cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🌳🌷﷽ کانال قصه های اسلامی🌳🌷

عزیزان محترم لطفاکانال راترک نکنید شایدروزانه درکانال یک یادو داستان بیشترگذاشته نشه پس باما همراه باشید جزاک الله خیرا برای انتقادات پیشنهادات ومطالب مفیدتان به آیدی مدیرمراجعه کنید 👇👇👇👇👇👇 @HafezNaser_ahmad

Mostrar más
Irán337 785El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
172
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

🍂🍂🍂🍂🍂 🌼🍃جوانی با زنی *فاضله* ازدواج کرد، بعد از گذر چندروز فاضله به شوهرش گفت : من *عالمه* هستم، باید زندگی را مطابق *شریعت* ادامه بدیم 🌼🍃جناب شوهر با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد که خدا را شکر که *همچنین زنی* نصیبم شد، مطابق شریعت با من زندگی می‌کند. 🌼🍃چند روزی که از عروسیشان گذشت، فاضله رو به شوهر کرد و گفت : ببین من بهت وعده دادم که با تو مطابق شریعت زندگی کنم و در شریعت است که *خدمت پدر شوهر و مادر شوهر بر عروس واجب نیست*. 🌼🍃و همچنین در شریعت است که *مسکن* زن بر شوهر الزامی می‌باشد، باید برایم منزل *جداگانه‌ای مهیا* کنی. 🌼🍃آقای شوهر خیلی *ناراحت* که مسکن جداگانه چندان مشکلی *نیست*، اما پدر و مادر *پیر* تکلیفشان چه میشود؟ 🌼🍃مرد در همین ناراحتی رفت نزد *استادی* از اهل علم تا مسئله را بیان کند. بعد از بیان جریان استاد جواب داد که *حرف خانمت درست* است و حق با اوست 🌼🍃مرد جواب داد : جناب استاد من *نیامدم* که *فتوی* بپرسم من برای *راه حل* آمده ام، مرا *راهنمایی* کنید تا از این مشکل در بیایم. 🌼🍃جناب استاد گفت : یک راه حل *خیلی آسان* دارد. 🌼🍃به خانمت بگو که من و تو با همدیگر قول داده‌ایم که *مطابق شریعت* زندگی کنیم لذا مطابق شریعت من می‌توانم *زن دوم* بگیرم و *زن دومم برای والدینم خدمت می‌کند*، پس اشکالی ندارد، برایت مسکن جداگانه‌ای مهیا می‌کنم. 🌼🍃شب شوهر به زنش همان *جوابی* که ازاستاد اهل علم شنیده‌، *بیان* کرد . 🌼🍃فاضله خانم بهت زده گفت : *ای من به قربون پدرومادرت بشم پدر و مادر تو همچنین پدر و مادر من هستند و خدمت آنها اکرام مسلم است، من با جان و دل برای آنها خدمت می‌کنم* کانال قصه های اسلامی @Qesehaye_eslami_bartar
Mostrar todo...
♦️سه پند از زبان گنجشک حکایت کرده‌اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایده‌اى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‌گویم که هر یک، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‌گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‌گویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‌اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى‌ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو.» گنجشک گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى‌شد. دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.» مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خنده‌اى کرد. مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!» گنجشک گفت: «نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‌دانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمى‌کردى.» مرد، از خشم و حسرت، نمى‌دانست که چه کند. دست بر دست مى‌مالید و گنجشک را ناسزا مى‌گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: «حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.» گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى‌گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.» @Qesehaye_eslami_bartar
Mostrar todo...
❣زنجیر عشق 🍃🎈🍃🎈🍃 در یک عصر سرد و برفی وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت کنار جاده پیر زنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد پیر زن پرسید : من چقدر باید بپردازم؟ اسمیت به پیر زن گفت : شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم اگر واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه ! چند مایل جلوتر پیر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست.بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه هزار دلار شو بیاره پیر زن از در بیرون رفته بود درحالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود در یادداشت چنین نوشته بود : شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه ! همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت : باورت میشه اسمیت همه چیز داره درست میشه @Qesehaye_eslami_bartar
Mostrar todo...
