cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رمان: سرزمین جِنیوا🌒

سرزمین جِنیوا به قلم: «رومینا قهرمانی» سلام رومینا قهرمانی هستم 😉 لینک زیر رو لمس کن و هر انتقادی که نسبت به من داری یا حرفی که تو دلت هست رو با خیال راحت بنویس و بفرست. https://telegram.me/HarfBeManBot?start=OTE5ODA4MzAy

Mostrar más
Irán211 459El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
438
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

رفقا نمی خواین نظری بدین؟
Mostrar todo...
پارت جدید تقدیم نگاه نابتون😘
Mostrar todo...
تا به حال حتی نتوانسته بود، گروه به ظاهر شکست خورده ی آزادی را نابود کند. یک گروه مسخره با رویاهای خیالی! هزاران هزار طعنه و ریشخند، ممکن بود از همین مردم عامی و عقب مانده بشنود. مردمی که چون کفتارهای بی صفت، تنها در انتظار دریدن طعمه هایشان بودند. از سوی دیگر، اطمینان داشت که اگر کاری را که هیوا از او خواسته بود؛ انجام ندهد، عشق و محبت او را برای همیشه از دست خواهد داد. او هر چه بیشتر فکر کرد و خود را به هر دری که زد، دید چاره ی دیگری ندارد و باید خواسته ی هیوا را عملی کند، حتی اگر برایش گران تمام شود.
Mostrar todo...
و حالا در اولین دیدار، رویا توانسته بود؛ قدرت امید را در دلش زنده کند. او مصمم بود، که تقاص خون پدربزرگ قهرمان و عذاب های مادربزرگ مظلومش را از آن بی همه چیزها بگیرد. او می خواست تا پای جان در برابر دشمنان مقاومت کند، بدون این که اعتراضی به دنیا داشته باشد. هر چه نباشد، او نوه ی طوفان و حلما بود. استوره ی زندگی خیلی ها... معلوم نبود که دست سرنوشت با او چه خواهد کرد؟ اما او تصمیمش را گرفته بود و می دانست که هیچ چیز قدرت شکست دادنش را ندارد. رویا آن قدر غرق در افکارش بود، که با صدای تقه ای که به در خورد، به خود آمد. پرستاری سفید پوش با گارز و چسب زخم وارد شد و با لبی خندان گفت: «دختر شجاع ما چطوره؟ نمی دونم این جا چه اتفاقاتی افتاده، اما اون بیرون همه راجع به تو حرف می زنن. منم به عنوان جایزه اومدم سرمتو باز کنم. فکر کنم دیگه حالت کاملا خوب شده باشه.» رویا لبخندی زد و پرسید: «جدی می گین؟ فکر نکنم اونطور که اونا میگن باشه. به هر حال ازتون ممنونم. دستم دیگه خشک شده بود و نمی تونستم تکونش بدم.» پرستار سفید پوش، چشمک شیطنت آمیزی به رویا زد و با احتیاط سرم را از دستش خارج کرد. صورتش زیبا و بدنش میانه بود و خیلی خوب همه ی لباس هایش را با هم هماهنگ کرده بود. رویا به کفش ها و لباس های سفیدش نگاهی انداخت و یاد آن جمله ی معروف افتاد که می گفتند: «پرستارا مثل فرشته های نجات می مونن.» آن ها واقعا شبیه فرشته هایی بودند که تنها فرقشان با فرشته های عالم ملکوت، زمینی بودنشان بود. پرستار با لبخندی وسایل پانسمانش را برداشت و از اتاق خارج شد. رویا تصور کرد شاید علی یا عمو خسرو در موردش چیزی به پرستارها گفته باشند. به هر حال برایش فرقی نمی کرد. کمی دستش را که مثل قطعه هیزمی خشک شده بود؛ مالید و به سرعت از تخت پایین پرید. در این چند ساعت کلی دلش برای دایی آرادش تنگ شده بود. کنارش روی صندلی نشست و دستش را توی دستانش گرفت. به خاطر بیقراری های چند ساعت قبل مسکن های قوی به او تزریق شده و همین باعث شده بود که هیچ درکی از وقایع اطرافش نداشته باشد. باز هم مثل قبل رنگ پریده و مریض به نظر می رسید. خیلی دلش به حال او می سوخت. خواننده ی محبوبی که روزی حسرت خیلی ها را برانگیخته بود، حالا بی جان و ناتوان روی تخت افتاده بود. دیگر خبری از جماعت رنگارنگی که به طمع گرفتن عکس یادگاری یا گرفتن امضا راهش را سد می کردند، نبود. رویا نمی توانست این همه درد و مظلومیت او را تحمل کند. ناگهان بغضش ترکید و شروع به گریه کرد. مدام صحنه ی تلاش او را برای نجاتش به خاطر می آورد که ناتوان روی تخت دست و پا می زد، بدون این که کاری از دستش بر بیاید. مأیوسانه بوسه ای بر دستش زد و با گریه گفت: «دایی شجاعم! می دونم صدامو می شنوی. تو قهرمان زندگی منی. می دونم روزی میرسه که سرپا میشی و از من مراقبت می کنی. تو قدرت های زیادی