دکتر محمدجعفر یاحقی
محتوای این کانال با نظارت مستقیم استاد محمدجعفر یاحقی است. ارتباط با گردانندگان کانال: admin: @anikkhah87 @somaye_karimipour
Mostrar más384
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
مساله مدرسه
نعمت الله فاضلی
درود دوستان نازنیننم. کتاب "مساله مدرسه: بازاندیشی انتقادی در آموزش و پرورش ایران" از امروز در بازار هست و می توانید با پانزده درصد تخفیف مستقیما از انتشارات هوش ناب آن را تهیه کنید. نکته ای در این کتاب هست که همه فصل های کتاب آن را شرح می دهد. این که نظام آموزشی ما ماشین مولد بحران های جامعه است. ۲۹۵ صفحه متن و استدلال نوشته ام و سازوکار تولید بحران را نشان داده ام. می دانم آنها که در نظام آموزش و پرورش دخیل اند و سیاستگذار این کتاب را نمی خوانند و به نقدهایم توجه نمی کنند. در عین حال سال هاست ما محققان را سرزنش می کنند که چرا مسوولیت مان را ایفا نمی کنیم و حرفی برای گفتن نداریم. ما را متهم می کنند که فقط حرف های غربی ها و مفاهیم آنها را تکرار می کنیم. در این کتاب با زبان ساده و واقعا قابل فهم برای همگان و در عین حال مبتنی بر منطق و علم، روایتی دست اول از بحران های مدرسه، معلمی و یادگیری و یاددهی در ایران امروز ارایه کرده ام. امید ندارم اهل سیاست این کتاب را بخوانند اما امیدوارم همه آن ها که این روزها دل شان درگرو عشق به ایران است و صدای فریاد و ناله دانش آموزان و دانشجویان را می شنوند همت کنند و این کتاب را بخوانند و معرفی کنند تا شاید بتوانیم راهی به روشنایی و رهایی باز کنیم. باور کنیم که محتاج این گفتگوها و دانایی و نشر دانایی هستم. این کتاب محصول ده سال نوشتن و اندیشیدن و گفتن درباره مدرسه و آموزش و پرورش ایران است. انتشارات هوش ناب هم انصافا کتاب را زیبا و با کیفیت چاپ کرده است. دستان همه را می بوسم که این کتاب را بخوانند و نقد کنند.
دوستان نازنیننم وقتی از گفتگوی انتقادی می گویم، این شیوه گفتگووشکل های گوناگون دارد، سخت ترین و عمیق ترین آن ها بازاندیشی انتقادی در بنیادها و نهادهای جامعه است. این کار واقعا دشوارست، نیازمند تامل و تفکرست، از درون سال ها درگیری فکری و انتقادی با جامعه بیرون می آید و نیازمند سال ها دقت و تمرکز و دود چراغ خوردن است. آنچه امروز در جنبش اعتراضی می شنویم همان چیزهایی است که سال هاست من و برخی محققان دیگر می گوییم. کار محقق متعهد و دغدغه مند همین است. این که این روایت های انتقادی را نمی خوانند و نمی شنوند و نمی بینند، این هم مساله ماست. اما بر عهده ما دانشگاهیانست این صداهای معرفت اندیشانه انتقادی را روایت کنیم و طنین این صداها را بلند و بلندتر سازیم. تا کی و تا کجا بخواهیم و مجبور شویم از راه جنبش و اعتراض و فریاد و خون جامعه را بسازیم؟ بیایید جنبش معرفتی و فکری هم را حمایت و نشر کنیم. کم نیست کتاب ها و نوشته ها و اندیشه هایی که نظام آموزشی ما را نقد و راه های توسعه آن را روایت کرده اند. کتاب مساله مدرسه من بر دوش همین اندیشه ها و اندیشمندان بزرگ ایران و جهان ایستاده و تکیه کرده است. نمی دانم چه و چگونه بگویم تا دردمندان ایران عزیز را متقاعد و مجاب به شکل دادن جنبش معرفتی انتقادی کنم. اما با چشمی اشک بار و دلی اندوهگین و روانی سخت آزرده از حال کشورم همچنان امیدوارم از راه دانش و دانایی راهی برای ساختن ایران بسازیم.
