مال منی♥️
رمان مال منی😍 مال منی👈در حال پارتگذاری... پارتگذاری__هر روز جز جمعه ۱ پارت .پایان خوش✨ مجموعهای از آهنگهای عربی😍 این مجموعه دائم بهروز و بزرگتر میشه
Mostrar másEl país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
2 017
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
🔥🔥عاشقانه ای کم نظیر ❌❌
به رئیسش میگه نقش دوستپسرمو بازی کن🤦♀🤦♀
-چرا تمومش نمیکنی ناصر؟!...
-چی رو تمومش کنم فدات شم؟! تو دو دقیقه به من گوش بده.
میان التماسهای ناصر پشت تلفن، محبی پا به آبدار خانه گذاشت و لحظه ای کنجکاو نگاه به من داد.
نماندم. عصبی موبایل را از یک گوشم به گوش دیگرم جابجا کردم و از آبدارخانه پا بیرون گذاشتم.
-چی رو گوش بدم؟... چی مونده که گوش بدم؟!... ۲ ساله، نه ۳ ساله که گذشته.
محبی با رول پلاستیک های زباله از آبدار خانه بیرون آمد و من ساکت شدم. او بی آنکه نگاهم کند، خود را سرگرم باز کردن یک پلاستیک در دستش نشان داد و از من گذشت. صدای ناصر در گوشم پیچید که گفت:
-من غلط کردم. شکر خوردم... نمیشه... به جان تو نمیشه. یه فرصت دیگه. جبران میکنم. همه این سالارو جبران میکنم.
محبی دور میشد و گفتم:
-چی رو میخوای جبران کنی؟!.. من الان تو رابطه ام... چرا باورت نمیشه؟
-د لامصب، من چی رو باور کنم وقتی کسی دورت نیست؟!
«خب درست میگفت. دروغ گو که حافظه ندارد. یکجا باید گند بزند و دورغ دوم را بسازد یا نه؟!
خاک تو سرت!»
به صرافت افتادم.
-خب، خب قرار نیست همیشه پیش من باشه... مگه شوهرمه؟!...
و چیزی به یادم آمد. مدتها بود ناصر را ندیده بودم. از کجا میخواست بداند که حرفم دروغ است. آسوده خاطر شدم و فکرم را به زبان آوردم.
-... نزدیک سه ساله ندیدمت.... فقط چن وقته که دوباره ظاهر شدی... انتظار نداشته باش از همه زندگی من خبر داشته باشی.
راضی از ضربه ای که وارد کرده بودم. منتظر جوابش ماندم. او عصبی جواب داد:
-آره چن وقته اومدم جلو ولی فدات شم چند ماه دارم زاغ سیاتو چوب میزنم.... تو همه این مدت حتی یه پشه نر کنارت نچرخید که من گردنشو بشکونم... چطور باور کنم رل زدی لامصب؟!... نکن فدات شم. با من اینکارو نکن... گه خوردم... ببخشید. تورو خدا.
حرفهایش آب پاکی را روی دستم ریخته بود ولی نمیخواستم از حرفم برگردم.
چشم بستم و همانجا کنار در آبدارخانه، شرکت گفتم:
-من با یکی تو رابطه ام، به تو هم ربطی نداره چرا کنار من نیست... اگه یکبار دیگه تو به من زنگ بزنی مزاحمت بشی، ازت شکایت میکنم خود دانی.
میان کلامم، فرهاد کت به تن، کیف به دست، مقابلم ظاهر شد. اخم کرده بود و پرسشی نگاهم میکرد. ناصر گفت:
-نمیرم. به جان تو نمیرم. داری دروغ میگی.
فکری به ذهنم رسید. به عاقبتش فکر نکردم. تصمیمم آنی بود. خیره به فرهاد در گوشی گفتم:
-الان اینجاست میخوای باهاش حرف بزنی باورت بشه؟!
او ساکت شد. لال شد. انگار ضربه ام کاری بود. خوشحال از نتیجه دادن نقشه ام گفتم:
-گوشی.
