cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

.

.

Mostrar más
Irán18 725El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
15 641
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

امیدوارم دوست داشته باشید❤ تنها 24 ساعت برای خوندن پارتهای پایانی فرصت دارید و بعد اون پارتها حذف خواهد شد❤
Mostrar todo...
#327 اکتای نفسش را اه مانند خارج میکند - عشقشون واقعا ناکام موند! هیچ کاری نکرده تموم شد! بهرام و اون سیامک هم سالها بازیش دادند. نه بهرام عموی واقعیش بود و نه حرف هایی که گفته بود درست بود. سالها توی دروغ و بیخبری زندگی کرده بود. هم پدر و مادرش بخاطر چندغاز پولی که از بهرام میگرفتن رضایت داده بودند تا بهرام رو با هویت ساختگی کنار خودشون نگه دارند تا گیر پلیس ها نیفته. کی فکر می‌کرد سیامک و بهرام داداش هم دیگه باشند؟ - به نظر من تموم نشده. تو این دنیا که یک روز نباشی سریع جایگزین میارن برات، نغمه یکساله حتی جیکم نزده! عشق اونا تموم نشده اکتای. در مورد اون دو تا هم واقعا نمیدونم چی بگم. بهرام یه خلافکار سابقه دار بود. کل نقششون انگار هدفمند بود. فقط اونجاش اتفاقی بود که آران و نغمه باهم اشنا شدند. - اره. این آشنایی کارشون رو راحت تر کرده. اکتای نفس عمیقی میکشد و دیگر هیچ نمیگوید. بلند میشود و صبحانه را آماده میکند. جمعه بود و کار را تعطیل کرده بود و به مستخدم ها تعطیلی داده بود تا خودش کنار همسرش باشد. صبحانه را که میخورند سما به اتاق کارش میرود تا نقاشی بکشد. بیرون که نمیتواند برود، حداقل توی خانه خودش را باید سرگرم کند. اکتای تنهایش نمیگذارد کنارش مینشیند و به نقاشی کودکی که میکشد نگاه میکند. از پشت او را به آغوشش میکشد و کنار گوشش زمزمه میکند. - باز آی دلبـــرا! که دلم بی قـرار توست وین جان بر لب آمده در انتظار توست در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست جز باده ای که در قدح غمگسار توست ساقی به دست باش که این مستِ می‌پرست چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست سیـری مبـــــاد سوخته ی تشنه کام را تا جرعه نوش چشمهٔ شیرین گوار توست بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست! ای سایه صبر کن که برآید به کام دل آن آرزو که در دل امیدوار توست ... #هوشنگ_ابتهاج پایان❤
Mostrar todo...
#326 اکتای لبخندی میزند و میپرسد - چرا؟ شما خودت که فرشته ای. سپس دست های سما را میبوسد. سما نفس عمیقی میکشد - میدونی تو خیلی خوبی. گذشتن از آدم هایی که خون برادرتو ریختن آسون نیست. ولی تو گذشتی و گفتی بهترین کار رو خدا خودش انجام میده. در مقابل تمام حرف هایی که به من نسبت میدادن وایسادی و گفتی من هیچ انتخابی نداشتم و خودمم ناخواسته وارد این میدون شدم، گناه دو نفر دیگه رو سر من خراب نکردی. تو خیلی خوبی اکتای! الان میفهمم چرا تو همه ی درد ها و غم هات، خدا زود به دادت میرسه. چون دلت خیلی بزرگه. اکتای لبخندی میزند. اشاره ی به دست هایش میکند و میگوید - بیا حالا این هندونه هایی که دادی دستمو بردار، سنگینی میکنن! سما مشتی به بازویش میزند - دیوونه! با نغمه حرف زدی دیشب؟ - آره! دانشگاهش شروع شده. مشغول اونه. گفت میاد میبینتت. حالا نمیدونم کی! - بذار بیاد. تو سالگرد آران خیلی ساکت و مظلوم بود. هنوزم بهش فکر میکنه.
Mostrar todo...
