cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رویای ویران

🧿"بسم الله الرحمن الرحیم"🧿 رویای ویران : در حال تایپ 💥 پارت‌گذاری منظم 💥 ‼️کپی ممنوع‼️

Mostrar más
Irán112 584El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
1 283
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#پارت_۱۰۸ #رویای_ویران جیران به سمتش برگشت و آرام لب هایش را روی لب های او گذاشت. البرز که این حرکت جیران را دید جرات بیشتری گرفت و او را به سمت تخت هدایت کرد. جیران را روی تخت خواباند و خودش روی بدنش خیمه زد. به آرامی حوله را از روی بدنش کنار زد. چند ثانیه با لذت و چشمانی تبدار بدنش را نگاه کرد. از نظرش جیران زیباترین زنی بود که دیده بود. حتی جای زخم های روی بدنش هم زیبا بود. نشان میداد که دختر مقابلش یک جنگجوی واقعی است. بوسه هایش را تا روی سینه هایش ادامه داد. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه جیران فراموش کرد کسی که دارد او را میبوسد البرز است. بدنش مثل یک چوب خشک سفت شد و ناخواسته او را کنار زد. از روی تخت بلند شد و حوله را دور بدنش پیچید. بدون هیچ حرفی به سمت حمام اتاق رفت و در را بست. البرز با حالی خراب از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست. چند دقیقه بعد جیران صدای ماشینش را شنید. _ کجا داره میره؟ کلافه دستی به صورتش کشید. خودش هم نمی دانست چه مرگش شده. البرز را دوست داشت و کشش خاصی نسبت به او احساس میکرد اما واکنش های منفی بدنش دست خودش نبود! این چندمین بار بود که همه چیز را خراب میکرد. حتی خودش هم کلافه شده بود وای به حال البرز. شاید بهتر بود با مشاور در این مورد صحبت کند.
Mostrar todo...
#پارت_۱۰۷ #رویای_ویران از مشاوره که برگشتند میز را چید تا در کنار هم شام بخورند. الوند با غذایش بازی میکرد و چیزی نمیخورد پس مجبور بود خودش به او غذا بدهد. البرز شروع به غر زدن کرد. + الوند. چرا خودت غذا نمیخوری؟ دیگه بزرگ شدی ها، خودت غذا بخور بذار جیرانم غذاشو بخوره. الوند ناراضی به او نگاه کرد. _ دوست دارم امشب جیران بم غذا بده. جیران از لجبازی او خنده اش گرفت. البرز هم دیگر حرفی نزد و در سکوت غذا خوردند. بعد از اینکه الوند را خواباندند به اتاق رفت تا یک دوش کوتاه بگیرد. حوله را دور بدنش پیچید و موهای نمناکش را روی شانه اش رها کرد. جلوی آینه نشست و سشوار را در دست گرفت اما قبل از اینکه آن را روشن کند البرز وارد اتاق. نگاهش روی جیران کمی طولانی شد و با مکث به سمتش آمد. آرام سشوار را از دستش گرفت. موهای خیسش را از روی شانه اش کنار زد و باد سشوار را روی آن ها گرفت. جیران از حس خوب انگشتانش بین موهای بلندش چشمانش را بست. وقتی البرز به آرامی خم شد و رد یک زخم روی شانه اش را بوسید انگار به او برق وصل کردند. چشمانش را باز کرد و سرش را کمی خم کرد تا او را ببیند. نفس های گرم البرز که به گردنش میخورد قلقلکش میداد. کمی مکث کرد و منتظر عکس العمل جیران ماند. وقتی جیران مخالفتی نشان نداد کم کم بوسه هایش شدت گرفت و لب هایش روی گردن باریکش به حرکت درآمد.
Mostrar todo...