و موبایلم را رو به فرهاد گرفتم. او اولش گیج نگاهم کرد؛ ولی سریع به خود آمد، سویچ را در دستش جا به جا کرد و موبایل را از من گرفت و به گوشم چسباند. با صدای مردانه اش که از خستگی و درگیری های چند روزه اش خش دار و کلفتر شده بود، گفت:
-بله؟
-....ء
-یعنی چی من کیم؟!... مرد حسابی تو زنگ زدی به گوشی زن من... بعد من کیم؟!
گند زد.
درجا گند زد.
« زن چیه؟!»
به دست و پا افتادم.
ابروهایم نگران در هم پیچید و من مقابلش بی صدا دست و پا زدم و حرفش را رد کردم.
او همزمان که به حرفهای ناصر گوش میداد، نگاه به من داشت.
با دستانم حلقه در انگشت کردن را نشان دادم و به دنبالش دستم را به نشان ضربدر مقابلش گرفتم و نه را لب زدم.
او در گوشی گفت:
-چه فرقی میکنه بالاخره که زنم میشه...
انگار ناصر هم به او گوشزد کرده بود که اشتباه کرده ولی واقعا خوب جمعش کرد.
-ببین .... ساکت دو دقیقه.... گوش کن چی میگم...
نمیدانم ناصر چه میگفت ولی او عصبی شده بود، یک دفعه داد زد:
-...خفه شو مردیکه... تو یه بار دیگه اسم زن منو بیار، ببین بیچاره ات میکنم یا نه.
داشتم کم کم پشیمان میشدم. کار داشت بیخ پیدا میکرد. فرهاد عصبی در جواب نمیدانم چه حرف ناصر گفت:
-نخیر، نقل این حرفا نیست... تو دو جا بهت بها دادن، خیال ورت داشته داری زرت و زورت میکنی...ببین خود دانی آخرین.. آره... آره... حتما.. ببین مال این حرفا نیستی...یه بار دیگه اسمتو، شماره تو رو گوشیش ببینم یا خودتو دورش ببینم رحم نمیکنم... دیگه خو دانی.. خفه شو بابا...
گفت و تلفن را از گوشش پایین آورد و در حالی که آیکن پایان تماس را میزد،زمزمه کرد:
-مردیکه نسناس.
و تلفن را رو به من گرفت و ادامه:
-شماره شو برام پیامک کن بدم از زندگی خطش بزنن.
https://t.me/+iRVBJvROOD9kOGRk
https://t.me/+iRVBJvROOD9kOGRk
💯قلمی قوی و روان💯
♥️ عاشقانهای خاص و لطیف ♥️
🔥اجباری زیبا🔥
⛔️ دلدادگی رئیس و کارمند⛔️
پارتگذاری منظم، روزانه #2_پارت + پارت هدیه🎁(۹ تا ۱۰ هرشب)😍
آرامِ جانم_پریا فرزانه
🔥رمان آرامِ جانم (آدمهای خاکستری۳) به قلم پریا فرزانه پارتگذاری روزهای شنبه تا چهارشنبه
8500
🔥🔥🔥
دوستپسرسابقشاونوبایکیدیگهدیدهداغکرده😱😱
- خاک تو سرت، با یه مرد زن دار رل زدی؟
صدای کلفت ناصر که از پشت سرم به گوش رسید، دلم را لرزاند و تمام جانم مثل شنهای ساعت شنی به یکباره زمین ریخت.
ماشین فرهاد دنده عقب در کوچه پیش میرفت تا به خیابان برسد.
نگاه از او گرفتم و ترسیده سر به عقب چرخاندم.
ناصر تیشرتی جذب به تن داشت که کلفتی بازوهایش و ستبری سینه اش را بیشتر نشان میداد. پا به عرض شانه باز کرده بود و دست در جییهای شلوار لیش فرو برده بود و چند قدم دورتر از خانهام ایستاده و اخم به چهره نشانده و منزجرو متاسف نگاهم میکرد.
