cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

maedeh.shafiei

عشق معجزه‌ایست که تنها میتوان نگریست وعادت نکرد همچون دیوانه‌ایی که میتوان دل سوزاند اما دل نداد... رمان پلیس بازی عاشقانه❤ رمان مانکن💙 و درحال تایپ:دل‌دار.. کپی حتی باذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد❌ ایدی نویسنده:maedeh.ßh هدف من لبخند شماست..

Mostrar más
Irán318 086El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
187
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

سلام سلام سلام به روی ماه همتون نویسنده بد قولتون اومد 😅😅😅واقعا بابت تاخیرام معذرت میخوام و میدونم هر چی که بگم توجیح میشه فقط در این بگم که نویسنده در حال برگزاری سور و سات عروسیش بود و حسابی شرمنده اس 😀😀😀 دوستون دارم هوارتا و لطفا بعد از خوندن پارتا نظر یادتون نره راستی پارت دست نویس دارم تندتند تایپ میکنم میزارم نگران پارت ها نباشین بوس به کله همگی شب خوش💐💐
Mostrar todo...
«لَا تَخَافِي وَلَا تَحْزَنِي ۖ إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ» نترس و غمگین مباش!که ما او را به تو بازمیگردانیم✨ |خدا| @Cactos 🌵
Mostrar todo...
‏یه آدم طبق سلایقتون پیدا کنید،باهم فیلم ببینید، غذای خوشمزه بخورید، برید باشگاه، کتاب بخونید، لباسای ست بخرید، عکساتونو قاب کنید، مست زیر بارون بخندید، باهم برقصید، عمیق ببوسید و بغل کنید، همدم باشید، کنار هم پیشرفت کنید؛‏به همه یاد بدین که یه نفرو میشه واسه همه ی عمر دوست داشت. |کنجد| @Cactos 🌵
Mostrar todo...
پارت۹۷ آتیلا: نخواستنی درکار نیست این تویی که به ذهنت و اراده‌ات فرمان میدی صداش با لرزش بغض داری گفت: نمیتونم، بخدا نمیتونم تا حالا امیدوار شدی امیدی که مثل یه شعله بزرگ آتیشِ وسط یه جنگل تاریک و راه رو برات روشن میکنه اما یکباره اون شعله ناپدید میشه من ترجیح میدم تنها توی تاریکی به راهم ادامه بدم تا مدام اون شعله رو خاموش و روشن ببینم آتیلا: فکر کردی فقط این تویی که اینطور ناامید شدی نه منی که روبروت ایستادم میدونی چندین بار شکستم چندین بار شکست خوردم اما همه ما مجبور به ادامه دادنیم اول بخاطر خودمون دوم بخاطر کسایی که کنارمونن من بخاطر مادرم بخاطر ایلانا بخاطر روح پدرم بلند شدم تو هم باید بلندشی زندگی یه جنگه تو هم باید برای ادامه نفسات بجنگی آتیلا: من اگر به جای تو بودم میرفتم برای عمل هرچقدر هم پر ریسک میرفتم، اقدام میکردم برای یه گالری، به ازدواج فکر میکردم به بچه دار شدن متین: تو دیوانه ایی آتیلا:چرا!؟ متین: مگه وضعیت منو نمیبینی اونوقت از ازدواج حرف میزنی آتیلا: نگفتم که الان هرچند الانم خاطرخواه داری ولی خب بزار بعد عمل قشنک دست چین کن غمگین گفت: دست میندازی آتیلا: نه دیوانه، داری یه کاری میکنی بیام بگیرمتا خندید وگفت: شاید تو انقدر خل شدی که بیای منو بگیری اما من هنوز انقدر خر نشدم زن تو بشم دکی جون آتیلا: مگه چمه خوشگل، خوش برو رو، خوشتیپ، خوش سروزبون، تحصیل کرده، خانواده دار، دکتر متین: کم مونده بیام زنت بشم منم مثل خودت خل کنی آتیلا: برو بچه از جا بلندشدم و ویلچر رو حرکت دادم و همزمان زمزمه کردم: چه ها با جان خود به دور از رخ جانان خود کردم، مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم، طبیم گفت درمانی ندارد درد مهجوری ، غلط گفت خود را کشتم و درمان خود کردم... روزها و فصل ها میگذشتن و رابطه من و متین روز به روز دوستانه تر میشد دیگه از اون خشم و گارد متین خبری نبود و ما مثل دوتا دوست مسالمت امیز کنار هم زندگی میکردیم اخر هفته ها به گردش میرفتیم به گلخونه های اطراف تهران سر میزدیم گل میخریدیم تفریح میکردیم و حرف میزدیم بهمن ماه بود و من و مصطفی در تدارک