cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

شبی در پرروجا|ساراانضباطی

«﷽» معجزه‌ای به نام تو (فایل شده) شبی در پروجا (در حال تایپ) به قلم: "سارا انضباطی" نحوه پارتگذاری: هر شب پارت اول: https://t.me/peranses_eshghe/100587 شرایط vip: https://t.me/peranses_eshghe/107332 ارتباط با ادمین: @samne77

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
11 519
Suscriptores
-624 horas
-617 días
-21530 días
Distribuciones de tiempo de publicación

Carga de datos en curso...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Análisis de publicación
MensajesVistas
Acciones
Ver dinámicas
01
بچه بودیم کسی نگفته بود می‌شود با یک کلمه دلت‌ هُری بریزد. نگفته بود نگاه پسری پی‌ات بدود  چه آشوبی به دلت می‌اندازد. وای از بزرگتر‌هایی که ما را مال هم می‌خواندند و من بی‌صبرانه منتظر بزرگ شدن بودم تا خانم هاتف شوم و مادرم کاچی درست کند و مادرش شب زفاف کَل بکشد؛هنور هفده سالم تمام نشده‌بود که یک شب داد و فریاد زنان با خشم به سینه‌اش کوبید و گفت: -نمی‌خوامش مگه زوره..!بابا مگه قدیمه...الان پسرا خودشون زن ‌زندگیشون‌و انتخاب می‌کنن ! همسایه بودیم؛صدای دعوا خانه‌شان را پر کرده بود مدتی،تا اینکه وقتی همه‌چی آرام شد مادرش با شرم و ناراحتی خبر نامزدیش را داد و خیلی زود بساط ازدواجش با دوس دخترش برپا شد و دل من‌خُون. چندسال بعد وقتی خبر جدایش رسید من داشتم عروس می‌شدم اما اون لعنتی با مالکیت بلند جلو همه گفت "من دست خورده‌اشم " و من‌و رسوا کرد ... https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
220Loading...
02
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغض دخترک ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توئه حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران... در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند به دستور کیارش همانی که دخترک را اذیت کرد _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند دخترک ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
110Loading...
03
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵 برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که.. 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که  اصلا نمی شناختمش ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
190Loading...
04
وقتی بهش گفتم عاشقشم، به بدترین شکل ممکن تحقیرم کرد و کاری کرد که دیگه هیچوقت نتونم به مردا اعتماد کنم، اما چندسال بعد اون بود که دنبال من افتاد و تشنه‌ی یه نگاهم شد… حالا نوبت من بود که تلافی کنم! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk _ زبونم داره بند میاد! چی تو خودت دیدی که اومدی می‌گی منو دوست داری؟ عرق سرد به تنم نشست و نفسم بالا نیامد. افتادم به لکنت… باحیرت گفتم: _ آقاعماد من… من… _ تو چی؟ حتی نمی‌تونی درست حرف بزنی، اونوقت اومدی جلوی من وایسادی و وقتمو گرفتی؟ چیزی نمانده بود به گریه بیفتم. مردی که من عاشقش شده بودم اینگونه نبود. مغرور بود، دست نیافتنی بود، اما هیچوقت کسی را له نمی‌کرد. با صدایی لرزان گفتم: _ من… فکر می‌کردم… شما هم مثل من… _ فکر کردی چی؟ که ازت خوشم میاد؟ من عمادالدین زرمهرم، دختر! نصف دخترای این شهر صف بستن تا یه نگاه بهشون بندازم! چی تو خودت دیدی که فکر کردی بین این همه دختر خوشگل و لوند، میام دست می‌ذارم رو توی سیاه‌سوخته؟! همه‌ی وجودم له شده بود و درد می‌کرد. اشک‌هایم را به سختی نگه داشتم و نالیدم: _ درسته من اشتباه کردم! قول می‌دم که دیگه هیچوقت این دختر سیاه‌سوخته رو نبینید! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk سال‌ها از روزی که از این شهر رفته بودم می‌گذشت و حالا که برگشته بودم، دیگر آن دخترک کم‌سن و سالِ عاشق نبودم. از مطب که بیرون آمدم، لندکروز عمو مقابل پایم ترمز کرد. همینکه نشستم، گفت: _ به‌به عروس خانم… _ عروس؟ عمو به چشم‌های بی‌خبرم خندید. _ امشب خواستگاریته خانوم‌خانوما! بگو کی تورو ازم خواسته؟ حوصله‌ی خواستگاری دوباره نداشتم. عمو گفت: _ عمادالدین زرمهر! تک‌پسر حاج فتاح زرمهر بازاری! انگار یک سطل آب یخ رویم ریختند. ناباور به عمو نگاه کردم و او شروع کرد به تعریف ماجرا… من اما تا خود شب و آمدن مهمان‌ها در سکوت بودم و یاد روزی که عماد قلبم را هزارتکه کرده بود، از ذهنم نمی‌‌رفت. رویارویی‌امان، تپش‌های قلبم را به صدا درآورد. زیاد نگاهش نکردم. او بود که تمام مدت با التماس پی نگاهم می‌گشت. وقتی رفتیم که دونفره حرف بزنیم، بی‌مقدمه گفتم: _ می‌تونم یه سوال بپرسم؟ _ البته… البته… کنارم احساس دستپاچگی داشت. زل زدم به چشم‌هایش و گفتم: _ شما چی تو خودتون دیدین که اومدین خواستگاری من؟! رنگ از رخش پرید. با عجز نگاهم کرد و گفت: _ ترمه من خیلی پشیمونم… _ چرا؟ مگه چی عوض شده؟ من هنوزم همون دختر سیاه‌سوخته‌ی قبلم! نکنه رنگ پوستم تغییر کرده و خودم خبر ندارم؟ خجالت‌زده سر پایین برد و لب زد: _ من همیشه دوستت داشتم… تو خبر نداری اون‌موقع تو چه وضعیتی بودم که اون حرفا رو زدم… راستش من… دستم را سریع جلویش گرفتم تا ادامه ندهد. _ به هرحال جواب این دختر سیاه‌سوخته به خواستگاری شما منفیه! بهتره برید سراغ یکی از همون دخترایی که براتون صف کشیدن! لبخندی به چهره‌ی وامانده‌اش زدم. طعم انتقام حرف نداشت! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk ترمه، جراح پلاستیکِ زیبا و مغروریه که دل و دینِ استاد دانشکده‌ی حقوق رو ازش می‌گیره و کاری می‌کنه که همه از شدت عشقِ عمادالدین، انگشت به دهن بمونن!❤️‍🔥🔥
120Loading...
05
Media files
81Loading...
06
یکی خطبه‌ی عقد خواند و عروس این بار حاضر نبود جوابش را به دومین بار بکشد چه برسد به سومین بار که همان گل چیدن و گلاب گرفتن کار دستش داده بود و همان بار اول بله گفت. محل عروسی کلبه‌ی بیست نفره نبود این بار، سالنی بود بزرگ که پنجره‌هایش زیر بارانی از درختان پنهان بودند و انگار بله‌ی مردی که کنار دستش بود از همان گذر زمان رسید و خطبه‌ی اصلی... کف و دست و هورا... یکی گل به سرشان می‌ریخت و دیگری دسته اسکناس دور سرشان می‌چرخاند. پسرش بود، نوه‌هایش. پلک برهم نهاد و تا خیسی چشمانش زیر چشمش کشید. دستی آهسته زیر چشمش کشیده شد. چشم که باز کرد چشمان خیس داماد رودررویش بود و انگشتش آغشته به خیسی چشمان خودش. قطره اشک دیگری از چشم دیگرش روی صورتش روان شد. و دستان داماد دو سمت صورتش قرار گرفت و نجوا کرد: - فدای چشما و اشکات، بخند خانومم! خیس بود، نه چشمان عروس و داماد که کل کسانی که در نزدیکی بودند، حتی چشمان پسری که انگار این رطوبت با قلدر بودنش سازش نداشت، ولی زبانش جور دیگر گشت: - آقا عوضی گرفتین ها ما اومدیم عروسی نه مجلس ختم. پدر پشت کمرش کوبید که: - رادمان! و رادمان خندید. - جون رادمان پوستم کنده شده برا این مراسم و چه بسا کارم بکشه به پلیس و قانون و زندان. و با نیش باز رو به دانیلو کرد. - دیگه دیدن دو تا بوسه رو که حقم است! **** https://t.me/+gaBnGJzXVRk3MTY0 شاهکار جدیدی از اکرم حسین‌زاده، عروس بلگراد
140Loading...
07
-بعد زایمان، زن داداشم شو! دست روی برآمدگی شکمش گذاشت و واقعا ترسید. اگر خدای ناکرده باد این حرف را به گوش اریک می‌رساند، شیفته را می‌کشت. -ه هنگامه... الان وقت این چیزا نیست. لطفا حرفشو نزن. هنگامه پافشاری کرد. دلش به‌حال دخترک هفده‌ای ساله‌ای میسوخت که هرروز زیر دست مردی که اسم شوهر را به یدک می‌کشید، کتک می‌خورد. فقط یک اشتباه کرده بود که ندانسته باعث آبروریزی اریک شده بود. به سر اسم اریک قسم می‌خوردند و با رسواییش، اریک جهنم را به شیفته هدیه داده بود. -چرا؟! مگه نمیگی میخواد طلاقت بده به محض زایمان. هرروز و هرشب سر یه اشتباهت ازش کتک میخوری، بس نیست؟ عده هم لازم نیست نگه داری... از جا بلند شد و برای هنگامه چای ریخت. -من الان هنوز زنشم، از الان منو برای داداشت لقمه نگیر... بعدم داداشت پونزده سال ازم بزرگتره. هنگامه پشت چشم نازک کرد. -توقع داری وقتی وضعیتت اینه، یه پسر عذب بیاد بگیرتت؟! پولداره... مهربون هم هست از تو هم خیلی خوشش اومده. هربار شیفته بوی اریک را حس می‌کرد حالت تهوعش عود می‌کرد. هنوز بعد از هفت‌ماه، ویار داشت. -نگو هنگامه... باد به گوشش می‌رسونه باز منو میگیره زیر لگد. به بچه‌ی خودش هم رحم نمیکنه. -الهی که دستش بشکنه. داداش من اهل کتک نیست خوشبختت میکنه. حس میکرد اینکه بوی اریک به شامه‌اش می‌رسید، از لباسی بود که روی مبل جا گذاشته بود. -بیخیال عزیزم، بفرما چای. -چای میخوام چیکار؟! امیرعباس از وقتی تو رو دیده، یه دل نه صددل عاشقت شده. سکوت شیفته زیاد طولانی نشد چون با شنیدن صدای فریاد اریک، روح از تنش رفت و هین بلندی کشید. -زنیکه‌ی بی‌شرف... اومدی خونه‌ی من... زنمو واسه اون داداش حرومزاده‌ت لقمه میگیری؟! هنگامه وحشت‌زده از جا بلند شد ولی شیفته به مبل چسبید. -چیه اریک خان؟! نه خودت لذتشو ببری نه بقیه؟! شیعته میخواد بعد طلاق با داداشم ازدواج کنه. مگه نمیگی مسبب بدبختیت شیفته‌یت، طلاقش بده جفتتون راحت شید. داداشم پاش نشسته خوشبختش میکنه. چشم‌های شیفته گرد شد و ترسیده به هنگامه نگاه کرد. وای اریک آتشش میزد. هرروز تهمت می‌شنید که هرز می‌پرید و حالا... -می‌کشمت حرومزاده. اینکه هنگامه چطور فرار کرد را نمی‌دانست ولی سایه‌ی اریک را بالای سرش دید. -که میخوای توله پس بندازی و زیرخواب این و اون شی؟! اصلا لال شده بود، لال... اریک با نگاهی خونبار، شیفته را از روی مبل جدا کرد و کف پذیرایی انداخت. اولین و دومین و سومین ضربه‌ی کمربند که روی تن شیفته نشست بالاخره لب زد: -نزن بی‌انصاف... نزن نامرد. این بچه... بچه‌ی تو هم هست. کشتیش. اریک کنار شیفته زانو زد و موهای بلندش را دور دستش پیچید. -حتی اگر زیر دست و پای من بمیری... بازم حق نداری به هیچمس فکر کنی. می‌فهمی؟! خون جلوی چشم‌های اریک را گرفته بود. خودش هم حالش را نمی فهمید. شیفته را می‌خواست؟! -تو مال منی... مال منی شیفته... آتیشم زدی ولی نمیذارم هیچ گوری بری. قبرستونت میشه تختت با من. تهش هم باید تو بغل خودم بمیری. خون را که روی پارکت خانه‌ی اشرافی‌اش دید تازه فهمید چه غلطی کرده بود. وای بچه... https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk
230Loading...
