cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

زینب بیش‌بهار "صد سال دلتنگی"

﷽ نویسنده رمان‌های: 🖋️صد سال دلتنگی و 🖋️خوب‌ترین حادثه و 🖋️التهاب خواندن رمان‌های زینب‌ بیش‌بهار به هر طریقی و خارج از این کانال با رضایت نویسنده همراه نیست. 🌱🌸✍️ ارتباط با نویسنده:🌱👇 https://instagram.com/bishbaharr

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
14 006
Suscriptores
-2624 horas
+3997 días
+50530 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
Photo unavailable
ــ حواست هست تو شدى فردين من؟ متعجب از حرف بی‌مقدمه‌ى او، يك تاى ابرويش را بالا می‌زند. بهار بدون اينكه نگاهش را از چشم‌های او بكند، می‌گوید: ــ هرجا به يكى نياز داشتم، تو بودى. هر موقع حالم بد شده رسيدى، اين روزها خيلى پررنگى تو زندگیم. روى مبل تك‌نفره‌ى جلوى بهار می‌نشیند. رضايتى كه در صداى بهار موج می‌زند، تشويقش می‌کند كه با شيطنت بپرسد: ــ اين خوبه يا بد؟ بهار چند ثانيه روى صورت او قفل می‌کند. خوب است يا بد؟! جواب اين سوال را بارها با خودش اعتراف كرده است. ــ خيلى خوبه... عاليه. گوشه‌ی لبش چين می‌خورد. بهار دوباره می‌گوید: ــ قبلا هم بهت گفتم كه بودنت خوبه. بهم قوت قلب مي‌ده... يه‌جور حس آرامش. بلند و عميق بازدمش را رها می‌کند و با كشيدن دستش روى فكش، آرام اما بى‌حواس زمزمه می‌کند: ــ ولى من هنوز نتونستم بفهمم حسم از بودن تو چيه! آغاز پیـــش فـــروش کتاب👇 📚 #شب‌های_سفید ✍🏻 نویسنده : زهرا ثقفی 📖 تعداد صفحات:572 صفحه 💰 قیمت: 412000 تومان ✅ قیمت ویژه رونمایی با 15% تخفیف  350000 تومان✅ 📮برای خرید به آیدی زیر مراجعه کنید. @arinabookshop همراه با امضا نویسنده✅
Mostrar todo...
Repost from N/a
_ راهمون رو از همین جا باید از هم جدا کنیم! کنار در اتاقش ایستاده‌ام؛ با بهت و ناباوری... وقتی دقایقی قبل مرا به اتاقش احضار کرد گمانم بر این بود که با یک سورپرایز عاشقانه‌ی دیگر منتظرم است. اتاق ریاستی که دیوارهایش شاهد لحظه‌های عاشقانه‌ی زیادی هستند... چرا که در تک تک لحظه‌هایی که سوگولی‌اش بودم؛ وقت و بی‌وقت مرا به این اتاق می‌کشاند تا هر بار پشت در بسته‌اش حبسِ آغوشش با استرس زیر گوشش ‌بگویم ممکن است کسی سر برسد و او هم با همان صدای بم و جدی همیشگی‌اش قبل از بوسیدنم با تحکم جواب دهد؛ "به درک بذار همه بفهمن رئیس با مدل تبلیغاتی جدیدش؛ ریخته رو هم!" _ همین امروز وسایلت رو جمع کن. مستقیم هم برو حسابداری؛ سپردم درست و درمون باهات تسویه حساب بشه. امروز اما من هم در ذهن سورپرایز داشتم برایش؛ می‌خواستم آن تکه کاغذ لعنتی را نشانش دهم... همان تکه کاغذی که حالا در مشتم مچاله شده. _ می‌تونی بری. بالاخره صدایم را پیدا می‌کنم؛ اگر چه ضعیف و لرزان... _ همین! می‌تونم برم؟ قدمی پیش می‌ر‌وم و او نشسته پشت میز بزرگ اتاقش؛ خونسرد و بی‌تفاوت و البته جدی فقط نگاهم می‌کند. _ اگر شوخیه که خیلی شوخی مزخرفیه! _ شوخی نیست! دارم ازدواج می‌کنم! تیرهایش یکی پس از دیگری به طرف قلبم نشانه می‌روند! قصدش جان به لبم کردن است! صدایم هزار تکه می‌شود وقتی حین جلو رفتن و نزدیک میزش شدن می‌گویم. _ نمی‌تونی این کار رو انجام بدی! نمی‌تونی اینقدر راحت منو زیر پا له کنی! پوزخند می‌زند! دارم می‌مانم زیر یک آوار وحشتناک... همه چیز خیلی ناگهانی دارد اتفاق می‌افتد! _ خیلی بیشتر از اون چیزی که باید از بغل من بهت رسید! زندگیت بهشت شد. هم من رسیدم به چیزی که می‌خواستم و هم تو رسیدی به چیزی که می‌خواستی. این وسط کمی هم تو جاده خاکی گرد و خاک به راه انداختیم. چند قدم فاصله دارم با میزش وقتی می‌ایستم. شوک دارد کنار می‌رود و خشم دارد بر جانم شبیخون می‌زند. _ این یکی چقدر قراره برات سود داشته باشه؟ این دختر قراره چه جور برگ برنده‌ای برات باشه کیارش شایگان؟ اخم می‌کند. _ تو اون سر کوچولوت خواب و خیال عروسی با منو مرور می‌کردی؟ واقعا فکر می‌کردی قراره باهات ازدواج کنم؟ جانم را دارم بالا می‌آورم و قلبم آتش گرفته است. _ بهت قول ازدواج داده بودم؟ اشکی که در چشمانم موج می‌شود خودِ نفرت است. _ نه! ولی از عشق زیر گوشم گفته بودی! از دوست داشتن! باز هم پوزخند می‌زند! _ قرار نیست هر کس حتما با معشوقه‌اش ازدواج کنه! لرزان و خشمگین قدمی جلو می‌روم. _ درسته! آدم‌های شیادی مثل تو به ازدواج هم به چشم معامله و بُرد جدید نگاه می‌کنن. اخمش پر رنگ‌تر می‌شود و روی صندلی‌ به حالت نیم خیز در می‌آید. _ وقتی یه روز به رابطه با من به چشم معامله و بُرد نگاه کردی پس امروز و این لحظه دهنت رو ببند! به نفس نفس افتاده‌ام وقتی خودم را به میزش می‌رسانم؛ وقتی خم می‌شوم به طرفش و از فاصله‌ی نزدیکی خیره به چشمان نافذش فریادم را آزاد می‌گذارم. _ پشیمونت می‌کنم! مشتم؛ همان مشتی که تکه کاغذ سونوگرافی را در خود مچاله دارد را ر‌وی میزش می‌کوبم و دوباره فریاد می‌کشم. _ تو رو پشیمون می‌کنم کیارش شایگان! نمی‌داند از او باردار هستم؛ نمی‌داند که با شوقِ این خبر قدم در اتاقش گذاشته بودم اما او خبر ازدواجش با دختری دیگر را به من داده بود... پس او را پشت سرم می‌گذارم و می‌روم تا چند سال بعد که با من رو به رو می‌شود حتی به فکرش هم نرسد پدر بچه‌ی خفته در آغوشم است... می‌روم تا یک روز پی انتقام از او برگردم؛ دست در دست بچه‌اش! https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk پای "کیارش شایگان" از ناکجاآباد وسط کثافت زندگی من و خانواده‌ام باز شد و تا به خود آمدم یک معشوقه‌ی دروغین بودم! #روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان🔥 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹 #توصیه_ویژه
Mostrar todo...