تهیه یه گالری فوق العاده با نقاشی های متین بودیم البته دور از چشم خودش به تازگی حس های جدیدی پیدا کرده بودم که اصلا ازش سردرنمیاوردم اما برام لذت بخش بود اینکه وقتی متین رو میبینم توی ثانیه اول انگار قلبم مچاله شده اما بعد تندتند میزنه اینکه وقتی میخنده انگار جریان هوا برام سبک شده اینکه دوس دارم ساعتها بی وقفه باهاش صحبت کنم اینکه گاهی به شدت مایلم تا درآغوش بگیرمش باعث تضاد ذهنی عجیبی درمن شده بود اما خب برام جالب و لذت بخش بود روزها فکر کردم که از کی بپرسم که بتونه کمکم کنه اما اخرش به نتیجه خاصی نرسیدم.... بزرگترین کاری که کردم این بوده که مصرف قرص هارو کاملا قطع کرده بودم و عملا متین به جای قرص اسمارتیز مصرف میکرد البته هنوز کسی خبر نداشت.. امروز با فراز قرار داشتم تا با هم بریم مطب دکتر معظمی فراز بعد از گذشت تقریبا دوماه هنوز موفق به تغییر پروژه پایان نامه‌اش نشده بود و از طرفی اون مرد رمز الود اجازه دخالت و کمک بهش نمیداد که هیچ تازه جونش هم در خطر بود.. صدای زنگ گوشیم من رو متوجه خودش کرد و خودکار رو روی کاغذها گذاشتم وجواب دادم:بله فراز:دم درم بدو آتیلا: اومدم نوشته هارو توی کشو میز گذاشتم و کاپشنم رو برداشتم و به سمت باغ رفتم پرادو مشکی فراز با فاصله چند قدم دورتر از عمارت ایستاده بود ابروهامو بالا انداختم و به سمتش رفتم یکی از مزایای پدر پولداری داشتن هر چیزی از نوع گرونش بود...
Mostrar todo...
پارت۹۶ بعداز سه ساعت راه رفتن کنار یه نیمکت توی یه پارک جمع و جور ایستادم وگفتم: الان میام به سمت دکه ایی که با فاصله کمی از ما کنار جاده بود رفتم و دوتا چای ازش خریدم لیوان پلاستیکی چای رو بین انگشتای سردش گذاشتم وگفتم: بخور یکم گرم شی متین: ممنون تغییرات داشت خودشو نشون میداد متین همیشه مغرور هیچوقت تشکر نمیکرد جرعه جرعه چاییش رو مزه میکرد لیوان رو بین دستاش گرفت و انگشتای بلند و دخترونه‌اش رو دور لیوان پیچید وگفت: هیچوقت اون شب رو یادم نمیره سکوت کردم تا راحت حرفشو بزنه نفس عمیقی کشید وگفت:بارون میومد بازی های المپیک از تلویزیون پخش میشد و مصطفی هیجان زده دنبالشون میکرد ساعت دوازده شب بود که تلفن خونه زنگ خورد توی اتاقم بودم صدای فریاد مصطفی رو شنیدم صدای قدمهاشو که بدو به سمت اتاقم میومد هم شنیدم بهم گفت.... متین: بهم گفت باید بریم پیش مامان و بابا همین الان دلشوره گرفتم سرم گنگ شده بود مصطفی هیچوقت انقدر عصبی صحبت نمیکرد یه اتفاقی افتاده بود... بازهم سکوت شد و تنها چیزی که سکوت بینمون رو میشکست صدای دعوای گنجشکهای گرسنه ایی بود که چند قدم دورتر از ما سر یه لقمه نون دعوا داشتن چندتا نفس عمیق کشید نفسایی که با بغض همراه بود سرشو بلند کرد و با چشمای دریاگونه‌اش به آسمون گرفته خیره شد نفسای سردش رو به شکل بخار سفید به آسمون فرستادوگفت: هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم بوی بنزین مجال نفس کشیدن نمیداد نفهمیدم چی شد و چطور شد ماشین بابا بود که چپه شده بود دویدم سمتش آتش نشان ها میخواستن بیرونشون بیارن.... قطره های اشک چکید روی گردنش وگفت: اونا... اونا مُرده بودن پدرومادر من مُرده بودن من و مصطفی یتیم شده بودیم ما...ما..ماشین درکمتر از دو ثانیه منفجر شد و پدر و مادر من پرواز کردن سمت آسمون کمتر از دو ثانیه تمام زندگی من پودر شد و رفت هوا من هیچ کس رو جز مصطفی نداشتم و ندارم برام پدرانه تلاش کرده و میکنه اما میدونی من...من نمیتونم مثل قبل باشم باهاش انگار اون متین مُرده آخرین جرعه های چاییم رو خوردم و مشغول بازی با لیوان یکبار مصرفش شدم و همزمان گفتم: کمترین کاری که میتونی در برابر این همه از خود گذشتگی مصطفی کنی مثل قبل شدنته متین: نمیتونم.. واقعا نمیتونم
Mostrar todo...