08
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵 برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که.. 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که  اصلا نمی شناختمش ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
10Loading...
09
این همون رمانیه که دلم میخواست بهتون معرفی کنم❌ قبل از این که دایی به من برسد از روی مبل بلند شدم و کمی عقب رفتم و به دایی که همچنان به سمتم می آمد خیره شدم. با هر قدمی که دایی به سمتم من برمی داشت من یک قدم عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید. دیگر راه گریزی نداشتم. نالیدم: - دایی........... - دایی و زهرمار . صدای فریادش چنان بلند بود که آذین را به گریه انداخت. چشم بستم. حالا که کار به اینجا رسید بود، باید تمامش می کردم. به خاطر خودم، به خاطر آذین و به خاطر آرش. باید همین امروز همه چیز را تمام می کردم. - دایی من تصمیم و گرفتم دیگه نمی خوام با آرش زندگی کنم. شما هم نمی تونید منصرفم کنید. یک طرف صورتم سوخت و گردنم با صدای بدی به سمت عقب چرخید. همه از جایشان بلند شدند. حاج احمد جلو آمد و دست روی بازوی دایی گذاشت. - آقا رضا این چه کاریه؟ با کتک زدن که چیزی درست نمی شه. باید ببینیم مشکل سحر خانم چیه که رفته این کار رو کرده........... - مشکلش چیه؟ هیچ مشکلی نداره حاجی، فقط می خواد ما رو بی آبرو کنه. می دونی چرا؟ چون مثل مادرش خرابه. چون خون اون هرزه تو رگه هاشه. آتش گرفتم. چرا همیشه من را با مادرم مقایسه می کردند. چرا مطمئن بودند که من جا پای مادرم می گذارم. چون خون آن زن در رگ های من بود. خون چه کسی در رگ های مادرم بود. عزیز؟ آقا جان؟ مگر همان خون در رگ های دایی و خاله ها نبود. پس چرا آنها مثل مادرم نشدند؟ چرا من باید حتماً مثل مادرم می شدم. صاف ایستادم و برای اولین بار حرف دلم را به زبان آوردم. - خون تو رگ های مادر من همون خونی که تو رگ های شماست. پس هر چی مادرم هست شما هم هستید. دایی به سمتم یورش برد. زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد دایی را گرفت و به عقب کشید. صدای گریه آذین بلندتر شد. آرش از جایش تکان نخورد. - حروم زاده. با بهت به خاله زهرا که با تنفر نگاهم می کرد، خیره شدم. چرا من را حرامزاده خوانده بود؟ https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk وقتی حرف طلاق از همسرم که پسرخاله ام بود زدم مرا حرام زاده خواندند! آن هم به جرم مادرم! به جرم پدری که هیچکس او را ندیده بود! من اما فقط یک عاشق بودم! عاشقی که می خواستم با طلاق قلب همسرم را برای خودم کنم اما او‌....
70Loading...
10
-این درد پریودی‌ لامصب تا کیه؟ خاکستر سیگارش را می‌تکاند.دکمه‌های پیراهنش‌ باز است و سینه برهنه ورزیده‌اش جلوی چشمم دلبری می‌‌کند. لبم را زیر دندان گزیدم. -برای هر زنی فرق داره ! اخم می‌کند وقتی نگاهم می‌کند: -هر زنی‌و نپرسیدم تو رو پرسیدم ! این بار نگاهش روی لب‌هایم سُر می‌خورد: -اون بدبختا‌ رو هم ول کن ! صورتم سُرخ می‌شود.با گونه‌های گُل انداخته می‌گویم: -۶روزه ! به سیگارش پک می‌زند و نگاهش سرتاپایم را وجب می‌کند: -چندمین روزته؟ با خجالت گوشه‌ی لباسم را در دستم مشت می‌کنم و وقتی لب میزنم "دومین "با حرفش‌ تمام تنم مثل شب‌های ترسناک دیگر یخ می‌زند: -سخت شد که یعنی باید تا چند روز دیگه صبر کنم و بهت دست نزنم ! https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 ❌❌
1930Loading...
11
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵 برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که.. 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که  اصلا نمی شناختمش ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
692Loading...
12
Media files
6260Loading...
13
شامپو بدن رو روی لیف خالی می‌کنم و قِر میدم. -کاری که ممد می‌کنه.. وای وای وای.. همه رو پریشون می‌کنه.. مانی رو هراسون می‌کنه. و دوباره روی تنم لیف می‌کشم و صدام هم همچنان با حجمِ بالایی روی سرم قرار داره. -من دلم ممد‌ رو می‌خواد.. من دلم ممد‌ رو می‌خواد ممد من رو نمی‌خوااااد ممد من رو نمی‌خواااااد.. مرد خوبه خوشتیپ باشه مرد خوبه خوشتیپ باشه پولدار و بداخلاق پولدار و بداخلاق. تنم رو می‌شورم. حوله م رو از چوب لباسی برمی‌دارم و از حموم میام بیرون. -من دلم ممد‌ و می‌خواد من دلم ممد‌ و می‌خواد ممد من رو نمی‌خوااااااد ممد من رو نمی‌خواااااد حوله رو دورِ تنم می‌پیچم و در حالی که با قرِ باسن می‌خونم«ممد من رو نمی‌خواااد»... برمی‌گردم و با دیدن مردی که با بالا تنه لخت روی تخت دراز کشیده و دست‌هاش رو پشت گردنش قلاب کرده و به من چشم دوخته، حوله از بین انگشت‌هام شل میشه. https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk هر دو با سر و وضع نامناسبی روبروی هم هستیم. من از شوک و هیجان نمیتونم هیچ عکس العملی نشون بدم.. ولی اون چِش شده؟ -ک..ک...کی اومدی؟ با ضرب و زور این جمله رو می‌گم که خیلی آروم و بدون طعنه جوابم و میده: -دقیقاً از اون قسمتی که همه رو پریشون میکنه.. مانی رو هراسون می‌کنه! از خجالت و شرم، احساس گرما و داغی می‌کنم. - من... من داشتم... چیز میکردم... یعنی... میاد وسطِ لکنت زبونِ پر از خجالتم. -سرما می‌خوری برو لباست رو بپوش. آب از موهام راه گرفته و روی قفسه سینه لختم بازی راه انداخته‌. موهای خیس و پریشونم اطرافم ریختن. حوله‌م هم اونقدر کوتاه هست که قوربونش برم به زور رون‌هام رو پوشونده‌‌. نگاه نافذش هم مزیت به علت شده که بیشتر گُر بگیرم. -چرا نمیری لباست رو بپوشی؟ " واا... چه گیری داده به لباس پوشیدنِ من حالا!" -میشه... میشه... تو بری ناهارت و بخوری... فقط نگاهم میکنه.. اونم پر از سوال. گردنم کمی رو شونه َم کج میشه و زمزمه میکنم: - تا منم بتونم #خم_شم و از تو کشو لباسام رو بردارم دیگه. ابروهاش کمی از چشم های جذابش فاصله میگیره.. گوشه ی لبش میره بالا. -یعنی میگی خم شدن جلوی من برات سخته؟ اونم کسی که دلت خیلی می خوادتش... شوکه می‌پرسم: -یعنی دوست داری وقتی خم میشم نگام کنی؟ نمی‌دونم چطور تونستم این جمله کمی خاک بر سری رو بگم، اما اون در کمالِ خونسردی از تخت پاهاش رو پایین می‌ندازه و میگه: -به اندازه کافی دیدم.. برای امروز کافیه. بلند میشه و از اتاق خارج میشه. هاج و واج رفتنش رو نگاه می‌کنم. " منظورش چی بود؟ به اندازه کافی یعنی که چی!" یه لحظه برمی‌گردم سمتِ حموم و یادم میفته که طبق یکی از اون عادت های عجیب و غریبم وقتایی که تو خونه تنها هستم، در حموم رو نبسته بودم. بی اختیار هینِ بلندی از گلوم خارج میشه. با قدم های بلند میرم سمت تخت. می‌شینم همونجایی که محمدرضا دراز کشیده بود. میخوام درست و حسابی چشم اندازی که از حموم داشت رو تخمین بزنم. وا میرم. چه ویوی کاملی! یکم بیشتر فکر میکنم. گفته بود از اون قسمتی اومده بود که... "همه رو پریشون میکنه، مانی رو هراسون می‌کنه؟ قلبم دچارِ شوک میشه و مغزم نتیجه گیری میکنه. " یعنی با طیبِ خاطر نشسته بود و دار و ندارم رو تماشا کرده بود؟ اونم همراه با حرکاتِ موزون! سرخ میشم و یکی قایم میزنم تو صورتم. " واای که خاکِ عالم." به چه حقی تماشام کرده بود؟ اونم وقتی که میگه هیچ حسی بهم نداره؟... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
5520Loading...
14
-این تیزی رو تو جیبت نگه دار خان... اگه نوعروست باکره نبود تو همون حجله رگشو بزن! با نگاهی سرد و اخمی در هم کشیده نگاهش می کند. این مرد پدر نوعروسش بود که حالا در حجله منتظرش بود؟ به سردی غرید: -نیازی نیست خان عمو! آن عروسکی که در حجله منتظرش بود، پاک ترین و معصوم ترین نگاه دنیا را داشت. چطور می توانست به دخترش انگ بزند؟ -لازمه! اگر پیش از حالا خبط کرده باشه... می خوام تو کسی باشی که ناموسمونو تمیز می کنه! دندان روی هم می ساید و به اتاق می رود. عروسش روی تخت نشسته بود. به محض شنیدن صدایش از جا بلند می شود. یاد التماس های زنعمویش می افتد: «ماهرخ ترسیده، خان... بچه ست... عقلش نمی رسه هنوز. بهت التماس می کنم باهاش مهربون باش... دخترم لطیفه... کاری نکن پژمرده شه!» -حتی فکرشم نکن... نمی ذارم بهم نزدیک شی فهمیدی؟ من به زور اسلحه دارم زنت می شم اینو خودتم می دونی! دخترک ترسیده بود و این طور با جسارت تو رویش می ایستاد؟ -بهت نزدیک نشم؟ پس چطور قراره اون دستمال سفیدی که روی تخت هست رو سرخ کنم؟ در آن واحد صورت پری گونه اش سرخ شد و با خشم جلو آمد! -خیلی وقیحی! قدش تا سینه اش هم نمی رسید و برایش بلبل زبانی می کرد! همین حالا هم تنش برای داشتنش به جوشش افتاده بود! -حرفاتو مزه کن قبل اینکه زبونتو به کار بندازی! بهت نگفتن چه بلایی سر کسایی می رم که حد خودشونو نمی دونن؟ داشتند به زور او را شوهر می دادند! حالا داشت برایش از بابت ادب سخنرانی می کرد! جلو می رود و مشت هایش را به سینه ی خان می کوبد! -می خوای بکشی؟ آره؟ توام مثل اون بابا و داداش بی همه چیزم می خوای به مرگ تهدیدم کنین؟ بکشین راحتم کنید! محتشم دستانش را می گیرد! -آروم باش ! به خودت بیا... تو عروس حجله ی خانی! -نیستم... نمی خوام باشم! بذار برم... بهت التماس می کنم از من بگذر! بذار برم...! بذار برم! اشک می ریزد و مشت های بی جانش را روی سینه اش نگه می دارد. التماس می کند: -اگه نذاری برم، اگه ازم نگذری... به جون مامانم هیچوقت، تا آخر عمرم نمی بخشمت! چشمان عاصی اش دل را در سینه ی خان پرابهت قبیله می لرزاند و حالا که به اشک نشسته بود داشت او را به زانو در می آورد! -ازم بگذر... بهت التماس می کنم این کارو با من نکن... ازم بگذر! دستش را زیر چانه اش می زند و سر عروسش را بالا می کشد. با نوک انگشت زمختش اشک هایش را از گونه های نرم و پنبه ای اش می زداید. -هیچوقت، آسمون به زمین بیاد، دنیا تموم شه، قیامت شه... من ازت نمی گذرم ماهم! دستش را به زیپ لباسش می رساند و دخترش با آه عمیقی از سر ناامیدی چشم می بندد. بغش و ترسش را به صورت خان می زند: -منم بهت قول می‌دم که یه روزم به عمرم مونده باشه بالاخره از دستت فرار می کنم! داغمو برای همیشه رو دلت می ذارم خان! https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk رمان جدید شادی موسوی استارت خورد🔥 داستانی بر اساس واقعیت #قومی_قبیله‌ای
5040Loading...