Repost from N/a
صدای مردانه‌‌ای در کلاس پیچید: ـ سلام! و ناگهان همه برخاستند. من و المیرا هم فوراً برگشتیم و ناگهان... در جا خشکم زد. استاد کسی جز رامین نبود که با خونسردی داشت به طرف جایگاهش می‌‌رفت و من... با چشمانی حیرت زده و قلبی فرو ریخته در حال نظاره‌‌اش بودم. شاید داشتم خواب می دیدم و یا شاید هم کلاس را اشتباهی آمده بودم. تا جایی که می‌‌دانستم این درس را با استاد نظری برداشته بودم و حالا حضور رامین در کلاس برایم گیج کننده بود. المیرا به احترامش بلند شد اما من اصلاً نتوانستم. نگاهم هنوز بهت زده روی صورتش بود. طبق معمول عینک طبی به چشم داشت وکت سفید بر تن و کاملاً موقر. نمی‌‌دانستم باید چه کار کنم. ماندن یا رفتن؟! معلوم بود که باید می‌‌ماندم. چه فرصتی از این بهتر بود که گذشته‌‌ را برایش جبران کنم. صدای متعجب المیرا را شنیدم: ـ تو بلند نمی‌‌شی؟! https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 به خودم آمدم و زود بلند شدم. رامین که اصلاً متوجه حضور من نشده بود، از بچه‌‌ها خواست بنشینند و خودش پشت میز نشست. نگاهی کلی به دانشجوها کرد و گفت: ـ استاد نظری به دلیل یه مسئله شخصی نتونستند این ترم رو با شما باشند برای همین از من خواستند که این ترم در خدمت شما باشم. زمزمه‌‌هایی بین دانشجوها در گرفت و رامین با خونسردی برگه‌‌ای از کیفش بیرون آورد. قلبم می‌‌تپید و با دستانی لرزان مشغول نوشتن چیزی بودم: «خدایا چی کار کنم؟! می‌‌ترسم! کمکم کن!» صدایش را شنیدم که به یکی از دخترهای اول کلاس گفت: ـ اگه ممکنه اسامی بچه‌‌های کلاس رو بنویس و تحویل من بده! صدا از کسی در کلاس بیرون نمی‌‌آمد و جو رسمی بود. صدای دختری که رامین از او خواسته بود اسامی را یادداشت کند شنیدم که رو به من گفت: ـ اسم شما چیه؟ https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 قلبم فرو ریخت و زیر چشمی به رامین نگاه کردم تا ببینم متوجه من شده یا نه. سر گرم نوشتن چیزی بود و متوجهم نبود. به آرامی اسمم را گفتم و دختر فوراً نوشت. برگه‌‌ را که تمام کرد دست رامین داد و رامین با تشکر برگه را گرفت و مشغول حضور غیاب شد. هر کدام از اسامی را که می‌‌خواند یک بار قلبم فرو می‌‌ریخت. دوباره به برگه نگاه کرد اما به یکباره خشکش زد و لحظاتی فقط به اسم و فامیل نگاه کرد. از شدت اضطراب مرتب لبم را می‌‌گزیدم. «خدایا باهام چی کار می‌‌کنه؟! اگه سرشو بالا کرد چی کار کنم؟!»نگاهش کم کم بالا آمد و به سمت من کشیده شد. نمی‌‌توانستم در چشمانش نگاه کنم و سرم زیر بود. صدایش را شنیدم: ـ مژده پرتوی! آب دهانم را فرو دادم و بدون اینکه نگاهش کنم، دستم را بالا بردم. مکثی کرد و حضور غیابش را ادامه داد. نفسم را از سینه‌‌ام بیرون دادم و نگاهش کردم. به شدت سعی داشت خودش را از حضور من در کلاسش عادی و خونسرد نشان دهد. بلند شد و مشغول تدریس شد اما معلوم بود که خیلی سخت روی درس تمرکز کرده....
