cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

°نگهدارنده‌ی‌عشق°

شوق دیدار(به اتمام رسید)🍃 نگهدارنده‌ی عشق(درحال تایپ) 🍁 نویسنده: Parimah66 هرگونه کپی پیگرد قانونی دارد❌❌❌ ناشناس: @shogh_didar_bot کاربر انجمن مهبانگ: @mahbangg

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
269
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #نگهدارنده‌ی_عشق #پارت_146 *دوماه بعد* به چشم‌های شیطانی پدرم نگاه کردم. حرفش رو یک بار دیگه توی ذهنم تحلیل کردم و سپس دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و زیر لب غریدم. -امکان نداره، من اینکار رو نمی‌کنم. شونه‌ای بالا انداخت و با لبخند خونسردانه‌ای به چشم‌هام زل زد. دستش رو توی جیب شلوارش کرد و گفت: - خوددانی! به این فکر کن که انجام ندادن این کار مساوی با چه چیزی هست. وقتی اون جدیت توی چشم‌هاش رو دیدم، کمی جابه‌جا شدم و بدون هیچ اطمینانی گفتم: - یکم بهم فرصت‌ بده، بزار حداقل کمی از زندگیم لذت ببرم. ابروهاش رو بالا انداخت و با گفتن "فقط یک ماه" راهش رو کج کرد و رفت. هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره. همین که اسم دانیال رو دیدم سریع برداشتم. بهش اجازه‌ی حرف زدن ندادم و به گفتن: - بیا خونه! اکتفا کردم. بدون هیچ فکری گوشیم رو محکم به دیوار کوبیدم و داد زدم. - بی‌شرف، حالت رو میگیرم. *** دانیال دستی به موهای لختش کشید و به فکر فرو رفت. با اینکه متوجه ناراحتی‌های اخیرش شده بودم اما اون سعی می‌کرد هرزمان به من کمک کنه. یکدفعه دانیال با هیجان داد زد: - فهمیدم، فهمیدم. ⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟ ‌Don't give up yet, there's life waiting for you ahead... الان تسلیم نشو، زندگی در انتظارته...🙂⛓ [♥️@shogh_didar♥️]
Mostrar todo...
سلام صبحتون بخیر. بعد از ماه ها اومدم تا خبر بدم رمان رو از امروز شروع میکنم و ادامه میدم. به شرط حمایت 😌💪🏻 منتظر باشین! تا شب کلی پارت‌های طولانی و خفن تو راهه😍🍓
Mostrar todo...
سلام صبحتون بخیر 😍 میدونم خیلییییییییییی کم کاری کردم🤭 شما به بزرگی خودتون ببخشید🙁 امشب حتما دو پارت طولانی می‌نویسم♥️ فقط حمایت کنید🥲 لینک اصلی کانال رو از توی کانال زیر بردارین و رمان رو به دوستاتون معرفی کنید😍👇🏻 @shogh_didar و نظراتتون بالا باشه😍 بعد یه مدت انتظار انرژی دارما😌♥️
Mostrar todo...
