cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🍃 رمانهای جذاب 🍃

رمان های جذاب و عاشقانه

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
338
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

🔴تپلیا این کانالو از دست ندین👌 🇹🇷اجناس جدید ترکیه رسید🇹🇷🇹🇷 🌹🍃مانتو و تونیک و تیشرت 😳از 36 تا سایز 74 💃💃خوش تیپی بدون مرز سایز👌 🔴با مجوز دولتی و 4 سال سابقه👇 https://t.me/joinchat/AAAAAD6C0fpR1DhOAIdFWA 👑سفارش @Hasan_safarkhanlou
Mostrar todo...
🎈 #هوسی_قدیمی #قسمت_صدوهشتاد_وچهار یهو فهمیدم چی گفتم! سرخ شدم و سرمو انداختم زیر، باربد هم دستاشو از دو طرف روی پشتی کاناپه دراز کرد، سرشو فرستاد عقب و قهقهه زد … سریع ازش فاصله گرفتم و خودمو مشغول دید زدن آپارتمان نقلی باربد نشون دادم. آپارتمان توی طبقه هفتم یک مجتمع دوازده طبقه ای قرار داشت. دو خوابه بود و جمع و جور. کوچیک بودنش تو ذوقم زده بود، اما به خودم تلقین کردم که خیلی زود عادت می کنم و عاشق اونجا می شم … نمی توانستم انتظار بیشتر از این از باربد داشته باشم. خیلی ها همین رو هم نداشتن. به سمت اتاق خوابای نقلی رفتم و سرک کشیدم، تخت دونفره و کنسولی که توی اتاق گذاشته بودن اینقدر فضا رو اشغال کرده بود که دیگه جا نبود تکون بخوری … اون یکی اتاق هم متعلق به کار باربد و نقشه کشی بود … یه سرکی هم به آشپزخونه اپن و حموم دستشویی کشیدم … داشتم سر خوش کابینت ها رو یکی یکی باز می کردم که صدای باربد از جا پروندم: - بسه دیگه. با گیجی گفتم: - چی بسه؟ اومد به طرفم ، جلوم ایستاد … زل زد توی صورتم، آب دهنش رو که قورت داد سیب گلوش بالا پایین شد، آروم گفت: - من خوابم گرفته. استرس افتاد به جونم … یه لحظه حس کردم با وجود همه آمادگی هایی که مامان و خاله بهم داده بودن، کم آوردم و دارم از ترس پس می افتم. به زور خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم: - خوب … تو برو بخواب … من می خوام اینجاها رو نگاه کنم. دست داغش گونه ام رو می سوزند، لبخندی بهم زد، یه لحظه خم شد و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم خودمو روی هوا دیدم، جیغی که نا خودآگاه از دهنم خارج شد باعث خنده باربد شد … قلبم داشت توی دهنم می کوبید و دوست داشتم هر طور شده باربد رو متوقف کنم … باربد کمرمو توی دستاش فشار داد و گفت: - شیطون من! کجای دنیا دیدی که داماد شب عروسی زودتر از عروس بره بخوابه؟ شرمزده سرمو توی سینه اش قایم کردم و گفتم: - باربد، جان من … در اتاق خواب رو با پاش باز کرد، رفت توی اتاق و منو گذاشت لب تخت، در همون حالت گفت: - باربد بی باربد خانم خجالتی نشست کنارم، دستشو کشید زیر چونه م و آروم سرشو خم کرد، بازم لاله گوشم رو بوسید و باز من داغ شدم ، با هزار زور خجالت رو کنار گذاشته و گفتم: - میشه امشب بیخیال بشی؟ باربد سرشو کنار کشید، لبخند آرامش بخشی که روی لبهاش بود آرومم می کرد. استرس رو ازم می گرفت … دستشو آورد جلو و انگشت اشاره اش رو روی لبام گذاشت. دست دیگه اش رو برد سمت کرواتش، گره اش رو شل کرد و آروم گفت: - امکان نداره عروسکم … با شرم گفتم: - باربد … من … من خجالت … کرواتش رو در آورد و انداخت روی کنسول … خودشو یه کم کشید به سمت و آغوشش رو به روم باز کرد … بی اراده خزیدم توی بغلش و سرم رو گذاشتم توی سینه خوش بوش … عطر تلخش رو دوست داشتم … بلند نفس کشیدم … شاید حدود دو سه دقیقه به همون حالت موندیم، باربد نرم نرم مشغول