15
#پارت۳۴ - آخه اون ریختش به گالری جواهرات مولایی می‌خوره که پا شه بیاد اونجا سرویس عروس انتخاب کنه؟! مثل اینکه یادتون رفته قسطی داره زنم می‌شه که فقط بچه‌مو بزرگ کنه؟! مادرش گونه چنگ زد: - نگو مادر این‌طوری خدا رو خوش نمیاد دختره می‌شنوه غصه‌ش می‌شه، لقمه‌ی پاک و طاهر گذاشته‌ن جلوت پسش نزن! نه آفتابو دیده نه مهتابو! کم‌عقلی نکن! با شنیدن حرف‌هایشان گونه‌ی خیسش را پاک کرده و همان‌جا درون قاب در پنهان ماند، روستایی بودنش جرم بود یا بی‌سوادی‌اش؟ فرید جرعه‌‌ای آب قورت داد: - د آخه مادر من! هرچی شما می‌گی قبول! نه ریخت و قیافه داره نه تیپ! با سبیلای پشت لبش می‌تونه یه بازارو ضامن بشه! قیافه‌ش مث ماستایی که خونه عموش درست می‌کنه محلیه!  اصلا به من نمی‌خوره! بعد شما می‌خوای هرجا می‌رم دستشو بگیرم ببرم بگم این زنمه؟ پس یه‌بارکی بگین آبرومو بکنم تو… با لا اله الی‌اللهی که مادرش گفت دهان بست و غزل از دهانه‌ی در خارج شد، اصلاح‌کرده، با دامن کوتاه و پیراهن کوتاه‌تر سرخ؛ همان‌ لباس‌هایی که زن‌عمویش داده بود تا برای شوهرش بپوشد. با همان چشم‌های سرخ به بهنازخانم خیره شد: - ببخشید بهی‌جون، من خیلی دلم برای عمو و زن‌عموم تنگ شده؛ اگه اجازه بدین تا آخر هفته اونجا باشم. بهناز خانم هم نگاه پسرش را دیده بود و هم درد غزل را فهمیده: - باشه مادر، وسایلت رو جمع کن، فرید فردا می‌بردت. و موذیانه به فرید مات‌شده به دخترک خیره شد، می‌دانست که فرید تا شب دوام نمی‌آورد و … ادامه‌ی داستان در لینک زیر:👇 https://t.me/+KyA_6XUp-MpkMThk https://t.me/+KyA_6XUp-MpkMThk https://t.me/+KyA_6XUp-MpkMThk https://t.me/+KyA_6XUp-MpkMThk https://t.me/+KyA_6XUp-MpkMThk پسره آخرشب می‌ره اتاق دختره و لباسای خوشگلشو تو تنش پاره می‌کنه و…🥹❌
3410Loading...
16
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغض دخترک ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران... در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند به دستور کیارش همانی که دخترک را اذیت کرد _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند دخترک ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
3610Loading...
17
⁠ مرد هرچی عوضی‌تر جذاب‌تر! می‌گی نه؟! بیا پسر این قصه رو ببین. اسمش ایازِ… ایاز ملِک! یه مرد کله‌خر لجباز که فکر می‌کنه عالم و آدم باید بهش «چشم، بله قربان» بگن. زن‌ها ؟؟؟ براش وجود ندارن، به‌جز یه مهربان‌جان که ناشنواست و از قضا مامانِ خجالتی آقا ایاز ماست... یه خوشتیپِ سیکس‌پکیِ بدعنق، با یه راز مخوف🤐 که نه خونواده‌ش ازش خبر دارن نه کشته‌مرده‌های پلنگش! فقط رفیق نامردش… که اونم برا انتقام، ورمیداره یه دختر رو میاره خونش، درست جلو چشاش! یه دختر ترکمن ریزه‌میزه که بلده خنده رو لب‌های مادرش بیاره... دختری که با اینکه مجبور شده بیاد کارگری، تمام لباسا و کفشای پاشنه‌بلندش مارک و گرونه... یه دختر مظلوم و خانم؟ توسری‌خور و لب‌لرزون واسه گریه...؟ ابداً... ! یه آیلار #سرتق، #نترس، #حاضرجواب که با زبونش مرد یخی ما رو به نقطهٔ جوش می‌رسونه.... ولی خبر نداره که رئیس قالتاقش🔥😈… ۶۸۰ پارت آماده😍😍 https://t.me/+m386XvxLmM01YjY0 https://t.me/+m386XvxLmM01YjY0
2060Loading...
18
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵 برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که.. 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که  اصلا نمی شناختمش ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
1150Loading...
19
پُک محکمی به سیگار داخل دستم زدم و همزمان نگاه پر آبم به صورت علی نشست : می دونی علی ...بردیا می گفت زنی که قصد ترک مردش رو داره به طرز عجیبی ساکت میشه و دیگه به چشمهای اون مرد نگاه نمی کنه ....میدیدم ها ولی نمی خواستم باور کنم دلم از فکر رفتنش ضجه ای زد و باز بغضم رو بین دود سیگار جویدم و پایین دادم: ازم دل کنده و جلوی روم داره با یه مرد زن دار تیک و تاک می زنه ... اَه...لعنتی ...این بغض به آب نشسته از کجا پیدا شد ...بیخیال ....علی از اولش می دونست من تا چه حد عاشق این دخترم .... خیسی گونه ام رو با همون دستی که سیگار می کشیدم پاک کردم ونالیدم : ^کی فکرش رو می کرد فادیا به من خیانت کنه ...هااا کی فکر می کرد منو به یه مرد متاهل ترجیح بده .. انگار اعترافم برای علی باعث بیدارشدن دیو درونم شده بود و اون آراز خشن سربرآورد : من می دونم باهاش چیکار کنم ...من می دونم با کسی که بهم خیانت می کنه چجوری تا کنم 😱😱😱😱 من آرازم ...مهندس آراز حصاری ...بعداز سالها عشق گمشده ام رو پیدا کردم عاشقش بودم و فکر می کردم عاشقم هست ولی نمی دونستم همه ی اینها یه نقشه است که اون به مرد مورد علاقه اش برسه. حس بازیچه بودن منو به اون گرگ خونخوار که می شناختند تبدیل کرد . 🍃🍃🍃🍃 👈جدیدترین و متفاوت ترین رمان مریم بوذری 👈جلد ۲ تنهایی 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0
1451Loading...
20
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵 برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که.. 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که  اصلا نمی شناختمش ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
1610Loading...
21
_ دل‌آرا، بدو آق‌ماشالا داره محبوبه‌خانم رو ماچ می‌کنه. پا شو! _ بازی جدیدته، فؤاد؟ دستی میان موهای شلوغش کشید. البته که صاف نمی‌شدند. از پشت میز بلند شدم. روزی که به مهد پیرپاتال‌ها آمدم فکرش را نمی‌کردم اینهمه دردسر داشته باشیم. _ کجا دیدیشون، فؤاد؟ الکی سر کارم نذاری. از پسرعموی بدجنسم بعید نبود. دریل داخل دستش می‌گفت هنوز تعمیر کابینت را تمام نکرده. _ به جون دل‌آرا راس می‌گم. بدو تا پیرزن حامله نشده، جونِ دلی بدبخت می‌شیم. جواب بچه‌هاشون رو کی می‌خواد بده. همانطور که تند قدم برمی‌داشتم‌ تا گند بالا آماده را جمع کنم غر زدم. _ صد بار بهت گفتم جونِ من‌و قسم نخور. فقط نیشش تا بناگوش باز شد. کاش یک نفر برایش از سن یائسگی حرف زده بود. _ خیلی بی‌حیایی، فواد! با ماچ کسی حامله نمی‌شه. کلافه‌اش کرده بودم. دکمهٔ بالای بلوزش را باز کرد. عضلات سنگی‌اش... چشم درویش کردم. _ دلی، روز اول گفتم مهد کودک پیرپاتالا فکر خوبی نیست. _ واقعا نمی‌شنوی چی میگم؟ _ اون چیزی که من دیدم، آق ماشالله همچین حرفه‌ای می‌بوسید... جای چانه زدن با پسرعموی شر و لات و منحرفم باید سراغ آقا ماشاالله می‌رفتم. از دفتر بیرون رفتم. پشت‌سرم راه افتاد. با دریل و هیکل درشتش‌... یک ثانیه ساکت شد و بعد انگار فکر بکری به سرش زده باشد گفت: _ شاید دَمش رو دیدم برام کلاس آموزشی بذاره. مردک بیشعور بی‌حیا؟ با خودکار داخل دستم بازویش را هدف گرفتم. _ این همه گفتم بیا کلاس یوگای من، حالا می‌خوای بری کلاسِ خاک‌برسری آ‌ق‌ماشالله؟ _ همه‌ش تقصیر این تمرین‌های یوگای توئه، دم و دستگاه آق‌ماشالا رو کار انداختی. اینکه تا دیروز با بقیه آبجی بود. از خجالت از چانه تا نوک گوش‌هایم آتش گرفت. _ خفه شو فؤاد! فقط خفه شو! با دور زدن ساختمان و دیدن منظرهٔ روبه‌رویم سرم گیج رفت.... صدای سوت آهنگین و «دمت گرم» گفتن فؤاد زیر گوشم.... https://t.me/+67oo7m2vF-81N2E0 https://t.me/+67oo7m2vF-81N2E0
3060Loading...
22
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵 برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که.. 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که  اصلا نمی شناختمش ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
1990Loading...
23
#پارت‌۲۸۹ -کِی‌ این صیغه کوفتی‌و تمومش می‌کنی بشم زن دائمت.... نفس‌نفس می‌زند و صورتش هنوز غرق عرق است.غُر می‌زند: -می‌خوای کوفتم کنی هرچی بهم دادی...! یقه لباسم را مرتب می‌کنم تا بپوشانم کبودی‌های که روی تنم مُهر زده...تا بپوشانم خشونتش... -بریم سر میز گفته بودم برات سوپرایز دارم ! با لبخند کجی نگاهم می‌کند و نگاهش سرتا پایم را دور می‌زند و روی یقه‌‌ام فوکوس می‌کند: -من که غذام خوردم هرچی بود تو این تخت دادی...! هیچ‌وقت حریف زبانش نمی‌شدم؛مخصوصا وقتی بی‌پرده به هرچیزی اشاره می‌کرد.زبان ریختم: -لوس نشو دیگه بریم اونجا کلی زحمت کشیدم...! بی‌توجه به جمله‌ام با خوشی عمیقی پلک باز و بسته می‌کند: -چه زود لباس پوشیدی که...ترسیدی...؟! -چرا نمیای بریم سوپرایزم‌و بهت بگم...! دستش را جلو می‌آورد و صورتم را نوازش می‌کند: -ببین عزیزم....سوپرایزت‌و بیار اینجا...باور کن الان نَسخَم و از همه مهمتر بلند شم خودت اذیت میشی...! بلند می‌شوم.جواب آزمایش را زیر میز مخفی کرده‌بودم را بر می‌دارم و به اتاق می‌آیم. چشم‌هایش بسته است و سِینه‌ برهنه‌اش تند بالا و پایین می‌رود.با همان چشمان بسته نجوا می‌کند: -بدجور کنجکاوم کردی آهو.... چشم باز می‌کند و من برگه‌ایی که پشتم مخفی کرده‌ام را به سمتش می‌گیرم.بازش می‌کند و من امان نمی‌دهم با لبخند می‌گویم : -داری بابا آهیل میشی...! باورش نمی‌شود و سریع روی تخت می‌نشنید و من فکر می‌کنم از خوشحالی زبانش بند آمده. طولی نمی‌کشد که سیبک گلویش تکان می‌خورد: -چطور حامله‌ شدی...؟! حواسم به او نیست.به حال و احوال دگرگونش...قلبم تندتر می‌زند. -دلم می‌خواست ازت یه یادگاری بزرگ داشته باشم...خیلی وقت بود تو فکرش بودم... چشم‌هایش سُرخ و غرق خون می‌شود و سریع از روی تخت پایین می‌رود و کلافه وسط اتاق می‌ایستاد و دستش مشت می‌شود: -تو بیجا کردی...تو نمی‌دونستی که من تو رو نمی‌خوام...نکنه باورت شده زنمی‌ها....! صدای شکستن قلبم را می‌شنوم.اما رحم نمی‌کند باز هم با بی‌رحمی به قلبم تاخت می‌زند و حواسش نیست که نفس هایم دارد می‌رود: -امروز **آخرین شب اون صیغه بود تصمیم داشتم تمدیدش کنم... نیشخندی می‌زند و جنون‌آمیز سر تکان می‌دهد: -اما با این وضعیت دیگه همه چی‌ تمومه...نمی‌خوامت... غافل از اینکه روزگاری نه چندان دور پای خواستنش به میان می‌آید و من بزرگترین تاوان را با گرفتن بچه‌ایی که فکر می‌کردسقط شده از او می‌گرفتم...❌** https://t.me/+67vgFr42gEc2Y2Fk https://t.me/+67vgFr42gEc2Y2Fk https://t.me/+67vgFr42gEc2Y2Fk
881Loading...