💯✨داستان های اسلامی✨💯 📕 حکایت قصاب قاتل شهوت پرست و زنی که به خاطر حفظ عفّت جان خود وکودکش را قربانی نمود حدود چهل سال پیش در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی می گذرانید... او پیش ازطلوع خورشید به مغازه ی خود می رفت و گوسفند ذبح می کرد و سپس به خانه باز می گشت وپس از طلوع خورشید به مغازه می رفت و گوشت می فروخت... یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بودو به خانه باز می گشت در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود... چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاریبود، اما آن مرد در همین حال جان داد... مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است... او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد... هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت: ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری راکشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود... سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سو میبردم.. یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم... روز دوم نیز آمدند و سوال قایق من شدند... با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد... او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد... سپس رابطه اش ما من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم... قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود... پس از گذشت دو یا سه سال... در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم... هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد... از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به او یادآور شدم... اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست... اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آورد... به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد... هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما می گریست و التماس میکرد... اما به التماسهایش توجه نکردم... سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم ... او این را می دید و می گریست و التماس می کرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت... باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را می دید و چشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا می زد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و ازحرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم... سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد... او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم،اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد... وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم... هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند... مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد... @Qesehaye_eslami_bartar
Mostrar todo...
#خدای_رحمان 🍃🍃♥️🍃🍃 ✅ زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد پیش پیامبر میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند. با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. ! وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می کند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد. پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست ! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد. اي کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا... رحمت خدا ممکن است کمی تأخیر داشته باشد امّا حتمی است @Qesehaye_eslami_bartar
Mostrar todo...
الهی! از نزدیک نشانت می‌دهند و برتر از آنی. و دورت پندارند و نزدیکتر از جانی. تو آنی که خود گفتی، و چنان که خود گفتی، آنی: موجود نفسهای جوانمردانی، حاضر دلهای ذاکرانی. الهی! جز از شناخت تو، شادی نیست، و جز از یافت تو، زندگانی نه. زندة بی‌تو، چون مردة زندانی است، و زنده به تو، زندة جاویدانی است. @Qesehaye_eslami_bartar الهی! فضل تو را کران نیست، و شکر تو را زبان نیست
Mostrar todo...
📕حکایتی پندآموز و زیبا 👤مردی داستان خود را بازگو میکند و میگوید . ❣من دارای شش دختر بودم و زنم دو باره حامله شد با خودم گفتم : اگر زنم دو باره دختر بیاره من طلاقش میدهم ، ولی چیز عجیبی برام پیش آمد شب در خواب دیدم که دو مامور آمدند دست من را گرفتند و به جهنم بردند 🔥 ولی جهنم هفت دروازه دارد ... ⚡️من را به هر دری که میبردند یک دختر از دخترهام جلوی در نشسته بود نمیگذاشت که مرا از اون در ببرند تو. 💫ولی شش دخترم مرا از در جهنم نجات دادن تنها یک در مانده بود که مرا ببرند. ✨مرا به اون در بردند ولی از خواب پریدم. همون جا شکر و سپاس خدا را کردم و توبه کردم 🤔 فهمیدم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست. ☝️🏻 شاکر باشیم به اون چیزی که خداوند به ما عطا میکند 👌🏻 چون پسر و دختر تنها دست خداست . 👌🏻وآنچه الله می پسندد از انتخاب ما بهتر است🌹 💥 به فرمودیه این آیه که در سوره شوری خداوند عزوجل میفرماید: 👇🏻 👈🏻 لِّلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ 👈🏻 ﻣﺎﻟﻜﻴﺖ ﻭ ﺣﺎﻛﻤﻴﺖ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﻰ ﺁﻓﺮﻳﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭘﺴﺮ. (49) 👈 أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ 👌🏻 ﻳﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ میدهد ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﻘﻴﻢ میگذارد ! (50) 🤔چه کسی گمراهتر از این است که از غیر خدا پسر یا دختر بخواهد بجز نادانان ؟ ☺️ وقتیکه روح در تو دمیده میشود در شکم یک زن هستی ☺️ وقتیکه بدنیا می آیی گریه میکنی در آغوش یک زن هستی. 💌 بفرست برای دوستانت، صدقه جاریه است. @Qesehaye_eslami_bartar
Mostrar todo...