پارت۹۳ مصطفی: آتیلا شب قبل از حرکت شما ما درمورد چی صحبت کردیم آتیلا: میدونم که اشتباه کردم اما اتفاقیه که افتاده و خداروشکر حل شده مصطفی:تنهایی شاهکاری رو با خودش همراه داره به اسم دیوونگی من به قیمت فروختن تمام فصل های قشنگ زندگیم خریدمش و حاظرم نیستم با هیچ چیز عوضش کنم برامم مهم نیست چندسال دیگه اینطور زندکی کنم من ۳۶سال با این سبک زندگی کردم از الان به بعدم روش اما بارها و بارها بهت گفتم دختری که توی اتاق روبرو نشسته تمام تمام تمام شوق من به این زندگی اگه یه خط بین ابروهاش بیوفته قید همه چیز و همه کس رو میزنم تو اینجایی برای اینکه اونو برای من مثل گذشته کنی نه اینکه افسرده ترش کنی دستامو روبروش گرفتم و گفتم: میدونم که اشتباه از طرف منو خانواده‌ام بوده و واقعا متاسفم خودمم از دل متین درمیارم مصطفی: توی زندگی دو مدل درد داریم یکی که اذیتت میکنه یکی هم عوضت میکنه حادثه ایی که برای متین رخ داد منو اذیت کرد و اونو عوض کرد امیدوار بودم با حضورت بتونی هردومون رو تغییر بدی اما داری ناامیدم میکنی عقب گرد کردم تا از اتاق خارج بشم و همزمان گفتم: من هم اگر تا به الان این همه توهین و تحقیر رو متحمل شد فقط بخاطر پایان نامه‌ام و دکتر معظمی بوده از اتاق خارج شدم و در رو به هم کوبیدم خواستم به متین سر بزنم اما پشیمون شدم و به سمت پله‌های طبقه سوم رفتم.. از زبان دانای کل💜 پوزخند عصبی زد و سیگار دیگری آتش زد وگفت: مرتیکه آره باشه تو بخاطر دکتر معظمی اینجایی نه بخاطر پول به سمت میز بار رفت ویسکی مورد علاقه اش را در جام سرازیر کرد و جام را به دست گرفت و از پنجره بزرگ و سراسری اتاق به باغ تیره شده از تاریکی خیره شد محتویات جام را مزه مزه کرد و فکر کرد به چه چیز را نمیدانست اما پرنده بازیگوش خیالش مدام از شاخه‌ایی به شاخه دیگر میجهید.. احساس گرما عجیبی تمام تنش را فرار گرفت رکابی را از تن بیرون کشید و روی صندلی پرت کرد پرده تیره اتاق را کشید و روی تخت ولو شد و خیره شد به سقف اتاق چطور یک مرد در ۳۶سالگی با داشتن ثروت، جذابیت، خوش ناوی، خوش چهرگی و هزاران پوئن مثبت آنقدر تنها بود طوری که حتی یک دوست صمیمی نداشت حتی خودش هم نمیدانست او حتی از متین هم تنهتر بود متین نیلایی را داشت که خواهرانه دوستش داشت و ده سال حامی گونه کنارش ایستاد متین برادری داشت که عاشقانه دوستش داشت متین پدر بزرگی را به عنوان تکیه گاه داشت که اکثریت تجار تهران بر اسمش قسم میخوردند متین آتیلایی را داشت که اینگونه تند و معجزه آسا خودش را بخاطرش از تبریز به تهران رسانده بود هرچند باکمی ترس از دیوانگی متین.. متین و مصطفی خواهر و برادر بودند اما با دنیایی از تضاد ان دو کنار هم بودند اما گسل عمیق عاطفی که بین آنها بود مصطفی واقعا تنها بود و هیچ کس قادر به درک این موضوع نبود به جز نیلا..!؟🖤
Mostrar todo...