انگار خیلی در آن مدت جداییمان به او بد نگذشته بود. هیکلش حجم گرفته بود. حسابی روی فرم آمده بود. با ناصر سه سال پیش زمین تا آسمان فرق داشت.
آب دهانم را قورت دادم و قدمی عقب برداشتم و متوقف شدم.
« از کی آنجا بود؟!»
حضور ناگهانی درست مقابل خانهام مرا ترسانده بود ولی خود را از تک و تا نینداختم. اخم کردم و پرسیدم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
جوابم را نداد. سری به تاسف تکان داد و گفت:
-تو رابطه ام... هه!... تو رابطه!.... ای خاک تو سرت با این رابطه ات...
یک دست از جیب درآورد و با اشاره به پشت سرم اضافه کرد:
-....یارو بچه داره احمق!.. بدبخت!
نمیخواستم برایش توضیح دهم. همان بهتر فکر کند قضیه جدیست.
در حالی که به عقب قدم برداشتم تا به خانه بروم گفتم:
-به تو ربطی نداره.... خیلی وقته زندگی من به تو مربوط نیست.... پس بیخودی شلوغش نکن....
پایم به پارکینگ خانه رسیده بود و دستم بر روی در قرار گرفت.
-... الانم از اینجا برو تا زنگ نزدم به پلیس!
گفتم و در بستن در شتاب کردم. اما در به آخر نرسیده پایش بین در قرار گرفت و سعی کرد مانع بستن در شود.
ترسیدم.
قلبم تپش گرفت.
در را بیشتر هول دادم.
https://t.me/+iRVBJvROOD9kOGRk
https://t.me/+iRVBJvROOD9kOGRk
#به_قلم_پریا_فرزانه
#عضو_انجمن_نویسندگان_ایران
💯قلمی قوی و روان💯
♥️ عاشقانهای خاص و لطیف ♥️
🔥اجباری زیبا🔥
⛔️ دلدادگی رئیس و کارمند⛔️
پارتگذاری منظم، روزانه #2_پارت + پارت هدیه🎁(۹ تا ۱۰ هرشب)😍
آرامِ جانم_پریا فرزانه
🔥رمان آرامِ جانم (آدمهای خاکستری۳) به قلم پریا فرزانه پارتگذاری روزهای شنبه تا چهارشنبه
300
- قرص اوژانسی یادت نره بخوری آرمیتا حوصله یه بچه دیگه رو ندارم آخر هفته هم #صیغه رو فسخ میکنم!
با فین فین بلند شدم و ملافه رو دور #تنبرهنهام پیچوندم و گفتم:
- چرا؟ دوست نداری حامله شم؟ #صیغه رو فسخ کنی بعدش من چیکار کنم محمد؟ با #تنی که بوی #تازگی و طراوت نمیده!
پوزخندی زد و بازوهام رو گرفت با خشونت لب زد:
- من پلیسم آرمیتا! نباید از خودم #نقطهضعف نشون بدم تو از الان نقطه ضعف منی و من نمیذارم بچهای شکل بگیره...
دستش رو روی #شکمم کشید و با لحن ترسناکی ادامه داد:
- خودم اون بچه رو میکشم آرمیتا و تو رو تا حد مرگ #شکنجه میکنم که بدون اجازهام حامله شدی نفس!
رنگم پرید و نفسم به شماره افتاد که #مشکوک بهم نگاه انداخت:
- چرا رنگ پریده؟ نکنه این مدت #قرص نخوردی و حامله شدی؟
آب دهنم رو قورت دادم که تخت سینهام کوبید و روی تخت افتادم #ملافه کنار رفت که نعره کشید:
- حاملهای؟ خودت رو وارد زندگیم کردی حالا حامله هم شدی؟ #چیکارت کنم خانم معلم؟ هم خودتو هم تولهتو میکشم امشب!