فرجام قدرت
در مورد نبرد واترلو در تاریخ بسیار خوانده بودم. اما این کلمه برای من فقط یک نام بود. حتی نمیدانستم که نام جایی است. اتفاق را در سفر بلژیک گذارم به واترلو افتاد در پانزده کیلومتری بروکسل، به پایمردی و مهماننوازی دوستی که از سالها پیش میشناختم و ما را با هم ارتباطکی آموزشی بوده بود. من چقدر از معلمی خودم راضیام! چه دوستانی که ازین رهگذر نیافتهام و چه احترامات فائقهای که از سوی شاگردان حقشناسم دریافت نکردهام! «کادَ المُعَلِّمُ اَن یَکُونَ رَسُولا».
گشتوگذار در واترلو و دیدار از موزۀ یادمان 1815 (Memorial 1815) و دیدن صحنههای نبرد و سلاحها و تندیسهای سربازان و پانورامای میدان جنگ در کنار «تپۀ شیر»، محل واقعی آخرین نبرد ناپلئون بناپارت و شکست مفتضحانۀ او از نیروهای ائتلاف هفتم (اتریش، روسیه، پروس، بریتانیا، هلند)، آدم را به دل تاریخ میبرد و به او میگفت: جنون قدرت چهها که بر سر قَدَرقدرتان نیاورده است!
ناپلئون پس از آنکه در فرانسه قدرت را به دست گرفت، هوس جهانگشایی به سرش زد. او از سرنوشت اسکندر و نرون وآتیلای خودشان و نادرشاه ما، که اتفاقاً به زمان او نزدیک هم بود، عبرت نگرفته بود و پس از آنکه تقریباً عمدۀ اروپای آن روز را به تصرف درآورد، هوس کرد نرد قدرت با روسیۀ تزاری ببازد که در یک پاتک غافلگیرکننده پانصد هزار سپاهش در صحرای سیبری در ششدر سرما و بیآذوقگی مات شدند و او بهناگزیر فرار را بر قرار ترجیح داد و در وطن هم به تبعید تن در داد.
آدمها وقتی فریفتۀ قدرت میشوند، چشم عبرتبینشان کور میشود. قدرتمند مانند قمارباز است که وقتی هم میبازد به امید بُرد باز هم از پای نمینشیند. شیرینیِ بردن، باختنهای فراوان و پیدرپی را بر دل او گوارا میکند. میرود و میبازد تا به خاک سیاه بنشیند. هزیمتهای کوچک در جبهههای مختلف و شکست سنگین صحرای سیبری برای او کافی نبود که پس از تحمل چند ماه تبعید و دربدری دوباره به فکر شکستدادن رقیب افتاد و به خیال آنکه میتواند جبهۀ دشمن را با تدبیر و سیاست از هم بگسلد، در دشت واترلو گرفتار ابابیل باران و طوفان شد و در برابر دشمن از پای افتاد و به دست سپاه انگلیس اسیر شد و تا آخر عمر در تبعید «سنت هلن» در دل اقیانوس اطلس بیکس و کار ماند. همهٔ اینها را در قالب تصاویر و مجسمهها و پانورامای موزۀ واترلو دیدم؛ ما اَکثَرَ العِبَر وَ اَقَلَّ الاعتِبار!
محمدجعفر یاحقی
تو مو میبینی و من پیچش مو
(یادداشت دکتر محمدجعفر یاحقی در بازدید از دانشگاه سوربن)
نگفتم نمیشود؟ نگفتم بیمرگومیر در این صفحه نمیتوانم چیزی برای شما بنویسم حتی اگر آن چیز دانشگاه سوربن آوازهمند و جهانی باشد؟ مرگومیرهای قبلی اگر صنفی و تقریباً بهموقع بود یعنی در سنین بالا و در شرایط عادی (عثمان، سایه، معروفی، رویایی و...) اما این بار نه مرگ که فاجعه و نه صنفی که ملی و بلکه جهانی بود و بسیار غیرعادی و ناانسانی. بیستودو سال برای مرگ عادی یک انسان بسیار کم و دردناک و غمبار است چه رسد به قتلی فاجعهبار آن هم بر سر مویی که همهچیز حتی بیضۀ اسلام را بدان بازبسته بدانیم. که اگر روزی کار این مو به پیچش بیفتد خدا میداند که نه از تاک نشان میماند و نه از تاک نشان.