پنج شنبه و جمعه بدجوری حوصله آدم سرمیره. رمان خوندن تو خونه با یه لیوان چای که بخارش به هواست خیلی حال میده. مگه نه؟😉 بارونم بیاد که دیگه هیچ. نور علی نور 😍 بزرگترین‌ دردسر‌ مخوف روز ولنتاین 🔶🌧☕📓🔶 رئیس سلطه گر و کارمند جذابش 🔷️🌧☕📓🔷️ راز خانواده‌ی مافیا 🔶🌧☕📓🔶 عکس‌های لو رفته‌ی دختر همسایه 🔷️🌧☕📓🔷️ عشق افسر پلیس به زن بدنام 🔶🌧☕📓🔶 تتو کار مغرور جذاب شهر 🔷️🌧☕📓🔷️ ماجرای رئیس پلیس و خلافکار لوندش 🔶🌧☕📓🔶 شیرینی پز هوسناک 🔷️🌧☕📓🔷️ شروع دوباره زندگی بعد از کودکی تلخ 🔶🌧☕📓🔶 دختر آتلانتیس در آغوش خدای مرگ 🔷️🌧☕📓🔷️ یه آقازاده جذاب که خودش را گدا جا می‌زنه 🔶🌧☕📓🔶 ملکه قدرتمند سرزمین جادویی 🔷️🌧☕📓🔷️ زندانی لوند 🔶🌧☕📓🔶 سرگرد گولاخ 🔷️🌧☕📓🔷️ دزد بی دست و پایی که گیر پلیس میفته 🔶🌧☕📓🔶 در جستجوی رازِ یک روح سرگردان 🔷️🌧☕📓🔷️ پسری که برای ارثیه با دختری که به‌ اجبار براش انتخاب کردن ازدواج می‌کنه 🔶🌧☕📓🔶 دختری که پدرش هر شب بهش... 🔷️🌧☕📓🔷️ اسب سوار ناشناس و دختری گمشده 🔶🌧☕📓🔶 براثر واقعیت؛ عشق دختر روستایی با پسرخارجی 🔶🌧☕📓🔶 روایت عشقی ممنوعه و پرشور 🔷️🌧☕📓🔷️ عشق رویایی و خواستنی 🔶🌧☕📓🔶 پری دریایی دربند 🔷️🌧☕📓🔷️ نامزد دردسرساز من 🔶🌧☕📓🔶 خانه‌ی اربابی و معشوقه‌ها 🔷️🌧☕📓🔷️ معشوقه‌ی فرمالیته 🔷️🌧☕📓🔷️ اغوای یک مرد بی‌رحم 🔶🌧☕📓🔶 راز مخوف تاجر جذاب و راننده معروف 🔷️🌧☕📓🔷️ انتقام و تاوان تباهی عشق نوجوانی 🔶🌧☕📓🔶 مجموعه برادری خنجر سیاه 🔶🌧☕📓🔶 ازدواج با مرد مغرور و خشن 🔷️🌧☕📓🔷️ بدبختیم وقتی شروع شد که استادم اومد خواستگاریم
Mostrar todo...
