صدای آهنگ هنوز هم آن‌قدر بلند بود که گوش کر می‌کرد. نگاهم روی ریش سفید و موهای جو گندمی‌اش افتاد، نریمان کتو شلوار مشکی‌ای به تن داشت که به عنوان دستیار من کنار من نشسته بود. مرد لب از لب باز کرد و گفت - امشب تولد دخترم رومینا تنها بهانه‌ای بود که آقا رو ببینم، بشینه پای معامله... نریمان کاغذ ها را مطالعه می‌کرد تا اگر اشکالی دارد به رخ بکشد، لبم را کج کردم، برایم افت داشت شرکت در مراسم تولد، آن هم مراسم تولد دختر این مرد... - ما برای شریک شدن به چند چیز نیاز داریم، اولینش اعتماد دو طرفه است. نریمان خندید و با خنده گفت - اعتماد... مرد بی‌توجه به نریمان ادامه داد - می‌خوام این‌جا رو برام بکوبی برج بسازی آقا. برج می‌خواست، آن هم از من! سری تکان دادم تا حرف هایش تمام شود - قراره توی برج فعالیت تجاری انجام بشه، پاساژ، شهربازی سرپوشیده، شو های لباس و هر چیزی که فکرش رو بکنی... دستم را در هم غلاب کردم و گفتم - ما تجاری کار نمی‌کنیم! حداقل توی تهران، کار تجاری ما شهر های توریستیه جناب مرادی، مثل شمال، کیش و... گوشه لبش را بالا برد و گفت - سینما هم می‌خوام، باید توی مجتمع باشه. پا هایم را در هم گره زدم و گفتم - شما مثل این‌که متوجه نیستین، ما تجاری کار نمی‌کنیم. قیافه‌اش را دمغ کرده بود، وقتم را داشتم بی‌هوده هدر می‌دادم - حیف شد، کار تجاری شمال رو دیده بودم، در روز در آمد میلیاردی داره، صاحبش خودتونین مگه نه؟ نریمان نیشش را باز کرد، تا خواست حرفی بزند با پا روی پایش زدم و با سیاست گفتم - اون مجتمع برای من نیست، معماریش کار منه. مرد انگار داشت رویا می‌دید برای خودش خیال پردازی می‌کرد - اون مجتمع رویای منه، هر چه‌قدر سودش بشه برای شما، درآمد ماهانش بیست به نام تو آقا. خوشم آمده بود، در آمد ماهانه را که گفت تازه داشتم راضی می‌شدم - بیست کمه، سی می‌نویسم، می‌گم وکیلم قرارداد رو تنظیم کنه. نگاهش برق می‌زد، حقا که پول پرست بود، حقا که باید از مردی چنان او چاپید! - برای همینه که از ثروتمند ترین نرد های جوون تهرانی آقا... پوزخند کنج لبم نشست، هیج کس الکی پولدار نمی‌شد، حتما چیزی پشت آن قضیه بود. از جایم بلند شدم که نریمان پشت من از جایش برخاست، رو به مرد کردم و گفتم - قرارداد رو فردا دستیارم براتون می‌آره، امضا که شد ایمیل کنین، خدا نگهدار. مرد هم برخاست و با خوش حالی ما را بدرقه کرد. پس از آن‌که از درب بیرون آمدم نریمان متعجب گفت - آقا برای چی گفتی اون مجتمع مال من نیست؟ بالاخره که می‌فهمن... پوزخندی زدم و گفتم - همه چیز به وقتش... نریمان سری تکان داد و قانع گفت - من می‌رم دنبال سلین، می‌دونم خوشت نمی‌آد این‌جا باشی... سرم را تکان دادم و رفتنش را دنبال کردم، با نگاه! حالم از این جمع و افراد سرخوش بهم می‌خورد، از بین افرادی که بی‌خیال می‌رقصیدند و می‌نوشیدند از هر چی! اما من نگاهم به جایی خیره شده بود، به زنی پشت به من روی تراس... زنی آشنا و درنده! بی‌توجه به نریمان و سلین راهم را کج کردم و به سمت تراس رفتم، دستانش را لبه نرده تراس گذاشته بود...