❌ اوه اوه ببین دختره پسره تو تخت چه بلائی سر هم میارن...🤣😱🔞 با دیدن یاشار که کنارم بود و تو #بغلش بودم؛ چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شد! -یاشار؟ یاشار ولم کن له شدم. یاشــــــــــــــــــار؟ با #خماری چشم‌هاش رو کمی باز کرد و گفت: -هوم؟ با حرص گفتم: -هوم و کوفت. این چه طرزشه؟! چشم‌هاش رو کامل باز کرد و با خونسردی گفت: -خودت دیشب گفتی #بغلم کن بخوابم! با تعجب گفتم: -هــــــا؟ من چی گفتم؟ لبخند حرص دراری زد و گفت: -خودت گفتی نرو... ماساژم بده... بعدش هم که ماساژت دادم... #لب‌هاش رو زیر #دندون می‌بره و می‌کشه... چشمکی هم زمینه‌‌اش می‌کنه. _ بعدشم چون خیلی خوب ماساژت دادم و پسر خوبی بودم یک دور هم تو ماساژم دادی... بعدش هم با چشم‌هاش به قسمتی از بدنش اشاره می‌کنه. چشم‌هام رو با حرص بهم فشردم و گفتم: -ولم کن یاشار! این مزخرفات چیه می‌گی؟! تک خنده‌ای کرد و گفت: -مزخرف کجا بود؟ بعد سرش رو نزدیک‌تر آورد و لای #گردنم گذاشت! آب دهنم رو قورت دادم و زیر چشمی بهش نگاه کردم. _ یعنی یادت نمیاد هی می‌گفتی آخ یاشار خیلی خوبه ادامه بده؟ از خجالت ضربه‌ای به بازوش می‌زنم... -یاشار ولم کن دیگه! سرش رو بلند کرد و با خنده و چشم‌های بسته گفت: -بوسم کن تا ولت کنم. پوفی کردم و بهش خیره شدم. باشه! خودت خواستی! با حرص گفتم: -چشم‌هات‌و ببند! ابروهاش رو بالا انداخت و چشم‌هاش رو با شیطنت بست. اما سریع باز کرد... _ مثل دفعه‌ی قبل نباشه ها... تا چشم‌هام رو بستم با دمپایی زدی تو دهنم... بعدش گفتی پشه بود... لب‌هام رو غنچه می‌کنم. _ خب بود... چی کار می‌کردم؟ تقصیر منه اگر می‌گذاشتم نیشت بزنه لب‌هات بشه شبیه هندوانه اون وقت حالیت می‌شد. بی‌لیاقتی دیگه پروتز هم شد... این لب‌های قلوه‌ای رو که از خونه مامانت نیاوردی که..‌. حاصل تلاش منه... سری تکون می‌ده. _ حالا اون هیچی... دفعه‌ی قبل‌ترش رو چی‌ می‌گی که تا چشم‌هام رو بستم آب ریختی رو صورتم؟ اصلا من این بار دیگه چشم‌هام رو نمی‌بندم. باز هم موضع حق به جانب خودم رو از دست نمی‌دم. _ اصلا نبند... خب داشت دود از سرت بلند می‌شد. اصلا قدر زنی مثل من رو نمی‌دونی... حیف من که جوونی ‌ام پای تو سوخت... تلاشی در پنهان کردن خنده‌اش نمی‌کرد. _ حالا شبیه پیرزن‌های ۷۰ ساله واسه من حرف نزن... یک بوس درست حسابی بده می‌خوام بدم بیرون حالم جا بیاد... آب دهنم رو قورت دادم و صورتم رو جلو بردم. و فکری که تو سرم بود رو عملی کردم! لب‌هام رو روی لب‌هاش گذاشتم و چنان #گازی گرفتم که مزه‌ی #خون تو دهن خودمم پخش شد. با دادی که می‌زنه سریع سرم رو عقب کشیدم. دستش رو گذاشت روی #لبش -این چه مدل بوسی بود؟ چرا گاز گرفتی؟ نفسم رو بیرون فرستادم و بدون اینکه نگاه از چشم‌هاش بردارم گفتم: - کی گفته گاز بود... بوسه‌ای پر از الکتریسیته بود که در شروع روزت چشم‌هات برق بزنه... یه دفعه به سمتم هجوم آورد که جیغ زدم. _ منم الان برق فشار قوی بهت وصل می‌کنم که تا نه ماه بعدش جرقه بزنی دختره ی سرتق... ضربه‌ای به #رون پام می‌زنه و لباس خواب نازکم رو #جر می‌ده و... دیدی چه باحالن؟!🤣😍 تا قبل از این که لینک رو باطل کنن جوین شو...👇 #همخونه‌ای #طنزترین‌رمان‌سال https://t.me/joinchat/TxR3irJCuy8Ies2K
Mostrar todo...