24
به شهر رنگارنگ رمان خوش اومدید😍 رمان دلخواهت رو‌از لیست زیر پیدا کن و از خوندنش لذت ببر❤️ چشم های آهیل https://t.me/+_96Ncb9bBpliOWQ0 ❤️ جامانده https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎀 بی گناه https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🕊 روایت های عاشقانه https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk 🧊 کافه دارچین https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 ☕️ قاب سوخته https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🔮 منشورعشق https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎼 فودوشین https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎾 کلبه رمان های عاشقانه https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0 📚 سونای https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🍷 آشوب https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk 💝 وصله ناجور دل https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk ☕️ سایه ی سرخ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🌰 پناهگاه طوفان https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🍕 لوتی اماجذاب https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk 🎷 منتهی به خیابان عشق https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎲 سنجاقک آبی https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧩 یک روز به شیدایی https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk 💔 آناشه https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk 🎭 روزهای سفید https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0 🦋 شب های پاریس ماه نداشت https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0 🌜 ماهرو https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0 🍒 شاهزاده یخ زده https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0 🧀 ازطهران‌تاتهران https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0 🍍 گود من https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8 🧛 عاشق بی گناه https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk 💄 جاری خواهم ماند https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8 🐙 بیا عشق را معنا کنیم https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk 🐠 جدال دو عین https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk 🤡 ماه عمارت https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg 🍀 لیرا https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0 🦊 ویرانه های سکوت https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX 🥝 سبوی شکسته https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8 👀 طعمه‌ هوس https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8 ☂ سرنوشت ما https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk 🥃 مضطر https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f ☃️ فراموشی دریا https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk 🌊 لمس تنهایی ماه https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs 🌙 سی سالگی https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0 🎯 قرار نبود عاشق شیم https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk 💝 خواب https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0 💀 جوخه‌ ی‌تقلا https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk 🧶 چشم های آهیل https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0 👀 برزخ عشق https://t.me/+fq4q7yA0hjQ4YTk0 ❤️ شهربند گرگ سیاه https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk ☠ آرامش یک طوفان https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk 🐝 اسپار https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🪐 رمانسرای ایرانی https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 ✨ رمان های آنلاین https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🧶 جال https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 👓 طلا https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0 💄 منفصل https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0 🌈 به تودچارگشته ام https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk 🌻 به جهنم خواهم رفت https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk 🐾 وکیل تسخیری https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8 🌸 دلیبال https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk 🐚 فگار https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 👽 کوارا https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🪵 دیافراگم https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0 🌹 عروسک آرزو https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 💝 شبی در پروجا https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🌵 گلاویژ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🍂 دل بی‌جان https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0 🐝 راز مبهم https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk ⭕️ عشق محبوس شده https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 🩵 ردپا ی آرامش https://t.me/+jJGLbKnZ6GxlZjc0 ✨
2021Loading...
25
بی امان و بی حوصله توی راه روی دادگاه قدم میزدم.. فکر نمیکردم به این زودی آهو این تصمیم بزرگ رو بگیره... من اون دختر رو از خودم رنجوندم،اذیتش کردم،بهش #خیانت کردم.. با همون نگاه مسمم و اندام ظریف و نازش پا توی راه روی دادگاه میزاشت.. باعجله سمتش دویدم..آره من اهیلی که دخترا به هیچم بودن امروز آهو برام خدا شده بود.. کلافه دستی داخل موهام کشیدم: -آهو فکراتو کردی؟؟فکر کردی که نمیتونی بهم یه فرصت دیگه بدی؟نزار دیوونه تر از اینی که هستم بشم،اگه قلم به دست بشی و بخوای برگه های طلاق رو امضا کنی کاری که نباید رو انجام میدم... https://t.me/+q9JWJrk6lMs0ZjY0 https://t.me/+q9JWJrk6lMs0ZjY0
5540Loading...
26
- بوش رو دوست دارین؟! از صدای جذاب مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! خیمه زده روی سجادش دیدم؟ خجالت کشیدم. هول گفتم: - ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط بوش کردم نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتی‌های پدر درآر که نمی‌شد میخش نشم، خواستم برم تا نگاهم لو نده بی‌تاب نزدیکیشم! بی‌تاب اون عطری که به سینه‌اش زده، اما درو بست! هیکل چهارشونه‌اش راهو بسته بود سر به زیر و شرمنده گفتم: - ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمی‌خواستم فضولی کنم آقا دادیــ.... - اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمی‌خواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار حس خوبی بهش ندارم کنار کشیدم تا فرار کنم. خودم که می‌دونم دلم می‌خواد بغلم کنه. جلو اومدن دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد! گوشه‌ی چادرمو گرفت و پرسید: - مامان خونه نیستن؟ خجول از نگاه میخش که معمولا روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقه‌اش دونه‌‌های ریز عرق بود: - نه، رفتن مسجد... گفتن شما هم می‌رید باز لبخند زد: پس فکر کردی نیستم که سعادتش نصیبم شد و اومدی بالا تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟ "اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت، به بهانه‌ی دوری خانواده‌ام با یه صیغه کشیدم خونشون و نگاهم نمی‌کنه! از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده، حالا میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم مسجد؟ بگم پریودم؟ خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد - حالا که اومدی یکم بمون خانوم! کاری که به عذر شرعیت ندارم! دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم. از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیـ...ـکار کنم؟ کاری دارید؟ دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و می‌لرزیدم نشست: - فقط یکم اینو شل کن! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی دختر! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ چون فهمیدم پریودی؟ ازم خجالت می‌کشی؟ از سوالش لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرف شونم پایین ریخت: - ولش کن دیگه؟ حلالمی بذار ببینمت! بوی موی تو از جانمازم بیشتره! دیگه حواسم جمع نیست بخوام نماز بخونم که! الان وضعیتم از شب‌هایی که میخ سقفم و تو رو تو اتاقت تصور می‌کنم سخت تره! با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیار...! بی مقدمه تنمو لمس کرد دست‌هامو با دست‌های بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لب‌هاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد: - هـــــیع! لبه‌ی یقه‌ی لباسمو کشید: - جانم خانوم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ لمست نکنم؟ اومدی که زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه می‌چرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاج‌خانوم نشون دادی؟ من که محق‌ترم! منم که باید هر شب اجازه داشته باشم ببینم. دلم می‌خواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، اونم دیده؟ حرکت لب‌هاش روی برجستگی بالا‌تنه‌ی لختم، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد: - جونم؟ اذیتی ببرمت روی تخت؟ جاش برام فرقی نمی‌کنه فقط کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی بری! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت، جلوی مامان مثل پسر بچه‌ها قفل می‌کنم! حتی نمی‌تونم نگات کنم، فرار می‌کنم یهو از حالم نفهمه! حسرتِ دوباره دیدن و لمس کردنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا... دلم بود که بی‌مهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و به فکر شما.. فشار صورتشو از گردنم برداشت. عجول به تخت چسبوندم: - دورت بگردم که تو خلوتمون هم میگی شما! - آآآخ...! - جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست! نمی‌تونم فشار تنمو جمع کنم زورم زیاد میشه. مامان نیست، ولی لطفا جیغ نزن باشه؟ با تجربه نیستم بخدا هول میشم، اگه یهو هم بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره.. اجازه بدی لباس‌هاتو در بیارم، یه ذره هم وا بدی خوب ببینمت و لمست کنم تمومه! میری اتاقت منم دوش می‌گیرم. https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk از اون پسر مذهبی‌های ناب و بی تجربه که تو خلوت پوست می‌کنه و بی‌خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شب‌هایی که تنها می‌خوابه میگه تا هر شب‌..😎😍 https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
4842Loading...
27
یک عاشقانه‌ی زیبا از دل کردستان و کومله‌ها - نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!! از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف و یخ بود. طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بی‌شرفش رو پس می‌داد. - غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟ نگاهش کردم. انگار کوره‌ی خشم و نفرت بود‌  من با قلب دیاکو چه کرده بودم؟ همه می‌دونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگه‌ای گیر بود، پیش پدر همین بچه‌ی نامشروعی که دیر یا زود رسوام می‌کرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم. زبونم به گفتن هیچ حرفی نمی‌چرخید و اون با بی‌رحمی تمام سرم فریاد کشید: - دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟ لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت. - منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟ نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد. از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمی‌دونست چیکار کنه. میخواستم از این غفلت لحظه‌ای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا می‌تونستم از اون و ایلمون فاصله می‌گرفتم. اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید. خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم می‌نشست و من نگران جنین بی‌گناهم بودم. دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که می‌گفت: - داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!! https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️ https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 یک رمان عاشقانه به دور از کلیشه این رمان عاشقانه در نکوهش جنگ نگاهی دارد به بزرگترین جنایت بشری بعد از هولوکاست یعنی انفال(زنده به گور کردن مردم کرد) #خلاصه رمان دختری کرد که در سودای عشق خبرنگار خارجی، تنها خانواده‌ای که براش موندن و عشق دیاکو رو ترک می‌کنه و فرار میکنه اما وقتی خبرنگار غیبش می‌زنه اون می‌مونه و بچه‌ای که به شکم داره و دیاکویی که در حقش جفا شده و می‌خواد انتقام بگیره اما... در ضمن شخصیت اصلی رمان واقعی است که در کانال نویسنده حضور داره و آخر رمان با مخاطبین گفت و گو میکنه و سوال‌هاشون جواب میده!
4171Loading...
28
Media files
5490Loading...