#رونم رو نیشگون گرفت و پاهام رو #باز کرد که جیغ زدم توی دهنم کوبید و جنونوار خندید:
- نمیذارم بشی نقطه ضعفم عروسک! خودتو میخوام اما بچهتو نه! باید بمیره خودتم تنبیه میکنم که بی اجازم #حامله شدی!
با #دردی که زیر دلم پیچید از ته دل #جیغ زدم و چشم هام سیاهی رفت...🔥🩸
https://t.me/+pvrXaXExDXkxMDM0
https://t.me/+pvrXaXExDXkxMDM0
🔥 محمد پلیسی که از آرمیتا متنفره و مجبوره باهاش هم خونه بشه تا جایی که پای آرمیتا به تخت محمد باز میشه و محمد بخاطر پلیس بودنش شرایطی میذاره و آرمیتا نباید حامله شه🩸🔥
https://t.me/+pvrXaXExDXkxMDM0
attach 📎
400
-چرا باور نمیکنی که بقیه برام تموم شدن و این فقط تویی که در حال حاضر تو زندگیمی هاتف؟!
هاتف با چشمانی که رگه های خونی اطراف مردمک هایش احاطه کرده، قدم جلو میگذارد و با خشم می غرد:
-دِ لامذهب چطور با اتفاق امروز باور کنم که فقط من تنها تو زندگیتم؟؟؟ تو اصلا فهمیدی اون شاهین لعنتی در موردت چی بلغور می کرد؟؟؟
ارمغان ترسان از حالت وحشتناک هاتف، بزاق دهانش را پایین می فرستد و سعی می کند آرام و منطقی حرف بزند:
-هاتف، هر آدمی یه گذشته ای داره، منم مستثنا نیستم و از وقتی با تو آشنا شدم تمام روابط قبلی مو ...
هاتف عربده می زند:
-ببند دهنتو ارمغااااااان، برای من فاز روشن فکری برندار وقتی که هنوز باهات بیرون میرم و چشم دوست پسرای قبلیت و هزار مرد دیگه روی تنت چرخ میخوره!!!! تو اصلا می فهمیی من چی میگم؟؟؟؟
گوش ارمغان از صدای عربده هاتف سوت می کشد و لرزش دست و پایش عیان می شود.
شانش بدش را لعنت می کند که شاهین لعنتی باید او و هاتف را در خیابان ببیند و در مقابل هاتف در مورد رابطه قبلش اظهار نظر کند و حالا او باشد و مردی که شعله های خشمش خاموشی ندارد.
-هاتف ... من ... قسم می خورم که از زمانی که با تو آشنا شدم قدممو کج نذاشتم، اتفاق امروزم خارج از برنامه بود و من خیلی وقته شاهین رو ...
هیکل هاتف روی تن نحیفش سایه می اندازد و او سعی می کند بدون ترسی که عیان است خیره چشمان خون گرفته مرد رو به رویش شود.
-تف تو غیرت من که هر کس و ناکسی که از راه رسید باید از تجربه با تو بودن برام بلغور کنه، تو منو نمیفهمی، نمی فهمی وقتی که یک مررررد یکی رو میخواد حتی نمی تونه نگاه رهگذر خیابون رو روی ناموسش تحمل کنه، اون وقت من ...
دستش را ستون پشت سر دخترک به دیوار تکیه میدهد و با لبانی که رو به کبودی هست لب می زند:
-قبل شاهین و اون دو سه نفر با چند نفر دیگه بودی که من بی خبرم ارمغان؟!! من باید افتخار آشنایی با چند نفر دیگشون رو تو گوشه کنار خیابون یا حتی تو خونت داشته باشم؟؟؟
ارمغان از آن همه حرف و طعنه برآشفته می شود و پر حرص می غرد:
-حرف دهنتو بفهم هاتف، بهت اجازه نمیدم که هر طور دلت میخواد با من رفتار کنی، من یه زن بالغ و عاقلم که اختیار روابطمو دارم و به هیچ کس...