Mostrar todo...
#پارت_نوزدهم #ماسیمو با لمس انگشت مردانه‌ای روی انگشت دستم تا روی بازو، گیج نگاهم را به همان سمت سوق دادم، هیچ ندیدم! بوی آشنایی می‌آمد، مثل همان روزی که روی میز خم شده بودم تا اقتدار به رخ بکشم، بوی عطرش همان بود... سر برگرداندم به پشت اما، کسی را ندیدم! من قسم می‌خورم بازوانم توسط کسی لمس شده بودند، این را حس می‌کردم، به خوبی... خواستم نگاهم را بگیرم اما، این‌بار مرد پیر و چاقی جلویم بود، مردی که شالگردن مشکی‌اش را روی بینی‌اش گذاشته بود و پالتوی بلندش را از تن در نیاورده بود، مرموز بود و پیچیده... کنارم ایستاد، بدون آن‌که شالگردن را از لبش پایین بیاورد گفت - چند می‌خوای برات بنویسم؟ ابرو هایم بالا رفت، باور نمی‌کردم! آن چرا که حدس می‌زدم... - چند می‌خوای بنویسم فردا اول وقت حواله شه؟ چشمانم را بستم، از ترس نفسم بالا نمی‌آمد، از فکری که در سر داشتم، مرد به سمت من برگشت، شالگردنش را آرام برداشت که نفسم بیشتر خفه شد - نرفتم خونه حاجی، چون حرمت داره، راجع به تو زیاد شنیدم، از صفات خوبی که پشت سرت می‌گن، برادرهات و پدرت! زبانم بند آمده بود، چه شب وهمناکی بود آن شب! لب از لب باز کردم و بریده گفتم - وز...یر... وزیر بود، با همان اقتدار ثابت و موهای سفید یک دستش، وزیر بود اما اشتباهی! سردم شده بود، مور مورم شده بود، خودم را در آغوش گرفتم و گفتم - پول هات رو بذار تو جیبت وزیر، من حروم خور نیستم. همیشه می‌گفتند نگو، زبانت ببر، می‌زنند نفله‌ات می‌کنند، اما من هم می‌گفتم و هم می‌نوشتم، تا می‌توانستم! او یک وزیر اشتباهی بود که باید انفصال می‌شد، نه من! با جرمی ساختگی. خیلی جدی بود، عصبانی نمی‌شد، زمین تا آسمان با پسرش فرق می‌کرد - جدی؟ اما چیز های دیگه‌ای پشت سرت می‌گن، اعم از حروم زادگی... دوست داشتم به صورتش سیلی بزنم، دوست داشتم از اعماق قلبم هر چه از دهانم در می‌آید به او بگویم، واقعا حالم را خراب کرده بود - چی می‌خوای وزیر؟ بگو و برو، نمی‌خوام ببینمت. دستش را بهم مالید و گفت - ادب هم که نداری، نمی‌دونی چطور باید با بزرگ ترت صحبت کنی، برات چک می‌نویسم مبلغی که هیچ وقت ندیدی، فقط فردا نرو شرکت آقا، اون‌جا کاری نداری... دیگر داشتم داغ می‌کردم، فراتر از حدش رفته بود، داشت دیوانه‌ام می‌کرد - فکر کردی اختیار مملکت دستته، می‌تونی اختیار توکا رو هم بگیری؟ نه خیر! من توکا برازنده‌ام، هیچ کس اختیار من رو نداره... شالگردن را هر لحظه بالا می‌آورد تا کسی او را نبید، چرا هیچ کس مرا نمی‌خواست؟ حتی پدرم مرا تصف و نیمه دوست داشت، برای هیچ کس خواستنی نبودم! همین باعث می‌شد قوی باشم، بیش از حد - برای همین فامیلیت با پدرت کیه برازنده؟ برای همین فامیلی مادرت رو گذاشتی بعد اسمت؟ این‌بار دیگر حق نداشت حرف بزند، حق نداشت از فامیلی بگوید - آره، دقیقا همون‌طور که فامیلی تو روی پسرت نیست. دستش را در جیبش فرو برد و با تحکم گفت - همین که گفتم، فردا نمی‌ری شرکت. نگذاشت جوابش را بدهم، این را گفت و غیب زد، حتی نگذاشت حقش را کف دستش بگذارم، من هر کاری می‌کردم تا این وزیر انفصال شود، او یک وزیر اشتباهی بود...