امروز یکشنبه ۱۸ سپتامبر میخواستم از دانشگاه سوربن سر در بیاورم، نمیدانم در بحبوحۀ اربعین حسینی و واویلای عاشورای امینی دیدار سوربن چقدر میتواند برای من و شما جدی و ضروری باشد! به نظر من هست، برای آنکه همه چیز حتی همین فاجعه هم میتواند یک سرش به دانشگاه مربوط باشد. میپرسید چطور؟ عرض میکنم که سوربن بهعنوان نخستین کالج این دانشگاه در آغاز قرن سیزدهم میلادی یعنی حدود هشتصد سال پیش تأسیس شده و از آن دوران تا امروز دانشمند و مخترع و متفکر و قانوندان و مدنیت تربیت و تولید کرده است. دانشگاه ما چه زمانی تأسیس شده؟ ۸۹ سال پیش. چند مخترع و کاشف و متفکر و کدام مدنیت را تولید کرده است؟ آیا فکر میکنید ۷۰۰ سال دیگر زمان لازم است تا ما به آنجایی برسیم که از این اتفاقها در کشور ما نیفتد و مو لای درز فهممان نرود؟
نمونـۀ کوچک مدنیت سوربن این که نزدیک به چهل سال است، یعنی درست به اندازۀ همان زمانی که ما سرمان را به دیدن یا ندیدن مویی بند کردهایم، که تعطیلات یکی از هفتههای آخر سپتامبر بهعنوان روز میراث فرهنگی اعلام شده و در آن دو روز درِ همۀ ساختمانهای تاریخی، که طی سال هیچکس حق ورود به آن را ندارد یا اگر دارد باید مبلغ زیادی ورودیه بپردازد، به روی همگان باز است. یکی از این بناها دانشگاه سوربن است که جز دانشجویان و کارکنان طی سال هیچکس حق ورود به آن را ندارد، همانکه چند سال پیش به همراه خانم دکتر ژاله آموزگار که خود تحصیلکردۀ سوربن است بسیار سعی کردیم ببینیم که به ما اجازۀ ورود ندادند، امروز بیدردسر از همه جای ساختمان اصلی و تاریخی این دانشگاه واقع در قلب پاریس و در مجموعۀ نزدیک به پانتئون، نوتردام، سن میشل و لوکزامبورگ، اعم از کتابخانه، سالنهای مطالعه، آمفیتئاترهای بزرگ و کوچک، کلاسهای درس، کریدورها و تالارهای مجلل با نقاشیهای سقفی قرون وسطی و سرشار از هنر، ظرف دو سه ساعت سردرآوردم و به آرزوی پنجاهوچندسالۀ خود رسیدم. که از پنجاهوپنج سال پیش که شریعتی با آن شیفتگی و دلدادگی شاعرانه برایمان از سوربن داد سخن میداد، درین آرزو بودم که ببینم. یکی از نمادهای مدنیت شعار سهگانۀ: «آزادی، برابری، برادری» -که دل ما برایش لک میزند- بود، که بهطرز هنرمندانهای به فرانسه با ابزارها و نمادهای معنیدار بر دیوار یکی از کریدورها خودنمایی میکرد. تصاویر و تندیسهای شخصیتهای بزرگ و تاریخساز فرانسه، تحصیلکردههای سوربن همهجا بر در و دیوار نظر آدمی را جلب میکند: ویکتور هوگو، لاوازیه، پاستور، پاسکال، سیمون دوبوار و دهها شخصیت دیگر که کار و تخصصشان درحوزۀ شناخت من نیست و بالاخره کاردینال ریشلیو -که در تاریخ چقدر دربارۀ او خوانده بودم- آرامگاه و پیکرۀ سنگی او هم در چپل (نمازگاه) دانشگاه زیارتگاه همۀ بازدیدکنندگان است و من هم در کنار آن عکسی گرفتم.
