cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

بابا لِنگ دراز عزیزم.

منِ کوچـکی در رگ هاي توعـه محبوبِ شهر. Nashns:‌ @Nashnaszm Gap: https://t.me/joinchat/KIwCXLnzWcwyMmY0

Mostrar más
Irán338 752El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
172
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

سلام دوستانِ عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه خواستم در جریان جریانتون بذارم که رمانِ بابا لنگ دراز عزیزم دیگه ادامه پیدا نمیکنه و کات میشه چون واقعا نمیتونم رمانو تایپ کنم و خب واقعا مشغله ها زیاده دوستون دارم و اینکه ممنون همرامون بودین🤍
Mostrar todo...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ رویای محال🖇♥️به قلم همتا ماسک اکسیژن رو جلوی دهنش قرار دادم و با نگاه به چهره ی رنگ پریده و بی حالش گفتم: +یعنی مویِ فر داشته باشی،بلندم باشه اصلاًخدایی میکنی! وای بهار من عاشق‌دخترای موفرفری ام! چپ چپ نگام کرد وفکشو کج کرد،کمی روی تخت جابه جاشد وبالحن حرصی گفت: -آهان،یعنی به جزمن هرجا دخترموفرفری ببینی میدویی میری میگیریش؟! با رگه های خنده تو صدام جواب دادم:فقط که فرفری نه،مثل تو بایدخوشگلم باشه بعد از سرفه ی کوتاهی صدای ضعیفش تو فضا پیچید: -حالا گیریم یه دختری به چشمت خورد که هم خوشگل بودهم موفرفری اون موقع چی؟! باصدایی که شیطنت توش موج میزد لب تر کردم:حالا اون موقع راجبش تصمیم میگیرم مشت نسبتا محکمش روی شکمم نشست:علیییی با خنده بهش خیره شدم،من هرکاری میکنم واسه خوشحالی ودیدنِ‌خنده‌های‌تودخترکِ‌لجبازم! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @fanfic_ay
Mostrar todo...
چنل ناشناس جوین شید هق🤍🥺 @nashnasmj
Mostrar todo...
بغل‌وتاریکی🥲. زهرا : https://t.me/TeleCommentsBot?start=sc-318308-Ye71vhF ملینا : https://t.me/BChatBot?start=sc-175977-Z2dfQjO جواب هاي ناشناس هاتون🌿 : @nashnasmj
Mostrar todo...
- زندگی من بهم ریخته تو می‌گی همین؟ مادر متوجه‌ی علی‌ای که کوله به دست به دیوار تیکه داده و کاملا به من زل زده بود شد سعی کردم بغضم را مخفی کنم : - فکر کردید فقط خودتونید که مشکل دارید؟ فکر نمی‌کنید حال هر روزه من تو این خونه لعنتی چجوری پریشونه؟ محیا از شدت عصبانیت پوزخندی زد و گفت : - پریشون؟ تو که هر روز بیرون صفا سیتی ای خانم. با گفتن این حرفش اشک هایم سراریز شدن ولی ادامه دادم و گفتم : - محیاجان… زندگی تو خیلی وقته از ما و این خونه جدا شده، حق نداری تو کار من دخالت کنی فهمیدی؟ گریه‌ام تشدید و مانع از حرف زدنم شد، محیا عصبانیتش هر لحظه بیشتر می‌شد مادر تیکه‌اش را به دیوار داده بود و با دستانش سرش را نگهداشته بود. از پشت بازوهایم توسط علی گرفته شد، مرا به سوی خودش کشاند و سرم را به سینه‌اش فشرد و با یک دستش کاملا مرا در آغوش گرفته بود. “هق هق”هایم در سینه‌اش خالی می‌شد و چیزی جز سیاهی مطلق نمیدیدم و جز عطرش چیزی شامه ام را پر نمیکرد. #ملینام #زهراج
Mostrar todo...