داری. اون قدر زیاد و پر شکوه که می تونی دنیارو باهاشون زیرو رو کنی. من کنارتم و اونقدر منتظرت می شینم تا سلامتیت رو به دست بیاری. زود بلند شو تا با هم حسابشونو برسیم.» نگاهش به طور اتفاقی به دکمه های رنگی و در جریان دستگاه ها افتاد. چه تکرار رنگ های سرسام آوری بودند! روزی را آرزو کرد که در جایی بیرون از این بیمارستان دلگیر با آراد؛ در حال قدم زدن باشند؛ بدون این که هراسی از موجودات مزاحم داشته باشند. همه در اتاق کنفرانس، گیج و کلافه به یکدیگر نگاه می کردند. اطمینان نداشتند که حدس نیما مبنی بر وجود ارتش آتش زاده ها صحت دارد یا نه؟ آیا آن ها منظور آن تصاویر را به خوبی فهمیده بودند؟ در آن جمع، خسرو تنها کسی بود که هیچ شک و شبهه ای نسبت به این حقایق نداشت و به خوبی می دانست که حدس نیما درست بوده است. گرفتاری جدیدی که بر گرفتاری های سابق اضافه شده بود و هنوز هیچ کس شناختی در موردشان نداشت. آن ها موجودات دست ساز شیطان بودند؛ که قرار بود از آن ها در جنگ علیه مردم بی دفاع و اجنه مظلومی که گناهشان، تنها عدالت خواهی و حمایت از سربازان آزادیخواه بود. شرایط سختی پیش آمده بود و تقریبا همه را در بهت فرو برده بود. هنوز هیچ کس پیشنهادی ارائه نداده بود، اما ناگهان جرقه ای در ذهن فرهاد زده شد: و با خوشحالی، بشکنی در هوا زد و گفت: «فهمیدم. خودشه! امیر می تونه این مشکل رو حل کنه.» نیما که مثل برق گرفته ها شده بود؛ پرسید: « یعنی از پسش برمیاد؟» فرهاد با اطمینان پاسخ داد: «این قضیه خوراک امیره. مطمئنم اون می‌تونه از پس این موضوع بر بیاد.» تارخ به نمایندگی از جمعی که تا آن لحظه سکوت کرده و شنونده ی مکالمه دونفره ی فرهاد و نیما بودند؛ کنجکاو و مشتاق پرسید: «این امیری که ازش حرف می زنید؛ همون پسره مو فرفری نیست؛ که تو گروه آموزش ویژه ای که دوسال قبل داشتیم، شرکت داشت؟»
Mostrar todo...
فرهاد پاسخ داد: «بله استاد! خودشه.» خسرو ‌که امیر نامی را هنوز به خاطر نیاورده بود؛ پرسید: «حالا این امیری که ازش حرف می زنید، چکاره است؟» فرهاد پاسخ داد: «کلا تو کار مهار اجنه و کنترل قدرتهای ماورائیه و به راحتی می‌تونه با اجنه و حتی بالاتر از اونا هم ارتباط برقرار کنه. روی هم رفته بچه ی به درد بخوریه. مخصوصا الان که ما بهش نیاز داریم.» خسرو که با حرفهای فرهاد کمی از اضطراب درونش کاسته شده بود؛ گفت: «بسیار خوب پاشین بریم سراغ این پسره.» تارخ که از شنیدن کلمه ی «بریم» خسرو جا خورده بود؛ گفت: «نه خسرو جان! بذار بچه ها خودشون برن سراغش. تو اینجا بمون. ما حالا حالا ها باهات کار داریم.» خسرو لبخندی به بچه ها زد و گفت: « شرمنده پسرا! ببخشید انگار رفیق نیمه راه شدم؟» نیما چشمکی ریزی به او زد و گفت: « باشه استاد اشکالی نداره. فقط یادتون باشه که تو جای به این خطرناکی، ما رو تنها گذاشتین.» فرهاد که از برخورد نیما خجالت زده شده بود؛ تنه ای به او زد و با لبخند گفت: « نیما شوخی می کنه. حرفاشو جدی نگیرین. ما فورا راهی می شیم و نتیجه رو خیلی زود بهتون اطلاع می دیم.» با بدرقه ی خسرو و دیگران، آن دو از سالن خارج شده و سوار خودرو شان شدند. نیما پرسید: « هنوزم توی اون دخمه زندگی میکنه؟» فرهاد سوئیچ را داخل قفل چرخاند و پاسخ داد: « آره. اون توی همون دخمه ی قدیمیش، توی همون محله ی جن زده‌ زندگی می کنه.» نیما سرش را به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت: «پس با این حساب خیلی راه تا اون جا داریم.» فرهاد پوزخندی زد و گفت: « آره تقریبا سه ساعت و نیم.» نیما کمی کله اش را خاراند و گفت: «پس زود بزن بریم که کلی کار داریم.» فرهاد پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت از آن جا دور شد. ظهیر در حالی که دستانش را به کمرش تکیه داده بود، از بالای ایوان قلعه، به دشت های سرسبز اطراف نگاه می کرد. آسمان آبی چون سقفی نیلگون کوه ها را در بر گرفته بود و صدای قار قار کلاغ ها چون شیپوری مزاحم گوش هایش را آزار می داد. چشمان تیزبین و چروکیده اش را در دورترین نقطه از دشت ثابت نگه داشته بود و داشت به آخرین مکالماتی که با هیوا داشت؛ فکر می کرد. اساسا از این که پیشنهاد هیوا را عملی کند، می ترسید. می دانست که شیطان بدون دلیل و بی هیچ چمداشتی به آن ها کمک نخواهد کرد و احتمال این که باج سبیل بزرگی از آن ها طلب کند، بسیار بود، اما چه می شد کرد؟ قلبش در گرو مهر هیوا بود و نمی توانست پیشنهاد او را رد کند. آهی کشید و با دستان زمخت و قدرتمندش صورت آفتاب سوخته اش را خاراند. اطمینان داشت که هیوا در مورد این قضیه بسیار تدبرکرده است، اما گاهی قدرت طلبی های او به قدری شگفت آور بودند، که ظهیر می پنداشت روزی این بلند پروازی ها سر هر دو را به باد بدهد. صدای برخورد شمشیرهای تمرینی سربازانش که در محوطه مشغول آموزش بودند؛ به گوش می رسید. خیلی احساس خستگی می کرد. بعد از نابودی قلعه اش، خیلی سرخورده و داغون شده بود. ماه ها طول کشید تا بالاخره توانست خود و ارتشش را بازسازی کند. پس از شکست دادن گروه آزادی که با کمک هیوا و یکی از فرماندهان خود فروخته ی تارخ میسر شد؛ ظهیر قسم خورد تا به هیوا برای رسیدن به خواسته هایش، کمک کند. هرچند خواسته های او پایان ناپذیر بود، اما آن عشق کشنده مانع از انجام ندادن خواسته هایش می شد. تمرکز روی پیشنهاد رویا خواب را از چشمانش ربوده بود و حالا بعد از گذشت ساعتها، بی خوابی دیوانه کننده، احساس خستگی می کرد، از این رو ترجیح داد در اتاق شخصی اش کمی استراحت کند. هنوز نمی دانست، چگونه می شود با شیطان کنار آمد. به شدت احساس ضعف می کرد. حتی فکر کردن در مورد ارتباط با شیطان، او را به وحشت می انداخت. او سالها بود که از ابلیس برای مردمش یک قهرمان ساخته بود. قهرمانی ساختگی که در پستوی غارهای تاریک زندگی می کرد، اما ظهیر راست گفته بود؛ زیرا شیطان یک قهرمان در نابودی خوبی ها بود. در ساختن بنای پلیدی ها و زشتی ها یک قهرمان بی نظیر بود. او در آزار مردمان بی گناه، یگانه و در گول زدن انسانها و همه ی موجودات روی زمین و کشاندن آنها به راه های غلط، افسانه بود. در منحرف کردن افکار از زیبایی ها به زشتی ها و در رواج فساد و گناه در بین مردم اسطوره بود. او در همه ی این موارد قهرمانی زبده بود. قهرمانی که تا قیام قیامت وجود داشت و کمتر کسی جرات می کرد در مقابلش قد علم کند. ظهیر به شدت می ترسید. از ابلیس و رو به رو شدن با او و از کاری که هیوا برعهده اش گذاشته بود، می ترسید، اما هر بار حرف هیوا که گفت: «این کار برای شما مثل آب خوردنه.» به یادش می آمد، انگار پتکی برسرش کوبیده می شد. نمی خواست در مقابل معشوقه اش کم بیاورد. او باید در نزد او چون یک قهرمان، جلوه می کرد. اگر این بار نمی توانست خواسته ی او را برآورده کند؛ حتما هیوا و دیگران او را پادشاهی ترسو و بی عرضه می خواندند.
Mostrar todo...
از این قسمت محوطه، عمارت اصلی به وضوح دیده می‌شد. یک ساختمان بزرگ با نمای سنگی قدیمی و پنجره های آهنی بسیار که با حفاظ های سیاه رنگی محکم شده بودند. در مقابل ساختمان پله های سنگی و عریضی به چشم می خورد، که در قسمت زیرینشان جلبک های سبزی روییده بود. خسرو از راه پله های بزرگ بالا رفت و به قسمت ورودی ساختمان رسید. کارت رمز را به جایگاه مخصوص نزدیک کرد. به محض شناسایی، صفحه ی شناسایی مخصوص به اعضاء در روی مانیتور نمایش داده شد. خسرو اسم رمز و سمتش را وارد کرد و در با صدای چیک ضعیفی باز شد. وارد سالن اصلی شد. یک سالن سی متری پوشیده از سرامیک های خاکستری رنگ و درها و دیوارهایی که به رنگ آبی درآمده بودند و پرده های رنگ و رو رفته و کدری که مانع خوبی برای ورود نور خورشید به ساختمان شده بودند، همه و همه باعث شده بود، که ساختمان شبیه به مقر ارتش سری به نظر برسد. دو راه پله ی پیچ در پیچ فلزی که از هر دو سو به اتاق مخصوص تارخ متصل می شدند. فرشید با همان لبخند همیشگی به استقبالش آمد و گفت: «سلام خسرو جان. تارخ خان بالا منتظرته.» خسرو با تکان سر جواب سلامش را داد و گفت: «سلام. ممنون الان می رم پیشش.» با عجله از پله های مارپیچی بالا رفت و به اتاق های کنفرانس که همان اتاق شخصی تارخ بود، رسید. می‌خواست در را بزند، که در اتاق کنفرانس باز شد و چهره ی نگران تارخ در چهار چوبش نمایان شد. دستش را دراز کرد و با خسرو خوش و بشی کرد و گفت: «سلام. بیا اینجا.» خسرو وارد اتاق شد. همه در اتاق کنفرانس جمع شده بودند . فرهاد، نیما، آرش و دو تن از نماینده های دنیای اجنه و در نهایت ، سینا مشاور تارخ . سلام کوتاهی داد و روی یکی از صندلی ها نشست. تارخ هم به سمت صندلی مخصوصش رفت و رویش نشست. سکوت ، جمع را فرا گرفته بود. اما در نهایت تارخ این سکوت را شکست و از خسرو پرسید: «مشکلی پیش اومده؟ چرا درهمی؟» خسرو با کمی مکث پاسخ داد: «لو رفتیم دوستان!» با شنیدن این حرف، همه با تعجب به یک دیگر نگاه کردند. فرهاد با بهت گفت: «منظورتون چیه؟ یعنی چی که لو رفتیم.» خسرو سرش را پایین انداخت و تظاهر کرد که دارد با انگشتانش بازی می کند. نمی دانست این اخبار بد را چگونه به آن ها بگوید؟ دلش را به دریا زد و گفت: «جون رویا و آراد در خطره. اونا پیداشون کردن و دست از سرشون برنمیدارن.» نیما پرسید: «یعنی چی؟ آخه چطوری؟ بعد از این همه در به دری آخرش بندو به آب دادیم؟» خسرو نگذاشت نیما حرفش را تمام کند و با عصبانیت مشتی روی میز کوبید و با فریاد گفت: « الان وقت این حرفاست؟ باید هرچه زودتر عملیات رو شروع کنیم. بهتره با یک راه حل مناسب به نتیجه ی کاملی برسیم.» فرهاد گفت: «اما اینطوری که نمی‌شه. باید بیشتر صبر کنیم.» فرهاد نیز با صدای فریاد خسرو ساکت شد: «دیگه چقدر صبر کنیم؟ این همه صبر کردیم بس نیست؟ به اندازه ی کافی لفتش دادیم. من دیگه نمی‌تونم صبر کنم. اونا جلوی چشمم بچه های طوفانو عذاب میدن. دارن زنده زنده دفنشون می کنن، اونوقت تو میگی صبر کنیم؟» تارخ که تا آن لحظه مراعات حال خسرو را کرده بود گفت: «بسیار خب بهتره یکم خونسردیتو حفظ کنی. منم با نظرت موافقم. بهتره با اعضای گروه رأی گیری کنیم تا همه نظراتشون رو بگن.» تارخ نگاهی به جمع دوستان انداخت و گفت: « هر کس موافق این موضوعه که باید کارمون رو شروع کنیم لطفا دستش رو بالا ببره.» اکثریت نظر مساعدی داشتند. اگر چه در ابتدا نیما و فرهاد موافق این قضیه نبودند؛ اما با شنیدن نگرانی خسرو قانع شدند. طبق نظرسنجی قرار شد طی جلسه ی محرمانه ای تاریخ و روز حمله مشخص شود. شاید آنروز کمی از آلام دل خسرو کم می شد. جلسه خیلی زودتر از آن چیزی که خسرو انتظار داشت، آغاز شد. تمام اعضای اصلی سازمان دور میز اتاق کنفرانس نشسته و منتظر آغاز جلسه توسط تارخ بودند. او وقتی همه را آماده دید، از جایش برخاست و به سمت گوی سفید رنگی که در انتهای اتاق و روی میز بلندی قرار داشت؛ رفت و به آرامی آن را چرخاند. همه با کنجکاوی منتظر کارکرد گوی بودند. تارخ صندلی را نزدیک میز برد و همان جا کنار گوی نشست، تا وقایع احتمالی را که قرار بود گوی نشان دهد؛ بهتر ببیند. گوی کمی چرخید و کم کم سرعتش کم شد. به آرامی نوری جادویی اطرافش را پوشاند و تصاویر تیره و مبهمی آشکار شد. همه ی نگاه ها به سمت گوی دوخته شده بود، تا تصویر ارسالی بهتر رویت شود. در ابتدا طرحی سیاه و سرخ در قابی مستطیل شکل ظاهر شد. هنوز به طور واضح نمی شد فهمید این تصویر چه چیزی را نشان می دهد.تصویر یک بار خاموش و روشن شد و این بار عکسی از یک کاخ بزرگ نمایان شد و تصویر دو فرد که یکی از آن ها زنی زیبا با لباس هایی فاخر بود که با غرور تمام روی صندلی سلطنتی تکیه زده بود؛ و دیگری مردی کم مو با صورتی استخوانی و بدنی قدرتمند، که همراه با لباس رزم بود، آشکار شد. همه با کنجکاوی در حال رصد تصاویر بودند.
Mostrar todo...
ظهیر که از شنیدن این خبر شوکه شده بود گفت: « اوه. حالا پیشنهاد شما چیه؟» هیوا چند قدمی نزدیک تر شد و سرش را نزدیک گوش ظهیر برد و به آرامی جوری که کسی صدایش را نشنود، گفت: «برقراری ارتباط با شیطان بزرگ و پروردگار آتش زاده ها. قربان! بهتره از ارباب درخواست کمک کنیم.» ظهیر که حسابی از شنیدن این پیشنهاد دستپاچه شده بود، با صدایی که سعی داشت لرزشش را پنهان کند، گفت: « اما بانوی من! شما می دونید که این مسأله غیر ممکنه. شیطان بزرگ چنین افتخاری را نصیب هر کسی نمی کنه.» هیوا با لحن دلنشینی گفت: «بله غیرممکنه، اما شما مطمئنا از پس این کار برمیآید فرمانروای توانای من!» ظهیر