Mostrar todo...
عشق معکوس/ مرضیه نعمتی

پارت گذاری هر روز به غیر از جمعه بازگشت عاشقانه. آقای سر دبیر. حسرت با هم بودن. ما ماندیم و عشق. عشق معکوس لینک کانال:

https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0

آیدی نویسنده: @marziyeh_nemati

Repost from N/a
-جااان... ویو رو برو... داشت چشم‌چرانی می‌کرد. شلوارم تنگ بود و با خم کردن پایم، قسمت زیادی از ساق پایم بیرون زده بود. اخمی مصلحتی کردم و پایم را انداختم. شیطنت کرد: -خسیس داشتم فیض می‌بردم. جوابم با ته‌خنده بود: -می‌خوام هفتاد سال سیاه نبری! بیشتر خندید: -ملت نود میدن به پارتنر لانگ‌دیستنسشون... تو یه رون ناقابل رو از ما دریغ داری؟ اونم تو غربت... سعی کردم جدی باشم: -ملت خیلی غلطا می‌کنن... قرار نیست من مثل همه باشم... و بعد برای اینکه حرف را عوض کرده باشم سریع و بی‌فکر گفتم: -یه متنی رو آقاداریوش داده تایپ کنم. آوردم خونه... نمی‌دونم اصلش رو چه خطی انتخاب کنم. برو وورد یه نگاه بنداز ببین کدوم قشنگتره... خنده و شیطنت هنوز در صورتش بود: -می‌دونی قشنگ‌ترین خط دنیا چه خطیه؟ و خودش بلافاصله بلند بلند خندید. ذهنش خیلی منحرف بود خنده‌‌ام را قورت دادم، اما چشمانم آن را نمایان کرد: -زدی به صحرای کربلاها؟ حالت خوبه؟ -نه خوب نیستم. شدید نیاز دارم تو پیشم باشی... در حد بوس و یه بغل کوچولو. با دستی که در هوا می‌چرخید مانیتور را نشان دادم: -با این چیزی که من از تو می‌بینم، پیش هم بودیم فرار می‌کردم... خطرناک شدی! آهی فکاهی کشید: -ای کس بی‌کسان...اسیرم کردی خدایی... کسی جز تو به چشمم نمیاد... تو هم بی‌رحم، راه نمیدی...شدم تارک دنیا... ای بختت بسوزه کیارش... ای بمیرم برا مظلومیتت کیارش... با صدایی خاص و پر طنین جواب دادم: -تقوا پیشه کن فرزندم... تقوا... ایمان و عمل صالح رو هم بهش اضافه کن، باشد که از رستگاران شوی! -حالا نمیشه تو یه کم با دلم راه بیای؟ من طفلکی، دور از خانواده، تو غربت... نوبت من بود لبخند موذیانه بزنم: -خیر... سؤال بعد؟ مثلا بغض کرد و بینی‌اش را بالا کشید: -پس حداقل یکی از لباسات رو بفرست برام، تن بالش کنم موقع خواب بالش رو بغل کنم. -خاک به سرم... تو چرا امروز اینقدر هیز شدی؟ بانمک جواب داد: -امروز نشدم، همیشه بودم. هممممیشه همیشه... https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailable
ــ حواست هست تو شدى فردين من؟ متعجب از حرف بی‌مقدمه‌ى او، يك تاى ابرويش را بالا می‌زند. بهار بدون اينكه نگاهش را از چشم‌های او بكند، می‌گوید: ــ هرجا به يكى نياز داشتم، تو بودى. هر موقع حالم بد شده رسيدى، اين روزها خيلى پررنگى تو زندگیم. روى مبل تك‌نفره‌ى جلوى بهار می‌نشیند. رضايتى كه در صداى بهار موج می‌زند، تشويقش می‌کند كه با شيطنت بپرسد: ــ اين خوبه يا بد؟ بهار چند ثانيه روى صورت او قفل می‌کند. خوب است يا بد؟! جواب اين سوال را بارها با خودش اعتراف كرده است. ــ خيلى خوبه... عاليه. گوشه‌ی لبش چين می‌خورد. بهار دوباره می‌گوید: ــ قبلا هم بهت گفتم كه بودنت خوبه. بهم قوت قلب مي‌ده... يه‌جور حس آرامش. بلند و عميق بازدمش را رها می‌کند و با كشيدن دستش روى فكش، آرام اما بى‌حواس زمزمه می‌کند: ــ ولى من هنوز نتونستم بفهمم حسم از بودن تو چيه! آغاز پیـــش فـــروش کتاب👇 📚 #شب‌های_سفید ✍🏻 نویسنده : زهرا ثقفی 📖 تعداد صفحات:572 صفحه 💰 قیمت: 412000 تومان ✅ قیمت ویژه رونمایی با 15% تخفیف  350000 تومان✅ 📮برای خرید به آیدی زیر مراجعه کنید. @arinabookshop همراه با امضا نویسنده✅
Mostrar todo...