#زنش‌از‌‌مرد‌دیگه‌‌بچه‌داره‼️ با بی‌حالی از دستشویی خارج شدم که ارام اومد طرفم و گفت: - خوبی؟حالا چطور میخوای به تارخ بگی #حامله ای؟ کلافه سرمو تکون دادم که یهو تارخ با چشمای خونی و با #عصبانیت لب زد: - تو از رئیس بزرگترین باند #قاچاق #بارداری؟ تو زن منی بعد از اون مرد.... هقی زدم و خواستم جوابشو بدم که دستشو به نشونه سکوت تکون دادو گفت: - #صدف ، بد ضربه ای خوردم میفهمی؟؟ یهو #اسلحه رو از جیب پشتش در اورد که چشمام رو بستم و گفتم: - اره منو بکش، ولی قبلش باید یه چیزی رو بگم، منو تحدید کرده بودن و... با صدای #شلیک و حس نکردن درد، یهو چشمام رو باز کردم ک.... #قبل‌از‌اینکه‌ماجرا‌رو‌بفهمه‌خودکشی‌کرد💉 #عاشقانه‌ای‌جنایی🩸 #برگ39 #سرچ‌کن‌_نبود‌لفت‌بده https://t.me/joinchat/q-e278rl-WgyYWFk
Mostrar todo...
به رمان جدال غرور و عشق رای بدید🙂💜 https://t.me/joinchat/T7RjQjcsN-srdmja رای زیادی داشته باشه فردا 2 پارت میزارم🤭 پس رای بدین، 1 دقیقه از وقتتون هم نمیگیره😍♥️
Mostrar todo...
تا شب وقت هست، رای بدین😍 شب پارت جدید داریم😌♥️
Mostrar todo...
دو پارت جدید از رمان نگهدارنده‌ی‌عشق تقدیم نگاه گرمتون👀♥️ ...... منتظر نظراتتون هستم🍓👇🏻 @shogh_didar_bot ...... نظرات بالا باشه، فردا پارت میذارم😌💪🏻♥️
Mostrar todo...
🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #نگهدارنده‌ی_عشق #پارت_145 بعد از سال ها، قصد نماز خوندن داشتم، حس عجیبی بود اما در کنار اون حس شیرینی رو هم بهم منتقل می‌کرد. همینطور که راه میرفتم، زیرلب، خطاب به خدا گفتم: - این بنده‌ی بی‌معرفتت رو ببخش! میدونم زمانی که باهات کار داره و ازت چیزی می‌خواد، عبادت میکنه اما اینبار رو هم مثل دفعات قبل، بهش کمک کن! چشم‌هام رو یک بار بستم و بعد از چند ثانیه بازش کردم. حتی حرف زدن با خدا هم باعث حال خوبم بود. *** بعد از نمازم، سرم رو بالا گرفتم و گفتم: - خدایا! میدونم گناهام قابل شمارش نیستند اما تو بخشنده‌ای، تو مهربونی، حداقل به خاطر خوبی‌های خود پادمیرا، اون رو سالم بهمون برگردون. با زدن این حرفم، دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اشک‌هام راه خودشون رو پیدا کردن. یادم نمی‌اومد آخرین بار کی گریه کرده بودم، خیلی وقت بود! اما اینکه هر لحظه امکان داشت پادمیرا توی جنگ با مرگ پیروز نشه و شکست بخوره، عذابم میداد. انگار کسی با سنگ به قلبم می‌کوبید. چند سال میشد که عاشقش بودم؟ از دوازده سالگی؟ حدود چهارده سال میشد که بهش دل باخته بودم و الان، باید منتظر میموندم تا دکترا عشقم رو بهم برگردونند.
Mostrar todo...
این یک پارت رو داشته باشین تا اونیکی رو هم بنویسم♥️
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.