کانال ماهم تویی (آی پارا)
رمان حق عضویتی آی پارا نویسنده شهلا خودی زاده. عزیزان این کانال عیارسنج است. هر گونه کپی و فوروارد حرام می باشد 💥صرفا رمان پارت گذاری می شود. کانال سیاسی نیست برای هر گونه سوال راجع به شرایط رمان و ورود به کانال اصلی به آیدی زیر پیام بدید @Admminroman
Mostrar más14 717
Suscriptores
+27224 horas
+6287 días
+1 35330 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from کانال اصلی❤️ میخواهم حوایت باشم❤️
-خود کرده را تدبیر نیست پسرِ حاجی! اون زمان که تو دانشگاه بهت گفتم پدرم حساسه و حالا حالاها دختر راهی خونه شوهر نمیکنه پا کردی تو یه کفش که نه و فلان!
-خدا وکیلی این طاقت نمیآره! در ثانی هر چی حاج خانم اجازه میده من یه نموره به مردونگیم افتخار کنم از اون چند برابر بیشتر حاجآقا از دماغم میآره! زنمی، شرعی و قانونی! عرفی که آقات انداخته دهنش، دهنمو صاف کرد
-به جون رستا خستهام! لامصب دلم میخوادت
https://t.me/+B1RNYY9Zu2ViNDk8
رمانی که بدون شک مثل خودم خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
4600
بچه ها جا نمونید فقط تا فردا شبه😍🎁💥فرصت استفاده از تخفیفات فقط تا #فرداروزعید هست برای استفاده از شرایط ویژه عیدانه جا نمونید که بعدش افزایش قیمت تابستانی داریم. برای دریافت شرایط به آیدی آدمین پیام بدید
@Admminroman
11100
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!
زل زد توی چشمهای او و گفت: خب؟
- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟
برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.
- مگه نمیدونستی؟ مگه فکر میکردی خوابگاه مادامالعمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفینامه قبولم کرده بودن. میگفتن خوابگاه مال بچههای شهرستانه. بچهی تهران باید بمونه خونهی پدری!
باز کنایه زده بود.
- الان کجا میمونی؟
انگشتهایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات میکنه؟
مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آنها حرفهایشان را باهم بزنند.
- مگه میشه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی میکنه؟ چند ساله بهت میگم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاهست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا میخواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمیدونستم تو کجایی!
با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.
- نه... اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر میکنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.
- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟
اشک در چشمهای مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسهای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
#پروازدرتاریکی
#لیلانوروزی
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
👍 1
5610
Repost from N/a
پارت اول رمان🔥🔞
- باید همون شب کارتو میساختم. نباید بهت رحم می کردم، سَمَن. باید جوری جونتو میگرفتم که هوس نکنی منو دور بزنی، جوجهم!
چانه ام می لرزد. از بغض و بهت و حقارت. لال شده بودم.
گردنم را محکم میچسبد و میغرد:
- نباید گوه می زدی به اون شب کوفتی، سمن! یادت رفته بود که بُرنا از مادرش می گذره، اما از دشمنش نه؟!
با تمسخر به رویش می خندم و پر از نفرت می گویم:
- نه، یادم بود که چه تخم خرابی هستی؛ برای همینم دشمن شادت کردم، بُرنا.
موهای آشفته ام را از پشت به چنگ می گیرد. با درد جیغ می کشم:
- روانی، موهامو کَندی. ولم کن.
توجه نمی کند. سرم را به کمک موهایم بالا می کشد و رخ به رخم، تیز می گوید:
- تخم خرابمو امشب نشونت میدم، سمن. جوری نشونت میدم که آرزوی مرگ کنی، هرزه کوچولو.
می نالم:
- چرا انقدر نامرد شدی برنا؟
هق میزنم. برنا دندان روی هم میفشارد و با رنج میگوید:
- خودت خواستی، خودت با فرارت. اونم تو شبی که میتونست بهترین باشه!
یکباره عربده میکشد:
- اما تو... توی شب عروسیمون، قالم گذاشتی بی شرف!
هق میزنم. بی توجه هولم می دهد سمت دیوار و دست میبرد سمت دکمه های پیراهنش.
- گفته بودم من و تو ما نمیشیم برنا. حتی اگه بمیرم، نمیذارم جسم و روحی که مال عطاست رو لجن مال کنی.
نام عطا دیوانه اش میکند. جوری وحشیانه گردنم را میچسید که حس خفگی به مرز جنون میرساندم.
- می کشمت سمن، به جان خودت که برام عزیزی میکشمت اگه اسم اون بی ناموسو بیاری.
باید دیوانه شود تا رهایم کند. زل میزنم توی چشمانش و میگویم:
- میدونی من شب عروسیمون به کی پناه بردم؟
عربده میکشد. چند بار پشت سر هم:
- خفه شو، خفه شو... خفه شو!
من جام جنون را سر کشیده بودم که بی ترس گفتم:
- عطا پناهم داد. این همه مدت من شبامو کنار عطا صبح کردم. حتی تو بغلش... چون عاشقشم!