پارت۹۴ طبق عادت هر روز صبح زلیخا ساعت ۶:۱۰دقیقه صبح از خواب برخاست درب اتاق زیبا و ماریا را که روبروی هم بود را به صدا درآورد و گفت: پاشین لنگ ظهره خمیازه ایی کشید و به سمت اتاق نیلا رفت چند تقه زد اما سکوت مطلق بود وارد شد و تخت و اتاق کوچک دوازده متری را مرتب شده دید شانه بالا انداخت وگفت: باز زود پاشده دقیقا ساعت ۶:۱۷دقیقه بود که زلیخا تمیز و آراسته وارد عمارت و سپس بعداز آن وارد آشپزخانه شد نیلا رو مشغول دم کردن چای دید وگفت: چه عجب زود پاشدی نیلا این بی عدالتی روشن را نادیده نگرفت و گفت: ساعت شیش و ربعه و شما که اشپزی و تایم کاریت شیشه هنوز بیدار نشدی دستیاراتم که تا هفت حاظر نیست اونوقت عجب از منه وقتی زلیخا را بی توجه به خود روبروی یخچال و مشغول کنکاش دید عصبانی درب کوچک قوری را روی اپن پرت کرد که صدای بدی داد و در ادامه آن گفت: من مستخدم شخصی متین خانوم هستم آشپزی به من ربطی نداره سپس قوری را زیر شیر باز سماور رها کرد و به سمت اتاق متین رفت... همه در عمارت از سکوت، گوشه گیری و خجالتی بودن نیلا سو استفاده میکردند اما خب همه میدانستند که اگر بخواهد جواب دهد زبان تند و تیزی دارد و این زبان تنها در برابر متین، مصطفی و اخیرا هم دکتر کنترل میشد.. کنار درب اتاق متین نشست تا با ورود به اتاق مانع خواب او نشود پاهای بلند و ظریف خود را درون شکم جمع کرد و دستانش را دور زانوانش حلقه کرد و از روی دست های تکیه زده شده اش خیره شد به سه کنجی انتهایی دیوار منتهی به راهرو انقدر خیره و غرق در رویاهایش بود که متوجه ورود آتیلا به طبقه دوم نشد با قرار گرفتن قامت بلند و مردانه ایی و سد شدن جلوی دیوار ، چشمان مشکی خود را از دیوار گرفت و به آتیلا دوخت از جا برخاست با دیدن اخمهای درهم آتیلا با سر به زیر افتاده و لحن آرامی که به زور شنیده میشد گفت: سلام آتیلا: این چه کاری بود کردین از تو یکی انتظار نداشتم نیلا، انتظار نداشتم که به پیشنهادات عجله ایی و عصبی متین دامن بزنی میدونین من تا تهران چطوری خودمو رسوندم نیلا باهمان سر به زیر افتاده با انگشتانش بازی کرذ وگفت: متین خانوم نمیتونست بمونه اگه میموند بازم حمله بهش دست میداد آتیلا: از چی، از کدوم فشار عصبی؟! اینبار نیلا خجالت را گوشه ایی پرت کرد سرش را بلند کرد و مستقیم با چشمانی گستاخ به آتیلا خیره شد: کدوم فشار؟ جالبه من فکر میکردم خواهر و مادر شما مثل خودتون انسان و با محبتن اما انگار اشتباه بود مادر شما جلوی چشمای متین سوالاتی پرسید که اصلااا بهش ربطی نداشت اون با اینکه میدونست صداش به متین میرسه دوباره و چندباره نقص عضو متین رو بهش گوشزد کرد شما که دکتری بگو این مقدار فشار عصبی برای دچار شدن به حملات هیستریک کافی نیست آتیلا دستانش را بلند کرد و روبروی بدن قرار داد و گفت: مادر من از جای دیگه‌ایی دلخور بودن نیلا:دکتر من احترام زیادی براتون قائلم و دوست ندارم باهاتون بحث کنم در شرایط دیروز بنظرم درست ترین تصمیم گرفته شد چرخ کوچک ۴۵درجه ایی داشت و دستگیره درب اتاق متین را در دست فشرد و وارد اتاق شد آتیلا کلافه دستانش را به کمر زد و پوف بلند بالایی کشید وگفت: چه داستانی شد‌ از زبان آتیلا❤️ به ساعت ایستاده طبقه دوم نگاه کردم الانا بود که مصطفی بیدار بشه برای جلوگیری کردن از بحث و جدال به سمت اتاقم رفتم وارد راهرو که شدم از پنجره کوچیک انتهای راهرو بارقه افتاب تندی به چشمام زد که نیمه باز نگهش داشتم به سمت پنجره رفتم و بازش کردم نمای دیگه‌ایی از باغ رو نمایش میداد دقیقا با فاصله چند قدم درخت گیلاس انتهای باغ دید داشت با خودم گفتم: تا زمانی که اون درخت شکوفه بزنه متین رو سر پا میکنم
Mostrar todo...