با نشستن دست هاتف بر روی لبانش نفس در سینه اش گره می خورد:
-یه زن بالغ و عاقل هر مردی رو مهمون تختش نمی کنه دختر خانوم، یه زن بالغ و عاقل یه مردی که دل به دلش داده رو سر کار نمیذاره و دهن کسی که هنوز از گذشته حرف میزنه رو به خاک و خون میکشه ولی تو چی؟؟؟
سر خم می کند و خیره در چشمان دخترک لب می زند:
-خانم بالغ و عاقل امروز وقتی اون شاهین لعنتی داشت زیر مشت های من جون میداد، جز جیغ کشیدن چه کاری از دستت بر اومد؟!! جز اینکه بعد از جمع شدن مردم دنبال این بودی ببینی دوست پسر قبلیت زندس یا نه؟!
ارمغان سعی می کند دست هاتف را از روی دهانش بردارد و از خود دفاع کند، اما موفق نمی شود که تنها نامفهوم می گوید:
-نمیخواستم ... تو ... دردسر ... بیفتی ...
هاتف پر از خشم دست کنار می کشد و دوباره عربده می کشد:
-درررررروغ نگو کثافت .
دخترک در میان نفس نفس زدن هایش طاقت از دست می دهد و بلند تر داد می کشد:
-اصلا آره تو راست میگی، من هنوزم با دوست پسرای قبلیم و تمام مردایی که بهم نخ میدن هستم و خواهم بود، تو چیکارمی که برای من فاز غیرت برداشت ...
آخر جمله اش با شتاب بالا رفتن دست هاتف نیمه کاره می ماند و ....
❌
https://t.me/joinchat/JlTwaAybC_M2ZmE0
https://t.me/joinchat/JlTwaAybC_M2ZmE0
❌
عاشقانه ترین و پرطرفردار ترین #هفتهاولفروردین ازنظر مخاطبان اعلامشد😍👇
https://t.me/joinchat/JlTwaAybC_M2ZmE0
-
100
- نمیترسی لیدا خانم در خونت و این وقت شب به روی یه مرد باز میکنی؟ البته ترس تو ریخته دیگه... بلدی چطوری مردا رو حذف کنی.
از جلوی در عقب رفتم:
- انگار دنیا پُر شده از مریم مقدس فقط من جانیام فولاد خان... یجوری مُرده پرستی میکنی که آدم هوسِ مُردن میکنه.
در خونه رو پشت سرش بست و توی تاریکی شب قدمی جلو اومد. چادر گلدارم و چنگ زده و خودم و عقب کشیدم. نیشخند به لب غرید:
- رفتارت خیلی بده...
نتونستم دندون به دهن بگیرم وقتی پا تو خونم گذاشته بود:
- با لیاقتت ست کردم.
قدماش و محکم تر برداشت سمت من... به دیوار سیمانی پشت سرم خوردم. قلبم داشت دیوونه وار میکوبید...
- مجازات بعد از اشتباه حق آدمیه که اشتباه کرده، منم کسیو از حقش محروم نمی کنم! فکر کن من همون تصحیح اشتباهتم.
#چادرم و محکمتر پیچیدم دور تنم:
- ترجیح میدم تنها و محترم باشم تا اینکه با یه لاشی تو رابطه باشم.
گلوم و با چادر چنگ زد و سرم و به دیوار سیمانی کوبید و کنار گوشم پچ پچ کرد:
- غرور و ادعا خوبه ولی باید به ریخت و گذشتت هم بیاد.
🛑https://t.me/joinchat/NQ_gl30fwgBkOTRk
- داره میریزه لاشی بازی از این عشقی که دم میزنی ازش لیدا خانم. این رفیق لاشی ما سُر و مور و گندهتر از اونی بود که یه دفعه نفله بشه. من هی میخوام خوش بین باشم اما دست خودم نیست... خوش بینِ دیر باورم. قدما رو هر طور میچینم باز میرسم به تو...!تویی که قاتل رفیقمی وباید تاوان بدی!
