cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

💓ایکیگای💓

ما هیچ الهی همه تُو:‌)‌‌...♡ به قلم هانی کریمی⁦❤️⁩⁦✍️⁩ نحوه ی پارت گذاری👇 باتلاق نور:روزهای زوج ایکیگای:روزهای فرد

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
3 027
Suscriptores
Sin datos24 horas
+17 días
+130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

چنل های دیگه ی نویسنده😍 https://t.me/joinchat/8O9vax7AK6I3YzFk داستان عشقی ممنوعه به مردی متاهل! https://t.me/joinchat/D8rUJfhlfiJlZGE0 ایکیگای،عشقی قدیمی و پر فراز و نشیب💓
Mostrar todo...
سلام عزیزای دلم❤️ رمان باتلاق نور با تمام خوبی ها و بدی هاش به اتمام رسید🥺 اولین اثر من بود و قطعا کم و کاستی های زیادی داشت،امیدوارم لذت برده باشین🥰 دیگه تو این چنل فعالیتی نداریم،برای همراهی و خوندن رمان ایکیگای میتونین عضو چنل زیر بشین❤️ https://t.me/+D8rUJfhlfiJlZGE0
Mostrar todo...
sticker.webp0.26 KB
#داستانی_جذاب_از_زندگی_خود_نویسنده ــ چیکار میکنی ! باز کن دست هام رو .. بیتوجه به جیغ و فریاد هام اخرین گره رو هم زد و من رو کامل به صندلی چسبوند متعجب نگاهش کردم با همون صورت عصبی جلو اومد و با یک حرکت پیراهن قرمز لختیم رو از تنم بیرون کشید بهت زده بهش خیره شدم نمیدونستم خجالت بکشم یا عصبی شم فقط با یک سوتین جلوش نشسته بودم و اون ... ــ با اجازه کی همه جا برمیگردی میگی من برادرتم هااان ؟؟! مگه صدبار بهت نگفتم به من نگو داداششش ؟؟ از خجالت نمیتونستم حرفی بزنم اصلا چطور توقع داشت وقتی همچین کاری کرده من .... ــ من برادر تو نیستممم این و بفهمم دیگه حق نداری داداش صدام کنی سوناا شیر فهم شدد ؟؟ عصبی نگاهش کردم نمیتونست حرفش و عین ادم بزنه ؟؟ حتما باید میزد لختم میکرد پسره هیز مسخره ؟! ــ من از اول به عنوان خواهرت اومدم اینجا یعنی چی که بهت نگم داداش ؟؟ درضمن لباسم و بده دستامم باز کــن کارت واقعا خیلیی زشته !! عصبی خندید چشم هاش رنگ خون گرفته بود ــ کاری ندارم به چه عنوانی وارد خونه من شدی الااااان دارم بهت میگم یه بار دیگه بهم بگی داداش پوست تنت و میکنم اویزون میکنم جلوی تختم فهمیدیی ؟؟؟ از فکر این حالت با انزجار نگاهش کردم اون واقعا یه وحشی بود .. جلو اومد ــ یه سری مرز ها هست که تو به خاطر اونا فکر میکنی من داداشتم دخترجون امشب این مرز ها رو از بین میبرم تا ببینی که تو زن منی نه خواهرممم ! اجازه بهت زدگی بهم نداد و جلوی پاهام زانو زد دستش و که به سمت بالا تنم اورد جیغ بلندی کشیدم که همزمام عصبی غرید ــ ببند دهنت و .. هیچکس خونه نیست ، انقدر جیغ بزنی خون بالا بیاری سرتق بیشعور .. بیتوجه به گریه هام انگشت هاش رو وارد .... 💯🔞❌🔞❌ برای خواندن ادامه رمان وارد کانال زیر شده و از پارت های جنجالی زندگی خود نویسنده لذت ببرید 🌺 #پسر_مغرور_خشن #دختر_بی‌پناه این رمان با مدل خاصی که داره دوروز نشده تو مجازی کولاک به پا کرده 😻 https://t.me/joinchat/-rJwHoMWXk4wMmZk
Mostrar todo...
★💠عمــــر ابــــدی💠★