#چهل‌و‌چهار از زبانِ مهرسا فلاح - - زمانِ، حال سالِ 1399- -تهران- دو دقیقه ای میشد که منتظر حضور علی در ماشین نشسته بودم، در این فاصله ی زمانی استرس تمام سوراخ سنبه های بدنم را احاطه کرده بود و حاصل‌اش پریشانی ای بود که در چهره ام به وضوح نمایان بود. علی از دور به سوی‌ ماشین قدم بر‌می‌داشت. چهره‌اش از جلوی چشمانم رد شد اخم های نیم ساعت پیش روی صورتش با شدت بیشتر تمدید شده بود، آب دهانم را قورت دادم و نفس عمیقم را به هوا بخشیدم، درب ماشین را باز کرد و کنارم پشت فرمان جا گرفت. بر خلاف اراده ام ناخن انگشت اشاره‌ام را داخل دهانم فرو بردم و به روبه رو زل زدم. - خب علائم قبل از دروغ داره مشخص می‌شه. با شنیدن این جمله از زبان علی ناخن‌ام را از دهانم بیرون کشیدم، صاف نشستم و نگاه سر سرانه ای به علی انداختم. شیشه ماشین را به قصد عوض شدن هوا و راحت تر نفس کشیدن باز کردم و گفتم : - دورغ چیه؟ دورغ نداریم. علی پشت سر هم سرش را تکان دادو گفت : - درسته نبایدم داشته باشیم. سرش را به سوی من که پر از استرس بودم چرخاند و ادامه داد : - حالا می‌شنویم دیشب کجا بودید؟ زبانم را وادار به حرف زدن کردم : - دیشب راستش.. آب دهانم را قورت دادم و مکث کردم، علی چشمانش را ریز کرد و لب زد : - خب دیشب؟ چند بار پشت سر هم پلک زدم و به رو به رو زل زدم گفتم : - می‌شه حرکت کنیم سمت خونه؟ تو مسیر بهت بگم؟کسی بهم نگاه میکنه هول می‌شم. علی طوری که مشخص بود حرفم را بهانه ای برای وقت کشی تعبیر کرده بود، سرش را تکان داد و همانطور که استارت می‌زد گفت : - آها بلافاصله ماشین را راه انداخت، درحال چیدن دورغ های غیر قابل باور و دور از ذهن در مغزم بودم که ناگهان زنگ گوشی‌ام بلند شد. علی دنده عوض کرد و زیر چشمی به من نگاهی انداخت. از کوله‌ام گوشی را بیرون کشیدم و تماس را برقرار کردم، مادرم بود. تنها چیزی که از میان گریه های ملورین که از پشت خط گوشم را خراش میداد برداشت کردم، این بود که پشت سر هم میگفت که خودم را به خانه برسانم. گوشی را روی کوله‌ام نگذاشتم بلکه رسما آن را پرتاب کردم و با انگشت اشاره‌‌ام چشم سمت راستم را مالش دادم. قطعا ماجرا، ماجرای محیا بود. علی همچنان یک چشم‌اش به جاده بودو یک چشم دیگرش پیِ من! لب زدم : - منو همینجا پیاده کن کار دارم. علی تمام حواسش را به رانندگی داد و به من و خواسته ام حتی ذره ای توجه نکرد. نفسم را کلافه بیرون فرستادم و گفتم : - نگه نداری خودمو پرت می‌کنم بیرون علی شوخی ندارم. چیزی از حرفم نگذشته بود که صدای فعال شدن قفل مرکزی به گوشم رسید. سرش را به سوی من چرخاند : - یه بار برای همیشه باید بفهمم تو اون خونه لامصبتون چه خبره که تو ازش هیچی بهم نمی‌گی! بغض کم کم گلویم در بر گرفت و مظلوم گفتم : - علی! - نه من خودم باید بیام. چون علی بود، چون مرغش یک پا داشت و تا زورش می‌رسید زور می‌گفت، پس راضی کردنش از محالات بود. ترجیح دادم تا خانه سکوت کنم و بغضم را قورت دهم. چند دقیقه شد که علی جلوی در خانه‌مان ترمز زد و بعد از باز شدن قفل درب، با عجله از ماشین بیرون پریدم که باعث شد کوله‌ام و وسایل های درونش همه پخش زمین شد، پیچاره وار لب زدم : - الان وقت ریدن نبود. ولی بدون توجه به کوله و وسایلی که کف زمین ریخته شده بود خودم به در خانه ویلایی‌مان که باز بود رساندم. علی خم شده بود و درحال جمع کردن وسایلم بود، اورا از نظز گذراندم و با ترس وارد خانه شدم. محیا درحال پوشیدن کفش هایش بود و نسبتاً با صدای بلند از بدبختی‌هایش می‌گفت مادر با چهره کاملاً نگران بالای سر محیا ایستاده بود. - مامان چی‌شده؟ مادر سرش را بالا می‌آورد همان لحظه علی وارد حیاط می‌شود. مادر نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت : - حکم جلب مهدی گرفتن بردنش بازداشتگاه. علی همان لحظه وارد خانه شد، نه مادر متوجه حضورش شد و نه محیا، من از اول هم می‌دانستم قضیه، قضیه مهدی و محیا است. محیا بعد از پوشیدن کفش هایش و تمام شدن ناله های مکرر ائم از بدبختی‌هایش ایستاد. بدون توجه‌ به محیا در حالی که در حال انفجار بودم لب زدم : - خب با این شرایط بودن و نبودن من به چه درد می‌خوره؟ مادر جوابی اما نداد محیا جَری تر شد. ادامه دادم : - با اون شاکی های ردیف شده‌ش از اولشم معلوم بود دیر یا زود قراره بره توی اون خراب شده ! نفسم را پر سرو صدا بیرون فرستادم و سعی کردم بغضم را دوباره و دوباره با اب دهنم قورت بدهم. عصبانیتم بی دلیل نبود، با تمام دغدغه هایی که از هیچکدامشان خبر نداشتند، با این حجم استرسی که بهم وارد کرده بودند من هر لحظه منتظر روبه رو شدن با هر چیز ماورای طبیعه بودم. صدای نسبتاً بلند محیا بلند شد :
Mostrar todo...
#چهل‌وسه از زبانِ علی یاسینی - - زمانِ حال سالِ 1399- -تهران- با کلماتی که تو این فاصله از میان لب هایش خارج شده بود تا حد زیادی اعصابم را تحت تاثیر قرار داده بود، این را از حرارت صورتم که قرمز شدنش قابل پیش بینی بود، کاملا متوجه می‌شدم. انگشتان دستم را دور بازوی نه چندان لاغرش پیچیدم و چشمانم با حاله ای از خشم به چشم های خالی از حس آیسان دوختم چند بارِ متوالی پلک زدم، صدای قدم های کوچک مهرسا روی پارکتِ خونه مانع از فریاد زدنم شد. دست هایم روی بازوی ایسان شل و جدا شد، سر برگرداندم و به صورت غرق فکر مهرسا که بین من و ایسان در تلاتم بود نگاه انداختم، انگار منتظر ادامه ی جدل بینمان بود. تصمیم به صحبت گرفت و خطاب به ایسان گفت : -اِ، بیدار شدی؟ از روی زمین بلند شدم و از کنار مهرسا گذشتم و از اتاق بیرون رفتم. . . . از زبانِ مهرسا فلاح - - زمانِ، حال سالِ 1399- -تهران- چهره ی سرریز از عصبانیت علی را وقتی از اتاق خارج میشد از نظر گذراندم با قدم های ارام سمت ایسان قدم برداشتم، نگاهی سطحی به او انداختم، جوری که علی نشنود و با صدایی که فرکانسش به سختی به گوش خودم میرسید پرسیدم : -چی می‌گفتید؟ چشم غره ای بهم می‌رود و سرش را روی بالشت می‌گذارد. - من هنوز خوابم به خدا، بکشید بیرون ازم موهای مزاحم جلوی صورتم را پشت گوشم هل دادم. - آخه یکم نگرانم، علی الکی انقدر عصبانی نمیشه. جوابی دریافت نکردم و صدایش زدم : - آیسان گوش میدی چی میگم؟ آیسان "اه" گویان، بدون توجه به من و سوالم پتو را از روی پاهایش کنار زد و با دراز کردن دستش هودی اش را از روی تخت برداشت و گفت : -اینجا که نمی‌ذارید آدم بخوابه، حداقل برم به کارام برسم، امکان از بین رفتن سلولای خاکستری مغزمم کمتره. بدون حرف نگاهش کردم، با بیرون رفتن از اتاق از دیده ی من هم کنار رفت. به تبعیت از او، دنباله اش وارد پذیرایی شدم علی بدون تغییر در حالت چهره اش، با همان چشم هایی که تیزی نگاهش قابلیت سوراخ کردن هر جسمی، حتی ساعت دیواری رو به رویش را هم داشت، در حال خوردن قهوه در فنجان سفید همیشگی اش بود. آیسان بدون هیچگونه اهمیت به این که منشأ عصبانیت علی شده، از روی مبل کت جین ‌اش را برداشت. از سکوت بیزار بودم، پس به حرف آمدم و گفتم : - خب می‌موندی صبحانه‌تو می‌خوردی! آیسان جوابی بهم نداد و کت‌اش را پوشید، کنارش ایستادم و گفتم : - میگم گرسنه نرو، همه چی آمادست! صدای پوزخند علی باعث شد سرم را سمتش بچرخانم، قهوه اش را روی میز گذاشت و گفت : - انقد نگرانی شیرت خشک نشه مهرسا. اخم هایم در هم شد و ازش رو برگرداندم آیسان از روی مبل یک نفره کوله مشکی اش را برداشت، کنایه وار خطاب به علی با پوزخند متقابل لب باز کرد : - خیلی قشنگه یکی نگران صبحانه نخوردنت باشه، مگه نه؟ بیرون آمدن اخرین جمله از زبانش همراه شد با صدای بسته شدن درب ورودی. خسته از جو متشنج و کلافه کننده ی خونه با قدم های حرصی و محکم توی اتاق رفتم‌و به سرعت حاضر شدم. با خودم در دلم درمورد رفتار های ایسان و علی غر می‌زدم. با برداشتن کوله ی زرد رنگم سمت درب رفتم، دستم را روی دستگیره قرار دادم اما دست علی دور مچم قفل شد و اجازه ی باز کردن درب را نداد، صدایش از بالای سرم به گوشم رسید : -کجا؟! پلک هایم را روی هم فشار دادم و محترص گفتم : - قبرستون. میتوانستم حفظ جدیت و تلاشش برای نخندیدن را حس کنم. - قبرستونم بخوای بری سر ظهر حق نداری تنها بری! با صورت درهم سمتش برگشتم و گفتم : - میشه بدونم اون بخشش که به تو مربوطه چیه؟ از حاضر جوابی ام اخم تصنعی روی ابروهاش نشست، و نگاهش از روی چشمام به تره ای از موهای فرفری ای که همیشه از شالم بیرون می آمد افتاد. آرام پشت گوشم نشاند و گفت : - اینجا خونه ی منه خانم کوچولو، نمیشه که هرموقع خواستی بیای هر موقع خواستی بری که، میشه؟ رویم را ازش گرفتم و بی حوصله گفتم: - ولم کن علی! عقب رفت و این بار لحنش لطافت چند ثانیه ی پیش را نداشت. -بگیر بشین تا حاضر شم سمت اتاق قدم برداشت و گفت : - از الان حرفاتو حاضر کن چون راجع به دیشب ازت توضیح میخوام، بخوای مِن مِن کنی به عنوان دروغ ترقی‌اش میکنم مهرسا خانم. با گفتن این حرفش کاملا جا خوردم، انتطار هر چیزی را داشتم و فکر هر چیزی را کرده بودم جز این مورد، مغزم درحال چیدن دورغ های ریز درشت درمورد دیروز و دیشب بود! مثلا بگویم منو آیسان رفتیم یه دور هوا خوری، راضی کننده است، نه؟ #ملینام #زهراج
Mostrar todo...
سلام هم اکنون ناشناس بیاید🤝🫂
Mostrar todo...
.شراب‌تب🍷. - ادمین چنلای #رمان بالا 300+ تا می‌شم با جذب بالای 50+ تا. - ویوت تو دوساعت به 100 برسه کمتر بودی تو دوساعت 50 تا باشه. - سابقه‌دار، کاربلد و معتبرم . - نمونه‌جذبام @WineJazb رو از اینجا می‌تونی ببینی. - جهت‌همانگی‌واطلاعات‌بیشتر: @winetb .
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.