#داستان شب 😔😔😔واقعا قلب انسان به دردمیاد نامه ی یک پدر... همسرم هنگام تولد بچه سومم ازدنیا رفت ، او را دفن کردیم و بعد از آن به میان خانواده ام برگشتم تا آنها را در آغوش بگیرم.. در آن هنگام دختر لجین ۴ ساله و پسرم دو سال و نوزادی که به یک ماه نرسیده بود داشتم مادرم پیشم ماند تا در بزرگ کردنشان کمکم کند اما هر بار مادرم به من می گفت ازدواج کن ومن قبول نمی کردم خواهر و برادرانم نیز همچنین از من می خواستند دوباره ازدواج کنم آنها خیلی اصرار می کردند. .. بعد از دوماه که خانواده ام اینقدر اصرار کردند راضی شدم که ازدواج کنم!! زنی که در نظرم زیبا و خوب و عاقل آمد را به همسری گرفتم. میدیدم که به بچه هایم اهمیت میدهد و مواظبشان است برای همین خدا را شکر می کردم که چنین زنی مواظب بچه هایم است و اذیتشان نمی کند!!! بعد از یکماه از ازدواجم یک روز که از سر کار برگشتم دیدم نهار آماده است و بچه ها منتظر آمدن من هستند همه باهم نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن.. مثل همیشه تشکر کردم و گفتم غذای خوشمزه ای بود. چند ساعتی گذشت اما از بچه ی کوچکم خبری نبود و ندیدمش ، پرسیدم محمود کجاست ؟ گفت هنوز بیدارنشده!! من خیلی تعجب کردم که اینهمه مدت خوابیده باشد بلند شدم که خودم نگاه کنم تکانش دادم و در آغوشش گرفتم اما بدنش سرد شده بود و هیچ حرکتی نکرد به سرعت اورا به بیمارستان رساندم گفتند :مرده! منم فریاد کشیدم که چرا دکتر ؟ گفت آروم باش و صبر داشته باش تقدیر خدا چنین بوده پسرم را کنار قبر مادرش دفن کردم 😔 وگفتم این بچه کوچکمان است مواظبش باش که پیش تو برگشت.. به خانه بر‌گشتم و به بچه هایم نگاه کردم آنها را سرحال نمی دیدم و نزد دکتر بردمشان ، او گفت از دست دادن مادرشان باعث لاغری آنها شده و مشکلی ندارن ، مقداری ویتامین و دارو برایشان نوشت و به خانه برگشتیم. هیچگاه کوچکترین اشتباه و کوتاهی از همسرجدیدم در حق آنها نمی دیدم و هرگز بچه هایم از او شکایتی نداشتند یک ماه نگذشت که اینبار پسرم سامر که بیهوش شده بود را به بیمارستان رساندم تا علت مریضییش را دریابم!!! یک هفته در بیمارستان بستری شد و مرد!! مرگ سامر برای قلبم بسیار دردناک بود اما باز به خدا رو کردم گفتم قضا وقدر... بعد از چند روز که خسته از سر کار برگشتم بعد از نهار رفتم به اتاقم و خوابم گرفت ، در خواب همسر اولم را دیدم که به من گفت :چرا مواظب بچه هایمان نیستی ؟ گفتم:من همه چیز رو برایشان فراهم کردم گفت: دوتا بچه مونو کشت مواظب دخترمون لجین باش!! از خواب پریدم.. و درفکر فرو رفتم و آن شب تا صبح خوابم نگرفت ، این خواب مرا بیدارکرد وباخودم گفتم چیزی هست که من نمی دانم! صبح به همسرم گفتم میرم سرکار و رفتم در را پشت سرم بستم و از پنجره آشپزخانه به داخل برگشتم و خودم را پنهان کردم تا ببینم بعداز من چه اتفاقی می افتد !! همسرم تصور کرد که رفته ام شروع کرد به نظافت خانه و کارهای روزانه اش را انجام داد و غذا پخت همه چیز طبیعی بود.. بعداز اتمام کارها کاسه ای راپر از شکر نمود طنابی را از کشویی در آورد ، لجین راصدا کرد وگفت بیا! دخترم آمد اما با گریه و می لرزید! داد زد:ساکت باش وگرنه میزنمت! دخترم را با طناب بست وروی زمین درازش کرد ، کنار لانه مورچه !!! شکر را داخل بینی دخترم ریخت ، دخترم گریه میکرد و خواهش میکرد که خاله جان نذار اینهمه مورچه داخل بینیم برن یک دونه کافیه! توروخدا!! نتوانستم بیشترازین این صحنه را نگاه کنم وسریع رفتم اسلحه ام را آوردم و بدون اینکه یک کلمه حرفی به او بزنم تا گلوله ی آخر را درهمسرم خالی کردم ! پلیس آمد و همه چیز را برایشان تعریف کردم دخترم را به بیمارستان بردم اما مورچه همه مغزش را خورده بود و امیدی به بهبودیش نبود😔 پزشک قانونی قول دادکه جسد دو بچه دیگرم را نیز بیرون آورده موشکافی کند تا ببیند علت مرگشان چه بوده است ، بعد از بررسی معلوم شد که نوزادم به علت فرو کردن سوزن داخل مغزش مرده و سامر نیز به وسیله خورده شدن مغزش با مورچه!! دادگاه مرا به دوسال زندان محکوم کرد و بعد از یکماه دخترم نیز مرد ، و اکنون من درزندانم ، قلبم بسیار اندوهگین است به سبب ازدست دادن بچه هایم چون مواظبشان نبودم. ای کسانی که نامادری هستید شمارابخدا از خدا بترسید بچه های بیگناه را آزار ندهید.. چه ها بچه ی بیگناه آزار می بینند اما کسی از ظلم به آنها خبر ندارد 😢😢! @Qesehaye_eslami_bartar
Mostrar todo...
☆شرکت مهندسین مشاور اساس آزما ایستا ☆ 🎗 ارائه دهنده کلیه خدمات آزمایشگاهی ساختمان 🎗 ✅خاک ✅جوش ✅بتن ✅میلگرد 📙📙 💯مورد تایید شهرداری💯 📙📙 ♒️♒️عضو حقوقی سازمان نظام مهندسی♒️♒️ 🏢🥇🥇پایه 1 وزارت راه و شهرسازی🥇🥇🏢 💠خاک : آزمایش مکانیک خاک ، بهسازی خاک و ایمن سازی گود (نیلینگ -انکراژ و...) 💠بتن: انجام کلیه آزمایشات بتن تازه و سخت شده (مقاومت فشاری ، اسلامپ ،کرگیری ،چکش اشمیت ، اسکن آرماتور و....) 💠جوش : انجام بازرسی جوش و تست های غیر مخرب(NDT) (VT -PT -MT -UT- RT) 💠میلگرد : ●تست کشش و برش انواع میلگردها و پیچ و مهره ●تست (کشش خمش و التراسونیک) جوش سربه سر میلگرد به روش فورجینگ ●طرح و اجرای کاشت میلگرد و بولت 📊📊با نازلترین قیمت ها آماده ارائه خدمات می باشد.📈📈📈 💎💎دارای یک تیم متخصص و مجرب 💎💎 شماره های تماس: ناصر تاجیک 📞 09127940701 📞 09194443389 ✳️ ✳️ مشاور رایگان ✳️ ✳️ @Qesehaye_eslami_bartar
Mostrar todo...
*داستانی خیلی جالب و زیبا* مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد. و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است. اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد. بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد. گفت اختیار کن؟ کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم. بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم. و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری. پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است* قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو بسته پول دید در اولین بسته مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و همراه کیسه دوم هم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی این مرد غنی را وارث می‌شوید* پس آن مرد ثروتمند گفت: *هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.* پس گمان شما به پروردگار جهانیان چگونه است @Qesehaye_eslami_bartar
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.