پنج شنبه و جمعه بدجوری حوصله آدم سرمیره. رمان خوندن تو خونه با یه لیوان چای که بخارش به هواست خیلی حال میده. مگه نه؟😉 بارونم بیاد که دیگه هیچ. نور علی نور 😍 بزرگترین‌ دردسر‌ مخوف روز ولنتاین 🔶🌧☕📓🔶 رئیس سلطه گر و کارمند جذابش 🔷️🌧☕📓🔷️ راز خانواده‌ی مافیا 🔶🌧☕📓🔶 عکس‌های لو رفته‌ی دختر همسایه 🔷️🌧☕📓🔷️ عشق افسر پلیس به زن بدنام 🔶🌧☕📓🔶 تتو کار مغرور جذاب شهر 🔷️🌧☕📓🔷️ ماجرای رئیس پلیس و خلافکار لوندش 🔶🌧☕📓🔶 شیرینی پز هوسناک 🔷️🌧☕📓🔷️ شروع دوباره زندگی بعد از کودکی تلخ 🔶🌧☕📓🔶 دختر آتلانتیس در آغوش خدای مرگ 🔷️🌧☕📓🔷️ یه آقازاده جذاب که خودش را گدا جا می‌زنه 🔶🌧☕📓🔶 ملکه قدرتمند سرزمین جادویی 🔷️🌧☕📓🔷️ زندانی لوند 🔶🌧☕📓🔶 سرگرد گولاخ 🔷️🌧☕📓🔷️ دزد بی دست و پایی که گیر پلیس میفته 🔶🌧☕📓🔶 در جستجوی رازِ یک روح سرگردان 🔷️🌧☕📓🔷️ پسری که برای ارثیه با دختری که به‌ اجبار براش انتخاب کردن ازدواج می‌کنه 🔶🌧☕📓🔶 دختری که پدرش هر شب بهش... 🔷️🌧☕📓🔷️ اسب سوار ناشناس و دختری گمشده 🔶🌧☕📓🔶 براثر واقعیت؛ عشق دختر روستایی با پسرخارجی 🔶🌧☕📓🔶 روایت عشقی ممنوعه و پرشور 🔷️🌧☕📓🔷️ عشق رویایی و خواستنی 🔶🌧☕📓🔶 پری دریایی دربند 🔷️🌧☕📓🔷️ نامزد دردسرساز من 🔶🌧☕📓🔶 خانه‌ی اربابی و معشوقه‌ها 🔷️🌧☕📓🔷️ معشوقه‌ی فرمالیته 🔷️🌧☕📓🔷️ اغوای یک مرد بی‌رحم 🔶🌧☕📓🔶 راز مخوف تاجر جذاب و راننده معروف 🔷️🌧☕📓🔷️ انتقام و تاوان تباهی عشق نوجوانی 🔶🌧☕📓🔶 مجموعه برادری خنجر سیاه 🔶🌧☕📓🔶 ازدواج با مرد مغرور و خشن 🔷️🌧☕📓🔷️ بدبختیم وقتی شروع شد که استادم اومد خواستگاریم
Mostrar todo...
پنج شنبه و جمعه بدجوری حوصله آدم سرمیره. رمان خوندن تو خونه با یه لیوان چای که بخارش به هواست خیلی حال میده. مگه نه؟😉 بارونم بیاد که دیگه هیچ. نور علی نور 😍 بزرگترین‌ دردسر‌ مخوف روز ولنتاین 🔶🌧☕📓🔶 رئیس سلطه گر و کارمند جذابش 🔷️🌧☕📓🔷️ راز خانواده‌ی مافیا 🔶🌧☕📓🔶 عکس‌های لو رفته‌ی دختر همسایه 🔷️🌧☕📓🔷️ عشق افسر پلیس به زن بدنام 🔶🌧☕📓🔶 تتو کار مغرور جذاب شهر 🔷️🌧☕📓🔷️ ماجرای رئیس پلیس و خلافکار لوندش 🔶🌧☕📓🔶 شیرینی پز هوسناک 🔷️🌧☕📓🔷️ شروع دوباره زندگی بعد از کودکی تلخ 🔶🌧☕📓🔶 دختر آتلانتیس در آغوش خدای مرگ 🔷️🌧☕📓🔷️ یه آقازاده جذاب که خودش را گدا جا می‌زنه 🔶🌧☕📓🔶 ملکه قدرتمند سرزمین جادویی 🔷️🌧☕📓🔷️ زندانی لوند 🔶🌧☕📓🔶 سرگرد گولاخ 🔷️🌧☕📓🔷️ دزد بی دست و پایی که گیر پلیس میفته 🔶🌧☕📓🔶 در جستجوی رازِ یک روح سرگردان 🔷️🌧☕📓🔷️ پسری که برای ارثیه با دختری که به‌ اجبار براش انتخاب کردن ازدواج می‌کنه 🔶🌧☕📓🔶 دختری که پدرش هر شب بهش... 