که از هندونه هایی که هیوا زیر بغلش داده بود، راضی به نظر می رسید، خنده ای کرد و گفت: « اوه البته که از پسش بر میام ملکه ی من! » سپس با صدای بلندی خندید. هیوا با غرور نگاهی گذرا به اطراف کرد و بعد رو به ظهیر گفت: «بیشتر از این وقت با ارزشتون رو نمی‌گیرم سرورم! روز تون خوش.» او تعظیم کوتاهی کرد و خرامان خرامان از تالار خارج شد. دوست داشت هر چه زودتر به اتاقش برگردد و کمی استراحت کند. در دل خیلی خوشحال بود، زیرا چنان خود را در قلب ظهیر جای داده بود، که هر آنچه را که اراده می کرد، در کوتاه ترین زمانی توسط ظهیر برآورده می شد. او در بهترین قسمت زندگی اش قرار داشت، زیرا می توانست خواسته ها و آرزوهایش را به راحتی به دست بیاورد. وقتی وارد اتاقش می شد، به خدمتکارانس دستور داد، تا کسی مزاحمش نشود. روی تختش دراز کشید و اجازه داد آرزوهای رنگارنگ یکی یکی از لا به لای دو پلکش رژه بروند و ناخودآگاه لبخند را بر لبانش بنشانند. آرزوهایی که روزگاری دست نیافتنی بودند، کم کم داشتند حقیقی و دست یافتنی می شدند. ظهیر چون سکوی پرشی بود که می توانست هیوا را به اوج موفقیت برساند. همیشه وقتی که خود را در آیینه نگاه می کرد؛ از آرزوهای محال با خود حرف می زد. آن چشمان رنگی و پر غرور چنان براندازش می کردند؛ که گویی مالک تمام دارایی های او هستند. هیوا اطمینان داشت که این چشمان پر توقع، روزی او را به قعر نیستی و نابودی می کشانند، یا این که او را به رفیع ترین مرتبه های موفقیت پرتاب می کنند. او با ذهنی پر آشوب پلک ها را روی هم گذاشت و خوابید تا شاید بتواند در دنیای لایتناهی شگفتی ها، شناور باشد. در میان خواب و رویا دوباره صحنه ی انفجار مهیب قلعه ی ظهیر، در مقابل چشمانش ظاهر شد. سال ها بود این کابووس دردناک را می دید و راه خلاصی برای نجات از آن پیدا نمی کرد. خوب خاطرش بود که بعد از آن انفجار آشوب بزرگی بین سربازان و فرماندهان ظهیر به وجود آمد. آن ها به قدری طوفان و سربازانش را دست کم گرفته بودند، که توقع نوش کردن چنین شکست فضاحت باری را نداشتند. پس از فرو ریختن کاخ آرزوهای ظهیر، او و چند تن از فرماندهانش توانستند از لا به لای دود و آتش سوزانی که دشمن به راه انداخته بود؛ بگریزند. تمام این صحنه های تلخ چون فیلمی تکراری در هنگام خواب در ذهنش مرور می شدند. در خواب خوب صحنه ی گریختنش را به خاطر داشت. سوار یکی از اسب های ظهیر شد و هراسان قصد داشت، خود را قبل از رسیدن طوفان و دوستانش به قلعه برساند. آن خنجر تیز و بران را می دید که در پهلوی طوفان فرو رفت و عرق سردی را که از شدت درد از پیشانی طوفان چکید؛ خوب به خاطر داشت. چه قدر آن را دوست داشت و آرزو می کرد کاش آن روز آن را در قلبش فرو می برد. او حتی خواب عروسی خواهرش و طوفان را هم می دید. عروسی سفید پوش و زیبا که انبوهی از گل های وحشی و رنگارنگ در برش گرفته بودند و چون خال هایی رنگارنگ در دشت به چشم می آمدند. او بعدها خبر بچه دار شدنشان را نیز شنیده بود. چه پیوند مزخرفی! بچه های انسان و اجنه چه موجوداتی می توانستند باشند؟ سال ها با این فکر و عقیده زندگی کرده بود که روزی با همان خنجر تیز و بران قلب طوفان را بشکافد و بچه هایش را سرگردان در دشت های سرزمینش رها کند. حس انتقام چنان وحشی اش کرده بود که مدام زیر نظر استادان برجسته تعلیم می دید تا قدرت های جنگی اش را تقویت کند و همه ی این تلاش ها و دوندگی ها را تنها به خاطر دست یافتن به رویاهایش انجام می داد. رویا انگار در خوابی شیرین فرو رفته بود. خیلی تعجب کرد، زیرا مدت ها می شد که راحت نخوابیده بود. احساس کرد چیزی سرد روی پیشانی اش نشست. چشمانش را گشود تا آن را ببیند، اما با تعجب زن زیبایی را دید، که مهربانی از صورتش می بارید. دستان سفید و نرمش داشتند موهای رویا را نوازش می کردند. رویا با تعجب به صورت مهربانش نگاه می‌کرد و در عین ناباوری هاله ی سفید اطرافش را می دید. خیلی برایش عجیب بود، زیرا اصلا از او نمی ترسید، بلکه در صورتش امنیت و آرامشی می دید که باعث می شد در کنارش آرام بماند. مدت زیادی طول نکشید تا بتواند او را بشناسد.
Mostrar todo...