Mostrar todo...
#پارت_بیستم #ماسیمو نور آفتاب به مژه هایش می‌تابید، آن ها را بور می‌کرد. مثل چند روز پیش مستانه با این تفاوت که او در کنار حوض بود و هاوش رو به روی پنجره پنت هوسش! قلم در دستش را روان روی کاغذ کشید و امضا کرد. هنوز باورم نمی‌شد چطور راضی به کار کردنم شده بود! اخم هایش مثل همیشه در هم نبود، انگار دگر با من پدر کشتگی نداشت که از صبح تا به حال که نزدیک ظهر است روی مبل نشاند و تحویلم نگرفت تا به الان! اما من هیچ نمی‌گفتم، قرار نبود بهانه دستش بدهم، به قول نریمان شاید خان دوم آقا بود! تحمل صبر و شکیبایی را آزمودن! نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و رو به من گفت - استخدامی... قلبم ایستاده بود، کار نمی‌کرد! این‌که او به این زودی قبول کرده بود که من وکیل شخصی‌اش باشم خیلی بو دار بود، این را فقط یک وکیل می‌فهمید! کت سرمه‌ای اش را با پیرهن سفید و شلوار مشکی جلا داده بود! پولدار بودن خوش تیپی هم می‌آورد، خواه ناخواه! نگاهم را از چهره‌اش گرفتم و با شوک گفتم - یعنی نیاز به آزمونی چیزی نیست؟ ابرویش از تعجب بالا رفت، دست به سینه شد و گفت - خیلی از خودت مطمئن بودی، چی‌شد، خودت رو باختی؟ خودم را باخته بودم، من نقشه در سرش را نتوانستم بخوانم و خودم را باخته بودم، او امروز خیلی خونسرد بود... - آخه رواله، قانونه، من وکیلم، یه وکیل باید قانون رو رعایت کنه. انگشتانش را در هم غلاب کرد، نگاهش را در هم گره زد و گفت - تو امتحانت رو دادی، پاس شدی. او دیگر که بود! اصلا حرف هایش سر و ته نداشت، انگار می‌خواست مرا از سرش باز کند، مگر می‌توانست؟ مرا هیچ کس از بچگی نمی‌توانست دست به سر کند - از کی اون وقت؟ خودکار را با آرامش روی میز گذاشت و خونسرد گفت - خیلی حرف می‌زنی، بشین سر کارت، کمتر حرف بزن از این بعد، بیشتر بازده بده. از چشمانم، گوش هایم و حتی لب هایم این‌بار آتش می‌بارید، نه، انگار واقعا توانسته بود مرا دست به سر کند - ساکت باشم؟ اون وقت مسائل مالی چی؟ نکنه اومدم مفت و مجانی کار کنم. برگه استخدامی را به سمتم گرفت و خونسرد تر از قبل گفت - ماهی صد و پنجاه ثابت، دیگه آزمایشی، شروع کار و پایان کار نداریم، همین حقوقته تا آخرین لحظه‌ای که این‌جا کار می‌کنی. با دیدن صفر های جلوی صد و پنجاه تومان دهانم باز شده بود! صد و پنجاه میلیون ماهانه حقوق می‌داد! مگر سر گردنه بود؟ سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم اما نتوانستم و سر آخر با شوک گفتم - اون وقت مشاور حقوقی چی؟ اون چه‌قدر می‌گیره. لبانش را جمع کرد و بدون هیچ شائبه‌ای گفت - سی‌صد، چطور؟ یعنی سلین آشکار حداقلش از من صد و پنجاه میلیون تومان بیشتر می‌گرفت! یا این آقا آن‌قدر پول داشت که بخشش می‌کرد یا... - چرا مشاور حقوقی بیشتره؟ وکیل باید بیشتر باشه، این قانونه. پوزخندی گوشه لبانش نسشت، جدی شد و با کمال جدیت گفت - اضافه کاری داره، اضافه کاری دوست داری؟ می‌خوای برات بنویسم؟ تمام تنم از خجالت گر گرفت، مردک حیا نمی‌کرد و کمی شرم نداشت، با هول از ترس ادامه ندادنش زود گفتم - نه ممنون، اضافه کاری قبول نمی‌کنم...
