cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

Ƭℋ℮ Ꮥ℮ℭℜ℮ƬᏕ

شانسی برای تولدی دوباره در زندگی داستان ها🌸🦋 به نام پرودگاری که قلم زندگی در دستان اوست🖌️💕 جهت نویسندگی به پیوی زیر پیام بدید... @felorya_h

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
460
Suscriptores
Sin datos24 horas
-127 días
-6530 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

چنل فروشی هست برای خرید به پیوی مراجعه کنید❤️ قیمت اونجا میگمتون
Mostrar todo...
تا پارت62 نوشتم ولی کامنت نذاشتین حس میکنم کسی نمیخونه
Mostrar todo...
کامنت نمیذارین لایکا پایین😭
Mostrar todo...
👍 1 1
🥀گلی در غبار🥀 #پارت 59 ------------------------ برایان لبخندی زد و پایش رو روی پای دیگرش انداخت. -همینطور که از امپراطوریس انتظار داشتم. همون موقع سباستین براشون قهوه اورد و روی میز گذاشت. امپراطوریس فنجون قهوه رو برداشت و با کنجکاوی با ابروهاش به برایان اشاره میکرد و بعد شروع به نوشیدن کرد. برایان فنجون رو برداشت. همینطور که به قهوه خیره شده بود شروع به صحبت کرد. -یادتون میاد یک هفته بعد از مرگ سلنا اومدین به دیدنم؟ امپراطوریس با شنیدن این حرف دست از نوشیدن برداشت. قیافش درهم شد. اروم فنجون رو روی میز گذاشت. -معلومه که یادمه. یک هفته خودتو توی اتاقت حبس کرده بودی و فقط مشروب میخوردی. حالت خیلی بد بود. تاحالا تورو اونطور ندیده بودم. حالا برای چی میپرسی؟ برایان بغض کرده بود برای همین یکم از قهوه رو نوشید. -اون روز به من گفتین چون سلنا خدمتکار دوست داشتنیتون بوده و بهش مدیونید اگه خواسته ای داشته باشم برام انجام میدین. هنوزم سر اون حرفتون هستین؟ -معلومه که سر حرفم هستم برای چی میپرسی؟ برایان قهوه رو روی میز گذاشت و پاش رو از روی اون یکی برداشت. کتش رو درست کرد و قیافه جدی به خودش گرفت. -ازتون میخوام کاری کنید که امپراطور حق انحصاری نقره رو به من بدن. امپراطوریس تعجب کرد. -حق انحصاری نقره؟ -بله، میدونم که امپراطور تاحالا روی حرف شما حرف نزدم. چون میدونن شما تاحالا تصمیمی نگرفتین که به ضرر این کشور باشه. امپراطوریس به فکر فرو رفت. سری تکون داد و فنجون رو دوباره برداشت. -شنیده بودم معادن زیادی خریداری، پس دنبال حق انحصاری بودی. یکم از قهوه رو نوشید و دوباره سوال کرد. -حالا چرا سراغ من اومدی؟ میتونستی از دوک بخوای. من اونو خوب میشناسم فکر نکنم پیشنهادت رد کنه. برایان به مبل تکیه داد. -خب انگار دوک به پیشینه من بیشتر از سودی که با معامله با من به دست میاره اهمیت میده. با اینکه من تاجرم و میدونم پشیمون میشه ولی، نمیتونم با کسی که بهم توهین کرد معامله بکنم. امپراطوریس فنجان رو روی میز گذاشت. -او که اینطور. باشه من با امپراطور صحبت میکنم ولی تو هم قول بده که حتما به دیدنم بیای. برایان متعجب بود ولی لبخندی زد. -میدونستین تنها شما و دوک کاربِل هستین که از دیدن من خوشحال میشین؟ بقیه چون مجبورن من رو میبینن ولی شما ها نه. بعد از این حرف برایان بلند شد.امپراطوریس لبخندی زد و یکهو چیزی به ذهنش رسید. -اوه راستی دفعه بعد اون خدمتکار شجاع که باهاش صمیمی هستی رو هم بیار. برایان تعجب کرد. -خدمتکاری که باهاش صمیمیم؟ -اره، اون روز وقتی من اومدم توی اتاقت اون خدمتکار چون به من یک جورایی بی احترامی کرده بودی سرت داد زد و تو رو بزور بلند کرد. تاحالا خدمتکاری ندیده بودم که اینجوری با اربابش رفتار کنه و اون ارباب هم هیچی بهش نگه و به حرفش گوش کنه. اسمش یادم نیست چی بود؟ برایان بدون اینکه فکر کنه، فهمید که منظور از خدمتکار شجاع کی بود. - کتی. البته من صداش میزنم کتی چون رفتارش مثل گربه هاست. هر طور دلش میخواد رفتار میکنه. خیلی بی ادب و گستاخه ولی نمیدونم چرا نمیتونم بهش ایراد بگیرم. برایان خیلی شاد و مشتاقانه درموردش حرف میزد؛ جوری که حتی امپراطوریس هم تعجب کرد ولی در عین حرف زد یکهو قیافش درهم و ناراحت شد. -ولی متاسفانه اون هم منو رها کرده. برای همین نمیتونم به حضورتون بیارمش. ------------------------ #گلی_در_غبار @the_Secrets_of_novel
Mostrar todo...
7
بالاخره طلسم شکست و من تونستم پارت بنویسم
Mostrar todo...