#325 "یکسال بعد" سما به آرامی از اتاق خارج میشود. شکم سنگین شده اش انقدر آزارش داده است که حتی نتوانسته است راحت بخوابد! هفت ماهگی است همین وضع تکرار میشود و هر شب یک چیزی مانع از خوابیدنش است. یکبار حالت تهوع، یکبار درد بدنش، یکبار ضعف شدیدی که به سراغش می آید، یکبار ویار کردن هایش. ساعت شش صبح است و اکتای برای نماز بیدار شده و نخوابیده. کنار شومینه روی مبل نشسته و قرآن به دست مشغول است. با قدم هایی آرام به سمتش میرود. دو سه قدم مانده به او، اکتای سر بالا می‌گیرد - باز نتونستی بخوابی؟ سما به زور روی مبل مینشیند و دستی روی شکمش میکشد. دو قلو هایی که توی وجودش داشتند رشد میکردند حسابی او را آزار میدادند. - نه. شکمم درد میکنه. حس میکنم داره فشرده میشه. اکتای قرآن را میبوسد و آن را کنار میگذارد. جلو میرود و مقابل دخترک زانو میزند. - بریم دکتر؟ - دیروز باهاش حرف زدم. گفت عادیه. نباید زیاد راه برم فقط. اکتای سر تکان میدهد و همانجا مینشیند. سما چند ثانیه روی صورت او مکث میکند و بعد میگوید - واقعا خیلی دوست دارم جای تو بودم! یا بتونم مثل تو باشم!
Mostrar todo...
#324 راست می‌گفت. نقاشی شباهت زیادی به او داشت! انقدر شبیه که یک لحظه حس کرد خودش را توی سقف دیده است. - اینم نمیکشیدن خودم میدونم هیچ موجودی با عقل سالم و روان خوب، نمیاد زن تو بشه! اکتای میخندد - یعنی تو الان یه موجود ناسالمی؟ - آره! از وقتی عاشقت شدم عقلمو از دست دادم و از وقتی هم باهات اومدم تو یه خونه، روح وروانمو بهم ریختی. صدای خنده ی اکتای بلند میشود و دخترک را با تمام وجودش به آغوشش میکشد. همان لحظه گوشی توی جیبش میلرزد. عقب میکشد و موبایل را از جیب کتش برمیدارد. شماره ی آگاهی است. سریع جواب میدهد و با خبری که میشنود، تنها نفس راحتی میکشد! سریع سما را به عمارت میرساند و خودش به سمت آگاهی پر میکشد!
Mostrar todo...
#323 سما گونه ی پدرش را میبوسد و سریع بیرون میزند. اکتای توی اتومبیلش منتظر او نشسته است. پیش می‌رود و توی ماشین مینشیند. - بریم خونه؟ - بریم یه جای خلوت! یه جای خیلی خلوت! اکتای تنها سکوت میکند و ماشین را به سمت خانه ی جدیدی که خریده بود به حرکت می اندازد. پنت هاوسی شیک و لوکس در نزدیکی شرکتش. جز معدود پنت هاوس هایی بود که تا آن حد شیک و تمیز کار شده بود. وقتی به خانه ی جدیدشان میرسند. انگار نه انگار که تا همین چند ساعت پیش، حرف طلاق زده بود و جدایی. سر از پا نمیشناخت - وای! وای! اکتای خونه ی جدیدمونه؟ اکتای دست به جیب میشود - اگر طلاق نگیری آره! طلاق بگیری خونه ی من و زن جدیدمه! سما دمغ میشود. اخم میکند و انگشت هایش را مشت میکند. به سمت پنجره میرود - خوشبخت شین! اکتای نزدیکش میرود و کنار گوشش زمزمه میکند - انقد زر نزن نفله! آجر به آجر اینجا رو گفتم به یاد تو ساختن. دست سما را میبرد و او را وسط سالن نگه میدارد. اشاره ی به نقاشی کار شده روی سقف میکند و میگوید - نیگا. حتی اینم گفتم شبیه تو کشیدن
Mostrar todo...
#322 - خیلی تحت فشارین! به سما هم گفتم سخت نگیره و بذاره زمان این روز ها رو حل کنه و با خودش ببره! به تو هم میگم. سما روز های خوبی سر نمیکنه... آدمی نبود که تحت فشار زندگی کرده باشه. الان با این همه اتفاق، این رفتار ها بعید نیست ازش! اکتای سری تکان میدهد - درد من این رفتار هاش نیست. درد من اینه هنوز بهم اعتماد نداره! - جامعه ی ما نسبت به این موضوعی که برای سما پیش اومده، رفتار خوبی نشون نمیده! حرف های خوبی نمیزنن! یه آدم بیگناه از همه جا بیخبر رو به گناه دو نفر آدم دیگه میشورن! هر اسم و تهمتی بهش میزنن، قطعا تحمل کردن این شرایط براش سخته! اکتای سری تکان میدهد و چیزی نمیگوید. خیلی طول نمیکشد که سما حاضر و آماده می آید - من حاضرم. اتابک و اکتای بلند میشوند و با لبخند نگاهش میکنند. سما سر پایین می اندازد. اکتای جلو میرود - تا من برم پیش ماشین، تو خداحافظی کن بیا. سما سر تکان میدهد و اکتای بعد از خداحافظی با اتابک بیرون میرود. سما شرمنده جلو میرود و این مرد را به اغوشش میکشد - ببخشید بابا! ببخشید! خیلی اذیتتون میکنم. اتابک روی موهای دخترک را میبوسد و میگوید - فدای سرت دختر! تو هر ساعتم منو اذیت کنی کلامی حرف نمیزنم! برو بابا جان. برو که اکتای منتظرته!