اما خسرو زودتر از همه مثل برق گرفته ها شد. انگار آدم های داخل تصویر را شناخته بود. تصویر ناگهان کم نور شد و تصویری دیگر شکل گرفت. خسرو کنجکاوتر از بقیه به آن زل زده بود. همه جا را آتشی سوزان پوشانده بود و این آتش در حال حرکت به سوی جنگلی سرسبز بود. سیلی سرخ رنگ و آتشین تمام درختان را سوزاند و مقابل کاخی عجیب متوقف شد. نوارهای باریک و سرخ رنگی از آتش تمام کاخ را در بر گرفت و چون چراغی آن را به درخشش درآورد. ناگهان از میان درهای پوشیده از آتش آن کاخ نفرین شده و سیاه رنگ؛ همان زن حاضر در تصویر خارج شد در حالی توسط همان مرد کناری اش مشایعت می شد. زن و مرد در آستانه ی ایوانی بزرگ ایستادند و برای لشگر انبوهی از موجودات آتشین دست تکان دادند. به ناگاه گلوی همه از تماشای این همه جمعیت شعله ور، خشک شد. فرهاد بهت زده از میان جمع فریاد زد: «آتش زاده ها؟» سکوت لحظه ای در سالن حکمفرما شد و همه مات و مبهوت به یکدیگر خیره شدند. تارخ سعی کرد اضطراب جمع را با جملاتی از بین ببرد. دوباره سر جایش نشست و رو به جمع دوستانش گفت: «خیال می کنم کمی شوکه شده اید؟ به گمانم لحظه ای جسارت و شجاعت مردان و زنانمان را فراموش کردید. ما ماه هاست داریم در مورد آتش زاده ها تحقیق می‌کنیم. البته نمی دانستیم که این تعداد از این موجودات در اختیار هیوا و ظهیر هستند، اما یقین دارم که ارتش با ایمان ما بر آنها هم غلبه خواهند کرد. خسرو و بقیه ی دوستانش هم با او هم عقیده شدند. مردان و زنان همرزمشان همیشه در مبارزه پر جسارت و در نبردها پیش قدم بودند. رویای پیروزی بر هیوا و ظهیر و آن موجودات آتش زاده در ذهن همه نقش زد و ابهام تلخ شکست را از بین برد. با گزارش محرمانه ای که به دست هیوا رسید؛ نگران ومضطرب خود را به قلعه ی ظهیر رساند. تصمیم داشت در مورد موضوعات مهمی با ظهیر مشورت کند. همچنین او ناچار بود در مورد این نامه ی محرمانه نیز با ظهیر تبادل نظری داشته باشد. در طول مسیر مدام به نفرتی که نسبت به طوفان داشت، فکر می کرد. تنها آرزویش نابودی گروه تارخ بود. به یاد روزی که طوفان با خشم به چشمانش خیره شد و گفت که دیگر حق ندارد وارد قلمرو او بشود؛ افتاد. به یاد خواهرش حلما و پدرش الیاسی بزرگ افتاد. کسانی که سال ها داشتنشان را آرزو کرده بود. اما آن ها بین او و طوفان، طوفان را انتخاب کرده بودند؛ پس لیاقتشان همان مرگ دردناکی بود، که گرفتارش شده بودند. به عشق نافرجامی که به تلخی گرایید و بی ثمر رها شد و جوانه ی نفرتی که در اثر این بی توجهی رویید، فکر می کرد. کینه ای که تنها با نابودی تارخ و گروهش آرام می گرفت. در طول این چند سال به مقام ملکه رسیده و به ظهیر قول ازدواج داده بود. اما تنها شرطش برای قبولی این پیشنهاد، نابودی گروه تارخ بود. به همین دلیل ظهیر تمام تلاشش را برای از بین بردن آن ها انجام می داد. دیگر چیزی برای هیوا مهم نبود. او برای رسیدن به مقصودش راضی بود هر کاری بکند. ظهیر هر روز بیشتر از روز قبل عاشق و شیفته اش می شد و برای به دست آوردنش راضی بود به تمام دنیا چنگ بیندازد. اما حالا باید پیشنهادی به ظهیر می داد، که قطعا قبول کردنش آسان نبود، اما با قبول این پیشنهاد می توانست ضربه ی مهلکی را به تارخ و سربازان بدبختش وارد کند. پیشنهادی که تنها با شگرد هیوا عملی می شد. مدام صحنه ی نابودی آن قهرمان های تو خالی را در ذهن خود مرور می‌کرد. تا بلکه آتش انتقام درونش را کمی آرام تر کند، اما او اشتباه می کرد. این نفرت بسیار خانمان سوزتر از آن چیزی بود که او تصور می کرد. سال ها تلاش کرده بود تا بتواند به موقعیتی که در آن است، برسد. در قلعه ی ظهیر او همه چیز داشت. احترام، شهرت، پول و مقام و هر آنچه را که سال ها آرزوی به دست آوردنشان را داشت. تقریبا روز به نیمه ی خود رسیده بود که هیوا به قلعه ی آرزوهایش رسید؛ پیش خدمت ورودش را اعلام کرد و هیوا با همان غرور همیشگی اش وارد تالار بزرگ قلعه شد. کوتاه و مختصر سری به نشانه ی احترام خم کرد و رو به روی ظهیر ایستاد. ظهیر با خنده ای مستانه گفت: «خوش آمدید ملکه ی من!» لبخندی مصنوعی روی لبهای هیوا نشست و با همان ملاحت همیشگی گفت: «متشکرم سرورم. عذر خواهی مرا به خاطر مزاحمتم بپذیرید. موضوعی بود که باید حتما راجع به اون با شما صحبت می کردم.» ظهیر که با دیدن این تابلوی بسیار زیبا مست و شیدا شده بود؛ با اشتیاق گفت: «بسیار خب ملکه من! می شنوم.» هیوا نفس عمیقی کشید و گفت: « سرور من‌! پوزش مرا برای دادن این خبر بد بپذیرید، اما عالیجناب متاسفانه تارخ و افرادش تونستن بر اجنه ای که فرستاده بودیم غلبه کنن ولی نگران نباشین سرورم. من پیشنهادی برای شما دارم که موجب پیروزی ما خواهد شد. »
Mostrar todo...