🥀گلی در غبار🥀 #پارت 58 ------------------------ بعد از گفتن این حرف صورتش رو برگردوند؛ دامنش رو گرفت و به سمت در حرکت کرد. ماریلا شوکه شده بود و دستاش کمی میلرزید. ولی با این حال سینی که توی دستاش بود رو رها کرد؛ دست ماتلیدا رو گرفت و با حالت نگرانی، کمی ترسون پرسید: -مادام، حالتون خوبه. متاسفم... به خاطر من.... ماتیلدا دستای لرزون ماریلا رو گرفت و سعی کرد ارومش کنه. لبخندی زد و گفت: -چیزی نیست؛ فقط یک سیلی بود. تازه دستش از اونچیزی که فکر میکردم، سبک تر بود. اصلا در مقایسه با سیلی هایی که توی جوونی خوردم، عددی نیست. خودتو نگران نکن باشه. ماریلا بازم عذاب وجدان داشت؛ ولی با گفتن این حرف یکم خیالش راحت شد. بعد از اون ماتیلدا بهش گفت که بره خودشو تمیز کنه و ماریلا هم به سرعت رفت. ماتیلدا که خیالش راحت شد؛ به یکی از خدمتکارا گفت که اونجا رو تمیز کنن و بعد خودش به اشپز خونه رفت تا برای الیزابت صبحانه اماده کنه. از اون طرف ادوارد شاهد همه ماجرا از بالای پله ها بود . او خیلی عصبانی شده بود؛ و دستش رو محکم مشت کرده بود ولی مداخله نکرد. چون خوب میدونست که قدرت کافی برای مداخله کردن نداره. برای همین صبر کرد که ماتیلدا اونو نبینه تا شرمندش نشه . بعد از اینکه همه رفتند، ادوارد و استیو به سمت کالسکه حرکت کردن و سوار شدن تا به قصر برن. -قربان خودتون رو ناراحت نکنین؛ این بهترین کاری بود که انجام دادین. ادوارد پوزخندی زد. -اره بهترین کار همیشه "جلوی خودتو گرفتنه" نیم ساعت پیش قصر سلطنتی امپراطوریس: برایان همینطور روی مبل نشسته بود و پاش رو روی اون یکی پاش انداخته و روزنامه میخوند؛ توی اتاق انتظار منتظر بود که امپراطوریس از صرف صبحانش برگرده. برای همین روزنامه ای رو که روی میز بود برداشت و شروع کرد به خوندن اون. بعد از مدت کوتاهی اجازه ورود با اتاق امپراطوریس بهش داده شد، از جاش بلند شد، لباس مشکی رنگش رو که همیشه میپوشید رو مرتب کرد و وارد اتاق شد. اتاق زیاد بزرگ نبود ولی تزئینات قشنگی در ان به کار رفته بود. یک میز و صندلی کار انتهای اتاق و کمد های زیادی کنارش قرار داشت. در وسط اتاق هم چند مبل سلطتنی و میز گذاشته بودن. رنگ دیوار های اتاق تیره بود با پرده های روشن و بزرگ. امپراطوریس که روی یکی از صندلی ها نشسته بود بلند شد. لباسی که پوشیده بود به رنگ سبز تیره و نگین های کوچیک روی دامنش کار شده بود. جلو اومد اون با شوقی به برایان نگاه میکرد که انگار فرزندش رو بعد سال ها دیده. -خیلی وقته ندیدمت. خیلی ناراحت شدم که اصلا بهم سر نزدی. حتی دیشب بدون اینکه سلامی بکنی رفتی. برایان دست امپراطوریس رو اروم بوسید. -درود بر شما علیاحضرت. بعد از اون امپراطوریس به مبل ها اشاره کرد تا بنشیند. همینطور که اون به سمت مبل ها حرکت کرد برایان دستاشو به هم گره کرد و اروم که به سمت مبل حرکت میکرد گفت: -بابت دیشب هم متشکرم و هم عذرخواهم. تشکر برای دادن دعوت نامه با اینکه میدونستین انتقاد زیادی به خاطر شهرت بد من میشه و عذرخواهی برای اینکه دیشب زود مراسم رو ترک کردم. امپراطوریس به سباستین خدمتکارش دستور داد تا براشون قهوه بیارن و خودش با حالت سوالی از برایان پرسید: -تو دو ساله که به دیدن من نیومدی فکر نکنم الان به خاطر عذرخواهی اینجا اومده باشی؛ درست نمیگم؟ ------------------------ #گلی_در_غبار @the_Secrets_of_novel
Mostrar todo...
سلام سلام
Mostrar todo...
یک خبر خوش برای خواننده های "گلی در غبار" از هفته دیگه پارت ها دوباره گذاشته میشه🤩 بابت اینکه این همه وقت پارتی نداشتم معذرت میخوام🥲 و ممنون میشم اگه از این به بعد کامنت بذارید تا انرژی به این نویسنده تازه کار بدین 🥹 تا با انرژی بیشتر و تند تند پارت بنویسم و خوشحالتون کنم😉
Mostrar todo...
༺┄──────•࿇•🧡•࿇•──────┄༻ رمان : ب‍‌ی‍‌گ‍‌ن‍‌اه ژانر :#عاشقانه #صحنه_دار #اورتیک #بزرگسال🔞 #خلاصه همه ی ما یه جوری اینجا گیر افتادیم به دست مافیایی که ماهارو برده ی ج‍‌.ن.س‍.ی خودشون کرده بودن و برای رفع نیاز و ش.ه.وت خودشون ازمون استفاده میکردن اما وای از اون روزی که ازمون خسته بشن!🔞🫢 https://t.me/+Ja9N3WQdwOYwMWY0 ༺┄──────•࿇•🧡•࿇•──────┄༻
Mostrar todo...
م‍‌ُع‍‌ت‍‌ادِت‍‌م ؛