29
-دیگه جلوی من روسری سرت نکن! با حرفی که زدم قاشق از دستش افتاد. و خودش هم از صدای ایجاد شده ترسید... ۱۷ سال ازم کوچیک تر بود و مثلاً زنم بود، البته زنی که خون‌بس بود! این دختر خواهر قاتل برادرم بود و به رسم و رسومای مسخره خون‌بس خانواده ی ما! نگاهش رو با دو دلی به چشمام داد و ازم می‌ترسید؟ ادامه دادم: - روسری سرت می‌کنی احساس میکنم تو خونه‌ی خودم غریبم؛ دیگه جلو من سرت نکن هیچی نگفت، دو ماهی می‌شد با من زندگی می‌کرد ولی نه حرفی بینمون بود نه چیزی، حتی دخترک انگاری زیادی غمگین بود که شب ها صدای گریه از اتاقش بلند می‌شد و این اولین مکالمه‌ی ما بود... به زور لب زد: - چ..چشم دوباره سر پایین انداخت و مشغول بازی با غذاش شد و من می‌خواستم سر حرف و باز کنم و با دیدن کبودیا روی دستش اخم کردم: - دستت چی شده؟ مامانم اذیتت کرده؟ این‌بار سریع نه ای گفت و سر بالا آورد: - نه آقا خانوم‌جون فقط الکی می‌خواد نشون بده از من خوشش نمیاد الکی غر میزنه سرم وگرنه بهم کاری نداره،خودم خوردم زمین پس زبون داشت! سر انداخت پایین. - حقم دارن، من خب.. من خواهر قاتل برادرتونم... خون‌بسم غریدم: - تو کشتی مگه؟ داداشت کشت اما مرتیکه ی ترسو پشت تو قایم شد! گناهی نداری، من اگه گرفتمت به خاطر این بود که زن‌ عموم نشی با شنیدن اسم عموم بدنش لرزید، هر چند که خود منم فقط قصدم خیر خواهی نبود! - دو ماهی گذشته من می‌خواستم آروم شم بعد باهات حرف بزنم، سنت کمه دلت نمی‌خواد درس بخونی هنری چیزی یاد بگیر.. چشماش به یک باره برق زد: - آشپزی! من آشپزیم خیلی خوب... یعنی.. به ظرف غذای جلوم نگاه کرد وخب این یه مورد و راست می‌گفت و سری به تایید تکون دادم و برای این که یخش آب شه لب زدم: - خدایی خوبه...پس دوست داری یه سرآشپز شی! لبخندی زد و لبخندش قشنگ بود و ادامه دادم: - تو خونه من داری زندگی می‌کنی تمام مسئولیتت با من اما منم در مقابلش یه مسئولیت از تو می‌خوام لبخند از رو لبش پر کشید، ترسید... می‌دونستم ازم می‌ترسه روزای اول از ترس من مرد حاضر بود طبقه پایین پیش مادرم که فقط بهش زخم زبون می‌زد بمونه. ادامه دادم: - بهت قول میدم مستقلت میکنم اما در اضاش من یه بچه می‌خوام! بغض کرد: - اگه... اگ قبول نکنم؟ تند گفتم: - همین جوری تا آخر عمر نمی‌تونیم زندگی کنیم کنار هم، من اجازه دارم بهت دست بزنم ازت تمکین بخوام بچه بخوام اما آدمی نیستم که به زور کاری و پیش ببرم اشکش روی صورتش ریخت که کلافه شدم - ببین من این قدر ادمم که دارم آیندتو تضمین میکنم باهات معامله میکنم در صورتی که میتونم بگم حقمه حق مخالفت نداری - می‌دونم آقا، لطف دارید شما دلم برای مظلومیتش سوخت و بر خلاف میل درونیم گفتم: - قرار نیست بهت دست بزنم، می‌برمت دکتر... بارداریت مصنوعی اصلا قرار نیست بین منو تو رابطه ای یا سکسی باشه... قبوله؟ سرخ شده پچ‌زد: - چاره ی دیگه ای مگه دارم محکم گفتم: -نه! به نفع هر دومونه... باور کن https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0 https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0 https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0 تو ماشین کنارم نشسته بود و بدنش لرزون بود، این سری توپیدم: - چرا این جوری می‌کنی یه لقاح مصنوعیه درد نداره کلا دو دقیقست نالید: - من... من می‌دونی که دخترم - دکترتم می‌دونه اینو، یه لحظه‌ست لیلی... ما قبلا ده ها بار راجبش حرف زدیم اشک هاش روی صورتش ریخت و به سختی و خجالت زمزمه کرد: - دلم نمی‌خواد، دلم نمی‌خواد دخترانگیم این طوری این طوری... کاش بفهمی... حرفشو خورد ولی من فهمیدم منظورش رو... بهت زده نگاهش کردم که رو ازم گرفت. - یعنی من این همه پول خرج کردم که لحظه ی آخر بهم بگی خودمم میتونم مامانت کنم؟ سرخ شد و نگاهم نمی‌کرد، ماشین و روشن کردم و سمت خونه دور زدم که ادامه داد: - کجا میری؟! بی تعارف و سرخوش گفتم: - خونه برای مامان کردنت، دختر خانوم باز هم ترسید، دخترک هم خرو می‌خواست هم خرما، شاید چون سنش کم بود شاید هم چون اختلاف قد و هیکل زیادی داشتیم می‌ترسید هر چی بود سعی کردم آرومش کنم: - می‌دونی که هواتو دارم اذیتت نمی‌کنم نگاهش به بیرون بود و بغض داشت: -تو از بابا و داداشی که منو به حراج گذاشتن مرد تری می‌دونم هیچ وقت اذیتم نمی‌کنی ادامه ی تو خونه رفتنشون...🔞 https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0 https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0 https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0
9374Loading...
30
‌-خواستم بِکَنمت، دیدم گل که کندن نداره... گرفتم کَردمت... با دهان باز مانده پیامش را می‌خوانم. شوهر و رئیس خشک و عوضی ام که الان توی دفترش جلسه دارد، چطور چنین پیامی داده؟! جواب میدهم: _وات د فااااز زده بالا بازم ؟! الناز که کنارم ایستاده می‌بیند. -عه غوغا! تا کجاها پیش رفتید؟! از خجالت آب میشوم و گوشی را توی بغلم پنهان میکنم. صدای پیام بعدی اش می‌رسد. جلوی نگاه خیره ی الناز با ترس و لرز می‌خوانم. _گرفتم کردمت بوس! کردم بوست...به صد روش سامورایی گرفتم کردمت بوووووسسسس! حیرت زده از خباثتش زبانم بند می آید. که یکهو الناز می‌زند زیر خنده. _چه شوهر شیطونی! حواست به خودت باشه از دست این بچه پررو فردا شکمت نیاد بالا؟! اخم میکنم و میگویم: _تقصیر من چیه؟! ابرویی بالا می اندازد و آرام می‌گوید : _پدر این بچه سر به زیر رو درآوردی شیطون خانوم! حرصم می‌گیرد و عصبانی داد میزنم: _نجم سربه زیرهههه؟! با عصبانیت میروم توی اتاق خودم و به نجم زنگ میزنم. نمی‌دانند رئیسان چه وحشی و هاتی ست که همین الان هم بخاطر کارهای دیشبش به سختی می‌نشینم! شماره اش را می‌گیرم و زنگ میزنم. سر جلسه و در جمع سرمایه گذاران پروژه هم می‌تواند از این حرف ها بزند؟ _بله خانم طوفانی؟! با ناز میگویم: _میخواستی بگیری چیکار کنی؟ گلویی صاف می‌کند و من از پنجره بین دو اتاق نگاهش میکنم. _من الان جلسه ام.. در اسرع وقت.. میان حرفش میگویم: _بوسم کن! نگاهش به یکباره سمت پنجره مشترک اتاق ها کشیده می‌شود. با شیطنت برایش ادا درمی آورم و لبم را گاز میگیرم: _به من ربطی نداره همین الان بوس بفرست بیاد! دستی به صورتش می‌کشد: -من بعدا خدمت شما میرسم شخصا... _بگو دوستم داریییییی زودباش.. من گل نیستم که بکَّنی، میخوای منو چیکار کنی؟! نفسش تند می‌شود: -غوغا جان! وقتی نگاهم میکند یقه ی مانتو را کنار میزنم و سفیدی سینه ام را نشانش میدهم: _جلسه رو تعطیل کن تا لخت نشدم... هول شده بلند می‌شود و میگوید: _اینجا جاش نیست عزیزم... مانتو را درمی آورم و از زیر فقط یک تاپ بندی دارم. _به من چه من الان میخوامت. خودت گفتی. یا الان میای، یا من بیام! یکی متعجب به سمت پنجره برمی‌گردد. نجم داد میزند: _همتون به این جا نگاه کنید! کسی حق نداره اونور و نگاه کنه... صدای قهقهه ام بالا می‌رود. و همانطور که تنم را قوس میدم، ناله میکنم: _بگو برن نجم من دلم میخواد همین الان زیرت باشم... نمیخوای مثل دیشب روش‌های جدید امتحان کنیم؟ اینبار رو میز کارت! نفسش می‌رود و زمزمه میکند: -نکن پدرسوخته، باد کردم. الان می‌فهمن چه دردی دارم... داغ شد بدنم.. درست وایسا اوف! بیشتر خم میشوم و آخرین تهدیدم را میکنم: _میای یا بیاااامممم؟!! به ثانیه نمی‌کشد که بلند میگوید: _جلسه تموم شد، بقیه صحبتا بمونه واسه فردا! صدای اعتراض ها بلند می‌شود و من با خنده ی پیروزمندانه به آمدنش نگاه میکنم. یکی از همکارانش با خنده میگوید: _شلوارت زیادی تنگه رئیس، به خانومت بگو درستش کنه! نجم تشر میزند: _بیرون!! صدای خنده ها بالا می‌رود و نجم عصبانی وارد اتاقم می‌شود. به منی که فقط با یک ست لباس زیر وسط اتاق ایستاده ام، حریصانه خیره می‌شود. دستم روی بالاتنه ام است و با لوندی میگویم: _آقای رئیس جلسه داریم؟! سریع به سمتم می آید و همانطور که حریصانه لب‌هایم را گاز می‌گیرد، پرده را میکشد بلافاصله من را روی میز کارم می اندازد و توی گلو میغرد: _یه جلسه ای نشونت بدم کارمند کوچولوی هات و شهوتی من! دستم سمت کمربندش می‌رود و بیتاب تر از او میگویم: _من فقط کارمند کوچولوی خودتم، کارمندتو میخوای چیکار کنی؟! برم می‌گرداند و اسپنک محکمی میزند: _میخوام به روش جدید ترتیب بدم! https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 وقتی مدیر عامل یه شرکت بزرگ ساخت و ساز باشی و تو جلسه مهمت کارمند شیطونت تحریکت کنه و آبروتو جلو کارمندات ببره فقط باید رو همون میز ترتیبشو بدی تا صداش کل شرکتو برداره🤤💦💦 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 خجالتم نمیکشه آقای نهندس کارخونه دار فرنگ رفته😏 دخترمونم که بلااااا با دلبریاش کاری میکنه اخر داستان خودش نمیتونه راه بره😂😅
6091Loading...
31
#part_468 #شبی_در_پروجا #کپی_ممنوع ناخودآگاه نگاهم چرخید و ُسر خورد رو صورت غرق خوابش؛ زیادی معصوم به نظر می‌رسید و عجیب اینکه همین چهره معصوم جذاب دیده می‌شد. با این فکر سرم رو تکون دادم و لعنت برشیطونی فرستادم. درد شکمم طاقت فرسا شده بود اما من دردهای بدتری و تحمل کرده بودم، همون روزها که برای در آوردن یه لقمه نون سخت کار میکردم و توی بازار بار کول می‌کردم. همون روزها که صبح تا شب از دوازده سالگی هم درس خوندم هم کار کردم که خانوادهام از هم نپاچه، اما تموم اون زحمت‌ها به خاطر یه سری از خدا بی‌خبر از بین رفته بود. من به درد عادت داشتم و اگه می‌خواستم به هدفم برسم این تازه اولش بود از جا بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم؛ روی اُپن یه بسته مسکن بود، احتمالا هومن گذاشته بود. دوتا قرص و با یک لیوان آب سر کشیدم. بدنم کوفته بود و دلم یه دوش حسابی میخواست اما با این حالم ممکن نبود؛ با قدمهای آهسته به سمت اتاق رفتم، یه تیشرت مشکی ساده تنم کردم. صدای اذان بلند شد؛ از توی اتاق بیرون زدم و به سمت دستشویی رفتم. با طرز راه رفتن من اگر کسی میدیدم عمرا به فکرش هم نمیرسید که چاقو خوردم. چند بار دست و صورتم رو شستم و در اخر وضو گرفتم... این روزها تنها چیزی که آرومم می‌کرد یاد خدا بود و چقدر آدمی که بهش تبدیل شده بودم با خدا فاصله داشت... جانمازم رو چند متر اون طرفتر از کاناپه پهن کردم و مشغول راز و نیاز با خدای خودم شدم؛ خدایی که با تموم بد بودنم اینبارم به دادم رسیده بود و نذاشته بود قبل از رسیدن به هدفم بمیرم... با گفتن تشهد و سالم سرم رو چرخوندم و چشمهام قفل شد توی دو جفت چشم سبز که با یه حس خاص نگاهم میکرد؛ یه حس که ترکیبی از تعجب و مهربونی بود. نمی‌دونم چرا اما نگاهم قفل اون چشمها شد، چشمهایی که شبیه جنگلی شورانگیز بود... یه جنگل سرسبز که غرقش میشدی باالخره چشم‌هام رو کندم و لب باز کردم: _سلام. لبخند هول و مهربونی زد: _سلام، قبول باشه. آروم سر تکون دادم: _قبول حق. شکمم تیر کشید و اخمهام توی هم رفت. نگران از جا بلند شد و به سمتم اومد، کنارم زانو زد: _خوبی؟ آقا هومن گفت نباید بهت فشار بیاد. لبخند زدم؛ یه لبخند که پر از تعجب بود. این دختر نه تنها پرستاریم رو کرده بود که حالا حتی نگران درد کشیدن من بود...