خسرو سوار ماشینش شد و با عجله به سمت قرار گاه اصلی حرکت کرد. مدام تصویر طوفان جلوی چشمانش بود. دلشوره چون خوره ای از درون او را می خورد. اگر بلایی بر سر رویا یا آراد می آمد؛ چه جوابی می خواست به وجدان بیدارش بدهد؟ ترس از دست دادن آن دو فراتر از ترس های دیگر بود. پس از نابودی امیدها برای بازسازی دنیا و بهبود شرایط مردم و نجات دنیا از دست اجنه ی یهود و معاندین شریعت، پیدا شدن وارثان حقیقی طوفان می توانست امید دوباره ای برای همه باشد. تمام بزرگان و اندیشمندان کارایی نیروهای تازه نفس را به مراتب قدرتمند تراز گذشته می دانستند. کارایی این نیروها وقتی بیشتر نمود پیدا می کرد که آن دو وارث زنده می ماندند. در حالی که در اثر غفلتشان، این دومین بار بود که جان وارثان به خطر می افتاد. این موضوع به شدت خسرو را آزار می داد. با عجله و سرعت زیاد رانندگی می کرد و مدام حرفایی را که باید در حضور اعضای ستاد می زد، را با خود مرور می‌کرد. در ذهنش در حال طرح ریزی عملیات جدیدی بود تا حق اجنه ی مزاحم و شیاطین مرتبط با این موضوع را کف دستشان بگذارد. مدام با خود غرولند می کرد که: «باید کم کم عملیات رو سازماندهی می‌کردیم. باید نقشه هامونو عملی می‌کردیم. نباید این قدر معطلش می کردیم تا اونا بچه ها رو پیدا کنن. دیگه نباید منتظر بمونیم. اونا بیش از اندازه بهمون نزدیک شدن . و این بی دقتی مارو میرسونه.» با خشم دنده را عوض کرد. آنقدر عجله داشت که برای چراغ قرمز هم ترمز نزد و یک راست به سمت قرارگاه راند. از هر سو تحت فشار بود. با خود اندیشید که : «اگر خیانت اون زن جادوگر نبود، هیچ وقت کارمون به اینجا نمی کشید. هیچ وقت مجبور نبودیم اونقدر عذاب بکشیم و بچه ها رو عذاب بدیم . اگه هیوا اونقدر لجباز و کینه ای نبود؛ اگه اونقدر به آتیش انتقام دلش پروبال نمی داد، اگه ... اگه ...» و هزاران هزار اگر ها که هیچ کدام فایده ای نداشت. تمام این اگرها اتفاق افتاده بود و آن ها نتوانسته بودند کاری برای دفاع از بچه ها انجام دهند. خسرو به یاد دوستان همرزمش افتاد که چه قدر با قدرت و انگیزه در برابر دشمن می‌جنگیدند و برای رسیدن به پیروزی امیدوار بودند. چه قدر دلهایشان پاک و غیرتشان زیاد بود. ای کاش باز هم می‌توانستند پیروز میدان باشند. خسرو آهی کشید. حتی بعد از چهل سال هنوز هم آن خاطرات حماسی و باشکوه برایش تازه بود. بغض راه گلویش را گرفته بود. می خواست از رنج این بغض لعنتی خلاص شود، و با فریاد گفت: «نا امیدتون نمی‌کنم رفقا!» اشک ها چون سیلابی کوچک از چشمانش فرو ریخت. با نفرت به ظهیر فکر می‌کرد. آنقدر در این چند سال از او متنفر شده بود، که اگر او را می‌دید؛ بدون معطلی خرخره اش را می جوید و خفه اش می‌کرد. با حس کشتن ظهیر، مشت هایش را گره کرد و فریادی از خشم کشید: « لعنت بهت ظهیر. لعنت به اون گروه نفرین شدت. لعنت به اون زیر دستای عوضیت. لعنت به مشاور جلادت که خدا هم لعنتش کرده. لعنت به همتون ظهیر! نشونتون می دم که خون بهای رفقام چقدر سنگینه. نشونتون می دم که در افتادن با من چه عواقبی براتون داره.» خسرو برای این‌که خود را آرام کند، صحنه ی نابودیشان را تصور کرد. صحنه ای که ظهیر را با دستان خود خفه می‌کند و بعد با سربازانش جشن بزرگی می گیرند و به همه مژده می دهد که دیگر من بعد همه در امانند. دیگر کسی جرأت آزارشان را ندارد. حتی شاید بزرگتر از آن یعنی شیطان هم نمی تواند مقابلشان بایستد. این آرزوها، محال نبودند، تنها اراده ی پولادین لازم بود و ایمانی راستین به توانستن. سال ها زندگی در کنار بهترین انسان ها به او آموخته بود که می شود همه چیز را اصلاح کرد. پرورش سربازانی متعهد و شجاع که خود را نفروشند و برای رضای خدا جهاد کنند. از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت رفت. مقر اصلی آن ها یک ساختمان متروکه داخل یکی از کوچه های خلوت اطراف تهران بود. تارخ اصرار داشت مکان گردهمایی جایی باشد که کسی به آن ها شک نکند و مقر لو نرود. خسرو با عجله به سمت دروازه ی آهنی رفت. کلید کوچکی را از داخل جیبش خارج کرد و بعد از اطمینان از اینکه کسی تعقیبش نکرده باشد کلید را درون قفل چرخاند و وارد حیاط عمارت شد. جلو رفت و به کانکس نگهبانی رسید. تا نگهبان او را دید با احترام کارت رمزدار را به او داد. تارخ به سربازانش دستور داده بود که هر بار کارتها را تعویض کنند تا کسی نتواند با استفاده از آن وارد ساختمان مرکزی شود. وجود موانع بسیار برای ورود به بخش مرکزی به دلیل محافظت از اسرار سازمان و حفظ جان اعضاء بود. خسرو کارت رمز دار را برداشت و به پشت ساختمان رفت.
Mostrar todo...