Mostrar todo...
#321 به تندی از اتاق بیرون میزند. گذشتن از این دختر کار او نیست! حالا که کل دنیا بر علیه او شده است. حالا که زمین و زمان با او سرجنگ دارد. این دخترک را برای خودش نگه میدارد. عقب گرد میکند و وارد اتاق میشود. سما همچنان مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده است. اشک گونه هایش را خیس خیس کرده و چشم هایش از زور گریه رو به بسته شدن میروند. - تو کل دنیا، الان یدونه تو موندی برام! سما هقی میزند و فین فین کنان دست روی صورتش میگذارد. اکتای جلو میرود - تو یکی رو ولی نمیذارم... نمیذارم از دستم بری. سما ناباور دست از روی صورتش برمیدارد و نگاه ناباورش روی اکتای مینشیند. اکتای ادامه میدهد - اوکی؟ حالا جمع کن بریم حوصله ندارم! پایین منتظرم. دستش را بالا می اورد و عدد پنج را با انگشت هایش نشان میدهد - فقط پنج دقیقه فرصت داری! اوکی؟ سما همانطور خشکش میزند و اکتای از اتاق بیرون میرود و توی سالن پایین کنار اتابک روی مبل مینشیند. اتابک دست روی شانه اش میگذارد و میگوید
Mostrar todo...
#320 سما بغضش را قورت میدهد -من جدی ام اکتای! با من بودن فقط داره آبروتو میبره! اکتای جلو می آید. - سما داری عصبیم میکنی. سما بلند میشود. یکی دو سانت بیشتر با این مرد فاصله ندارد. - می ارزه عصبی شدنت به برگشت آرامشت! عصبانیت اکتای توی دست هایش جمع میشود و انگشت هایش را محکم دور بازو های سما گره میزند و او را محکم تکان میدهد و میغرد - انقدر خری که توی این اوضاع مسخره من داری این بازی رو سر من در میاری؟ انقدر نفهمی اره؟ بغض سما به اشک تبدیل میشود - اکتای بخدا دوست دارم. خیلی دوست دارم. اما... بسه... پیر شدی لعنتی به خاطر من... از پا افتادی... زندگیت رفت... داداشت رفت... دیگه چی میخوای که به نابودی ایمان بیاری؟ اکتای پوزخندی میزند - منو مرگ داداشم نابود نکرد! اون حرفای مردم نابود نکرد! ولی تو چرا... همین لحظه و همین ثانیه با تمام قدرتت نابودم کردی! سما را رها میکند. عقب عقب میرود - این بازی رو تو شروع کردی! منم ادامه اش میدم! سما جا میخورد! اکتای ادامه میدهد - بد نابودم کردی سما! بد شکستی اینجا رو! سپس با مشتش چندین بار روی قفسه ی سینه اش میکوبد و توجهی به آن درد مزاحم نمیکند
Mostrar todo...
#319 اکتای وارد اتاق میشود. - فکر نمیکردم بیایی اینجا! سما بزاق دهانش را قورت میدهد و سعی میکند آرام باشد. - از کجا فهمیدی اینجام؟ - رفتم خونه! گفتن زدی بیرون. جز اینجا و خونه ی تینا جای دیگه ای هم مگه هست؟ سما نگاهش را بی هدف به گوشه ی اتاق میدوزد - باید باهم حرف بزنیم. اکتای قدمی عقب میرود - بریم خونه باشه. بیا بر... نمیگذارد اکتای حرفش را تمام کند - من نمیام! اکتای چند ثانیه سکوت میکند. انگار توی ذهنش معانی من نمیایم دختر را بررسی میکند. اخمی میکند - چرا؟ سما عقب میرود. روی تختش مینشیند و رو تختی صورتی رنگ را چنگ میزند. - ما باید جدا شیم اکتای! باید تموم کنیم این زندگی رو! خجالت میکشد از این مرد و از آن اسپری که داخل دهانش میزند. دست اکتای روی دستگیره ی در شل میشود. باور نمیکند آن چه را که شنیده. در را بهم میکوبد تا شاید با صدای بلند این در از خواب بیدار شود اما نه! این ماجرا واقعا جدیست! زیادی جدی! - میذارم به پای بهم ریختگیت برای اوضاع اخیر. پاشو بریم. باز هم این مرد خوب بود چشم پوشی میکرد.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.