پویشِ آفتابگردون🌻
ما، آفتابگردان های کوچکی بودیم که خفاش ها خورشید را از ما ربودند... ما عهد بسته ایم خورشید را برگردانیم؛ 🍃🌻 #منجی_آفتاب باشیم. https://www.instagram.com/aftabgardoongp/
Mostrar más- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Carga de datos en curso...
#بوكسان #معرفي_كتاب #قسمت_بیست_و_هفتم #رمان #زندگينامه #هيچ_دوستي_به_جز_كوهستان #بهروز_بوچاني #نشر_چشمه #بخش_اول درد، رنج و تباهی؛ در تقابل با انسانیت و آزادی و امید 📚در تمام مدتی که این کتاب رو میخوندم، با بوچانی زندگی کردم، با بوچانی درد کشیدم، با بوچانی تک تک لحظات و صحنات جزیره مانوس رو با گوشت و خون و پوستم حس کردم، با بوچانی فهمیدم مهاجرت غیرقانونی یعنی چی، با بوچانی فهمیدم مرز انسانیت رو تا به چه حد میشه پایین کشید و کاری کرد که حتی از آدم بودن ما آدمیان هم به شک بیفتم! 📌 بر خلاف نظر بعضی از دوستان که خوندن این کتاب رو کاری بیخود و بیهوده میدونستن، برعکس، به نظرم خوندن این کتاب میتونه ما رو به جاها و شرایطی آشنا کنه که بعید میدونم خیلی از ماها بتونیم چنین چیزی رو در طول عمرمون تجربه کنیم. تجربه مهاجرت غیر قانونی با تمام سختی ها و مصائبی که داشته، این اون چیزی هست که بوچانی پیش روی ما میذاره و صد البته که کتاب فراتر از یک مهاجرت ساده هست؛ فارغ از تصویرسازی ها و توصیفات فوق العاده بوچانی از شرایط زندگی در مانوس، تقابل انسانیت و آدمیت و تقابل امید و ناامیدی، سیاهی و پوچی و دردی که بوچانی اون ها رو به…
52 Likes, 1 Comments - Sunflower | آفتابگردون 🌻 (@aftabgardoongp) on Instagram: “🔻 🌻 رادیو آفتابگردون - قسمت دوم "فرصت خرسند بودن" 🗣 بهگویندگیِ فاطمه مکارمی @fnk1377 🔻 🔻 ✍️ متن…”
آثار شما در فراخوان نقاشی آفتابگردون 😉 اثر چهارم طرح: @niloufaramel متن: @mozhgan.mlk72 . چند ساعتی میشد که از سر خاک برگشته بودیم. سنش زیاد نبود، سابقهی بیماری داشت. دیگه نه از آشرشتههای گاهوبیگاهش خبری بود. نه از اینکه بیاد و در بزنه و بگه، تو خونه کاری نداشتم، اومدم اگه کاری داری کمکت کنم، اگه نه بچهها رو برات نگه دارم.. شوهرش چندسالی میشد که فوت کرده بود، بچههاش ازدواج کرده بودن و از این شهر رفته بودن، تنها بود. تنها و عاشق بچهها، هر بچهای. شایدم بهترین دوست بچهها. میومد با بچهها بازی میکرد، براشون قصه میگفت، گاهی هم پارک میبردشون. خدا خیرش بده، عجب زنی بود. طبقهی پایینِ ما مینشست اما یا اون همیشه اینجا بود، یا ما میرفتیم پیشش. سنش زیاد نبود، سابقهی بیماری داشت. هر روز صبح میرفت دوتا سنگک میگرفت، یکیو نصف برای ما، نصفشم خودش برمیداشت. کرونا گرفت.. کی باور میکرد؟! یه عالمه گل و گلدون داشت. برای همشون اسم گذاشته بود. روز آخر گفت مواظب گلدونام باش.. چند ساعتی میشد که از سر خاک برگشته بودیم، بچه ها تا حالا مرگ کسی رو از نزدیک حس نکرده بودن. گریهی ایلیا بند نمیومد. رفتم تو اتاق و گفتم میخوام…
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.