خیلی کار دارد و «صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را» تا بدانیم، یا سیاستمداران ارشادی ما بدانند، همه چیزمان به مویی وابسته نیست و بتوانیم به جای مو پیچش مو را ببینیم!
https://www.instagram.com/p/CisxUxRqRzZ/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
Photo unavailableShow in Telegram
🛎 قطب علمی فردوسی و شاهنامه دانشگاه فردوسی مشهد منتشر کرد:
🔶️فهرست توصیفی-تحلیلی مقالات مربوط به فردوسی و شاهنامه
🔸️نویسندگان: دکتر زهرا سیدیزدی، دکتر مرضیه خافی
🔸️با نظارت: دکتر محمدجعفر یاحقی
🔸️ویراستار: دکتر اعظم نیکخواه فاردقی
🔸️ناشر: دانشگاه فردوسی مشهد
🔸️نوبت چاپ: ۱
🔸️تعداد صفحات: ۱۰۲۴
🔸️قطع: وزیری
نه! این هم نشد. میخواستم دو سه یادداشت پشت سر هم بنویسم برای این اینستاگرام لعنتی که در آن از مرگ و میر و کرونا و سرطان و کوفت و زهرمارهای مشابه دیگر سخنی نباشد. که نشد. داس سرطان بر گلوی عباس معروفی هم فرود آمد و این بیچاره را ناچار در قعر غربت و اوج بیچارگی با خود برد.
معروفی را در اوایل دهۀ هفتاد با گردون شناخته بودم. سرمقالههای دردناک آن برایم حسابی گلوگیر و دلخراش بود، گزارشها و مصاحبههایش خواندنی و قصهپراکنیهایش غصهناک! همان سالها رمان سال بلوایش را هم خوانده و از شگرد نویسندگی بیهمانندش کیف کرده بودم. بعد از آن که گردون از گردونه مطبوعات خارج شد معروفی نتوانست در تهران بماند و برلین را برای نوشتن برگزید.
روزی از روزهای ژوئن 2000/خرداد 1379 همکارم نیما مینا در بخش فارسی دانشگاه لندن به اتاقم زنگ زد که عباس معروفی اینجاست تو هم بیا. من هم رفتم و دو ساعتی در اتاق مینا سه نفری از مسائل ادبی و کارهای معروفی گپ زدیم. حرفها بیشتر دربارهٔ تازهترین رمانش «فریدون سه پسر داشت» بود که هنوز ذهنش گرم کار بود. بلافاصله بعد از این دیدار رفتم کتابخانۀ سوآس و کتاب را امانت گرفتم و با ولع خواندم. همان سال روز به روز یادداشتهای روزانه را درتقویمم یادداشت میکردم. برای یادآوری آن دیدار و به یاد آن ناکام دور از وطن یادداشتهای آن روزم را که هیچجا هم چاپ نشده اینجا میآورم:
دوشنبه 20 خرداد 1380
ابتدا مؤخّره کتاب فریدون سه پسر داشت معروفی را که به خانه آورده بودم خواندم. در واقع نامهای است به یکی از دوستان آلمانیاش، هانس اولریش مولراشوفه که عجیب دردناکانه است! از هر کلمهٔ آن بیزاری و خشم زبانه میکشد. و عجب نثری! حیف که این جور نویسندهها باید این جوری دربهدر و آواره دنبال یک ساندویچ در شهرهای آلمان بدوند و به حکومت خودمان ناسزا بگویند. چه گوهرهای نفیسی در خلاب! این پاراگراف کتاب دلم را به درد آورد... «به همین خاطر است که در ساختار رژیم، یک انگلشناس میشود مدیر کل تئاتر مملکت و آدمی با شش ابتدایی به ریاست مجهزترین بیمارستانهای تهران گمارده میشود!»