🛑https://t.me/joinchat/NQ_gl30fwgBkOTRk
لیدا زنی که #قاتل همسرشه...کسی ازاین راز خبر نداره بجز رفیق صمیمی همسرش! مردی که برای گرفتن تاوان قتلِ دوستش به همسرش....❌⛔️
100
Photo unavailable
لیدا قاتل مَهدی شوهرشه اما نه قتلی که کسی بتونه بهش نسبت بده هیچکس هیچ کجای دنیا نمیدونه این یه رازه بین لیدا و خدا که بعد از نه سال زندگی مشترک اتفاق افتاده
هیچکس حتی فکر هم نمی تونه بکنه که لیدا قاتل باشه به جز فولاد...
فولادی که باور داره مَهدی هیچ مشکلی نداشته که بمیره جز اینکه این مرگ تقصیر لیدا باشه و بخاطر این قضیه هم تصمیم نداره به لیدا برای زندگی که تلاش میکنه بدست بیاره آسون بگیره پس با یه نقشه پای لیدا رو به تختش باز می کنه وتصمیم میگیره با.... 🔞
https://t.me/joinchat/NQ_gl30fwgBkOTRk
10300
_ زنی که انقدر راحت خودشو برای مردی عرضه میکنه ، از تمامی نجاسات هم نجس تره !
خشم و نفرت هم زمان در نگاه همتا نشست و دستانش مشت شد
_ ازت #متنفرم !
علی پوزخند زد و دستمال سرخ شده را روی زمین انداخت
_ خوبه ...
_ حالم ازت بهم میخوره!
_ اینم خوبه ، دیگه #هوس نمیکنی منو قلقلک بدی تا تو این #پوزیشن قرارت بدم !
_ تو یه #حیوونی ... #آدم نیستی !
_ باشه .. اصلا هر چی که تو میگی ، حالام پاشو خودتو جمع کن ... #تفریح و ولنگاری بسه دیگه !
همتا به بدن مچاله اش نگاهی اندهت و صاف نشست ... اما همان لحظه چهره اش از درد در هم رفت ...
باز کمرش درد گرفته بود ... مسلماً بدنش تاب #هیکل تنومند این مرد را نداشت و باید همدرد دوباره به سراغش می آمد!
☢️☢️https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w
🛑https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w
100
دختره لخته و پسر شیطون داستان فارغ از اینکه بدونه...🔞‼️
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w
به سرعت قدمی عقب رفت و با تعجب به علی نگاه کرد ... اما بجای همتا ، صدای داد علی در اتاق پیچید
❌_ این چه وضعیه ؟ چرا لختی ؟!
همتا بی توجه به اینکه فقط یک حوله پوشش او بود که آن هم فقط نیمی از تنش را پوشانده بود
با خشم در چشمان علی براق شد
_ مگه کوری؟ نمیبینی حوله دورمه ؟ مرتیکه ی بی کلاس ِ بی فرهنگ !
لحظه ای نفس گرفت و بدون اجازه به علی دوباره ادامه داد
_ بهت یاد ندادن میخوای وارد اتاق یه خانم بشی در بزنی ؟
علی با اخم نگاه از همتا گرفت و به زمین خیره شد
_ در زدم ... جواب ندادی، فکر کردم خوابی !
⛔️_ اصلا انگار من خوابم ... شاید تو خوابمم وضعیت پوششم درست نباشه و دلم نخواد منو ببینی ... به چه حقی میای تو اتاق ؟
علی با اخمی عمیق از کنار همتا گذشت و سینی حاوی صبحانه را روی میز گذاشت و بدون نگاهی جوابش را داد
_ صداتو برا من بالا نبر ... تو مادام الخوابی ... یه سره هم مریضی و هم جنون ِ آزار دادن داری ... همیشه ی خدام در میزنم جواب نمیدی و من میام تو اتاق ...
_ بی خود میای !