1 1866Loading...
32
برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت 5047061068289673 نسرین زارع زاده/بانک شهر واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی @samne77 ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡
1 1530Loading...
33
- بوش رو دوست دارین؟! از صدای جذاب مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! خیمه زده روی سجادش دیدم؟ خجالت کشیدم. هول گفتم: - ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط بوش کردم نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتی‌های پدر درآر که نمی‌شد میخش نشم، خواستم برم تا نگاهم لو نده بی‌تاب نزدیکیشم! بی‌تاب اون عطری که به سینه‌اش زده، اما درو بست! هیکل چهارشونه‌اش راهو بسته بود سر به زیر و شرمنده گفتم: - ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمی‌خواستم فضولی کنم آقا دادیــ.... - اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمی‌خواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار حس خوبی بهش ندارم کنار کشیدم تا فرار کنم. خودم که می‌دونم دلم می‌خواد بغلم کنه. جلو اومدن دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد! گوشه‌ی چادرمو گرفت و پرسید: - مامان خونه نیستن؟ خجول از نگاه میخش که معمولا روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقه‌اش دونه‌‌های ریز عرق بود: - نه، رفتن مسجد... گفتن شما هم می‌رید باز لبخند زد: پس فکر کردی نیستم که سعادتش نصیبم شد و اومدی بالا تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟ "اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت، به بهانه‌ی دوری خانواده‌ام با یه صیغه کشیدم خونشون و نگاهم نمی‌کنه! از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده، حالا میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم مسجد؟ بگم پریودم؟ خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد - حالا که اومدی یکم بمون خانوم! کاری که به عذر شرعیت ندارم! دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم. از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیـ...ـکار کنم؟ کاری دارید؟ دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و می‌لرزیدم نشست: - فقط یکم اینو شل کن! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی دختر! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ چون فهمیدم پریودی؟ ازم خجالت می‌کشی؟ از سوالش لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرف شونم پایین ریخت: - ولش کن دیگه؟ حلالمی بذار ببینمت! بوی موی تو از جانمازم بیشتره! دیگه حواسم جمع نیست بخوام نماز بخونم که! الان وضعیتم از شب‌هایی که میخ سقفم و تو رو تو اتاقت تصور می‌کنم سخت تره! با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیار...! بی مقدمه تنمو لمس کرد دست‌هامو با دست‌های بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لب‌هاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد: - هـــــیع! لبه‌ی یقه‌ی لباسمو کشید: - جانم خانوم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ لمست نکنم؟ اومدی که زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه می‌چرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاج‌خانوم نشون دادی؟ من که محق‌ترم! منم که باید هر شب اجازه داشته باشم ببینم. دلم می‌خواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، اونم دیده؟ حرکت لب‌هاش روی برجستگی بالا‌تنه‌ی لختم، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد: - جونم؟ اذیتی ببرمت روی تخت؟ جاش برام فرقی نمی‌کنه فقط کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی بری! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت، جلوی مامان مثل پسر بچه‌ها قفل می‌کنم! حتی نمی‌تونم نگات کنم، فرار می‌کنم یهو از حالم نفهمه! حسرتِ دوباره دیدن و لمس کردنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا... دلم بود که بی‌مهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و به فکر شما.. فشار صورتشو از گردنم برداشت. عجول به تخت چسبوندم: - دورت بگردم که تو خلوتمون هم میگی شما! - آآآخ...! - جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست! نمی‌تونم فشار تنمو جمع کنم زورم زیاد میشه. مامان نیست، ولی لطفا جیغ نزن باشه؟ با تجربه نیستم بخدا هول میشم، اگه یهو هم بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره.. اجازه بدی لباس‌هاتو در بیارم، یه ذره هم وا بدی خوب ببینمت و لمست کنم تمومه! میری اتاقت منم دوش می‌گیرم. https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk از اون پسر مذهبی‌های ناب و بی تجربه که تو خلوت پوست می‌کنه و بی‌خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شب‌هایی که تنها می‌خوابه میگه تا هر شب‌..😎😍 https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
10Loading...
34
یک عاشقانه‌ی زیبا از دل کردستان و کومله‌ها - نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!! از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف و یخ بود. طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بی‌شرفش رو پس می‌داد. - غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟ نگاهش کردم. انگار کوره‌ی خشم و نفرت بود‌  من با قلب دیاکو چه کرده بودم؟ همه می‌دونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگه‌ای گیر بود، پیش پدر همین بچه‌ی نامشروعی که دیر یا زود رسوام می‌کرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم. زبونم به گفتن هیچ حرفی نمی‌چرخید و اون با بی‌رحمی تمام سرم فریاد کشید: - دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟ لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت. - منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟ نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد. از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمی‌دونست چیکار کنه. میخواستم از این غفلت لحظه‌ای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا می‌تونستم از اون و ایلمون فاصله می‌گرفتم. اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید. خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم می‌نشست و من نگران جنین بی‌گناهم بودم. دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که می‌گفت: - داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!! https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️ https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 یک رمان عاشقانه به دور از کلیشه این رمان عاشقانه در نکوهش جنگ نگاهی دارد به بزرگترین جنایت بشری بعد از هولوکاست یعنی انفال(زنده به گور کردن مردم کرد) #خلاصه رمان دختری کرد که در سودای عشق خبرنگار خارجی، تنها خانواده‌ای که براش موندن و عشق دیاکو رو ترک می‌کنه و فرار میکنه اما وقتی خبرنگار غیبش می‌زنه اون می‌مونه و بچه‌ای که به شکم داره و دیاکویی که در حقش جفا شده و می‌خواد انتقام بگیره اما... در ضمن شخصیت اصلی رمان واقعی است که در کانال نویسنده حضور داره و آخر رمان با مخاطبین گفت و گو میکنه و سوال‌هاشون جواب میده!
10Loading...
35
Media files
10Loading...
36
-دیگه جلوی من روسری سرت نکن! با حرفی که زدم قاشق از دستش افتاد. و خودش هم از صدای ایجاد شده ترسید... ۱۷ سال ازم کوچیک تر بود و مثلاً زنم بود، البته زنی که خون‌بس بود! این دختر خواهر قاتل برادرم بود و به رسم و رسومای مسخره خون‌بس خانواده ی ما! نگاهش رو با دو دلی به چشمام داد و ازم می‌ترسید؟ ادامه دادم: - روسری سرت می‌کنی احساس میکنم تو خونه‌ی خودم غریبم؛ دیگه جلو من سرت نکن هیچی نگفت، دو ماهی می‌شد با من زندگی می‌کرد ولی نه حرفی بینمون بود نه چیزی، حتی دخترک انگاری زیادی غمگین بود که شب ها صدای گریه از اتاقش بلند می‌شد و این اولین مکالمه‌ی ما بود... به زور لب زد: - چ..چشم دوباره سر پایین انداخت و مشغول بازی با غذاش شد و من می‌خواستم سر حرف و باز کنم و با دیدن کبودیا روی دستش اخم کردم: - دستت چی شده؟ مامانم اذیتت کرده؟ این‌بار سریع نه ای گفت و سر بالا آورد: - نه آقا خانوم‌جون فقط الکی می‌خواد نشون بده از من خوشش نمیاد الکی غر میزنه سرم وگرنه بهم کاری نداره،خودم خوردم زمین پس زبون داشت! سر انداخت پایین. - حقم دارن، من خب.. من خواهر قاتل برادرتونم... خون‌بسم غریدم: - تو کشتی مگه؟ داداشت کشت اما مرتیکه ی ترسو پشت تو قایم شد! گناهی نداری، من اگه گرفتمت به خاطر این بود که زن‌ عموم نشی با شنیدن اسم عموم بدنش لرزید، هر چند که خود منم فقط قصدم خیر خواهی نبود! - دو ماهی گذشته من می‌خواستم آروم شم بعد باهات حرف بزنم، سنت کمه دلت نمی‌خواد درس بخونی هنری چیزی یاد بگیر.. چشماش به یک باره برق زد: - آشپزی! من آشپزیم خیلی خوب... یعنی.. به ظرف غذای جلوم نگاه کرد وخب این یه مورد و راست می‌گفت و سری به تایید تکون دادم و برای این که یخش آب شه لب زدم: - خدایی خوبه...پس دوست داری یه سرآشپز شی! لبخندی زد و لبخندش قشنگ بود و ادامه دادم: - تو خونه من داری زندگی می‌کنی تمام مسئولیتت با من اما منم در مقابلش یه مسئولیت از تو می‌خوام لبخند از رو لبش پر کشید، ترسید... می‌دونستم ازم می‌ترسه روزای اول از ترس من مرد حاضر بود طبقه پایین پیش مادرم که فقط بهش زخم زبون می‌زد بمونه. ادامه دادم: - بهت قول میدم مستقلت میکنم اما در اضاش من یه بچه می‌خوام! بغض کرد: - اگه... اگ قبول نکنم؟ تند گفتم: - همین جوری تا آخر عمر نمی‌تونیم زندگی کنیم کنار هم، من اجازه دارم بهت دست بزنم ازت تمکین بخوام بچه بخوام اما آدمی نیستم که به زور کاری و پیش ببرم اشکش روی صورتش ریخت که کلافه شدم - ببین من این قدر ادمم که دارم آیندتو تضمین میکنم باهات معامله میکنم در صورتی که میتونم بگم حقمه حق مخالفت نداری - می‌دونم آقا، لطف دارید شما دلم برای مظلومیتش سوخت و بر خلاف میل درونیم گفتم: - قرار نیست بهت دست بزنم، می‌برمت دکتر... بارداریت مصنوعی اصلا قرار نیست بین منو تو رابطه ای یا سکسی باشه... قبوله؟ سرخ شده پچ‌زد: - چاره ی دیگه ای مگه دارم محکم گفتم: -نه! به نفع هر دومونه... باور کن https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0 https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0 https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0 تو ماشین کنارم نشسته بود و بدنش لرزون بود، این سری توپیدم: - چرا این جوری می‌کنی یه لقاح مصنوعیه درد نداره کلا دو دقیقست نالید: - من... من می‌دونی که دخترم - دکترتم می‌دونه اینو، یه لحظه‌ست لیلی... ما قبلا ده ها بار راجبش حرف زدیم اشک هاش روی صورتش ریخت و به سختی و خجالت زمزمه کرد: - دلم نمی‌خواد، دلم نمی‌خواد دخترانگیم این طوری این طوری... کاش بفهمی... حرفشو خورد ولی من فهمیدم منظورش رو... بهت زده نگاهش کردم که رو ازم گرفت. - یعنی من این همه پول خرج کردم که لحظه ی آخر بهم بگی خودمم میتونم مامانت کنم؟ سرخ شد و نگاهم نمی‌کرد، ماشین و روشن کردم و سمت خونه دور زدم که ادامه داد: - کجا میری؟! بی تعارف و سرخوش گفتم: - خونه برای مامان کردنت، دختر خانوم باز هم ترسید، دخترک هم خرو می‌خواست هم خرما، شاید چون سنش کم بود شاید هم چون اختلاف قد و هیکل زیادی داشتیم می‌ترسید هر چی بود سعی کردم آرومش کنم: - می‌دونی که هواتو دارم اذیتت نمی‌کنم نگاهش به بیرون بود و بغض داشت: -تو از بابا و داداشی که منو به حراج گذاشتن مرد تری می‌دونم هیچ وقت اذیتم نمی‌کنی ادامه ی تو خونه رفتنشون...🔞 https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0 https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0 https://t.me/+n1Xu5mwCLjUyMTk0
10Loading...