کمی شوکه شد. عکس او را بارها در آلبوم عکس های خانوادگی مادرش دیده بود. او حلما، مادربزرگش بود. اما چطور ممکن بود؟ او که سال ها بود از دنیا رفته بود، پس این جا چه می کرد؟ زن وقتی اضطراب رویا را دید؛ انگشت اشاره اش را مقابل لب هایش قرار داد و به آرامی گفت: «هیس! آروم باش دخترکم! تو منو می شناسی از چشمات می خونم. چه قد بزرگ شدی! چه قدر به وجودت افتخار می کنم! تو خون کسی رو تو رگات حمل می کنی که الگوی بشریت بود. ازت ممنونم که که کنار پسرم هستی و ازش مراقبت می کنی. اون چشما با من حرف میزنن. باید حتما میومدم پیشت و می دیدمت. خیلی وقت بود که می خواستم یه چیزی بهت بگم، اما نمی شد. چون اونا مدام کنارتون بودن. هیوا با هیولاهای شیطانیش مدام مراقبتون هستن. اونا تصمیمات وحشتناکی برای شما گرفتن. باید مراقب باشین.» او با نگاهی گرم دست رویا را در دست گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش زد و ادامه داد: «تو هنوز خیلی کم سن و سال هستی، اما خیال نکن ضعیفی. اونا از تو و آراد می ترسن. چون شما دو نفر نیروهای غیر قابل کنترلی دارید که به وسیله ی اونا می تونید بر جهان مسلط بشید. همین قضیه باعث شده تا اونا بیان سراغتون.» وقتی حلما داشت حرف می زد، آوای صدایش چون ملودی یک آهنگ، باعث آرامشش می شد. رویا محو زیبایی و آن طمانینه ی عجیب و دوست داشتنی اش شده بود. داشت با خود به این موضوع فکر می کرد که اگر روزی به مادرش جریان این گفتگو را بگوید؛ یقینا حرف هایش را باور نخواهد کرد. حلما درست در چشمان رویا خیره ماند و گفت: «عزیزم باید قوی باشی و صبر کنی تا به موقش بتونی ازشون استفاده کنی. وقتی تو رو می بینم یاد جوونیای خودم می افتم. اون وقتا که بی درد و بی خیال در بازی های کودکانه غرق می شدیم. چه روزهای خوشی داشتیم، منو هیوا! شاد و رها میون دشت ها بازی می کردیم و نمی دونستیم دنیا چه رنگ های عجیبی داره چون همیشه دنیا رو سبز،سرخ، آبی و زرد دیده بودیم، بی خبر از این که رنگ های دنیا هزاران بازی دارن که رو بوم نقاشی رنگ می بازن و ناپدید می شن. دنیا بازی خطرناکی رو با من شروع کرد، که فهمیدم پستی و پلیدی چه کارها می تونه با آدما بکنه! با چشم خودم دیدم که چه طور می‌شه زندگی ای که با جون و دل ساختی و کلی آرزوهای بزرگ تو دلت براش داشتی رو یک شبه ازت بگیرن. قایق خیال من تو دریای طوفانی غرور و انتقام خواهرم غرق شد و باعث از دست رفتن عزیزانم شد.» حلما وقتی جمله اش تمام شد؛ آهی سوزناک کشید و ادامه داد: « تو هنوز خیلی جوونی. شاید درک نکنی که منظورم چیه! شاید طعم خنجری که عزیزترین کست بهت بزنه رو نچشیدی و امیدوارم که هیچ وقت هم نچشی، اما رویای من! زندگی پر از اتفاقات نحسه. همونطور که سرشار از اتفاقات خوبه! تنها چیزی که شیرینی اونو بیشتر می‌کنه و حریف این همه پستی می شه؛ امید و درایته. اونا تو رو وارد بازی پر پیچ و خمی می کنن که اگه نتونی انتخاب درستی انجام بدی همون جا لا به لای صدها آه و نفرین چالت می کنن! پس پا پس نکش و بهشون ثابت کن هیچ وقت هیچ چیزی نمی تونه جلوتو بگیره. شجاع باش مثل حالا و هر زمان دیگری. بدون خیر و نیکی همیشه پیروزه و این وعده ی خداست و وعده ی خدا همیشه حقه. هر وقت هرجایی از زندگیت نا امید شدی به خدایی که در وجودت زنده است، رجوع کن و اطمینان داشته باش در تمام لحظه ها کنارته و اون روز یاد امروز و پیمانت با من بیفت. و مطمئن باش همیشه آخرش خوشه و اگه خوش نیست پس هنوز آخرش نیست.» حلما آن قدر زیبا سخن می گفت که رویا خیال می کرد، در فضای بین آسمان ها و زمین سیر می کند. حرف هایش بد جور در دل می نشست. اما صد حیف که خیلی زود رویا را ترک کرد. حلما پس از این که حرف هایش به پایان رسید، مضطرب اطرافش را بررسی کرد. انگار از وجود چیزی احساس خطر کرده بود. بوسه ای بر پیشانی رویا زد و در حالی که چشم در چشمان رویا روخته بود، ناپدید شد. رویا بعد از ملاقات با مادر بزرگش، کلی آرام تر شده بود. اما گاهی اوقات، نگران اتفاقاتی می شد، که حلما از وقوعشان خبر داده بود. وقتی به یاد حرف های حلما می افتاد که کلمه به کلمه شان سرشار از حسرت و آه بود، ناخود آگاه نیرویی حیرت انگیز در وجودش جان می گرفت. نیرویی غیر قابل شکست به اسم امید. پیشکشی که مادربزرگش به او داد، که می گفت: «حق نداری مرا از دلت بیرون کنی.» او در زندگی اش سختی و تلخی های زیادی کشیده بود، اما با جسارت و شجاعتش همه اش را تحمل کرده بود، بدون این که به کسی شکایتی کرده باشد. زیرا به وجود خدا ایمان داشت. زندگی برای او هیچ جذابیتی نداشت. او مردمی را می دید که زیر بار ظلم کمر خم کرده بودند. دنیای او پر از سیاهی هایی بود که با آتش خشم و نفرت مظلومان روشنایی می گرفت. او نیز چون خیل بیشماری از نیازمندان، چشم امید به فرزندانش داشت. آرزو داشت راهی را که در کنار طوفان و پدرش و دیگر دوستان همرزمش شروع کرده بود؛ ادامه پیدا کند.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.