🔷️🌧☕📓🔷️ اسب سوار ناشناس و دختری گمشده 🔶🌧☕📓🔶 براثر واقعیت؛ عشق دختر روستایی با پسرخارجی 🔶🌧☕📓🔶 روایت عشقی ممنوعه و پرشور 🔷️🌧☕📓🔷️ عشق رویایی و خواستنی 🔶🌧☕📓🔶 پری دریایی دربند 🔷️🌧☕📓🔷️ نامزد دردسرساز من 🔶🌧☕📓🔶 خانه‌ی اربابی و معشوقه‌ها 🔷️🌧☕📓🔷️ معشوقه‌ی فرمالیته 🔷️🌧☕📓🔷️ اغوای یک مرد بی‌رحم 🔶🌧☕📓🔶 راز مخوف تاجر جذاب و راننده معروف 🔷️🌧☕📓🔷️ انتقام و تاوان تباهی عشق نوجوانی 🔶🌧☕📓🔶 مجموعه برادری خنجر سیاه 🔶🌧☕📓🔶 ازدواج با مرد مغرور و خشن 🔷️🌧☕📓🔷️ بدبختیم وقتی شروع شد که استادم اومد خواستگاریم
Mostrar todo...
هر داستانی با هر ژانری که بخوای توی این لیست برتر و منتخب هست🤩 برترین رمان‌‌ها در ژانرهای: #عاشقانه❤ #انتقامی 🔪 #طنز 😂 #معمایی 🧐 #مافیایی😰 #ممنوعه🚫 🔥حقه شیرین سرنوشت #هیجانی‌_رازآلود_عاشقانه‌_مهیج https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 🔥سرشار_از‌_اشتیاق #عاشقانه‌_بزرگسال‌_ورزشی‌_مهیج https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 🔥مجموعه‌ی هیولایی در چشمان او #مافیایی_قاتل‌خصوصی_دختردبیرستانی https://t.me/joinchat/Sys340n6NVrihJvD 🔥رویای_ویران #عاشقانه_معمایی_هیجانی https://t.me/joinchat/cVUBWf5k58YyOTE8 🔥آغوش تاریکی #فانتزی_عاشقانه_معمایی https://t.me/joinchat/scqvgRS9t0E1NTlk 🔥جنجال #عاشقانه_اجتماعی_پلیسی https://t.me/joinchat/Yfc7FyyGvxhjNGU0 🔥تبلوریک‌ر‌ؤیا #عاشقانه‌اجتماعی https://t.me/joinchat/Uz2FoM3dC0kxNWY8 🔥لجباز #همخونه_عاشقانه https://t.me/joinchat/zDH0nIC94sxiOTFk 🔥سزاوار تنهایی #همخـونه‌ای_عاشقانه https://t.me/joinchat/pMqCeWY6DUc2Y2Y0 🔥ملکه واناهایم #فانتزی_عاشقانه_تخیلی https://t.me/joinchat/AAAAAFYIDXLE6Kkcv3JvMw 🔥من همان نیلوفرم #عاشقانه_درام_طنز https://t.me/joinchat/WKeGF1Zfj8Q3NDc0 🔥عروس_جنگل #عاشقانه_تخیلی_ماجراجویی_جفت‌پادشاه‌جنگل https://t.me/joinchat/eiRvTOhIN4xmNWE8 🔥شب شیاطین #هیجانی_مخفیانه_دارک https://t.me/joinchat/AAAAAESBXBqls9q1B4hKKg 🔥فراموشی زیبا #بزرگسال_عاشقانه http://t.me/joinchat/AAAAAEea_N8MZW2pp85Npw 🔥سناریو انتقام #ممنوعه_عاشقانه_مخفی https://t.me/joinchat/31fL_CowyJJlMGQ0 🔥تمام آنچه دارمـــی #عاشقانه‌_مهیج‌_خیانت‌‌_انتقام https://t.me/joinchat/V8T37uj4Whc7Z7Rg 🔥مردم این شهر حسودند #عاشقانه_خانوادگی_اجتماعی https://t.me/joinchat/AAAAAFODTZvRiZMtBZ-Pxw 🔥از نفرت و اجبار تا عشق #عاشقانه_همخونه‌ای_بزرگسال https://t.me/joinchat/oASYmomRoD8wNmM0
Mostrar todo...