باز کردم موهام بود و من سرمو بیشتر به سینه اش فشار می دادم. کم کم همه موهامو از شر گیره سرها نجات داد و آبشار حنایی رو دورم ریخت … دستی روی سرم کشید، با دو دست صورتم رو از سینه اش فاصله داد، خم شد روی صوتم و آروم پیشونیمو بوسید … با لذت چشمامو بستم … بوسه بعدی رو روی گونه ام زد و بعدی رو روی چشمام … با هر بوسه اش برای بعدی مشتاق تر می شدم … حسابی به آرامش رسیده بودم … باربد خیلی خوب می دونست چه جوری یه جوجه لرزون رو توی بغلش آروم کنه … وقتی با عطش سرم رو بالا گرفتم فهمید موفق شده و با هیجان ولی نرم این بار لبهامو نشونه رفت … * * * * * * صبح با صدای آب از خواب بیدار شدم. باربد حمام بود و صدا از توی حمام میومد. بدنم کاملاً بی حس بود و حوصله بلند شدن نداشتم. غلتی زدم و پتو رو دور خودم پیچیدم. صدای باربد از توی حمام بلند شد: - خانمی بیدار شدی یا نه؟ به زور چشمامو باز کردم. خمیازه ای کشیدم و نگاهی به ساعتی که روبروم به دیوار نصب شده بود، انداختم. ساعت ده بود. یهو با عجله از جا بلند شدم، کمرم تیر کشید. دستمو به کمرم گرفت و زیر لب گفتم: - آخ … باز صدای باربد بلند شد: - عزیزم … بیدار شو نزدیک ظهره! 🍃 @Attractive_novels 🍃
Mostrar todo...
🌹زیبایی حق شماست و کیفیت محصول وظیفه ما 🌹 ✨درمان لک کک و مک آفتاب زدگی ✨درمان جوش جای جوش و منافذ باز پوست ✨تنگ کننده واژن،رفع عفونت و بوی بد واژن 🌹بدو بیا جا نمونی 🌹👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAErGsPkmy06ML5QHnA
Mostrar todo...
❌خانم ها اگر همسرتون گوشیو چک نمیکنه حتما عضو بشید 😱👇 https://t.me/joinchat/DB2JcUFuykbACpYzVcatuQ
Mostrar todo...
⭕️ و حالا کامل ترین چالش "لاغری" به علت درخواست بالای شما عزیزان❗️ (زیر نظر مستقیم تیم سلامتی دکتر هوشیاری) ✅هیچ هزینه ای بابت مشاوره و یا حمایت دریافت نمیشه.🤩🌹 #ظرفیت_محدود ✅ ارسال سن؛قد؛وزن؛شماره تماس به آیدی مشاور جهت دریافت تایم مشاوره👇) @mr_hooshyari لینک چالشکده: https://t.me/joinchat/DB2JcUFuykbACpYzVcatuQ
Mostrar todo...
🎈 #هوسی_قدیمی #قسمت_صدوهشتاد_وسه چشمامو باز کردم، لبخند خسته ای به صورت ناراحتش زدم و گفتم: - نه از چی؟ - چه می دونم. نکنه مامان یا مهستی حرفی بهت زدن؟ آره؟ خنده ام گرفت و گفتم: - نه بابا بنده خداها از گل کمتر به من نگفتن. دستشو گذاشت روی پیشونیم … آروم نوازشم کرد و گفت: - پس چت شده عزیزم، تو الان باید خوشحال باشی و پر از انرژی مثل من که روی پا بند نیستم! چرا اینقدر حالت خرابه!؟ داری نگرانم می کنی! با کلافگی گفتم: - گفتم که فقط خسته ام و نیاز به آرامش دارم. باربد از تند حرف زدنم ناراحت شد و گفت: - خیلی خب! من دیگه هیچی نمیگم ، شما به استراحتت برس … عصبانی شدم و با خشم گفتم: - باربد تو چرا همه چیزو بد برداشت می کنی؟ واقعاً که خیلی منفی گرایی! باربد در حالی که چتری های بلند را از روی صورتم کنار می زد، با لبخند گفت: - من منفی گرا نیستم عزیزم … تو الآن اعصابت خیلی متشنجه، بهتره هر دو سکوت کنیم! باشه … فقط چشماتو ببند … بعد سرش رو پایین آورد و آروم دو سه بار پشت سر هم لاله گوشم رو بوسید، همه استرسم پر زد … با بوسه اول شوکه شدم، با بوسه دوم بی اراده ملافه تختم رو چنگ زدم و با بوسه سوم داغ شدم. بوسه چهارم رو که زد خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد و باربد سریع ازم فاصله گرفت … گوش ها و گونه خودش هم سرخ شده بود. نفسم رو فوت کردم