پارت۹۵ سینی که حاوی عصرونه متین بود رو از نیلا گرفتم و خواستم به سمت پله ها برم که نیلا پیش دستی کرد وگفت: یه چیزی میگه ناراحت میشین بدون اینکه برگردم و یا نگاهش کنم گفتم: حلش میکنم چندتقه کوتاه به در زدم و وارد شدم که با اخم گفت: برو بیرون آتیلا: هرروز یه چیزی برای غافلگیر کردن داری جوابی نداد و همونطور مثل قبل روی ویلچرش لم داد صندلی میز ارایش رو برداشتم و کنارش نشستم و گفتم: راستش از صبح از اتاقم بیرون نیومدم چون خجالت میکشیدم از تو از مصطفی از خودم نمیدونم چی بگم یا چطور بگم که حرفم توجیح برداشت نشه فقط میتونم بگم حرفایی که مادرم زد از ته دلش نبود اون فقط از جای دیگه ناراحت و دلگیر بود وگرنه به هیچ وجه قصد آزار تو رو نداشت باور کن خیره بودم به صورتش ، صورتی که خم شده بود به طرف شونه اش و موهای استخونیش یکطرف صورتش رو پوشش میداد لبخند ناخودآگاه روی لبم ظاهر شد چقدر این صورت و این شخصیت خواستنی بود با خودم فکر کردم متین برخلاف اخلاق تند و چهره بیتفاوتش چقدر معصوم و مهربونه بارها با همین لب و دهن بهم توهین کرد اما چرا وقتی همین لب و دهن یکم انحنا پیدا میکنه و شکل لبخند میگیره حالمو خوب میکنه... غرق صورتش بودم که قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و روی گونه اش افتاد و راهش رو تا انتهای چونه ادامه داد در کمتر از سه ثانیه قطرات دوم، سوم و چهارم پشت سر هم از چشمش پایین افتادن و صداش با لرزش کمی توی گوشم زنگ زد:من.. من نمیخوام اینطور ضعیف و احمق به نظر برسم با گفتن همین چند جمله انگار نفس تنگ شد با کشیدن چندتا نفس کوتاه ادامه داد:اما.. اما.. اما میترسم از امید واهی میترسم از این که الکی دلمو خوش کنم میترسم از این که دوباره و چندباره این حقیقت توی صورتم بخوره که من قراره تا اخرش یه آدم فلج و نابینا بمونم میترسم دستشو گرفتم و گفتم: هی هی من اینجام رفیق نگران نباش از جا بلند شدم و براش از پارچ روی پاتختی لیوان آبی برداشتم و به دستش دادم وگفتم: بخور آروم میشی مقابل پاهاش زانو زدم و دستشو گرفتم: خوبه که میتونی گریه کنی این یعنی خودخوری نمیکنی غصه توی دلت جمع نمیشه به اون حادثه فکر نمیکنی بهت حمله دست نمیده و در آرامش کامل به سر میبری دقیقا سه تا جرعه از آب توی لیوان رو خورد وگفت: آتیلا آتیلا: جانم متین:منو از اینجا بیرون ببر دارم خفه میشم آتیلا:باشه عصرونه رو بخور میریم یه عالمه میگردیم پشت دستش رو کاملا ناخواسته بوسیدم وگفتم: من تا اخرش هستم رفیق این کار باعث تعجب خودمم شد اما برخلاف تعجب انرژی جالبی رو همراه آدرنالین بهم وارد کرد.. ویلچر رو به سمت تخت هدایت کردم و کمکش کردم روی تخت بشیه و سینی رو روبروش گذاشتم و گفتم: کمک نمیکنم چون خودت میتونی سرشو تکون داد وگفت:بلدم آتیلا: خب پس تا تو عصرونه رو بزنی تو رگ من یه دست لباس گرم برات آماده کنم متین: این کارا دخترونه اس بچه بزار نیلا بیاد خودش