#پارت_۱۰۶ #رویای_ویران تماس را که قطع کرد کمی به چند ماه گذشته فکر کرد. زودتر از آنچه که فکرش را میکرد به زندگی جدیدش عادت کرده بود. به لطف جلسات درمانی اش کابوس های شبانه اش تقریبا تمام شده بودند. از آخرین باری که آن خواب های پریشان را دیده بود چند ماه میگذشت. به توصیه ی دکتر چند وقتی بود که او و البرز کنار هم میخوابیدند. خودش هم نمیدانست چرا اما وجود او در کنارش مانند قرص مسکنی عمل میکرد و باعث میشد تمام شب را راحت بخوابد‌. شب ها البرز او را در آغوش میگرفت و گاهی آنقدر باهم حرف میزدند تا جیران از خستگی بیهوش میشد. همین هم باعث شده بود به هم نزدیک تر شوند و جیران احساس صمیمیت و راحتی بیشتری با او داشته باشد. اما هنوز یک مشکل بزرگ وجود داشت. با وجود اینکه خودش هم به البرز علاقه داشت و جذب او شده بود هنوز نمیتوانست تصور کند با او رابطه داشته باشد! حتی فکر رابطه او را میترساند. از طرفی هم نمیتوانست حتی با مشاورش در این مورد صحبت کند! خجالت میکشید! از طرف دیگر از جای زخم های روی بدنش متنفر بود. کاش یک پوست لطیف و یکدست داشت! به نظرش البرز تاحالا خیلی با او مدارا کرده بود که چیزی نخواسته بود. نمیدانست این وضعیت تا کی میتواند ادامه پیدا کند. با بوی سوختگی خفیفی که به مشامش رسید از فکر بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت. کوکی هایش را از فر درآورد و با رضایت به آنها نگاه کرد. به موقع به دادشان رسیده بود. دوره ی آموزشی اش تمام شده بود و الان در هتل دلارای مشغول به کار بود. البته فقط صبح ها، زمانی که الوند در مهد بود. با دلارای صمیمی شده بود و از اینکه در دیدار اول او را قضاوت کرده بود به شدت پشیمان بود. دلارای در پیشرفت کاری اش نقش بزرگی داشت و مانند یک استاد صبور همیشه در کنارش بود.
Mostrar todo...
#پارت_۱۰۵ #رویای_ویران کارت بازی را روی زمین گذاشت و از الوند خواست حروف آن کلمه را پیدا کند و کنار هم بچیند. الوند با کمی تلاش حروف "زمین" را پیدا کرد و کنار هم گذاشت. جیران لبخند زد و شروع به تشویق او کرد. _ آفررین. پسر باهوش خودمی. کارت بعدی را جلوی الوند گذاشت که گوشی اش زنگ خورد. با دیدن نام " بابا لنگ دراز " روی صفحه با ذوق جواب داد. _ الو؟ + الو سلام. چطوری جیران؟ _ مرسی خوبم. جانم. چیزی شده؟ + گفتم زنگ بزنم یادآوری کنم امشب وقت مشاوره داری. من احتمالا کارم یکم بیشتر طول بکشه. اومدم مستقیم باید بریم دکتر. _ پس من خودم میرم البرز. تو حتما خیلی خسته ای، بیا خونه یکم استراحت کن. + نه نمیخواد تنهایی بری میام خودم باهات. فقط طرفای ۷ آماده باش که زنگ زدم بیای بیرون دیگه. البرز به شدت از معطل شدن متنفر بود. همیشه وقتی میخواستند جایی بروند استرس میگرفت چون اگر دیر حاضر میشد، البرز به شدت کلافه و عصبی میشد. حاضر شدن خودش وقت زیادی نمیگرفت اما درباره الوند بحث فرق میکرد. پسرک لجباز از لباس عوض کردن بدش میامد و همیشه بدقلقی میکرد. رفتارش درست مانند پدرش بود لجباز و یک دنده! _ باشه چشم. خیالت راحت باشه. + پس فعلا. مراقب خودتون باشید.
