مجموعه محفل (جلد سوم)
☢️مجموعه محفل جلد اول : مرثیهای برای روح جلد دوم: تاوان گناه جلد سوم: رستاخیز قلبها ☢️ رمان ویرانگر مافیایی انتقامی پارتگذاری از هر رمان یک روز درمیان 💯 در این کانال به هیچ عنوان یک رمان کلیشه مافیایی bdsm نخواهید خواند، رمانی کاملا متفاوت
Mostrar más2 698
Suscriptores
-424 horas
-127 días
-3730 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
325
احساس کردم ریز سفت شد و وحشت کردم. من هرگز در مورد قتل یا مرگ ظاهریش صحبت نکرده بودم. من هرگز بهش از خانوادهاش، از تالیا، از ایوان، و مادرش نگفتم که هنوز نتونسته از دست دادن پسرش بگذره. ریز هرگز خاطرهای از خانوادهاش ذکر نکرده بود، بنابراین نمیخواستم بهش فشار بیارم. اگه گیج میشد و فرار میکرد، نمیتونستم دوباره اون رو از دست بدم.
«چه تصادفی؟ چه مرگی؟» ریز محکم پرسید و میتونستم ببینم که درد روی صورتش نقش بست. مثل این بود که یادآوری زندگی قبل از مبارز شدنش از نظر جسمی دردناک بود.
ابروهای سرژ پایین افتاد، و من به آرامی سرم رو تکان دادم و بدون هیچ حرفی بهش گفتم که جلوتر نره.
تا نوک پاهام بالا رفتم و لبم رو روی لبهای ریز فشار دادم و پرسیدم: «حالا با من میایی؟ سرژ ما رو به اونجا میبره.»
ریز عقب کشید و بدون تردید جواب داد: «اره.»
سرژ با باز کردن درهای پشتی لینکلن مشغول شد و ما به داخل رفتیم.
👍 11❤ 4😢 1
26100
Repost from N/a
326
ریز وقتی توی ماشین نشسته بود تنش داشت و من دستش رو نوازش کردم. «خوبی، لیوبو مویا؟»
گلوش رو صاف کرد و روی صندلی جابجا شد. دستش رو روی زانوم گذاشت و فشرد. «ماشینها من رو عصبی میکنند. من... من خیلی سوار نشدم و دوست ندارم کنترل نداشته باشم.»
بازوی سنگینش رو برداشتم، روی شانهام گذاشتم و کمرش رو در آغوش گرفتم. انگشت شست ریز بازوم رو نوازش کرد و من آهی کشیدم. من هرگز این احساس رو نداشتم حتی در دوران کودکی. شیفته لوکا بودم، آنقدر بزرگ نبودم که بفهمم احساسات با افزایش سن میتونه عمیقتر بشه. نمیتونستم که باور کنم جفت روحت رو از دست بدی و بعد دوباره برگشتنش به زندگیت، کلمه "آرامش" رو بسیار ساده میکنه، چون واقعیت اینکه تکههای قلبت دوباره به هم چسبیدن غیرقابل توصیف بود.
👍 15❤ 7🔥 2
25200
Repost from N/a
141
گفتم: «این تنها راهیه که میتونم بفهمم چه خبره.» من ازش نمی ترسم. اون به من صدمه نمیزنه. در حالی که نگاهش روی من سینههام که کمی مشخص بود میدوید، گفتم: «و من گوش نایستادم.»
«نه؟» اون پرسید، سرش رو پایین اورد تا زبانش رو روی نوک سینه ام بکشه، حسش مستقیماً به کلیتم رسید.
گفتم: «نه»، در حالی که احساس میکردم چنگش کمی راحت شده، نگاه کردم که به کنار تختش خم شد، کشوی میز خواب رو باز کرد و خنجر رو داخلش انداخت قبل از اینکه تمام توجهش رو به من برگردونه، الان چشماش تحریک شده و مردمک هاش گشاد شدن.