❌_ برا من دور برندار دختر ِ خان سالار ... مهمونی نیومدی که مراعاتتو کنم ... دزدیدمت ... هر بلایی همبخوام میتونم سرت بیارم ، تو خودت باید مواظب خودت باشی ... میری حمام ، لباستم ببر داخل و بپوش ... خودتو بپوشون ... اومدیم و بجای من یه بی شرف باهات تنها بود ؛ با این ریختی که تو میگردی ، مطمئن باش صد در صد دخلتو آورده بود !
همتا پوزخند زد و به طرف علی رفت و مقابلش ایستاد ... اصلا برایش مهم نبود که با حوله ای نیم بند ، مقابلش است !
_ از کجا معلوم که تو شرف داری ؟ تو هم یه بی شرفی ... یه بی شرفی که زورت به عموم نمیرسیده و من ِ بی گناه رو دزدیدی !
علی لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهش در نگاه سرخ همتا نشست ... عسلی هایش در خون غوطه ور بودند و زیبایی چشمانش غیر قابل انکار بود !
به محض اینکه چشمانش خواهان لغزیدن بودند ، چشم بست و چرخید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت
با رفتنش همتا پوزخند زد و به در خیره شد
⛔️_ نگاهت داد میزنه که از من خوشت اومده ... مطمئنم ... صبر کن ... تو رو به زانو در میارم و تا بفهمی چی شده ، چنان زخمی به دلت میذارم و میرم ... که تا ابد هوس نکنی دختر بدزدی !
☢️❌☢️❌☢️❌☢️❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w
تا چاپ نشده، رایگان بخونش😍👆
11000
Repost from N/a
❌موقع تست بکارت میفهمه که زنش قبلاً...❌♨️
دستم رو #فشار میده...
_ منتظرم عشقم...
بهش لبخند میزنم و با مادرشوهرم وارد #مطب میشم...
به محض وارد شدنم دکتر از جاش بلند میشه
_ بیا لباسهات رو در بیار و روی تخت بخواب...
با #خجالت لباسهام رو درمیارم و رو #تخت میخوابم.
#پاهام رو از هم باز میکنه و به سمت #شکمم هل میده.
دست کش دستش میکنه...
بیخود و بیجهت استرس دارم...
دستش که بدنم میخوره ناخودآگاه توی خودم جمع میشم...
چپ چپ و کمی #متحیر نگاهم میکنه...
_ خوبه بلندشو لباسهات رو بپوش...
همین بود؟!
لباسهام رو میپوشم و روی صندلی مینشینم...
نگاهش بین من و مادرشوهرم رد و بدل میشه...
_ چند وقته ترمیم کردی...؟!
یخ زده نگاهش میکنم...
با من بود...؟!
_ م...م...من...؟!
پوزخندی میزنه...
_ بکارتت کاملا پاره شده و معلومه که خیلی عجلهای و بیدقت ترمیم شده... چی با خودت فکر کردی اومدی تست سلامت؟! خودت بهشون میگفتی خیلی آبرو مندانه بود...
این زن دیوانه چی میگفت...
_ این چرت و پرتها چیه میگی خانوم...؟!
صداش رو میبره بالا...
_ من چرت و پرت میگم...؟!
پوزخند پررنگ تری میزنه...
_ این اواخر به زیر دلت دست زدی...؟! متوجه سفت شدنش نشدی...؟! متوجه عقب افتادن عادت ماهیانهات چی...؟! پردهات رو انکار میکنی... جنین توی رحمت رو چطور انکار میکنی...؟!
هنوز به خودم نیومدم که #سیلی محکمی حواسم رو جمع اطرافم میکنه...
_ هرزه... هرجایی... از خدا بی خبر... چطور روت شد پسرم رو بدنام کنی...؟! میخواستی خودت و زنا زاده ات رو بچسبونی بهش...؟!
با تنه پته میگم...
_ ولی من...
#سیلی دیگری نثارم میکنه...
_ دهن کثیفت رو باز نکن... حتی یک کلمه هم نگو تا بندازمت جلوی خانوادهات... خودشون میدونن و دختر فاحشهشون...
https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8
فکم رو توی مشتش گرفته و انگار میخواد خوردش کنه...