Mostrar todo...
#پارت_۱۰۴ #رویای_ویران با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفت: + شما فرق دارید. با این حرفش لبخند بزرگی روی لب های البرز نشست اما سریع آن را پنهان کرد و جدی پرسید: _ چه فرقی؟ تفاوتش این بود که بعد از پدرش اولین مردی بود که از او حمایت کرده بود. اولین مردی که کنارش احساس امنیت میکرد نه ترس! به زبان آوردن این ها برایش راحت نبود. اگر البرز میپرسید چرا کنار بقیه احساس امنیت ندارد چه؟ اگر از گذشته اش میپرسید؟ حتما بعد از فهمیدن کارهایی که کیاراد با او کرده بود از جیران متنفر میشد و مثل بقیه او را تنها میگذاشت. خودش هم نمیدانست چرا همه با فهمیدن واقعیت از او متنفر میشدند. او که با میل و اختیار خودش کاری نکرده بود! کیاراد او را مجبور کرده بود. + نمیدونم. فقط احساس متفاوتی به شما دارم. تای ابروی البرز که بالا رفت تازه فهمید چه گفته! + نه منظورم از اون حسا نبودا البرز سعی کرد نشان ندهد که خنده اش گرفته و جدی باشد. خودش را متعجب نشان داد. _ کدوم حسا؟ + وای نه ... اصلا ولش کنید تو رو خدا. فرق دارید دیگه نمیدونم چرا خنده ی البرز باعث شد لبخند کوچکی هم روی لب او بنشیند. با خودش فکرکرد وقتی لبخند می‌زند قهوه ای چشمانش روشن تر میشود.
Mostrar todo...
#پارت_۱۰۳ #رویای_ویران صبح سر صبحانه جیران شرمنده به صورت پریشان و خواب آلود او نگاه کرد. _ ببخشید تو رو خدا من باز نذاشتم شما بخوابید. + اینجوری نمیشه جیران. اینجوری هم تو اذیت میشی هم من. ناراحت قاشقش را در چای شیرین چرخاند. " نکنه میخواد بگه از اینجا برم؟ چه زود خستش کردم. " اولش دوست نداشت با او زندگی کند اما حالا دلش میخواست کنار او باشد. + میگردم دنبال یه مشاور خوب که بتونی باهاش صحبت کنی و مشکلت رو حل کنی. با تعجب سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد. + مشاور؟ _ آره باید بریم پیش یه روانشناس خوب. لطفا نگو از این آدمایی که فکرمیکنی فقط دیوونه ها میرن پیش روانشناس؟! + نه هرکاری که فکرمیکنید درسته رو انجام بدیم. _ خودم چند سال پیش از یه مشاور کمک گرفتم اما اون مرد بود، فکرمیکنم با روانشناس خانوم راحت تر باشی. درسته؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد. + آره لطفا پیش مشاور خانوم بریم. من با مردا راحت نیستم. البرز خواست سر به سرش بگذارد تا کمی حال و هوایشان عوض شود. چشمکی زد و گفت: _ ولی وقتی میپری بغل من که خیلی راحت به نظر میای؟ اشاره اش به شب اولی که او کابوس دیده بود باعث شد خجالت بکشد.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.