Mostrar todo...
❌یک دقیقه مطالعه❌ نویسنده: تا به اتمام رسیدن این رمان خیلی مونده چون رمان الکی‌ای نیست و سرشار از اتفاقات ریز و درشت واقعیه که توی قالب داستان بیان شده❌❌❌❌ پس از اولش با ما همراه باشین چون ممکنه حتی به هزار تا پارت هم برسه مثل والامقام بخونین و لذت ببرین منتظر انتقادتون در کامنت و ناشناس هستم ❌کپی و ارسال پارتای "ماسیمو" چه برای خودتون چه برای دوستاتون و چه برای خانوادتون و پخش کردنش هرجا و به هرصورتی حرام و حق الناسه حتی با ذکر نام نویسنده، #پیگرد‌قانونی دارد❌ پارتا رو فقط و فقط از کانال خودم بخونین.
Mostrar todo...
#پارت_پانزدهم #ماسیمو آینه بی‌رحم بود! سیاهی های چشمان مرا بی مروت به رخ می‌کشید، پوست سفیدم زیر ماکسی نقره‌ای می‌درخشید و چتری های بلندم لخت و دلبرانه صورتم را زیبا می‌کرد. مژگان بلندم عامل درخشش چشمانم و سایه بژ پشت آن خط چشم گربه‌ای را زیبا تر نشان می‌داد. لب حجیمم با قرمزی رژ سرخ شده بود و گونه های زاویه دارم این‌بار بی هیچ کانتوری لایت آرایش شده بود. آینه بی‌رحم زیبایی به رخ می‌کشد و من یاد نامردی می‌افتادم که روزی با تمام وجودش این زیبایی را می‌پرستید! اما امگر دوستم نداشت؟ چرا کس دیگری را به من ترجیح داده بود؟ پالتوی مشکی رنگم را تنم کردم و شال مشکی را بر سر... بی‌بی و حاجی بیش از حد مذهبی بودند اما، کلمه‌ای نمی‌گفتند پوششم را درست کنم، به حرمت مادرم. ساعت هشت را نشان می‌داد و دستبند نقره‌ای روی مچ دستم برق می‌زد، ماکسیمای سفید مستانه چراغش روشن شد و من فهمیدم که حتی حق اعتراض برای رفتن هم ندارم. اگر امشب آن‌جا بود چه؟ اگر... برایم مهم نبود، من سعید کشته بودم، حداقل در ذهنم... پایم را در ماشین مستانه گذاشتم که با بی‌رحمی پایش را روی پدال گاز گذاشت و با خنده گفت - امشب ببرمت یه جایی حال کنی... رویم را برگرداندم، می‌دانستم قصد مستانه چیست، خودم را برای همان آماده کرده بودم تا می‌توانم خودم را زیبا کنم و حسرت به دل بگذارم. تا به محل مهمانی رسیدیم، خدمتکار های خانه رومینا، صف کشیده بودند برای اسقبالمان... پدرش آن‌قدر پولدار بود که اوی رومینا به خود جرئت می‌داد با هر جنسی تیک و تاک کند. مستانه به محض ورود، نیشگونی از بازویم گرفت و با ذوق گرفت - جون اینا رو ببین، رنگا وارنگ از همه رنگ... امشب دیگه دلی از عذا در می‌آرم. از خوشحالی‌اش خوشحال شدم، خانه پر از دود بود و موسیقی های وحشتناک بلند و گوش کر کن که همکلاسی های سابقم سرخوشانه وسط پیست می‌رقصیدند! یادش به خیر، دلم برایشان تنگ شده بود، برای وکیل های آینده‌ای که با بی‌خیالی وسط پیست می‌رقصیدند. مستانه از من