سه شنبه 21 خرداد
این کتاب معروفی عجیب مرا گرفته است! صبح علیالطلوع 50 صفحه خواندم و برخاستم. خاطرات و تاریخ و داستان و تخیل را در هم آمیخته است. سبک جدیدی است همچنان که خود او میگفت (در ملاقات ژوئن سال گذشته)، قالبهای سنتی داستاننویسی را در هم ریخته است. از آدمهای واقعی (بنیصدر، رفسنجانی و...) نام میبرد و اصرار دارد که همهٔ شخصیتها واقعی هستند.
یکشنبه 9 تیرماه
امشب بالاخره کتاب فریدون سه پسر داشت را تمام کردم. عجب چرب و شیرین بود و سیاسی! این آدم چه دندانی از حکومت دارد در قالب داستان فریدون با سه پسرش ایرج، مجید، اسد و... و آوردن یک داستان محلی سنگسری. گمانم معروفی باید سمنانی باشد لذت سرشاری یافتم از خواندن این رمان.
و حالا باید بگویم: معروفی هم مثل هدایت و ساعدی و دهها دربهدر دیگر شد سنگی برگوری در یکی از گورستانهای سرد اروپا. تا گاهی رهگذر آوارهای همچون من برود و حسش را با شاخ گلی پژمرده نثار کند! هزار بار دریغ!
https://www.instagram.com/p/CiA7BrpKGov/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
Repost from خردسرای فردوسی
11:05
Video unavailableShow in Telegram
🎥 پخش مستندی کوتاه از شبکهٔ آرته کشور فرانسه دربارهٔ #فردوسی و اثر گرانسنگ او #شاهنامه با سخنان #دکتر_محمدجعفر_یاحقی، مدیر مؤسسهٔ خردسرای فردوسی
@kheradsarayeferdowsi
64.10 MB
Photo unavailableShow in Telegram
📌افتتاحیه همایش ملی بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی
🔸️آن سالها🔸️
(قسمت پایانی)
در مسجد "پای سنگ" و مسجد "میرزا" شب یا روز آخر ماه رمضان، مراسم "قرآنتمامی" بود. از قبل معلوم بود که برای قرآنتمامی، هرکس باید مقداری کشمش و نخود و یا خرما و نُقل از خانه بیاورد. این کشمش و نخودها را به دستمالی میبستند. در مسجد میرزا همان اول آنها را به آقای کریمی میدادیم و در مسجد پای سنگ، آقای خسروی آنها را میگرفت و در گوشهای مینهاد.
عدهای همزمان با قرآنخوانی، تمام آجیلها را با هم مخلوط میکردند بعد افراد حاضر را میشمردند. پس از پایان کار و درواقع ختم یک دوره قرآن طی سی روز ماه رمضان، آجیلها را روی هم میریختند، تمیز میکردند، بعضی ادعیه و اوراد را بر آن میخواندند، بعد هم آنها را میان همه قسمت میکردند. هرکسی تیلیِ قرآنش را میداد، سهم آجیل او را داخل آن میریختند و به دستش میدادند. معمولا سهم ما را آنچه خودمان میبردیم، کمتر میشد؛ برای آنکه عدهای آن شبها بچههای کوچک خود را هم میآوردند. عدهای دست خالی و طفیلی میآمدند.
مراسم قرءُ تمأمی "قرآنتمامی" برای ما بچهها هیجان خاصی داشت. دعای ختم قرآن را که میخواندند، دل تو دلمان نبود؛ همهاش به آجیلها و کشمش و نخودها فکر میکردیم. آنها را به خانه میبردیم و با اهل خانه قسمت میکردیم. آجیل قرآنتمامی که مشکلگشا مینامیدند، مراد میداد و در حکم یک خوراکی متبرک بود؛ بهخصوص که فردایش هم عید بود و خوردن لطف و معنای دیگری داشت.