37
‌-خواستم بِکَنمت، دیدم گل که کندن نداره... گرفتم کَردمت... با دهان باز مانده پیامش را می‌خوانم. شوهر و رئیس خشک و عوضی ام که الان توی دفترش جلسه دارد، چطور چنین پیامی داده؟! جواب میدهم: _وات د فااااز زده بالا بازم ؟! الناز که کنارم ایستاده می‌بیند. -عه غوغا! تا کجاها پیش رفتید؟! از خجالت آب میشوم و گوشی را توی بغلم پنهان میکنم. صدای پیام بعدی اش می‌رسد. جلوی نگاه خیره ی الناز با ترس و لرز می‌خوانم. _گرفتم کردمت بوس! کردم بوست...به صد روش سامورایی گرفتم کردمت بوووووسسسس! حیرت زده از خباثتش زبانم بند می آید. که یکهو الناز می‌زند زیر خنده. _چه شوهر شیطونی! حواست به خودت باشه از دست این بچه پررو فردا شکمت نیاد بالا؟! اخم میکنم و میگویم: _تقصیر من چیه؟! ابرویی بالا می اندازد و آرام می‌گوید : _پدر این بچه سر به زیر رو درآوردی شیطون خانوم! حرصم می‌گیرد و عصبانی داد میزنم: _نجم سربه زیرهههه؟! با عصبانیت میروم توی اتاق خودم و به نجم زنگ میزنم. نمی‌دانند رئیسان چه وحشی و هاتی ست که همین الان هم بخاطر کارهای دیشبش به سختی می‌نشینم! شماره اش را می‌گیرم و زنگ میزنم. سر جلسه و در جمع سرمایه گذاران پروژه هم می‌تواند از این حرف ها بزند؟ _بله خانم طوفانی؟! با ناز میگویم: _میخواستی بگیری چیکار کنی؟ گلویی صاف می‌کند و من از پنجره بین دو اتاق نگاهش میکنم. _من الان جلسه ام.. در اسرع وقت.. میان حرفش میگویم: _بوسم کن! نگاهش به یکباره سمت پنجره مشترک اتاق ها کشیده می‌شود. با شیطنت برایش ادا درمی آورم و لبم را گاز میگیرم: _به من ربطی نداره همین الان بوس بفرست بیاد! دستی به صورتش می‌کشد: -من بعدا خدمت شما میرسم شخصا... _بگو دوستم داریییییی زودباش.. من گل نیستم که بکَّنی، میخوای منو چیکار کنی؟! نفسش تند می‌شود: -غوغا جان! وقتی نگاهم میکند یقه ی مانتو را کنار میزنم و سفیدی سینه ام را نشانش میدهم: _جلسه رو تعطیل کن تا لخت نشدم... هول شده بلند می‌شود و میگوید: _اینجا جاش نیست عزیزم... مانتو را درمی آورم و از زیر فقط یک تاپ بندی دارم. _به من چه من الان میخوامت. خودت گفتی. یا الان میای، یا من بیام! یکی متعجب به سمت پنجره برمی‌گردد. نجم داد میزند: _همتون به این جا نگاه کنید! کسی حق نداره اونور و نگاه کنه... صدای قهقهه ام بالا می‌رود. و همانطور که تنم را قوس میدم، ناله میکنم: _بگو برن نجم من دلم میخواد همین الان زیرت باشم... نمیخوای مثل دیشب روش‌های جدید امتحان کنیم؟ اینبار رو میز کارت! نفسش می‌رود و زمزمه میکند: -نکن پدرسوخته، باد کردم. الان می‌فهمن چه دردی دارم... داغ شد بدنم.. درست وایسا اوف! بیشتر خم میشوم و آخرین تهدیدم را میکنم: _میای یا بیاااامممم؟!! به ثانیه نمی‌کشد که بلند میگوید: _جلسه تموم شد، بقیه صحبتا بمونه واسه فردا! صدای اعتراض ها بلند می‌شود و من با خنده ی پیروزمندانه به آمدنش نگاه میکنم. یکی از همکارانش با خنده میگوید: _شلوارت زیادی تنگه رئیس، به خانومت بگو درستش کنه! نجم تشر میزند: _بیرون!! صدای خنده ها بالا می‌رود و نجم عصبانی وارد اتاقم می‌شود. به منی که فقط با یک ست لباس زیر وسط اتاق ایستاده ام، حریصانه خیره می‌شود. دستم روی بالاتنه ام است و با لوندی میگویم: _آقای رئیس جلسه داریم؟! سریع به سمتم می آید و همانطور که حریصانه لب‌هایم را گاز می‌گیرد، پرده را میکشد بلافاصله من را روی میز کارم می اندازد و توی گلو میغرد: _یه جلسه ای نشونت بدم کارمند کوچولوی هات و شهوتی من! دستم سمت کمربندش می‌رود و بیتاب تر از او میگویم: _من فقط کارمند کوچولوی خودتم، کارمندتو میخوای چیکار کنی؟! برم می‌گرداند و اسپنک محکمی میزند: _میخوام به روش جدید ترتیب بدم! https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 وقتی مدیر عامل یه شرکت بزرگ ساخت و ساز باشی و تو جلسه مهمت کارمند شیطونت تحریکت کنه و آبروتو جلو کارمندات ببره فقط باید رو همون میز ترتیبشو بدی تا صداش کل شرکتو برداره🤤💦💦 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 https://t.me/+4d29_24WEEAxYjE8 خجالتم نمیکشه آقای نهندس کارخونه دار فرنگ رفته😏 دخترمونم که بلااااا با دلبریاش کاری میکنه اخر داستان خودش نمیتونه راه بره😂😅
10Loading...
38
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵 عاشقانه ای متفاوت از یه مرد واقعی ولی پر از کینه و دختری بی گناه 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که  اصلا نمی شناختمش 🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
140Loading...
39
دوست صمیمی و شوهرش و باهم دیگه تو خونه خالی...😱🔞🔞 تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم  بیرون آوردن پول از کیف گفتم:  -لطفا بپیچید داخل کوچه - نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟  کسی مرده؟ سرم را بالا گرفتم: جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند ماشین پلیس و آمبولانس هم بود. وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم. -آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟ هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود . مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است. سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم. حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم مردی فریاد زد: - خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده  و چشمانم  تنها مردی را  می دید که بر دستانش دست بند زده بودند و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود. سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم. کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا نگاهش به من افتاد: -ریرا لب زد: شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم. https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود مهتا یک بند جیغ می زد انگار دچار جنون شده باشد مرا که دید ایستاد ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت: می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود. من رو دوست داشت قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند مامور زن سعی داشت کنترلش کند جیغ زد می خوام یه چیزی بهش بگم خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید: نیما پسر رستانِ فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم کلمات از ذهنم می گریختند چه می گفت؟؟ دیوانه بود؟!!! کیارش می غرید و ناسزا می گفت از داخل ساختمان برانکاردی را می آوردند رویش را کشیده بودند پارچه ی سفید خونین بود بی اختیار دست رو شکمم گذاشتم مهتا چه گفته بود؟؟ رستان از من متنفر بوده؟؟ مگر رستان نمی گفت عاشق این است که از وجود من دختری داشته باشد؟؟ تلو تلو خوران خودم را به برانکارد رساندم بی لحظه ای تردید پارچه را کشیدم رستان مرده بود؟؟؟؟. https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
490Loading...
40
_ماشاالله هزار ماشاالله!عروس نیست که این عروسکه عروسک!هزار ماشالله! روژیا لبخند به روی زن من زند و همزمان با پیچیدن بوی اسپند دست مقابل دهانش می گیرد و به سرویس پناه می برد. هر چه عق می زد جز زرد آب چیزی نبود که بالا بیاورد. بی اهمیت به نگاه های عجیب زنان در آرایشگاه در را می بندد و بیبی چکی که خریده بود را تست می کند. ولی با دیدن جواب انگار جهان دور سرش می گردد و همزمان زنی از بیرون با غصه زمزمه می کند. _فکر کنم دختره حاملست زیبا جون!حالا چطوری با این حال بهش بگیم از طرف داماد زنگ زدن گفتن عروسی کنسله؟⚠️ Link https://t.me/+4rqZXIKaS-RmMjZk شب عروسی من رو با شکم حامله رها کرد و رفت!خواستم دنبالش برم که اون تصادف پیش اومد و بچم از دستم رفت!❌ و اون برگشت!اما نه وقتی که بهش نیاز داشتم و حالا هیچ حسی جز انتقام خون ریخته بچم برام باقی نمونده بود...💔💔
2560Loading...
00:14
Video unavailableShow in Telegram
بچه بودیم کسی نگفته بود می‌شود با یک کلمه دلت‌ هُری بریزد. نگفته بود نگاه پسری پی‌ات بدود  چه آشوبی به دلت می‌اندازد. وای از بزرگتر‌هایی که ما را مال هم می‌خواندند و من بی‌صبرانه منتظر بزرگ شدن بودم تا خانم هاتف شوم و مادرم کاچی درست کند و مادرش شب زفاف کَل بکشد؛هنور هفده سالم تمام نشده‌بود که یک شب داد و فریاد زنان با خشم به سینه‌اش کوبید و گفت: -نمی‌خوامش مگه زوره..!بابا مگه قدیمه...الان پسرا خودشون زن ‌زندگیشون‌و انتخاب می‌کنن ! همسایه بودیم؛صدای دعوا خانه‌شان را پر کرده بود مدتی،تا اینکه وقتی همه‌چی آرام شد مادرش با شرم و ناراحتی خبر نامزدیش را داد و خیلی زود بساط ازدواجش با دوس دخترش برپا شد و دل من‌خُون. چندسال بعد وقتی خبر جدایش رسید من داشتم عروس می‌شدم اما اون لعنتی با مالکیت بلند جلو همه گفت "من دست خورده‌اشم " و من‌و رسوا کرد ... https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
Mostrar todo...
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغض دخترک ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توئه حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران... در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند به دستور کیارش همانی که دخترک را اذیت کرد _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند دخترک ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
Mostrar todo...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵 برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که.. 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که  اصلا نمی شناختمش ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
Mostrar todo...
وقتی بهش گفتم عاشقشم، به بدترین شکل ممکن تحقیرم کرد و کاری کرد که دیگه هیچوقت نتونم به مردا اعتماد کنم، اما چندسال بعد اون بود که دنبال من افتاد و تشنه‌ی یه نگاهم شد… حالا نوبت من بود که تلافی کنم! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk _ زبونم داره بند میاد! چی تو خودت دیدی که اومدی می‌گی منو دوست داری؟ عرق سرد به تنم نشست و نفسم بالا نیامد. افتادم به لکنت… باحیرت گفتم: _ آقاعماد من… من… _ تو چی؟ حتی نمی‌تونی درست حرف بزنی، اونوقت اومدی جلوی من وایسادی و وقتمو گرفتی؟ چیزی نمانده بود به گریه بیفتم. مردی که من عاشقش شده بودم اینگونه نبود. مغرور بود، دست نیافتنی بود، اما هیچوقت کسی را له نمی‌کرد. با صدایی لرزان گفتم: _ من… فکر می‌کردم… شما هم مثل من… _ فکر کردی چی؟ که ازت خوشم میاد؟ من عمادالدین زرمهرم، دختر! نصف دخترای این شهر صف بستن تا یه نگاه بهشون بندازم! چی تو خودت دیدی که فکر کردی بین این همه دختر خوشگل و لوند، میام دست می‌ذارم رو توی سیاه‌سوخته؟! همه‌ی وجودم له شده بود و درد می‌کرد. اشک‌هایم را به سختی نگه داشتم و نالیدم: _ درسته من اشتباه کردم! قول می‌دم که دیگه هیچوقت این دختر سیاه‌سوخته رو نبینید! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk سال‌ها از روزی که از این شهر رفته بودم می‌گذشت و حالا که برگشته بودم، دیگر آن دخترک کم‌سن و سالِ عاشق نبودم. از مطب که بیرون آمدم، لندکروز عمو مقابل پایم ترمز کرد. همینکه نشستم، گفت: _ به‌به عروس خانم… _ عروس؟ عمو به چشم‌های بی‌خبرم خندید. _ امشب خواستگاریته خانوم‌خانوما! بگو کی تورو ازم خواسته؟ حوصله‌ی خواستگاری دوباره نداشتم. عمو گفت: _ عمادالدین زرمهر! تک‌پسر حاج فتاح زرمهر بازاری! انگار یک سطل آب یخ رویم ریختند. ناباور به عمو نگاه کردم و او شروع کرد به تعریف ماجرا… من اما تا خود شب و آمدن مهمان‌ها در سکوت بودم و یاد روزی که عماد قلبم را هزارتکه کرده بود، از ذهنم نمی‌‌رفت. رویارویی‌امان، تپش‌های قلبم را به صدا درآورد. زیاد نگاهش نکردم. او بود که تمام مدت با التماس پی نگاهم می‌گشت. وقتی رفتیم که دونفره حرف بزنیم، بی‌مقدمه گفتم: _ می‌تونم یه سوال بپرسم؟ _ البته… البته… کنارم احساس دستپاچگی داشت. زل زدم به چشم‌هایش و گفتم: _ شما چی تو خودتون دیدین که اومدین خواستگاری من؟! رنگ از رخش پرید. با عجز نگاهم کرد و گفت: _ ترمه من خیلی پشیمونم… _ چرا؟ مگه چی عوض شده؟ من هنوزم همون دختر سیاه‌سوخته‌ی قبلم! نکنه رنگ پوستم تغییر کرده و خودم خبر ندارم؟ خجالت‌زده سر پایین برد و لب زد: _ من همیشه دوستت داشتم… تو خبر نداری اون‌موقع تو چه وضعیتی بودم که اون حرفا رو زدم… راستش من… دستم را سریع جلویش گرفتم تا ادامه ندهد. _ به هرحال جواب این دختر سیاه‌سوخته به خواستگاری شما منفیه! بهتره برید سراغ یکی از همون دخترایی که براتون صف کشیدن! لبخندی به چهره‌ی وامانده‌اش زدم. طعم انتقام حرف نداشت! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk ترمه، جراح پلاستیکِ زیبا و مغروریه که دل و دینِ استاد دانشکده‌ی حقوق رو ازش می‌گیره و کاری می‌کنه که همه از شدت عشقِ عمادالدین، انگشت به دهن بمونن!❤️‍🔥🔥
Mostrar todo...