«فکر میکردم فقط باید برای بچهمون محافظ توی خونه نصب کنم، اما الان برای همسرم هم باید نصب کنم؟ اون خنجر اسباب بازی نیست عزیزم.»
«خودم میدونم.»
«پس میدونی که نباید باهاش بازی کرد.»
«من باهاش بازی نمی کردم. و تو هم بازی نمیکردی.»
خم شد تا دندانهاش رو روی همون نوک سینهام بذاره، و من چشمام رو بستم و بدنم رو به سمتش قوس دادم. اون گفت: «اشتباه نکن.» و مچهای دستم رو رها کرد تا دستش رو بین پاهام ببره. «اینجور دستکاریها برام مهم نیست.» پاهام رو باز کرد و لباس خوابم رو بالا زد. «من هرگز از کردن زنم خسته نمیشم.»
من رو لیس میزد.
🔥 13❤ 9👍 3
24000
Repost from N/a
140
«صبر؟»
«من دوباره نمی پرسم.»
«نه.»
«منطقی باش.»
«مگه تو منطقی هستی؟»
میتونم بهش بگم که کولت به من چه گفت؟ مارکو به من کمک می کرد؟ اون رو نگه میداشت تا زمانی که اون رو وادار کنم تا منطقی فکر کنه؟
قیافه اش تغییر کرد، بدنش کمی شل شد و لبخند کجی زد. «دیشب منو دستکاری کردی.»
«من نذاشتم ادم بکشی. به من بگو اگر این کار رو انجام می دادی امروز صبح به من چی می گفتی.»
«میخوای بدونی در مورد کشتن پدرت بهت دروغ میگم؟ در مورد گرفتن انتقامم که حق منه؟»
به طرز دردناکی صادق بود. حقیقت جنبه های بسیاری داره. و باور داشتن به حقیقتی که فقط خودش بهش معتقدی بیش از حد خطرناکه.
«من…» خواستم حرف بزنم و انتظار ندارم به این سرعت حرکت کنه. مچ دستم رو که چاقو دستم بود گرفت و فشار داد تا انگشتام باز شدن و خنجر رو از من گرفت. انتظار نداشتم که منو روی کمرم بخوابونه و روی پاهام بشینه، در حالی که دستام رو دو طرفم گرفته بود غلاف چاقو به دستم فشار میاورد. اون روی من بود و صورتش جدی شده بود.
«دیگه حق نداری جلوی در اتاق کار من گوش وایسی.»
❤ 14👍 7
25100
Repost from رمان های پرستش معین 🔞
فایل رمان رایگان جدید حاضر شد😍
🔖دیوانگی لرد ایان مکنزی
🖌نویسنده: جنیفر اشلی
🖊 مترجم: پرستش معین
🌟امتیاز گودریدز: 4.5
✔️ژانر: عاشقانه، تاریخی، ماجراجویی، سلطنتی اسکاتلندی، بزرگسال
توسط نویسنده پرفروش یو اس ای تودی
وبلاگ مترجم
http://parasteshmoein.blogfa.com
ایدی ادمین
@Parasteshmoein
📌خلاصه:
خانواده مکنزی را ملاقات کنید. ثروتمند، قدرتمند، هولناک و غیرعادی. جوانترین عضو خانواده ایان که به مکنزی دیوانه معروف است بیشتر ایام جوانی خود را در یک تیمارستان گذرانده و همه موافق هستند که او یقیناً غیرعادی است. اون همچنین خوشتیپ و جذاب است.
بث اکرلی بیوه اخیرا ثروتمند شده. او زندگی پر از دردسری داشته، پدری معتاد به الکل که آنها را به خانه های کارگری میبرد و مادری ضعیف و فرتوت که باید تا زمان مرگش از او پرستاری می کرد، پیرزنی بداخلاق و ایرادگیر که ندیمه اش بود. نه، او می خواهد پولش را بگیرد و آرامش پیدا کند، سفر کند، هنر بیاموزد، آرام بگیرد و ازدواج کوتاه اما شادش را با همسر مرحومش با علاقه به یاد بیاورد.