°•°﷽°•° رمان عمر ابدی...درحال تایپ✍ زمان پارت گذاری:هر روز یک پارت طولانی نویسنده:سونا💫 ناشناس🍀 http://telegram.me/Omreabadi_bot چنل محافظ🌼

https://t.me/joinchat/aUKG0byY6SsyY2I8

- چه کلفتههههه! - چیزی گفتی طلا؟ با شنیدن صدای داریوش هینی کشیدمو نگاهمو از خشتکش برداشتمو گفتم - م...من؟ نه! داریوش نگاهی به سر تا پام انداختو سوالی پرسید - چی کلفته؟ لبخند مسخره‌ای زدمو گفتم - هان اونو میگی، هیچی منظورم بازوهات بود! و دستی به بازوهاش زدمو گفتم - الله اکبر این همه جلال! به به عجب بازوهایی جون بهشون! داریوش با خباثت بهم خیره شدو گفت - پس چرا به خشتکم خیره شده بودی دختر خانم؟؟ درجا خشکم زد! وای دیده که به برجستگیه شلوارش خیره شده بودممم! قهقهه‌ ی مضحکی سر دادمو گفتم - نه جونم اشتباه میکنی، چشات اشتباه دیده! من چیکار به خشتکت دارم آخه؟ یهو منو بین دیوار و هیکل درشتش حبس کردو گفت - به خشتکم که نه، ولی به اونی که داخلشه کار داری! و دستمو گرفت و برد سمت خشتکش که وحشت زده داد زدم - تو منحرفی! ولم کن ببینممم... خواستم از زیر دستش در برم که کمرمو گرفت و گفت - وای طلا اگه میدونستم اینقدر چشمت داریوش کوچولو رو گرفته زودتر بهت نشونش میدادم! جیغی کشیدمو گفتم - نههههه! ولم کننن! ایها الناس کمکککک... داریوش ریز ریز خندید که صدای مردی از پشت سرش بلند شد - چیزی شده خانوم؟ با دیدن افسر اگاهی ابرویی بالا انداختمو خودمو زدم به مظلومیت - جناب سروان این آقا منحرفه! کثافت میگه میخوای داریوش کوچولو رو نشونت بدم! و الکی زدم زیر گریه که سروان با عصبانیت برگشت سمت داریوش که خشک شده بهم خیره شده بود و گفت - همراهم بیاین باهاتون کار دارم! داریوش با چشمای گرد شده رو به پلیسه گفت - چی چیو بیام؟ این خانم زن منه! و نگاه غضبناکی بهم انداخت که بیشتر زدم زیر گریه و گفتم - دروغ میگه جناب سروان من مجردم! شناسنامم سفیده میتونین مشاهده کنین... پلیسه دستبندی به دست داریوش زدو گفت - بلایی به سرت میارم که بفهمی داریوش کوچولو نشون دادن به زنا چه عواقبی داره! خبیثانه لبخندی به چهره‌ی متعجب داریوش انداختمو گفتم - افرین جناب سروان! اصن اونجاشو ببرین که یه داریوش تو دنیا کم شه! https://t.me/joinchat/VdG2W3n0yNXR7RF5 https://t.me/joinchat/VdG2W3n0yNXR7RF5 این رمان دیگه ته همه رماناست! نویسندش ترکوندهههه🤣🤣💦 طلا دختر پرورشگاهی که گیر یه خلافکار گوریل مانند میفته و اون کسی نیست جز داریوش خان که فقط دنبال اذیت کردن طلاعه! طلام تو این مورد کم نمیزاره و بلاهایی به سرش میاره ک...
Mostrar todo...
-

- دارک وب چیه مگه؟ چرا باید ازش بترسم؟ - چون ورودت به اختیار خودته، اما خروجت دیگه با تو نیست. به میز تکیه زدم و با تعجب گفتم: - یعنی چی؟ به لپ تاپم اشاره کرد و گفت: - به محض ورودت، هک میشی. تمام اطلاعاتت لو میره. فقط تو یه لحظه، فقط در یه لحظه تمام زندگیت زیر و رو میشه نیاز. - چطوری؟ دستی به لباسش کشید و گفت: - نیاز،حتئ فکرشم نکن بخوای بری اینجا. تو با سیاه ترین سایت دنیا طرفی. حتی تصورشم نمی‌تونی بکنی چه جنایت‌هایی اونجا رخ میده.ممکنه قبل از اینکه فکرش رو بکنی،قاچاق بشی‌. برده بشی و یا حتئ کشته بشی. لب گزیدم و سکوت کردم. باید بهش می‌گفتم. سکوتم رو که حس کرد، چشماش درشت شد و گفت: - نگو که وارد شدی. لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که لپ تاپم خش خشی کرد و بعد، تصویر سیاه رنگی نمایان شد و پیامی که با فونت بزرگی روی مانیتور لود شد: "Welcome to the game, Niaz Mehra Ara. You have been selected. Dark Web به بازی خوش اومدی، نیاز مهر ارا. تو انتخاب شدی دارک وب" https://t.me/joinchat/RONoQcwMQzSa1XhC می دونید دارک وب چیه؟ اشنایی باهاش دارید؟می دونید قربانی های زیادی گرفته؟اگه مایلید کمی با حقیقت اشنا بشید #وهم رو از دست ندید. اما تاکید می کنم این رمان،فقط و فقط برای بزرگسالانه و بی پرده همه چیز رو نوشته. #جنایی_اروتیک_معمایی_عاشقانه_هیجانی
Mostrar todo...
-