Repost from N/a
_پس عملا از قصد داری منو سوق میدی به سمت #شوهرت؟ درست فهمیدم؟ با حفظ همان لبخند، سرش را بالاپایین کرد. من هم تبسمی روی صورتم نشاندم؛ هر چند مصنوعی: _اشتباه گرفتی... من اهلش نیستم.‌ جدی شد: _حتی اگه خودم بخوام؟ من مشکلی ندارم! _من مشکل دارم! جدای از زن داشتن، آقاداریوش به درد من نمی‌خوره. از هیچ نظری... سنی، اقتصادی، اجتماعی، هر چی که فکرش رو بکنی به هم نمی‌یایم... اما بهت قول میدم با این شیوه بی‌تفاوتی و کم‌محلی که تو در موردش داری، بدون اینکه خودت بخوای تلاش کنی، دیر یا زود یکی میاد تو #قلبش! با حسرت سری تکان داد: _اگه خودش عرضه داشت که تو این چند سال یکی اومده بود و من راحت شده بودم! نه قیافه داره، نه هیکل داره، نه اخلاق داره، نه شعور داره... فقط پول و جایگاه داره. اینم از بدبختی منه دیگه. هیچ #زنی حاضر نیست روش سرمایه‌گذاری کنه! چشمانم از دفعه‌ی قبل گردتر شد: _بی‌انصافی نکن... شوهرت خیلی #خوش‌هیکله... به خدا حتی بدون پول و جایگاهش، آرزوی خیلیاست. خودش شرف داره و #خیانت نمی‌کنه.‌ خندید و نوک انگشتانش را ریتمیک به هم زد: _پیشکش تو! زل زدم به چشمانش: _منو قاطی بازیتون نکن. دو هفته به اصرار خانومی اینجا می‌مونم و بعدش میرم ردّ کارم. نگاهش به بازی انگشتانش بود. لحن #معامله‌گرایانه‌ای به صدایش داد و گفت: _به چشم یه موقعیت کاری بهش نگاه کن. دو هفته زمان خیلی خوبیه... نمی‌خوام پیشش بخوابی که این‌جوری نگام می‌کنی... فقط #قاپش رو #بدزد، یه کاری کن #عاشقت بشه.‌ داریوش تو رو خیلی قبول داره، براش محترمی... یه ذره تلاش کنی از مرحله محترم بودن می‌رسی به مرحله #معشوق شدن. بعد شرط بذار که تا زن داره، زنش نمیشی! بتونی #طلاقم رو بگیری یه سرویس برلیان خیلی سنگین دارم همون رو میدم بهت. https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
Mostrar todo...