و سپس ایان مکنزی تصمیم می گیرد که بث را می خواهد.
❤ 4
16600
Repost from N/a
یک لیست زیبا از بهترین رمان های تلگرام😝🌙👌
مدت اعتبار لینک ها کوتاه است و فقط تا پایان امروز شنبه اعتبار دارد🌸
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓پایان مرده
https://t.me/+70E7vZbcn-A0MzBk
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓مبانی عشق
https://t.me/+SH-ixjn7FgH8N3Nm
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓طنین تنهایی
https://t.me/+DOpg031gak44Mjc0
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓کولتی
https://t.me/+sngV7eeudrFmMDM0
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓وحشی و آزاد
https://t.me/+GQ13rt2zXWdiMDM8
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓تاتو
https://t.me/mamichkamaria
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓شاهدخت پولادین
https://t.me/mamichkatranslate
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓عشق پیچیده
https://t.me/+ePvueTf742BlNDlk
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓دکتر استنتون
https://t.me/+jyZQgBOsexQ5NGFk
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓مجموعه محفل
https://t.me/+iZicLHK2CUc5MzVk
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓متعلق به تو
https://t.me/+BJ6ZaBiUrzc0MjE0
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓دیوانگی لرد ایان مکنزی
https://t.me/+HCuftj8WqTA4NGZk
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
👍 1
9000
Repost from N/a
323
ریز با شنیدم اسم قدیمیاش به چشمای من خیره شد، و وقتی دوباره به سرژ نگاه کرد، دیدم که خاطراتش دارن برمیگردن. ماهیچههای منقبضش شل شدن و نفس سختی از دهانش بیرون داد.
«سرژ،» اون به آرامی گفت. سرژ.» ریز اسمش رو روی زبانش اورد، و همانطور که به سرژ نگاه کردم، صورتش رنگ پریده بود و با تعجب بهم نگاه کرد. میدونستم که کم کم داره حرفام رو باور میکنه.
یک بار دیگه دست ریز رو گرفتم، اون رو به سمت سرژ بردم، که نمیتونست چشمش رو از مبارز من، عشق از دست رفته من برداره.
سلام کردم: «سرژ» و ریز یخ کرد، سرش پایین انداخت و کلاهش تمام صورتش رو پوشوند.
سرژ ساکت بود.
با نگاه کردن به ریز، گفتم: «ریز، کلاهت رو عقب بکش.»
ریز برای چند ثانیه طولانی تکان نخورد، اما در نهایت دستش رو بلند کرد و کاپوتش رو عقب کشید، چشماش به آرامی بالا اومد و به سرژ خیره شد.
❤ 16👍 6😢 3
42100
Repost from N/a
324
چشمای سرژ روی ریز میچرخید و ارزیابیش میکرد.
«سرگئی؟» ریز گفت، و سرژ با شنیدن اسم کاملش از زبان ریز بیشتر حیرت زده شد. اون با ناباوری به من نگاه کرد، درست همانطور که ریز گفت: «من... من تو رو یادمه.»
ریز دستم رو گرفت و روی لبهاش فشار داد، این کارش تقریبا باعث شد از خوشحالی به زانو دربیام.
«تو میخوا: من و کیسا رو به مدرسه ببری... و به ساحل؟»
سرژ جواب داد: «اره.» و من گرفتگی گلوش رو شنیدم و اشک رو در چشماش دیدم. «عیسی مسیح! تویی! متفاوت به نظر میرسی، اما… اره، خودتی.»
«بهت گفتم که پیداش کردم. گفتم اون پیشمون برمیگرده،» گفتم، و سرژ حیرت زده سرش رو تکان داد.
«ما فکر میکردیم تو مردی. به ما گفتن توی تصادف مردی.»
❤ 23😢 9👍 6
46200