ه‍‌ر روز ب‍‌ی‍‌ش‍‌ت‍‌ر ب‍‌ه‍‌ت #م‍‌ع‍‌ت‍‌اد م‍‌ی‍‌ش‍‌م : ) . ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس‍‌م‍‌ون:

https://harfeto.timefriend.net/16760473031413

. ب‍‌م‍‌ون‍‌ی‍‌د خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی ق‍‌ش‍‌ن‍‌گ‍‌ت‍‌ره :)"🤍🫂

༺┄──────•࿇•🧡•࿇•──────┄༻ رمان : ب‍‌ی‍‌گ‍‌ن‍‌اه ژانر :#عاشقانه #صحنه_دار #اورتیک #بزرگسال🔞 #خلاصه همه ی ما یه جوری اینجا گیر افتادیم به دست مافیایی که ماهارو برده ی ج‍‌.ن.س‍.ی خودشون کرده بودن و برای رفع نیاز و ش.ه.وت خودشون ازمون استفاده میکردن اما وای از اون روزی که ازمون خسته بشن!🔞🫢 https://t.me/+Ja9N3WQdwOYwMWY0 ༺┄──────•࿇•🧡•࿇•──────┄༻
Mostrar todo...
م‍‌ُع‍‌ت‍‌ادِت‍‌م ؛

ه‍‌ر روز ب‍‌ی‍‌ش‍‌ت‍‌ر ب‍‌ه‍‌ت #م‍‌ع‍‌ت‍‌اد م‍‌ی‍‌ش‍‌م : ) . ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس‍‌م‍‌ون:

https://harfeto.timefriend.net/16760473031413

. ب‍‌م‍‌ون‍‌ی‍‌د خ‍‌ی‍‌ل‍‌ی ق‍‌ش‍‌ن‍‌گ‍‌ت‍‌ره :)"🤍🫂

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.