Repost from N/a
_ گم‌شو از خونه‌ام بیرون تا یه کاری دستت ندادم! چنگ می‌اندازد به بازویم؛ مرا دنبال خود می‌کشد و صدایش هم زیر گوشم کوبیده می‌شود. _ حتی لیاقتش رو نداری که بخوام بلایی سرت بیارم! از پشت سر همان‌طور که دنبالش کشیده می‌شوم با گریه و قلبی مچاله می‌گویم. _ کار من نیست کیارش! گوش‌هایش انگار نمی‌شنود که تندتر پیش می‌رود. _ من هرزه‌هایی مثل تو رو خوب می‌شناسم. نمی‌توانم خوددار بمانم و تقریبا جیغ می‌کشم. _ خفه شو... خفه شو! خودم را پرشتاب عقب می‌کشم و او با خشم به طرفم بر می‌گردد. _ همه‌اش یه دختر دبیرستانی بی‌پناه بودم که نزدیک شدی بهم... منو با نقشه و حرف‌های قشنگ وارد زندگیت کردی... عاشقت شدم... اجازه نمی‌دهد بیشتر از آن ادامه دهم و خشمگین و پر جنون به طرفم حمله می‌کند. همه چیز در چند ثانیه اتفاق می‌افتد... غافلگیرانه دست دور گلویم می‌اندازد و به قصد کشتن؛ انگشتانش گره می‌شوند. _ پس کی اون فایل رو گذاشته کف دست اون حرومزاده؟ کی به جز تو که کلید خونه‌ام دستته و نزدیک‌ترینی بهم؟ کمرم چسبیده به دیوار و صورت کبود او جلوی چشم‌های درشت شده‌ام است... صورت من هم حتما دارد به سمت کبودی تغییر رنگ می‌دهد... شک ندارم! _ فکر نمی‌کردی به این زودی بفهمم... چقدر منو فروختی؟ رقمش چقدر بالا بود؟ نفسم درست بالا نمی‌آید و فشار دست او هم دور گلویم لحظه به لحظه بیشتر می‌شود. دست‌هایم دو طرف بدنم سست افتاده‌اند و جانِ تقلا ندارم... چه پایان دردناکی دارد قصه‌ی ما... قصه‌ی من و او! صدای زنگ تلفن خانه‌اش که حالا رفته است روی پیغامگیر را انگار از دنیای دیگری می‌شنوم. «_ کیارش... کیارش خونه‌ای؟ کل اتاقش رو گشتم ولی هیچی پیدا نکردم... هیچی به جز جواب سونوگرافیش! اون ازت حامله‌س...» نفس ندارم؛ چیزی به روی هم افتادن پلک‌هایم نمانده که فشار دستش کم می‌شود و با چشم‌هایی گشاد شده نگاهم می‌کند. «_ کار اون نیست چون تازه بعد از گشتن اتاقش بهم خبر دادن کار کی بوده... فهمیدم اون عوضی فایل رو از کجا گیر آورده! کیارش بهم زنگ بزن؛ فایل رو خواهرت به دست اون عوضی رسونده!» تماس بالاخره قطع می‌شود و او مثل برق گرفته‌ها عقب می‌پرد. بی‌نفس و بلافاصله پرت می‌شوم روی زمین؛ از میان چشم‌های نیمه بازم می‌بینمش که خودش هم حالا نفس ندارد و هر دو دستش را وحشت زده روی سرش گذاشته... حالا دیگر فرزندمان هم نفس ندارد... تکان خوردنش را احساس نمی‌کنم! https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk این رمان از همون پارت اول غوغا کرده😱 #روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان❤️‍🔥 #توصیه_ویژه
Mostrar todo...