و نشستم. رضا با یک لیوان آب و قرص داخل شد و گفت: - پاشو پاشو ناز نازی خانم که همه دارن سراغتو می گیرن. پاشو اینو بخور تا بریم بیرون. الآن دیگه کم کم باید بریم خونه باربد اینا. حسابی بدنم داغ شده بود و اصلا یادم رفته بود حال نداشتم. با این وجود قرص رو از دست رضا گرفتم و با یه قلوپ آب فرستادمش پایین … نگاه باربد روی من هنوزم پر از عطش خواستن و تمنا و شیطنت بود… سعی کردم نگاش نکنم، وقتی شرمم رو دید خنده اش گرفت. اما جلوی رضا خودشو کنترل کرد. به کمک رضا و باربد به جشن برگشتم. حالم خیلی بهتر شده بود. باربد حسابی حواسمو پرت کرده بود … ساعت هفت بود که همه به سمت باغ آقای شفیعی روان شدیم. تا آخر شب همه اش رقص بود و رقص بود و رقص … باربد عاشق رقص من شده بود و با اینکه خودش خیلی هم ایرانی رقصیدن رو بلد نبود اما مجبورم می کرد پا به پاش با همه آهنگا برقصم. ساعت دوازده شب بالاخره شام سرو شد. اما بعد از اون بازم جشن ادامه داشت و بزن بکوب تا ساعت دو طول کشید … نوبت عروس کشون که رسید بی توجه به اینکه عروسم خودم هم توی ماشین شیطنت می کردم و داد باربد رو در می آوردم. اون ازم می خواست سنگین تر رفتار کنم و من سر به سرش می ذاشتم … می دونم دیوونگی هامو دوست داره … چون دعوام می کرد اما توی نگاهش لذت از شیطنت من هم موج می زد … همه ما رو تا جلوی آپارتمان باربد که تا اون لحظه اجازه نداده بود ببینمش بدرقه کردن. خیلی زود و سریع همه خداحافظی کردن و به خونه هاشون رفتن … فقط موندن خونواده هامون … بابا و بابای باربد ما رو دست به دست دادن و ما وسط اشک و آه مامانامون و زیر دعای خیرشون وارد دنیای جدید خودمون شدیم. خونه باربد بیش از اندازه نقلی و جمع و جور بود وقتی ازش پرسیدم ، گفت کل آپارتمان هشتاد متره … برام خیلی سخت بود توی یه خونه هشتاد متری زندگی کنم! منی که اتاقم بیشتر چهل متر بود! اما به روی خودم نیاوردم … زندگی متاهلی خیلی فرقا با زندگی خونه بابا داره … اون لحظه به این نتیجه رسیدم که اینا همه اش شعاره که میگن ازدواج می کنیم که خونه شوهر راحت تر باشیم، وگرنه خونه بابامون مگه چشه؟! حقیقت اکثر مواقع اینطوریه که خونه شوهر چند پله کمتر از خونه باباست … باربد خودش جهیزیه منو دیزاین کرده بود و الحق که گل کاشته بود. محو تماشای خونه بودم که باربد گفت: - وقت واسه تماشای اینجا زیاده. - ولی باربد من تا حالا خونه تو رو ندیده بودم. خیلی بدجنسی که نذاشتی زودتر بیام اینجا … کنارم ایستاد نگاهی به در و دکور لوکس خونه انداخت و گفت: - این خونه رو خیلی وقت بود که خریده بودم، ولی می خواستم که تو اینجا رو برای اولین بار شب عروسیمون ببینی. دوست داشتم سورپرایزت کنم بانوی من … خندیدم و با چشمای گرد شده دوباره گفتم: - خیلی بدجنسی! او هم خندید و گفت: - من همین جا روی کاناپه می شینم، پنج دقیقه وقت داری همه جا رو دید بزنی … بی حواس گفتم: - فقط پنج دقیقه؟ چی کارم داری مگه بعدش؟ چشمای باربد پر از شیطنت شد، خندید و گفت: - می خوام واست قصه بگم بخوابونمت … —---— 🍃 @beautiful_method 🍃
Mostrar todo...
💫🔮 فال کامل آینده به همراه مشاوره از تمام اتفاقات آینده خود باخبر شوید ☄😍 #ازدواج ،کار و مسائل #مالی، #عشق و #خیانت و ... هر اتفاقی که در آینده دور و نزدیک برای شما رخ خواهد داد 🔮💫⚡️ اگر میخواهید فال واقعی بگیرید کلیک کنید 👇 https://telegram.me/joinchat/AAAAAD7d7MupT-n7vRLhRg سفری به آینده 😍👈🏻 @Ranaa1366
Mostrar todo...