cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

• 𝐌𝐚𝐬𝐨𝐜𝐡𝐢𝐬𝐭 •

من آنتوان نیکُلاس مارتین هستم؛ یک مازوخیـست! • 𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬𝐢𝐜 𝐍𝐨𝐯𝐞𝐥 • 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐇𝐚𝐧𝐧𝐚𝐧𝐞𝐡.𝐙 ارتباط با منِ نویــسنده: https://t.me/BChatBot?start=sc-1554-AECSUik چنل ناشناس: @NashenasMasochist

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
487
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

  • File unavailable
  • File unavailable
این‌جــا چنلِ دیلی و روزانه‌نویسی‌های منه بچه‌ها. اگه دوست دارید بیشتر باهام همراه بشید و من رو بهتر بشناسید، افتخار بدید وارد خلوتم بشید. قدم‌هاتون روی چشم. • 𝐇𝐚𝐧𝐧𝐚𝐧𝐞𝐡 •
Mostrar todo...
#𝐅𝐫𝐚𝐧𝐜𝐯𝐚 #𝐅𝐫𝐞𝐝𝐫𝐢𝐜𝐤
Mostrar todo...
#پارت_صد_هفتاد_هشت _به هم‌سلولی‌ها و هم‌بندهام یه‌چیزایی فروختم. فردریک نیشخندی زد: مثلاً بکارتت؟! فرانسوا نیشخند زد: مثلاً لباس‌زیرای مامانت. خندیدم و فرانسوا شانه بالا انداخت: خب معلومه چی می‌فروختم مرد، نصفه‌سیگار و گرد کوکائین. او شیشه‌ی تکیلایش را سر کشید و ادامه داد: لعنتی، از زندان متنفرم. همیشه ازش متنفر بودم. یه قبرستون پر از تخت‌های بوگندو و مردای بوگندوتر! برای یه دوشِ چند دقیقه‌ای باید چند هزار دقیقه توی صف می‌ایستادم و تماس بدنم با پوست چربِ عرق‌کرده‌شون رو تحمل می‌کردم و حواسم رو جمع می‌کردم تا کسی به پسرای سفیدِ بند نگاه چپ نکنه. کثافت‌های حرومزاده! فردریک سومین شات سرپُر تیکلا را نوشید و گفت: قضیه‌ی اون زخم چیه رفیق؟! فرانسوا دستی به بینی‌اش کشید و به صندلی تکیه داد: یکی از همین کثافت‌های حرومزاده‌، یه فکرایی تو سرش بود. می‌خواست یه بچه به اسم جیمی‌خوشمزه رو به زور ببره توی سلولش و یه حال حسابی ازش ببره. اصلاً خوشم نیومد.‌ رفتم جلو، دست انداختم لای موهای بلندش و صورتش رو کوبیدم به گوشه‌ی دیوار! چینی به صورتم دادم: لعنتی... دست‌هایش را روی سرش به هم قلاب کرد و انگار که دارد لطیفه‌ای تعریف می‌کند ادامه داد: پوستِ جمجمه‌ش رو شکافتم، مرد. خونش پاشید روی صورت خودم. حتی توی دهنمم رفت. می‌دونی؟! یه‌جورایی شور بود. شایدم نه. خیلی نتونستم مزه‌ش کنم چون حرکت بعدیم، خود به خود انجام شد. با زانوی راستم، بیضه‌ی چپش رو خُرد کرده بودم. بعدش رفقاش اومدن سمتم و دیگه نفهمیدم چی شد، آره. دندان‌هایم را به روی هم فشردم و چشم‌هایم را بستم: گندت بزنن، فران. فقط خفه شو! خندید و گفت: هِی نیک. به‌نظرت وقتی یه بیضه می‌شکنه و به فنا می‌ره، چه اتفاقی می‌افته؟! ازش خون میاد یا آب‌کیر؟! فردریک نیمه‌مست، چهارمین شات را هم پر کرد و جواب داد: من فکر می‌کنم ازش اسپرم بریزه بیرون رفیق. شایدم تا چند روز، خون ادرار کنی. فرانسوا سر تکان داد: من مطمئنم که مخلوطی از خون و اسپرمه؛ مثل ارضاء شدن داخلِ یه دختری که توی دوره‌ی خونریزی‌شه. _نه... نه رفیق، از لحاظ اخلاقی تو نمی‌تونی یه دختر وضعیت‌قرمز رو بکنی و از نظرِ علمی... از بیضه‌ها هم مخلوطِ خون و اسپرم نشت نمی‌کنه. فرانسوا مشتش را بالای بیضه‌های فردریک بُرد و گفت: اوه آره؟! می‌خوای امتحانش کنیم؟! قبل از اینکه درگیریِ دوستانه و مضحکی را شروع کنند، عاجزانه از آن‌ها خواستم به بحثِ چندش‌آور و احمقانه‌شان پایان دهند و در سکوت تکیلای‌شان را بنوشند. پسرعموها با خنده سر جاهایشان آرام گرفتند و برای عوض کردن موضوع گفتم: چه اتفاقی برای جیمی‌خوشمزه افتاد، فران؟! آخرش نجات پیدا کرد یا نه؟! فرانسوا خمیازه‌ای کشید و پاسخ داد: آره، بردمش به سلولم و خودم از خجالتِ سوراخش در اومدم. به‌سختی خندیدم و سوالی دیگر پرسیدم: حالا چرا خوشمزه؟! _چون اون یه هیجده‌ساله‌ی سفیدپوست و نحیف بود و دهن و آلتِ زندانیا رو آب می‌انداخت. فردریک کاملاً مست شده بود. دستش را به سمت من دراز کرد با چشم‌های نیمه‌باز، چیزی شبیه به هذیان گفت: آره، نیک. واسه اینه که بهش می‌گفتن خوشمزه... مثلِ آب‌نبات. مثلِ یه پودینگ... مثل تو. پلکی زدم و تکرار کردم: مثل من؟! فردریک جرعه‌ای دیگر تکیلا نوشید و با خنده گفت: آره رفیق... تو نیک‌خوشمزه‌ی تخت‌خوابِ موسیو کلرمان هستی. یادت رفته؟! من یادم نرفته. برای آزادیِ فران چقدر رو تختش موندی؟! خوش گذشت بهت؟! بازم تکیلا می‌خوای؟ نفس عمیقی کشیدم و آب دهانم را بلعیدم؛ او بالأخره کار خودش را کرده بود و حالا من سنگینیِ نگاه فرانسوا را از آن‌سوی میز احساس می‌کردم...
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.