قصه فروش؛
به جانهای رواٰن در خیابان نگاه کردم؛ به چشمهای مغموم و تنهای خسته هر کداٰم قصهای داشتند… شاید تو را هم بینِ عابرها دیده باشم! . . . . آدمیزاٰد، نویسنده میم سادات هاشمی . لطفاً کپی نکنید؛ فقط فورواٰرد . . روزنگاٰر: @mimsani
Mostrar más7 194
Suscriptores
+724 horas
+97 días
-14630 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
خیاٰل کن..
آفتاب در آسمان پخش شده اما لای داغیِ هوا دیگر دلی نمیسوزد! نمِ دستهاٰی کوچک وقتی مشتها پیاله میشوند و تکههای فرات را سمت هم میریزند، زنده شدن پاهاٰی بیجان وقتی به خط شریعه میرسند، پُر شدنِ سینه و ریههای تاول خورده با خنکیِ بوی آب، همه اینها یعنی طبل پایانِ جنگ را به پاسِ پیروزیِ حسین «ع» زدند. حالاٰ زنها دامن پشتِ زانو جمع میکنند تا لبِ فرات بنشینند و عطش از دست و صورتشان بگیرند. سه روز. سه روز بیآب ماندن، بند بندِ انگشتان، شانهها، سینه و زانوها و حتیٰ چشمها را تشنه میکند.
خیاٰل کن..
عباس «ع» مقابلِ وسعتِ آفتاب ایستاده تا زینب «س» در سایهی بلندش، با رطوبتِ دست، خاک از معجر و چادرش پاک کند. حسین «ع» دستارِ خُنک از آب را زیرِ گلو و کاکلِ تُنُکِ علی «ع» میکشد و او را با ملحفهی دورش از بغلِ رباب میگیرد. بعد اشاره میکند رباب پنهان و دور از نگاه برادر و اقوامِ شویَش قدری جلباب باز کند تا حسین «ع» دستِ مرطوب و سردش را روی گردن و زیرِ موهایش بکشد. چهرهی رباب باز میشود و با لبخندِ دندانیاش یکبار دیگر طبلِ پیروزی در دلِ حسین «ع» میکوبند…
خیاٰل کن..
خیاٰل کن پهنهی صحرا هرگز ندای:«یا قَومِ ، إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذَا الطِّفلَ.» را نشنیده. خیال کن امام «ع»، علتِ بنای هفت آسمان، به احدی رو نزده، خیاٰل کن عمود خیمه برپاست و صدایِ ریز و زنگدارِ بر هم لغزیدنِ دستبند و النگو به دستِ زنان وقتی کف میزنند تا کودکان در سایه خیمه برقصند؛ میانِ شعرخواندن عبدالله «ع» و هلهله سکینه «س» گم میشود. خیاٰل کن :«عباس راٰح.» افسانه است. او همینجاست و رقیه «س» روی پایش خوابیده…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
بالٰانشین.
بالاٰ نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. از دنیا سه بهارش را دیده و اغراق نبود اگر میگفتند از آن سه بهار، دو نوبتش را بر دوشِ عباٰس «ع» گذرانده. سرِ تاب دادنش در آغوشِ سجاد «ع» یا شانه زدنِ زلفش به دستِ علی اکبر «ع» رقابتی برادرانه بود. آخر هم حسین «ع» سر میرسید و همانطور که میگفت: «نازِ دختر کشیدن را فقط پدرش میداند..» روی کنده زانو مینشست، دو دست را چون دو درخت، چون دو سپر، چون دو مَلَکِ نگهبان دورِ جثهی دردانه میگرفت و باغِ کوچکِ یاس را در آغوش میکشید.
بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. دست به دست، از سینهی زینب «س» جدا میشد و به دامن رباب میرسید. بندهای نعلین چرمیِ کوچکش را به نوبت سکینه «س» و لیلا دورِ پاهایش کیپ میکردند و میگفتند:« در حیاط میدوی احتیاط کن…»
بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه! تا آنکه فصلِ آشنایی رسید؛ ماه بر بالای دیوار نشست و بلبل خرما شهادتین خواند. نعلینهایش چند منزل آن سوتر از خرابه گم شد و آتش زلفِ معطر به دستهای علی اکبر «ع» را چید. طبقی آوردند، پوشیده با حریر و ابریشم که از آن بوی خاکستر و شوریِ خون به مشام میزد. سرخ بود اما سرخی از آنِ ابریشم نبود. دست بُرد و پردهی افتاده بر طبق را کنار زد.
دست برد و حسین «ع» را مرتب کرد، دست برد و شکستگی را بند زد، دست برد و شنِ بیابان را از دندان و دهان پاک کرد، دست برد و با خار و خاک و خاشاک آشنا شد. دست برد و نازِ پدر را خرید، دست برد و دو دست را چون دو ساقهی نحیف، چون دو مَلِکِ نگهبانِ کوچک دورِ باقی ماندهی پدر کشید، دست برد و سَرِ حق را به سینهی ترسیدهاش چسباند، دست برد و با خاک عجین شد، دست برد و در میانِ خاک تپید. دست برد و از خاک پرید..
بالا نشین بود بلاخره..
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
بالاٰ نشین بود؛ با خاٰر و خاک و خاشاک غریبه. از دنیا سه بهارش را دیده و اغراق نبود اگر میگفتند از آن سه بهار، دو نوبتش را بر دوشِ عباٰس «ع» گذرانده. سرِ تاب دادنش در آغوشِ سجاد «ع» یا شانه زدنِ زلفش به دستِ علی اکبر «ع» رقابتی برادرانه بود. آخر هم حسین «ع» سر میرسید و همانطور که میگفت: «نازِ دختر کشیدن را فقط پدرش میداند..» روی کنده زانو مینشست، دو دست را چون دو درخت، چون دو سپر، چون دو مَلَکِ نگهبان دورِ جثهی دردانه میگرفت و باغِ کوچکِ یاس را در آغوش میکشید.
بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. دست به دست، از سینهی زینب «س» جدا میشد و به دامن رباب میرسید. بندهای نعلین چرمیِ کوچکش را به نوبت سکینه «س» و لیلا دورِ پاهایش کیپ میکردند و میگفتند:« در حیاط میدوی احتیاط کن…»
بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه! تا آنکه فصلِ آشنایی رسید؛ ماه بر بالای دیوار نشست و بلبل خرما شهادتین خواند. نعلینهایش چند منزل آن سوتر از خرابه گم شد و آتش زلفِ معطر به دستهای علی اکبر «ع» را چید. طبقی آوردند، پوشیده با حریر و ابریشم که از آن بوی خاکستر و شوریِ خون به مشام میزد. سرخ بود اما سرخی از آنِ ابریشم نبود. دست بُرد و پردهی افتاده بر طبق را کنار زد.
دست برد و حسین «ع» را مرتب کرد، دست برد و شکستگی را بند زد، دست برد و شنِ بیابان را از دندان و دهان پاک کرد، دست برد و با خار و خاک و خاشاک آشنا شد. دست برد و نازِ پدر را خرید، دست برد و دو دست را چون دو ساقهی نحیف، چون دو مَلِکِ نگهبانِ کوچک دورِ باقی ماندهی پدر کشید، دست برد و سَرِ حق را به سینهی ترسیدهاش چسباند، دست برد و با خاک عجین شد، دست برد و در میانِ خاک تپید. دست برد و از خاک پرید..
بالا نشین بود بلاخره..