(به نقل از کتاب آن سالها، جلد اول؛ یادهای کودکی و نوجوانی، یاحقی، ۱۳۹۷: ۲۳۳-۲۳۲)
https://t.me/Doctormohammadjafaryahaghi
دکتر محمدجعفر یاحقی
محتوای این کانال با نظارت مستقیم استاد محمدجعفر یاحقی است. ارتباط با گردانندگان کانال: admin: @anikkhah87 @somaye_karimipour
🔸️آن سالها🔸️
(قسمت سوم)
دعای سحر را هم از همان خردسالی حفظ کرده بودم. مادرم مرا بیدار میکرد که برایش دعای سحر بخوانم. خود او هم بلد بود، اما جوری وانمود کرده بود که من باید برایش بخوانم: معنی اللهم انّی اسئلک من بهاءک باَبهاهُ وَ کل بهَائِک بَهی را ابدا نمیدانستم. وقتی به کلمهٔ "بهی" میرسیدم، بیآنکه خودم بخواهم، یاد درختان بِه جلو باغچهمان میافتادم؛ آخر ما در شهر خودمان به میوهٔ "به" بهی میگفتیم. موقع خواندن، هر "اللهم انّی" را به لحن مخصوص و با آهنگ متناسب با معنای آن به خاطر سپرده بودم.
پدرم علاوهبر دعای سحر، دعای افتتاح و دعای ابوحمزهٔ ثمالی و دعای مخصوص هر شب را هم میخواند، اما من به دعای سحر بیشتر علاقه نشان میدادم. بس که پدرم دم گوشم دعای افتتاح و دعای ابوحمزه را خوانده بود، اغلب بندها و بخشهای آن را هم حفظ کرده بودم.
روزها گاهی کتاب مفاتیحالجنان را ورق میزدم و به زحمت بعضی ادعیهٔ آن را میخواندم. غیر از آن در کتاب مفاتیح نوشتههای فارسی هم بود که من میفهمیدم. معجزات امام زمان و مخصوصا "حکایت حاج علی بغدادی" که به حضور امام زمان رسیده بود، برایم خواندنی و خیالانگیز بود. اما زبانش قدری با زبان کتابهای مدرسهٔ من فرق داشت.
سحرهای ماه رمضان برای اینکه مردم خواب نمانند، عدهای شبخوانی میکردند. به این ترتیب که بالای بامها میرفتند و مناجاتها و اشعاری را میخواندند و این ساعتی یا بیشتر مانده به اذان بود. گاهی بعضی طبل سحر میزدند. در نزدیکیهای خانهٔ ما، جلال بیبیساره با ریتم خاصی بر طبلی حلبی میکوفت و مردم تا چندین کوچه آن طرفتر از صدای آشنای طبل او بیدار میشدند.
شبهای احیا پس از مراسم قرآنبهسر و وردهای اشکانگیز: بالحسن، بالحسین وقتی به خانه میآمدیم، صدای طبل آقا جلال در همهجا پیچیده بود. زودتر میرفتیم تا از لقمهای سحری باز نمانیم.
گاهی شبهای احیا، برای مراسم شبزندهداری به مسجد جامع میرفتیم. مسجد جامع خیلی شلوغ و پر آدم بود. هرگز جز روزهای نخل آن همه آدم یکجا ندیده بودم. قرآنبهسر با آن جماعت زیاد، شور و هیجان بیشتری داشت. آخوند که مراسم را بالای منبر اجرا میکرد، صدایش به همه جای مسجد نمیرسید. بعضی آن وسطهای جمعیت، صدای او را دوباره واگو میکردند تا همه آن را بشنوند. قرآنبهسرهای دانش سخنور معرکه بود. همه را به گریه میانداخت. بعضی مثل روزهای محرم غش میکردند.
(ادامه دارد)
(به نقل از کتاب آن سالها، جلد اول؛ یادهای کودکی و نوجوانی، یاحقی، ۱۳۹۷: ۲۳۱-۲۳۲)
https://t.me/Doctormohammadjafaryahaghi
دکتر محمدجعفر یاحقی
محتوای این کانال با نظارت مستقیم استاد محمدجعفر یاحقی است. ارتباط با گردانندگان کانال: admin: @anikkhah87 @somaye_karimipour
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.