جدا شده بود، آن‌قدر تجمع انرژی در آن دختر زیاد بود که یک جا بند نمی‌شد. اطراف را دنبالش گشتم که کنار رومینا دیدمش. رومینا لباس رنگ بژی به رنگ داشت که مردی گنارش بایستاده بود و نیش مستانه گشوده... نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم، حالم از رومینا بهم می‌خورد، هدف من از آمدن به این مهمانی تنها یک شخص بود... سعید! به رومینا که رسیدم با لبخند به او دست دادم و تولدش را تبریک گفتم، کادو را که به دستش سپردم مرد از مستانه پرسید - شما دانشجوی وکالتین؟ شروع شده بود، عشق و حال مستانه را می‌گویم. با ذوق به مرد نگاه کرد و گفت - بله، اما انگار شما هم دانشجوی مدلینگین، از هیکلتون فهمیدم. با آرنج به پهلوی مستانه کوبیدم و نامحسوس به او چشم غره رفتم، دختره دیوانه بود، رو به مرد لبخند تصنعی‌ای زدم و گفتم - منظورش اینه که مدلینگ شغل خوبیه، چون دوستش داره همه رو مدل می‌بینه. مرد لبخندی زد و گفت - آهان! دست مستانه را گرفتم و با غیظ کنار خودم نشاندم، ایشی گفت و با حرص لب زد - چته تو؟ نمی‌ذاری مخ یکی رو بزنم آخه تو چه دوستی هستی هان؟ دندانم را بهم چفت کردم و زیر دندان قفل شده‌ام گفتم - خجالت بکش مخ بزنم چیه مگه ترشیده‌ای... خواستم ادامه حرفم را بگویم که با دیدن زن لوندی که با عشوه پیش رومینا حرف می‌زد با تعجب گفتم - سلین...
Mostrar todo...
#پارت_چهاردهم #ماسیمو بی‌بی دستش را بالا برد و از ته دل گفت - خدایا شرکت که هوای دخترم رو داری... مستانه عجیب لبخند می‌زد، پشت لبخند مرموزش فکر پلیدی بود که در حال حل آن بودم. مستانه موهای لختش را پشت گوش انداخت و گلبرگی از شمعدانی را در دست گرفت - آره بی‌بی جون، تازه می‌خوام امشب ببرمش مهمونی، تو و حاجی امشبه رو برای خودتون بی سر خر باشین، والا چیه این توکا همش بهتون چسبیده. بی‌بی سرخ و سفید شد و با عتاب گفت - چی می‌گی بچه، زبونت رو گاز بگیر توکا برامون رحمته. مستانه بلند خندید و دندان های صدفی‌اش را نمایان می‌کرد - رحیم نیست؟ درحالی که خودم هم خنده‌ام گرفته بود با خنده گفتم - مستانه، بس کن... با یادآوری مهمانی، خنده از لبم رفت و سوالی به طرف مستانه برگشتم، از نگاهم تعجب و پرسشش را خواند! شانه‌ای بالا انداخت و رو به بی‌بی گفت - بی‌بی می‌شه توکی رو امشب ببرم مهمونی؟ بی‌بی با زحمت از جایش بلند شد، درد پاهایش زیاد بود و حتی نمی‌توانست آرام هم راه برود، دستش را به کمرش زد و گفت - ببرش دخترم، ببرش که این مدت خیلی افسرده شده، خدا نگذره از کسایی که این بلا رو سر دخترم آوردن... مستانه دستانش را به هم زد و بلند گفت - دمت گرم بی‌بی... بی‌بی که دور شد، نیشگونی از بازوی مستانه گرفتم و با غیظ گفتم - باز چه خوابی برام دیدی؟ مهمونی چیه؟ بازویش را ماساژ داد و لبانش را جمع کرد - اه توکا، خیلی وحشی هستی، همین‌طوریه خواستگار نداری افتادی ور دل بی‌بی، یکم متانت داشته باش. مردا که زن وحشی نمی‌خوان، زن باید نرم باشه، همچین لطیف... چانه‌اش را گرفتم که نگاهش مستقیم در چشمانم گره خورد، لبش را گزید و دیگر ادامه نداد - مستانه، مهمونی چیه؟ چرا من رو تو عمل انجام شده قرار دادی؟ درست مثل وقت هایی که خراب کاری می‌کرد، لبخند ملیحی زد و گفت - امشب تولد رومیه، بیا یکم دلو صفا بدیم، اون‌قدر کیس واسه دید زدن هست که دلم قیری ویری می‌ره... جدی نگاهش کردم و با عصبانیت زمزمه کردم - که کیس واسه دید زدن زیاده هان؟... از جایش بلند شد و گارد گرفته، به چشمان مشکی من خیره شد‌‌... انگار می‌خواست تنها از دست من فرار کند و بس! - رومینا همون دختره نبود تو دانشگاه به همه نخ می‌داد حراست سال دوم اخراجش کرد؟ ابرویش را بالا انداخت و متفکر گفت - ولی تو دلش هیچی نیست، والا به خدا خسته شدم از بی یار و یاور بودن، همه دوست هام سر و سامون گرفتن فقط من بی‌سر و سامونم، آخه کی تو بیست و شیش سالگیش به کنج دیوار خیره می‌شه حسرت می‌خوره؟ تا جایی که یادم می‌آمد مستانه همین بود! حسرت حنس مذکر را می‌خورد و خدایی ناکرده تا پایش پیش می‌آمد طرف را نصف جان می‌کرد با بی‌محلی! - من تو اون مهمونی نمی‌آم، معلومه که اون‌جا خراب خونست، درسته اخراج شدم ولی برام خیلی بد می‌شه. تو هم بهتره دیگه همچین جاهایی نری. چشمانش را چپ کرد و با حرص گفت - خیال برت داشته رئیس جمهوری؟ نه خیر جانم، یا امشب با من می‌آی یا به زور می‌برمت. کیفش را از کنار حوض چنگ زد و شال سبزش را روی سرش گذاشت - حالا کجا می‌ری؟ عصبی انگشت تهدیدش را بالا آورد و گفت - ساعت هشت می‌آم دنبالت... از من فاصله گرفت و بلند داد زد - خداحافظ بی‌بی... درب چوبی آبی رنگ قدیمی را باز کرد و بی‌معطلی بست. من و ماندم و درخواست کاری که آقا از من کرده بود...
Mostrar todo...
#ادامه_پارت_هفدهم #ماسیمو - آره، مثل این‌که خوب بلدی، هم تو شرکت... کمی نزدیک شدم و زیر گوشش گفتم - هم تو خصوصی ترین مکان آقا... خودم را از سلین جدا کردم و چشمکی به چهره عصبانی‌اش زدم. با خودش چی فکر کرده بود؟ که توکا برازنده در برابر او کم می‌آورد؟ هوای سالن برایم خفه بود، دود بیش از اندازه مرا می‌آزرد و خفه‌ام می‌کرد. رو به رویم درست وسط سالن تراس را دیدم که هیچ کس آن‌جا نبود، بی‌معطلی پایم را به تراس گذاشتم، سرد بود، سوز سرد به تنم برخورد می‌کرد و من اما از گرمای درونم، گرم بودم...
Mostrar todo...