میدونه آتیلا: اولا بچه همسایه‌اته دوما لباسه دیگه مگه دختر پسر داره شلوار مشکی و پالتو مشکی و شال بافت زرشکی برداشتم و گفتم: خیلیم خوبه متین: آتیلا به سمتش برگشتم که دیدم همونطور که با یه دست چایی میخوره با یه دست یه لقمه به سمتم گرفته لقمه رو از دستش قاپیدم وگفتم: ای بابا من گشنم نبود متین: آره کاملا معلومه آتیلا:آخه دختر حساب کدوم شل مغزی کره و پنیر و گردو میخوره متین:من🥴 آتیلا: حالا تو شاید مغزت عیب کرده من که نباید مثل تو بشم متین: بخور خوشمزه اس آتیلا: به قیافش که نمیخوره خوشمزه باشه جیغ زد:آتیللللللااااا آتیلا: عع خب میخورم چرا هوار میکشی لقیمه رو درسته وارد دهانم کردم و جویدمش و باهمون دهان پر گفتم:اوووم خوشمزه اس متین:خب خب فهمیدم ساعت ۱۸:۴۰ دقیقه حاظر و آماده وارد سالن شدم که متین رو حاظر منتظر خودم دیدم:بریم دسته ویلچر رو به دست گرفتم و راه افتادیم از در نفر رو عمارت خارج شدیم که متین گفت: پیاده میریم آتیلا: آره هوا واقعا خوبه متین: خسته میشی آتیلا: بیخیال بیا کمتر به این دنیا و داشته هاش انرژی های منفی منتقل کنیم الان ماشین بیرون بیاد بنزین مصرف میشه که یعنی انرژی حروم شده ، بوق زده میشه که یعنی آلودگی صوتی ، اگزود دود تولید میکنه که یعنی آلودگی هوا،.... پرید وسط حرفم وگفت: اوکی فهمیدم ماشین کلا چیز بدیه آتیلا: آره یه همچین چیزی ساعت ها توی خیابون قدم زدیم و حرف زدیم از هر دری از آدمای دور و برمون از خاطراتمون از شیطنتامون از خنده و گریه هامون و من حرف زدم از آدمایی که بی هوا از کنارمون رد میشدن از مغازه ها، از فروشگاه های بزرگ لباس فروشی که بزرگترین انگیزه خانوما برای خرید کردن بود از محیط ، درختا، پارک ها ، بچه ها و همه، همه چیز رو براش توصیف کردم و اون گاها همراهی میکرد وگاها هم سکوت.... اون روز تا سالها بعد بهترین جلسه مشاورم بود..❤️
Mostrar todo...
چند روز پیش رفتم توی یه کتاب فروشی دنبال یه کتاب پیداش نکردم از فروشنده که پسر کم سن و سالی که معلوم بود از خود منم کوچیکتره پرسیدم باهم درمورد کتاب های زیادی حرف زدیم برخلاف سن کمی که از صورتش معلوم بود اما کتابای زیادی خونده بود کلی باهم درمورد رمان های فهیمه رحیمی، مرتضی مودب پور، گابریل گارسیا و ادل ایرز صحبت کردیم یادمه چقدر اونروز حالم خوب شد با خودم فکر کردم چقدر خوبه ادم مدام با کسایی روبرو بشه که انقدر سطح فرهنگیشون بالاست.. امروز رفتم دم در همون کتاب فروشی و آگهی ترحیم اون پسر جوون رو پشت شیشه دیدم رضا ۱۶ساله امروز سومین روزی بود که دنیا ر‌ ترک کرده بود سومین روزی بود که اون همه شور، دانایی و سوارد رو با جسمش خاک کرده بود مرگ اون پسر برام انقدر دردناک بود که ساعتها بخاطرش اشک ریختم دنیا به طرز وحشتناکی عجیب و بی رحمه بیشتر هم دیگه رو دوست داشته باشیم به قول جمله معروفی اگه کسی رو دوست دارین بهش بگین شهر بوی مرگ میده🖤❤️💐
Mostrar todo...