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
راٰننده با صدای زیر و زنانه، چیزهاٰیی در تلفنِ شکستهاش میگفت که نمیشنیدم. آسمان گلبهی بود و گرفته، با یک مشت ابر که فکر کردم کاش ببارند تا من با همین بهانه شیشه را پایین بکشم و اشکهای گرفتار، پشتِ پلکهایم را، به نرمیِ باران بسپارم. باران مهربان بود. گریه مقابلش ترس نداشت. میشُد بدون قضاوت بینِ دستهایش سُرید و تمام شد.. یادم آمد این روزها جای خالیِ دو دستِ نگران در زندگیام، میخورد به قلبم. دقیقه ای بعد نَمی، روی پنجرههای کثیف نشست و رعد و برق زد. انگار که خداٰ خواسته باشد موقتاً دو دست بمن قرض بدهد!
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
اندوهِ هزاٰر ساله؛.mp37.59 MB
گلدانهاٰ را آب داد، پلوی دودی دم گذاشت، غبار و لکهها را از آینه میز آرایش پاک کرد اما گذاشت «دوستت دارم»ی که ماهها پیش با ماتیک سرخابیاش نوشته بود باقی بماند. لباسهایی که بوی سافتلن طلایی میدادند را با حوصله تا کرد و در کشوهای گردوییِ جهازش چید. زیر لب روزهایی را شمرد که در این خانه خندیده بود، رقصیده بود، منتظر مانده بود تا «او» از سرِکار برگردد. خسته، زار، عرقکرده و خیس، با رویِ باز یا عبوس فرقی نمیکرد. آن روزها تنها همین مهم بود که «مَردش» هرطور شده شب به خانه برگردد.
ملحفهی نرم و مخملی را روی تخت دونفره کشید و با پنجه به جان بالشتهای پمبهای افتاد تا مرتبشان کند. فکر کرد؛ «مرد» چطور؟ آیا هرگز هم به قدرِ او، انتظارِ به خانه برگشتن را کشیده؟ ذوق داشته؟ دلتنگی پوستش را قلقک داده؟ دو بالشت را کنار هم گذاشت. و نگاهی به تختِ خالی کرد. با قدمهای سبک سراغ برگه یادداشتِ سفید و خودکاری که کنار تلفن بیسیم گذاشته بود رفت.
چندباری حرفهایش را جوید و تا سر زبان و انگشتهایش آورد. خواست برای «مرد» از خودش و خرده امیدهایی که قرار است در لابهلای تک تک وسایل خانه بماند بنویسد. از «ایکاشها»، از «زنانگیِ» گم شده، از تمام دفعاتی که فقط میخواست «شنیده» شود. دستهایش لرزید. عُق زد. گریهاش آمد. برگهی سفید را همانجا رها کرد. بعد بدون آنکه چمدانی بردارد سمت در خزید، نگاهش را دور تا دورِ خانه کشید. همه چیز برای «رفتنش» مرتب و آماده بود…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
آخی چقدر آدم ازینجا ناامید شدن رفتن…
عیب نداره
من برای اونیکه امیدوار بود برگردم مینویسم.
راستی سلام…🫀✨
کاش در دنیایی که عمر هرچیز
با رسیدن به آن تمام میشود
یا دوستم نداشته باشی
یا برای عادتِ پس از وصال
چارهای بیندیشی!
هیچ چیز دردناکتر از
سردیِ شعله
پس از روشن شدنش
و فراموش شدن
بعد از گرفتاری نیست!
من از آنکه
به گرمی دستانت خو بگیرم
و بعد تو یک روز زمستانی،
من را میانِ برفِ فاصله
و روزمردگی رها کنی؛
واهمه دارم…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
نوشتن براٰی من یکجور عبادت است.
احتیاج به حضور قلب دارد.
شاهرخمسکوب.
Photo unavailableShow in Telegram
کاٰش زندگی
روزهای خوشش را بردارد
بیاورد پایِ میز!
تا در عوضِ چند صبحِ بیدلهره،
آغوشهای شب هنگام،
همه عمرم را وسط بگذارم!
هرچه دارم را بدهم
تا چند صباحی خوشی بخرم…
این زندگیِ نکبتِ درازِ ساکتِ
خالی از بوسیدن
و بوسیده شدن را
میخواهم چه کار؟
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.