cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

شــهــربــی‌یــــار ســــحرمــــرادى

♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی_فایل‌کامل‌فروشی‌باغ‌استور #شــهــربــی‌یــــار_آنلاین‌وفایل‌‌کامل‌فروشی‌باغ‌استور #صلت_آنلاین‌

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
30 993
Suscriptores
-5424 horas
+2247 días
-34930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
_ متهم حامله‌س، اعدام نمیشه! صدای زانیار خط انداخت بر سر قلبم. به سمتش چرخیدم، داشت با خشم نگاهم میکرد، آخر کار خودش را کرد! _ نظم دادگاه رو به هم نزنید لطفا، بازرس شما از کجا مطلعید؟ نگاه زانیار از من گرفته شد و به قاضی داد: _ چون پدر بچه منم جناب قاضی، تا وقتی بچه‌م دنیا نیاد حق ندارین اعدامش کنید! همهمه بالا گرفته بود، هیئت منصفه داشتند بحث میکردند، و نگاه من میخ زانیاری بود که کنار وکیلم ایستاده و با خشم نگاهم میکرد. _ سکوت کنید لطفا، اجازه بدین، آیا مدرکی دارین برای اثبات؟ لب گزیدم، زانیار بدون مدرک حرف نمیزد! _ بله جناب قاضی! دارم...برگه‌ی آزمایش دستمه! برگه را نشان داد، و دادگاه به تعویق افتاد، در اتاق ملاقات همدیگر را دیدیم، مقابلم نشسته بود و منتظر بود حرف بزنم: _ نمیخوای چیزی بگی؟ پوزخند کمرنگی زدم: _ چی بگم؟ کار خودتو کردی... کمی بیشتر به جلو خم شد: _ شعله منو ببین...حامله بودی، بهم نگفتی! خودم فهمیدم، ازت شکارم بدجور...اما بهت گفته بودم نجاتت میدم، گفتم یا نه؟ روی میز خم شده خشمگین غریدم: _ گفتی اما به بعدشم فکر کردی؟ بچه‌رو تو زندان به دنیا بیارم؟ از شیر بگیرنش بعد...بعد... بغض اجازه‌ی ادامه نداد، میخواست کودکم را از من بگیرد، میخواست اینگونه مثلا نجاتم دهد؟ فقط حکم مرگم را به تعویق می‌انداخت! _ نجاتت میدم شعله، من بچه‌ی بی مادر نمیخوام...اگه قراره دنیا بیاد، اول تو رو میکشونم بیرون! سری به طرفین تکان دادم، زیادی خوش خیال بود: _ نمیشه، نمیشه زانیار... دستم را چنگ زد و چانه‌ام را با دست دیگرش بالا کشید، خیره در چشمان سیاهش شدم: _ به چشای دریاییت قسم شعله، همون‌طور که فهمیدم پـری‌سـیاه تویی، همونطور هم نجاتت میدم! https://t.me/+BKN52Zx1P8RjYjZi https://t.me/+BKN52Zx1P8RjYjZi https://t.me/+BKN52Zx1P8RjYjZi https://t.me/+BKN52Zx1P8RjYjZi دختره قراره اعدام شه، ببین شوهرش چجوری نجاتش میده🥹💔
Mostrar todo...