#باتلاق‌نور #پارت۵۱۱ کمی آه و ناله کردم و با مظلوم کردن خودم گفتم:من مریضم انقدر اذیتم نکنین. بردیا دست روی دهنش گذاشت و با حرص گفت:اِ اِ اِ ، آدم انقدر خودسر میشه؟تو عقل نداری به خدا. رها فورا بل گرفت:تو مغزش ریدن جای عقل! پقی زیر خنده زدم که با نگاه پر اخم هر سه شون ساکت شدم. اردوان نزدیکم شد و روی صورتم خم شد.از دیدن قیافه اش بی اختیار دهنم باز شد و گفتم:اژدها نزدیک میشود! دندون روی هم سایید و غرید:من یه بلایی سر تو بیارم نورا.از این به بعد واسه آب خوردنم باهام مشورت کنی. زیر چشمی به چهره های خندون رها و بردیا نگاه کردم و با لحن خاصی گفتم:شما فقط بلا بیار سر من جناب سروان! گوشه ی چشمهاش که چین افتاد فهمیدم خنده اش گرفته و جلوی خودش رو گرفته. با شیطنت و زیر لبی گفتم:قربون خنده هاتم میرم که! چشم غره ای سمتم رفت و گفت:این کارت یادم نمیره،بعدا باهات حساب میکنم. خوب شدن کامل و برگشتنم به کار کمی طول کشید.با رسیدن خبر سلامتی یاشا و زندگی آرومی که کنار خانواده اش داشت،دیگه هیچ غصه ای نداشتیم.حتی اردوان هم از این خبر خوشحال شد. اینبار برخلاف قلدری های سابقم،در برابر خواسته ی اردوان مبنی بر موندنم سر کار اداری،سکوت کردم.حس میکردم تمام این اتفاقات خواست خدا بوده که من به این شغل علاقه مند بشم و به عنوان بی تجربه ترین فرد،برای این عملیات انتخاب بشم،تا بتونم زندگی دوباره ای به یاشا ببخشم و حالا که ماموریت واقعیم رو انجام داده بودم چه فرقی میکرد کجا کار کنم! پایان!
Mostrar todo...
sticker.webp0.10 KB
‍ ‍ 👩‍🎓♥️👨‍🎓 پارت_۱ دانشکده فنی دانشگاه تهران خرداد ۱۳۹۵ «لیا موحد» از پشت سر صدای استاد را شنیدم، سر برگرداندم، نگاهی به دستان لرزان و برگه‌ی سفیدم انداخت و پرسید : - خانم موحد، حالتون خوبه؟! چرا چیزی نمی‌نویسید؟ دستپاچه و با تته پته گفتم: - بله خوبم، الآن می‌نویسم استاد! به ساعت مارک دستش نگاهی انداخت، کمی خم شد کنار گوشم آهسته‌تر و با ملاطفت و مهربان گفت: - نیم ساعت بیشتر وقت نیست، برگه‌تون هنوز سفیده. به #نرمی و با زبان بی‌زبانی #التماس می‌کرد، چیزی بنویسم. بی اراده کمی خودم را #عقب کشیدم ،بوی خُنک و شیرین اُدکلنش حال و هوای #خوبی بهم داد: - می‌دونم استاد، حواسم به زمان هست.سریع می‌نویسم... فاصله گرفت و دوباره به سمت انتهای سالن رفت، امّا رَدی از بوی خوشش را در مشامم و حس خوب توجهش را در وجودم باقی گذاشت. رضا احمدی با چند فاصله صندلی از اول جلسه، تمام حواسش به من بود. برای چندمین بار برگشت، با ایما و اشاره پرسید: "سؤال چند رو می‌خوای؟" صدای استاد با #تحکم و #هشدارگونه از انتهای سالن بلند شد و به تندی گفت: - آقای احمدی! سرت به کار خودت باشه. ❌ #لیا موحد بدجوری دل استادش #سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق نداره سمت لیا چپ نگاه کنه.😉🥰 https://t.me/joinchat/mJdmm9edyy4zY2Nk 🔥کپی نکنید پارت اول رمانشه🔥 🔴 همین پارت اولش رو بخونی #جذبت میکنه🤤 ❌رمان #استاددانشجویی متفاوت و جذاب سومین اثر موفق #کیوان با قلمی قوی رو از دست ندید، با وجود #سامین یک #آقازاده‌ی جذاب و #جنتلمن #لیا دختری که #برنامه‌نویس توانا و #موفقه👌👌 می‌دونستید نویسنده ازدواج استاد دانشجویی داشته؟🥰 خودشم استاد دانشگاهه😍 رمان سَدَم یه جورایی خاطرات خودشه😊پارت گذاری #منظم و روزانه+ پارت هدیه🎁 همراه یک نویسنده‌ی متعهد و منظم از نظر مخاطبان☺️ https://t.me/joinchat/mJdmm9edyy4zY2Nk 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
Mostrar todo...