_ هوا برت نداره... اگر گرفتمت فقط به یک دلیل بود... اونم این که نمیخواستم کسی بفهمه اونی که اسمم روشه ج*... است... فقط برای آبروی خودم بود... فهمیدی...؟!
تند تند سرم رو تکون میدم...
دست به #کمربندش میبره که هول میکنم...
ترس رو که توی چشمهام میبینه...
بلند بلند میخنده...
_ چیه...؟ ترسیدی...؟! میلیارد میلیارد هم بهم بدی... از شهوت بمیرم هم به تفالهی دیگران دست نمیزنم... تو تا وقتی تو این خونه میمونی که حروم زادهای که باهات بوده پیداش کنم و پرتت کنم تو بغل خودش...
با #نفرت نگاهم میکنه و صورتش جمع میشه...
_ چون لیاقتت همونه...
https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8
یک هفته قبل عروسیام برای تست بکارت میرم که میفهمم از رابطهی #وحشیانهای که به خاطر ندارم باردارم...
خواستگارم برای حفظ آبروی خودش #عقدم میکنه...
اما قسم میخوره کسی که باهام بوده پیدا کنه و حسابش رو برسه...
اما وقتی پیداش میکنه میفهمه که اون آدم...
https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8
برای جوین شدن تنها یک ساعت فرصت دارید...
بعد از یک ساعت لینک به صورت خودکار باطل میشه...
بعدا پی وی ادمین برای گرفتن لینک ممنوع 😒❌🚫
https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8
🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
اینجا دنیای خیالی منه... هرچی که قلم بخوره از ته قلب منه... پس به دنیای من خوش اومدین... نویسنده فاطمه مادحی (شیطونک) پارت گذاری پنج پارت در هفته جمعه و چهارشنبه پارت نداریم
100
-بخاطر من حاضری نامزدتو بکشی؟
پارسا بیتوجه به زن نیمهبرهنه ی کنارش،سیگاری آتش زد:
_خاطرم داری پیشم خودم خبرندارم؟!
زن با ناز خم شد و کامی از سیگار دست پارسا گرفت:
-داشتم که الان اینجام...
باعشوه خندید و ادامه داد:
_یادت نره عزیزم تو هزاربار باخوابیدن بامن روح اون دخترو کشتی!
دست پارسا لرزید و کف دستش از خاکستر سیگار سوخت:
_اون دخترعزیز دشمن منه.
آرام تر ادامه داد:
-آرامش منم هست.
زن نه تنها ندید که پارسا چطور سیگاری که رد رژ روی لب های برجسته و براق دختر رویش مانده بود را خاموش کرد و در جاسیگاری کنار تخت گذاشت بلکه نیمه ی دوم جمله ی پارسا را هم نشنید که بارضایت به پارسا نزدیک شد...
بی اهمیتی پارسا نسبت به اندام کشیده و عریانش را به خودش نگرفت و با ناز گفت:
-پس قضیه عشق ممنوعهست!حالا هنوزم خونه ست؟الان که من دوباره می خوامت دختره بلاملاسرخودش نیاره؟!!!
باصدای مهیبی که ازسالن شنیده شد،پارساسراسیمه به سمت در خیز برداشت وبادیدن آسمان غرق در خون...
https://t.me/joinchat/P4bbZA5Oa0FlMDdk
روایتی جنجالی از عشق ممنوعه بین یه خانم دکتر هنرمند کم سن و لایت و احساسی با یه پسر ماشین باز هفت خط که اونور آب بزرگ شده و همه زندگیش تو ماشین و مسابقات غیرقانونی خلاصه می شه...
#ششصدپارت_آماده_منتظرتونه❗️❗️❗️
https://t.me/joinchat/P4bbZA5Oa0FlMDdk
شخصیت های این داستان انقدر متفاوتن و رابطه شون جذابه که من چشم برنداشتم از کانال🤤
ورود افراد حساس بخاطر صحنه های خاص رمان ممنوع❌
610
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.