Repost from N/a
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟ دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید. صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را می‌لرزاند. می‌دانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید: - زعفرون نیست... سر...‌سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه. این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمی‌آمد. همین امر باعث می‌شد هخامنش کمی از پوسته‌ی سرد و خشکش فاصله بگیرد. پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد. با همان پرستیژ ارباب مابانه‌اش با سر اشاره‌ای به قوری چینی کرد و دستور داد: - بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخه‌ی پیچیده‌ی دایه واسه سردی! نفس آیسا از ترس قطع شد. هخامنش مرد به شدت تیزی بود. اگر می‌فهمید درون قوری زعفران دم کرده است‌، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک می‌شد. و نباید این اتفاق می‌افتاد... به هزار و یک دلیل! مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود. - شما طبعت گرمه... می‌ترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایه‌گذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات. هخامنش‌ چشم ریز کرد. اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمی‌توانست بخواند که باید فاتحه‌ی خودش را می‌خواند... - گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن. آیسا چشمش را وحشت‌زده بهم فشرد. تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد. کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد. از صدای شکستن قوری و زعفران دم کرده‌ی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید. هخامنش به سرعت از جا برخواست. از بازی به راه انداخته‌ی آیسا داشت عصبانی می‌شد. - قوری رو واسه چی شکستی؟ - از... از دستم افتاد! هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد. - که از دستت افتاد... هان؟ آیسا بی حرف سر تکان داد. هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت. دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود. - خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟ - دهنیه... شما وسواس داری! هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد. - وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح می‌کنه! بده من فنجونتو... آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید. قلپی از مایع درونش خورد. چشمانش به رنگ خون شد. برزخی به آیسا نگاه کرد‌ - که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟ رنگ از رخ آیسا پرید. با وحشت لب زد: - نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه... هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت. در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت: - الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه می‌کنم! https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailable
-فقط برای میراثم میخوامت وگرنه برام پشیزی ارزش نداری. لبان لرزانش هم دل مرد بی رحم را نرم نمیکند. موهایش را چنگ میزند و صورتش را مقابل خود میگیرد -فک کردی تو رو گرفتم برای اینکه عاشقتم؟؟ برای انتقام خون هم میریزم، ازدواج با توعه دهاتی که کاری نداره... -م...من دهاتی ن...نیستم... لب میزند و با دیدن چشمان قرمز نریمان، قلبش تپش را از یاد میبرد -چه زِری زدی؟؟ سیلی که به گونه‌ی دخترک میزند جان از تنش میبرباید. گوش هایش کر میشود و دیگر فریاد های مرد را نمیشنود. -با توام! جواب بده! با دیدن خون روان شده فریادش تحلیل میرود: _این... خون.. چیه..؟! دستش را روی گوش هایش کشیده و با دیدن خون، چشمانش خاموش شد و... https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 نریمان وارثی است که مجموعه‌ی عظیم نساجی پدربزرگش را اداره میکند کارخانه‌ ی مورد علاقه‌اش ترمه‌بافی موفقی است که یادگار برادرش است. با مرگ پدربزرگش متوجه وجود وارثی دیگر میشود. دخترکی هفده ساله که نوه‌ی پنهانی پدربزرگش بوده و حال مالک ترمه‌بافی محبوبش است. نریمان که کینه گرفته میخواهد با انتقام از او کارخانه را از چنگ شاهدخت بیرون کشد... https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
Mostrar todo...
Repost from N/a