صورتش کبود میشود. چشمانش هم دریای خون. می ترسم، اشک میریزم و او خیلی ناگهانی جوری لب هایم را به دندان میگیرد که... 🔥
https://t.me/+3h3QRKzZkag2NTJk
https://t.me/+3h3QRKzZkag2NTJk
6800
Repost from N/a
یه دختر ازشما در ازای ناموس ما......
رنگ از صورت همه پریده بود..
بهشون نمیومد دل رحم باشن،با گندی که پسر داییم زده بود،هیچ جوره جم شدنی نبود..
مادر بزرگم،عصا به دست جلو رفت و رو به روی مردی که خیلی احساس قلدری بهش دست داده بود ایستاد:
-تو نمیتونی همچین چیزی از ما بخوای!!کاوان خان..
جوونی و سرمست،کلت باد داره،نمیدونی چی خوبه چی بد،ولی حرفای که از دهنت بیرون میزنه،بوی خون میده...
خندید،ترسناک خندید،اما جذب کننده بود،مسخ کننده میخندید،یه پسر جوون،عین یه شیر درنده به خونه ی مادر بزرگم هجوم آورده بود...
نفس عمیق و صدا داری کشید و جواب داد:
-آره...شما درست میگی،بوی خون میده!اگه نده که اسمم مرد نیست...
نوه ی بی همه چیز تو،به خاندان اسم رسم دار ما لکه ننگ چسبونده...و این لکه ی چرک،با هیچ چیزی تمیز نمیشه...
نگاهی کوتاه به من انداخت و ادامه داد:
-جز گرفتن دختری از شما..
تنم داغ شد و دستام یخ،یعنی منظورش من بودم؟؟
بزاق دهانم رو بریده پایین فرستادم و رو به مادر بزرگم زمزمه کردم:
-عزیز...من...
ترسیده عقب رفتم
هنوز دو قدمم سه نشده بود که با صدای محکم مادر بزرگم،سر جام میخکوب شدم:
-بمون نبات...بهتره توهم اینجا باشی...
و رو به کاوان خان ادامه داد:
-اگه دختر نگیری میخوای چیکار کنی؟چی تو سرته؟؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
-به جاش قاتل میشم...قاتل نوه ات...
مادربزرگم خیرهی صورت حیران من شد و حکم کرد
_نبات...تو....
پارت بعدیش!😭😭😭
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
👍 1
8100
Repost from N/a
پارت سی و هشتم❤️
دستش رو گذاشته بود روی بوق و لایی می کشید، چرا داشت با این سرعت رانندگی می کرد؟
اصلا چرا از دفتر اومده بود که به بیمارستان بره؟
مگه همه اینکار ها رو نکرده بود که از شر ویان راحت بشه؟
مگه تمام این روز ها تندی نکرده بود که ویان بکنه ازش؟
پس الآن این سرعت چی بود؟
پله ها رو بالا رفت و وارد بیمارستان شد و در بخش اطلاعات ایستاد:
_ و...ویان...ویان شادمان.
مرد به چهره آشفته آرون نگاه کرد:
_ چه نسبتی باهاش داری؟
چه می گفت؟
می گفت یک رابطه بی لیبلی داشته که ویان خودش رو کشته و اون پس زده؟
می گفت رییسشه و این همه نگران رسیده؟
می گفت فامیلشه و اونموقع نمی دونست تو کدوم بخشه؟ چی باید می گفت؟
_: آقا؟ چیکارشی؟
_:م...من...دوست پسرشم!
مرد نگاهش تغییر کرد:
_ آی سی یو ئه.
به سمت پله ها پا تند کرد.
مطمئنا شوخی بود این آی سی یو و حرف ها بازی دخترونه راه انداخته بود ببینه آرون نگران میشه یا نه که به هدفش رسیده بود!
اما با شنیدن صدای جیغی که اسم «ویان» رو صدا میزد زانوهاش سست شد و...
https://t.me/+70cxzzRnNQFlOTRk
https://t.me/+70cxzzRnNQFlOTRk
خالق رمان پرطرفدار پنجره ای رو به اتوبان باز هم دست به قلم شده🤩
4000
بچه ها جا نمونید فقط تا فردا شبه😍🎁💥فرصت استفاده از تخفیفات فقط تا #فرداروزعید هست برای استفاده از شرایط ویژه عیدانه جا نمونید که بعدش افزایش قیمت تابستانی داریم. برای دریافت شرایط به آیدی آدمین پیام بدید
@Admminroman
18200
🎁💥فرصت استفاده از تخفیفات فقط تا #فرداروزعید هست برای استفاده از شرایط ویژه عیدانه جا نمونید که بعدش افزایش قیمت تابستانی داریم. برای دریافت شرایط به آیدی آدمین پیام بدید
@Admminroman
21700
🎁💥فرصت استفاده از تخفیفات فقط تا #فرداروزعید هست برای استفاده از شرایط ویژه عیدانه جا نمونید که بعدش افزایش قیمت تابستانی داریم. برای دریافت شرایط به آیدی آدمین پیام بدید
@Admminroman
10100
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.