دختره توی رابطه اشون حسابی پسره رو اذیت کرده بخاطر نابلدیش حالا پسره کاندوم خریده که 🤦🏻‍♀️😂 چشم های گرد شده ام را به بسته کوچک مربعی توی دستش میدوزم. مثل بسته زیرزبانی میماند. به سمتم میگیردش: - با این دیگه لازم نیست نگران باشم که قراره گاز بگیری. نی زیر زبانم می‌رود و آب پرتقال توی گلویم می‌پرد. توی دستش تکانش میدهد. آب گلویم را قورت می‌دهم. با خنده بسته را روی چادرم رها می‌کند: - مزه توت فرنگی گرفتم که خوشت بیاد. چشمهای گرد شده ام را به بسته چند سانتی توی آغوشم میدوزم. خجل لب میگزم. کاش بدانم این بسته چه کارایی دارد؟ مثل شکلات است؟ دستم را به سمت بسته میبرم و لبه آن را میکشم. به تندی چشم از خیابان میگیرد: - چرا بازش کردی؟ به لاستیک کوچک گرد مانند آغشته توی روغن بیرون زده از بسته خیره میشوم و با نگرانی میپرسم: - نباید بازش می کردم؟ ماشین را به کنار خیابان هدایت کرده و به سمتم میچرخد: - شاداب نمیدونی این چیه؟ پشت سر هم پلک میزنم و درمانده نگاهش میکنم. دستش را دراز میکند. بسته را توی دستم چپ و راست میکنم: - این خوردنی نیست که. به سمتم خم میشود. دستش را روی فرمان گذاشته و کاملا جلو می آید: - می خوای بدونی چطوری میشه خوردش؟ چشمهایم در حدقه گرد میشود و ابروهایش را با #شیطنت بالا میاندازد: - بریم خونه... یادت میدم. چادرم را چنگ میزنم. فکر به اتفاقی که آخرین بار در خانه اش افتاد... لرزی به جانم می افتد و خودم را به صندلی می چسبانم: - من باید برم خونمون.🔞 https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk عمراً اگه بتونه از دست سبحان فرار کنه ⚠️⛔️ #اروتیک #اسمات https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk ⛔️به قول خواننده های رمان که پسر داستان و #لاناتی_جذاب صدا می کنن سبحان خیلی #لاناتی_جذابه و حسابی داره دخترمون و اذیت میکنه و از این ناشی بودنش لذت میبره. 🔞
Mostrar todo...
کانال رسمی رمان های راز.س 🔥

رمان بترس از من 🔥 رمان کواِرا 💋📿 رمان های این کانال به افراد زیر 25 سال توصیه نمی شود. کواِرا: عاشقانه، اروتیک، اسمات، درام سیلاژ: اجتماعی، روانشناختی، عاشقانه، درام، پزشکی نویسنده: راز.س «ساحل بهنامی»

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.