یک سال است همسرش هستم ...! زندگی که هیچ حسی از طرف او ندارد .. نمی دانم از سر اجبار یا دلسوزی و ترحم تحملم میکند ..! ولی چیزی که عجیب بود این است که روزها بر عکس این یک سال شب زود می آمد .. لبخند میزند حتی با من حرف هم میزد ..! این یک ماه آنقدر عوض شده بود که فکر میکردم شاید سرش به جایی خورده باشه .. -محمد..؟ -جانم.. -میخواستم بگم ..من اون روز..اون روز به حاج بابا گفتم... هدفم چوقلی نبود من نمیخواستم خودم و بهت تحمیل کنم ..اما.. -مانا عزیزم اون موقع منم عصبی بودم حالا که فکر میکنم این یک سال اونقدر که فکر میکردم بد نبود ..من الان از زندگیم راضی ام .. لبخند میزنم اما ته دلم نمیدانم به او چرا اعتماد ندارم ...! او تا همین ماه پیش از من متنفر بود ..این روی خوش نشان دادنش، این مهربان بودنش ..حتی هم آغوشی اش ..همه برایم در عین لذت اما ترس داشت..! پنجره را باز میکنم ..سر صبح است صدای جیک جیک گنجشکان باغ حاج بابا را در کرده ... لبخند میزنم همخوابگی با او بوسه هایش عاشقانه هایش..به آنها که فکر میکنم گونه هایم داغ می‌شوند .. میخواهم برگردم که صدای پای پنجره متوقف ام میکند .. -رز عزیزم خیلی نزدیکه پنج شنبه شب پیشتم .. شک ندارم باور کردن ..دیروز حاج بابا زمین و بنامم زد پولم جوره ..آخر هفته پیشتم عشقم..! دستانم کنار تنم می افتد میخواهم دیشب و کل این ماه را بالا بیاورم .. پس همش سراب بود ..فریبم داده بود ...! روی لبه ی تخت نشستم داخل آمده بود با لبخند فریبنده ی این ماهش ..بگذار دل خوش باشد..فقط یک هفته مانده تا این سراب به اتمام برسد ..! پیراهنش را اتو میزنم و به دستش میدهم. به خودش رسیده ...جذاب است لعنتی! همین حالا قلبم بهانه میکند گوشه ای نشسته و نگاه میکند.... پا زمین میکوباند،التماس میکند که هر طور شده جلویش را بگیر و نذار برود تو را بخدا... اما نه من آن دختر عاشق یک سال پیشم نه او آن اخموی راستگو...هر دو بازیگرای خوبی شده ایم ..! کمکش می‌کنم و دکمه هایش را میبندم ...چه بوی خوبی میدهد این مرد نامردم ...! عقب میروم ..نگاهم میکند متوجه ام نگاهش را میدزد ولی من با لبخندی که خود میدانم چه دردی پشتش است به او نگاه میکنم.. -جذاب شدی...! سرش بالا می آید..میدانم لبخندش زوریست.. -از خودته خانومم...یه هفته دیگه پیشتم اگه سفر کاری نبود با هم میرفتیم. پوز خند میزنم چه راحت دروغ میگوید نگاه به دست چپش میکنم نرفته حلقه اش را دراورده.. حق دارد زنی دیگر تا چند ساعت دیگر به استقبالش می آید که سالهاست عاشقش است.. -قبل رفتن این و امضا کن..! -چیه این ...؟ -چیزی که خیلی وقته منتظرشی و البته قبل رفتن راحت میشی .. -درخواست..درخواست طلاق توافقی چرا مانا...؟ -دیگه این یه کار و مرد باش بکن واسه من ..به کسی چیزی نمیگم .. -مانا عزیزم.. اشکم میچکد .. -نیستم ..نبودم..هیچ وقت....! قلب لعنتی هنوز هم عاشق است که منتظر است بگوید: - دیدی امضا نکرد..دیدی پشیمون شد نرفت .. اما نشد قلب احمق بیچاره ام .. امضا کرد ونگاهم نکرد...سرش پایین بود ...!نمی دانم شرمنده بود یا چه دسته ی چمدان را گرفت پشت به من ایستاده بود حتی برای آخرین بار در آغوشم نکشید .. -خواستم مانا اما نشد ..نتونستم ..من رزا رو دوست دارم هر شب که باهات بودم عذاب کشیدم.. کاش حداقل دم رفتن نمیگفت ..گفت و نفهمید چطور همان ذره عشق را هم در من کشت .. اگر چه چرخ روز گار سالها بعد چرخید و جایمان عوض شد ..! https://t.me/+5zzbejF7kF5hNzA0 https://t.me/+5zzbejF7kF5hNzA0
Mostrar todo...
پارت جدید👇
Mostrar todo...
نفس های گرمش پوست لرزانم را خراش میداد و من با ترس نفس نفس میزدم. صدای خمارش باعث خجالت و ضعفم میشود: _کوچولوم ترسیده؟ نمیدانم چرا اما دستانش که روی کمرم مینشیند، چشمانم سیاهی رفته وشل میشوم درآغوش گرمش. _ای جااان.روی کمرت حساسی؟! با تند خویی لب میزنم: _ن....نکن..... وبا کاری که میکند نفسم حبس میشود.و.....لعنت خدا براو. https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت_200 -  هیچ وقت دوستم داشتی؟ می دانستم پرسیدن این سوال از همسرسابقم که مهرطلاقمان خشک نشده، تجدید فراش کرده مسخره است اما با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم. -  نه! خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار. -  پس چرا باهام عروسی کردی؟ شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت. -  برای پول! چشمانم از  تعجب گرد شد. -  پول؟ مگه من پول داشتم؟ -  تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست  من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم! با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود. -  تو با پولی که مال من بود سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری؟ دوباره شانه بالا انداخت. -  تو خودت هیچ وقت هیچی نخواستی. به اون زندگی راضی بودی. تازه این پول برای این نبود که خرج تو کنم، برای این بود که حاضر بشم با تو عروسی کنم که کردم! https://t.me/+zTBAr0aEfTViMTE0 https://t.me/+zTBAr0aEfTViMTE0 💔او دوستم نداشت! و این غم انگیزترین پایان یک زندگی عاشقانه است! .
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.