Repost from N/a
صدای مردانه‌‌ای در کلاس پیچید: ـ سلام! و ناگهان همه برخاستند. من و المیرا هم فوراً برگشتیم و ناگهان... در جا خشکم زد. استاد کسی جز رامین نبود که با خونسردی داشت به طرف جایگاهش می‌‌رفت و من... با چشمانی حیرت زده و قلبی فرو ریخته در حال نظاره‌‌اش بودم. شاید داشتم خواب می دیدم و یا شاید هم کلاس را اشتباهی آمده بودم. تا جایی که می‌‌دانستم این درس را با استاد نظری برداشته بودم و حالا حضور رامین در کلاس برایم گیج کننده بود. المیرا به احترامش بلند شد اما من اصلاً نتوانستم. نگاهم هنوز بهت زده روی صورتش بود. طبق معمول عینک طبی به چشم داشت وکت سفید بر تن و کاملاً موقر. نمی‌‌دانستم باید چه کار کنم. ماندن یا رفتن؟! معلوم بود که باید می‌‌ماندم. چه فرصتی از این بهتر بود که گذشته‌‌ را برایش جبران کنم. صدای متعجب المیرا را شنیدم: ـ تو بلند نمی‌‌شی؟! https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 به خودم آمدم و زود بلند شدم. رامین که اصلاً متوجه حضور من نشده بود، از بچه‌‌ها خواست بنشینند و خودش پشت میز نشست. نگاهی کلی به دانشجوها کرد و گفت: ـ استاد نظری به دلیل یه مسئله شخصی نتونستند این ترم رو با شما باشند برای همین از من خواستند که این ترم در خدمت شما باشم. زمزمه‌‌هایی بین دانشجوها در گرفت و رامین با خونسردی برگه‌‌ای از کیفش بیرون آورد. قلبم می‌‌تپید و با دستانی لرزان مشغول نوشتن چیزی بودم: «خدایا چی کار کنم؟! می‌‌ترسم! کمکم کن!» صدایش را شنیدم که به یکی از دخترهای اول کلاس گفت: ـ اگه ممکنه اسامی بچه‌‌های کلاس رو بنویس و تحویل من بده! صدا از کسی در کلاس بیرون نمی‌‌آمد و جو رسمی بود. صدای دختری که رامین از او خواسته بود اسامی را یادداشت کند شنیدم که رو به من گفت: ـ اسم شما چیه؟ https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 قلبم فرو ریخت و زیر چشمی به رامین نگاه کردم تا ببینم متوجه من شده یا نه. سر گرم نوشتن چیزی بود و متوجهم نبود. به آرامی اسمم را گفتم و دختر فوراً نوشت. برگه‌‌ را که تمام کرد دست رامین داد و رامین با تشکر برگه را گرفت و مشغول حضور غیاب شد. هر کدام از اسامی را که می‌‌خواند یک بار قلبم فرو می‌‌ریخت. دوباره به برگه نگاه کرد اما به یکباره خشکش زد و لحظاتی فقط به اسم و فامیل نگاه کرد. از شدت اضطراب مرتب لبم را می‌‌گزیدم. «خدایا باهام چی کار می‌‌کنه؟! اگه سرشو بالا کرد چی کار کنم؟!»نگاهش کم کم بالا آمد و به سمت من کشیده شد. نمی‌‌توانستم در چشمانش نگاه کنم و سرم زیر بود. صدایش را شنیدم: ـ مژده پرتوی! آب دهانم را فرو دادم و بدون اینکه نگاهش کنم، دستم را بالا بردم. مکثی کرد و حضور غیابش را ادامه داد. نفسم را از سینه‌‌ام بیرون دادم و نگاهش کردم. به شدت سعی داشت خودش را از حضور من در کلاسش عادی و خونسرد نشان دهد. بلند شد و مشغول تدریس شد اما معلوم بود که خیلی سخت روی درس تمرکز کرده....
Mostrar todo...
عشق معکوس/ مرضیه نعمتی

پارت گذاری هر روز به غیر از جمعه بازگشت عاشقانه. آقای سر دبیر. حسرت با هم بودن. ما ماندیم و عشق. عشق معکوس لینک کانال:

https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0

آیدی نویسنده: @marziyeh_nemati

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.