پارت۹۸ سوار شدم و گفتم: چطوری بچه پولدار فراز:سلام خوبم آتیلا:بزن بریم که من باید زود برگردم فراز: چرا دلت برای مریض کوچولوت تنگ میشه اداش رو درآوردم وگفتم: هار هار بامزه خان فراز: بریم مطب دیگه آتیلا: آره فراز:وای خدا کی میخوا اون منشی خنگ رو بیاره تو باغ این حجم از خل بودن به نظرم واقعا بعید بود ده دقیقه به منشی یک بند توضیح دادیم که ما از دانشجوهای دکتر معظمی هستیم و با ایشون قرار داریم اما مدام تکرا میکرد دکتر درحال استراحت هستن و بعد از اون هم مراجعه کننده دارن باید بمونیم اخر از همه بریم داخل.. فراز:خانم عزیز چرا شما متوجه نیستین خود دکتر گفتن ما این تایم بیایم وگرنه خب میگفتن غروب همزمان با تعطیلی مطب بیایم منشی:من نمیدونم باید بشینین توی نوبت فراز عصبانی با کف دستش کوبید توی پیشونیش وگفت: وااااای شماره دکتر رو برای پنجمین بار پشت سرهم گرفتم اما جواب نمیداد:جواب نمیده بشین ببینیم چیکار باید کنیم بیست دقیقه منتظر نشستیم من مدام شماره دکتر رو میگرفتم و فراز عصبانی وکلافه آرنجش رو قائم روی زانوهاش گذاشته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود و نگاه هیزه طور منشی بین ما دوتا درحال گردش بود: ای بابا چه وضعشه چرا تلفن رو جواب نمیده بالاخره در اتاق دکتر باز شد و دکتر معظمی خمیازه کشان خارج شد وگفت: خانم منشی اولین بیمار چه ساعتیه فراز به سرعت از جا پرید وگفت: چه عجب استاد بااخم به سمتش رفتم و دستم رو روی قفسه سینش گذاشتم و به عقب هولش دادم وگفتم: سلام دکتر چرا گوشیتون رو جواب نمیدین نگران شدیم خندید وگفت: بیاین داخل گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم با ورود به اتاق متوجه اتاق استراحتی که درش باز بود شدیم و فراز نق زد:پس بگو چرا این همه داد و هوار کردیم به ترقوه چپش هم نگرفت و بیرون نیومد گودزیلا اون پشت تمرگیده بود آتیلا: یه دقیقه خفه شو مشکلت رو حل کنیم بریم معظمی: خب میشنوم فراز همونطور که روی مبل های تک نفره چرم روبروی میز دکتر لم میداد گفت: اول از همه دکتر جون سرجدت این منشیت رو عوض کن این اصلا از مرحله پرته دکتر معظمی با جدیت همیشگیش به نحوه نشستن فراز خیره شد و گفت: خانم منشی برادر زاده من هستن سکوت وحشتناکی شد که غیرقابل وصف بود دلم میخواست بخندم اما خندید مساوی بود با مشروط شدن از ترم آخر گلوم رو با اهم اهمی صاف کردم و سعی کردم جو رو عوض کنم:خب دکتر شما که مشکل فراز رو میدونین ما اومدیم اینجا تا لطفا شما پروژه اش رو تغییر بدین آرنج هاشو روی میز گذاشت و دستاش توی هم قلاب کرد وگفت: این برای من هم نگران کننده‌اس که درمان و به ثبات رسوندن همچین ادمی رو به شخص بی تجربه ایی سپردن که هنوز نحوه نشستن صحیح رو بلد نیست فراز نوچ بلند بالایی کشید و کمی خودش رو جابه جا کرد و من باز گفتم: اگه خدایی نکرده خواسته و ناخواسته بلایی سر فراز بیاره چی اون دچار جنون آنیه اون آدم با تکیه بر یه صدا که فقط توی ذهنشه ۱۳نفر رو کشته...
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.