یکی خطبه‌ی عقد خواند و عروس این بار حاضر نبود جوابش را به دومین بار بکشد چه برسد به سومین بار که همان گل چیدن و گلاب گرفتن کار دستش داده بود و همان بار اول بله گفت. محل عروسی کلبه‌ی بیست نفره نبود این بار، سالنی بود بزرگ که پنجره‌هایش زیر بارانی از درختان پنهان بودند و انگار بله‌ی مردی که کنار دستش بود از همان گذر زمان رسید و خطبه‌ی اصلی... کف و دست و هورا... یکی گل به سرشان می‌ریخت و دیگری دسته اسکناس دور سرشان می‌چرخاند. پسرش بود، نوه‌هایش. پلک برهم نهاد و تا خیسی چشمانش زیر چشمش کشید. دستی آهسته زیر چشمش کشیده شد. چشم که باز کرد چشمان خیس داماد رودررویش بود و انگشتش آغشته به خیسی چشمان خودش. قطره اشک دیگری از چشم دیگرش روی صورتش روان شد. و دستان داماد دو سمت صورتش قرار گرفت و نجوا کرد: - فدای چشما و اشکات، بخند خانومم! خیس بود، نه چشمان عروس و داماد که کل کسانی که در نزدیکی بودند، حتی چشمان پسری که انگار این رطوبت با قلدر بودنش سازش نداشت، ولی زبانش جور دیگر گشت: - آقا عوضی گرفتین ها ما اومدیم عروسی نه مجلس ختم. پدر پشت کمرش کوبید که: - رادمان! و رادمان خندید. - جون رادمان پوستم کنده شده برا این مراسم و چه بسا کارم بکشه به پلیس و قانون و زندان. و با نیش باز رو به دانیلو کرد. - دیگه دیدن دو تا بوسه رو که حقم است! **** https://t.me/+gaBnGJzXVRk3MTY0 شاهکار جدیدی از اکرم حسین‌زاده، عروس بلگراد
Mostrar todo...
-بعد زایمان، زن داداشم شو! دست روی برآمدگی شکمش گذاشت و واقعا ترسید. اگر خدای ناکرده باد این حرف را به گوش اریک می‌رساند، شیفته را می‌کشت. -ه هنگامه... الان وقت این چیزا نیست. لطفا حرفشو نزن. هنگامه پافشاری کرد. دلش به‌حال دخترک هفده‌ای ساله‌ای میسوخت که هرروز زیر دست مردی که اسم شوهر را به یدک می‌کشید، کتک می‌خورد. فقط یک اشتباه کرده بود که ندانسته باعث آبروریزی اریک شده بود. به سر اسم اریک قسم می‌خوردند و با رسواییش، اریک جهنم را به شیفته هدیه داده بود. -چرا؟! مگه نمیگی میخواد طلاقت بده به محض زایمان. هرروز و هرشب سر یه اشتباهت ازش کتک میخوری، بس نیست؟ عده هم لازم نیست نگه داری... از جا بلند شد و برای هنگامه چای ریخت. -من الان هنوز زنشم، از الان منو برای داداشت لقمه نگیر... بعدم داداشت پونزده سال ازم بزرگتره. هنگامه پشت چشم نازک کرد. -توقع داری وقتی وضعیتت اینه، یه پسر عذب بیاد بگیرتت؟! پولداره... مهربون هم هست از تو هم خیلی خوشش اومده. هربار شیفته بوی اریک را حس می‌کرد حالت تهوعش عود می‌کرد. هنوز بعد از هفت‌ماه، ویار داشت. -نگو هنگامه... باد به گوشش می‌رسونه باز منو میگیره زیر لگد. به بچه‌ی خودش هم رحم نمیکنه. -الهی که دستش بشکنه. داداش من اهل کتک نیست خوشبختت میکنه. حس میکرد اینکه بوی اریک به شامه‌اش می‌رسید، از لباسی بود که روی مبل جا گذاشته بود. -بیخیال عزیزم، بفرما چای. -چای میخوام چیکار؟! امیرعباس از وقتی تو رو دیده، یه دل نه صددل عاشقت شده. سکوت شیفته زیاد طولانی نشد چون با شنیدن صدای فریاد اریک، روح از تنش رفت و هین بلندی کشید. -زنیکه‌ی بی‌شرف... اومدی خونه‌ی من... زنمو واسه اون داداش حرومزاده‌ت لقمه میگیری؟! هنگامه وحشت‌زده از جا بلند شد ولی شیفته به مبل چسبید. -چیه اریک خان؟! نه خودت لذتشو ببری نه بقیه؟! شیعته میخواد بعد طلاق با داداشم ازدواج کنه. مگه نمیگی مسبب بدبختیت شیفته‌یت، طلاقش بده جفتتون راحت شید. داداشم پاش نشسته خوشبختش میکنه. چشم‌های شیفته گرد شد و ترسیده به هنگامه نگاه کرد. وای اریک آتشش میزد. هرروز تهمت می‌شنید که هرز می‌پرید و حالا... -می‌کشمت حرومزاده. اینکه هنگامه چطور فرار کرد را نمی‌دانست ولی سایه‌ی اریک را بالای سرش دید. -که میخوای توله پس بندازی و زیرخواب این و اون شی؟! اصلا لال شده بود، لال... اریک با نگاهی خونبار، شیفته را از روی مبل جدا کرد و کف پذیرایی انداخت. اولین و دومین و سومین ضربه‌ی کمربند که روی تن شیفته نشست بالاخره لب زد: -نزن بی‌انصاف... نزن نامرد. این بچه... بچه‌ی تو هم هست. کشتیش. اریک کنار شیفته زانو زد و موهای بلندش را دور دستش پیچید. -حتی اگر زیر دست و پای من بمیری... بازم حق نداری به هیچمس فکر کنی. می‌فهمی؟! خون جلوی چشم‌های اریک را گرفته بود. خودش هم حالش را نمی فهمید. شیفته را می‌خواست؟! -تو مال منی... مال منی شیفته... آتیشم زدی ولی نمیذارم هیچ گوری بری. قبرستونت میشه تختت با من. تهش هم باید تو بغل خودم بمیری. خون را که روی پارکت خانه‌ی اشرافی‌اش دید تازه فهمید چه غلطی کرده بود. وای بچه... https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk
Mostrar todo...
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵 برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که.. 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که  اصلا نمی شناختمش ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
Mostrar todo...
Repost from N/a
این همون رمانیه که دلم میخواست بهتون معرفی کنم❌ قبل از این که دایی به من برسد از روی مبل بلند شدم و کمی عقب رفتم و به دایی که همچنان به سمتم می آمد خیره شدم. با هر قدمی که دایی به سمتم من برمی داشت من یک قدم عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید. دیگر راه گریزی نداشتم. نالیدم: - دایی........... - دایی و زهرمار . صدای فریادش چنان بلند بود که آذین را به گریه انداخت. چشم بستم. حالا که کار به اینجا رسید بود، باید تمامش می کردم. به خاطر خودم، به خاطر آذین و به خاطر آرش. باید همین امروز همه چیز را تمام می کردم. - دایی من تصمیم و گرفتم دیگه نمی خوام با آرش زندگی کنم. شما هم نمی تونید منصرفم کنید. یک طرف صورتم سوخت و گردنم با صدای بدی به سمت عقب چرخید. همه از جایشان بلند شدند. حاج احمد جلو آمد و دست روی بازوی دایی گذاشت. - آقا رضا این چه کاریه؟ با کتک زدن که چیزی درست نمی شه. باید ببینیم مشکل سحر خانم چیه که رفته این کار رو کرده........... - مشکلش چیه؟ هیچ مشکلی نداره حاجی، فقط می خواد ما رو بی آبرو کنه. می دونی چرا؟ چون مثل مادرش خرابه. چون خون اون هرزه تو رگه هاشه. آتش گرفتم. چرا همیشه من را با مادرم مقایسه می کردند. چرا مطمئن بودند که من جا پای مادرم می گذارم. چون خون آن زن در رگ های من بود. خون چه کسی در رگ های مادرم بود. عزیز؟ آقا جان؟ مگر همان خون در رگ های دایی و خاله ها نبود. پس چرا آنها مثل مادرم نشدند؟ چرا من باید حتماً مثل مادرم می شدم. صاف ایستادم و برای اولین بار حرف دلم را به زبان آوردم. - خون تو رگ های مادر من همون خونی که تو رگ های شماست. پس هر چی مادرم هست شما هم هستید. دایی به سمتم یورش برد. زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد دایی را گرفت و به عقب کشید. صدای گریه آذین بلندتر شد. آرش از جایش تکان نخورد. - حروم زاده. با بهت به خاله زهرا که با تنفر نگاهم می کرد، خیره شدم. چرا من را حرامزاده خوانده بود؟ https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk وقتی حرف طلاق از همسرم که پسرخاله ام بود زدم مرا حرام زاده خواندند! آن هم به جرم مادرم! به جرم پدری که هیچکس او را ندیده بود! من اما فقط یک عاشق بودم! عاشقی که می خواستم با طلاق قلب همسرم را برای خودم کنم اما او‌....
Mostrar todo...
Repost from N/a
-این درد پریودی‌ لامصب تا کیه؟ خاکستر سیگارش را می‌تکاند.دکمه‌های پیراهنش‌ باز است و سینه برهنه ورزیده‌اش جلوی چشمم دلبری می‌‌کند. لبم را زیر دندان گزیدم. -برای هر زنی فرق داره ! اخم می‌کند وقتی نگاهم می‌کند: -هر زنی‌و نپرسیدم تو رو پرسیدم ! این بار نگاهش روی لب‌هایم سُر می‌خورد: -اون بدبختا‌ رو هم ول کن ! صورتم سُرخ می‌شود.با گونه‌های گُل انداخته می‌گویم: -۶روزه ! به سیگارش پک می‌زند و نگاهش سرتاپایم را وجب می‌کند: -چندمین روزته؟ با خجالت گوشه‌ی لباسم را در دستم مشت می‌کنم و وقتی لب میزنم "دومین "با حرفش‌ تمام تنم مثل شب‌های ترسناک دیگر یخ می‌زند: -سخت شد که یعنی باید تا چند روز دیگه صبر کنم و بهت دست نزنم ! https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 ❌❌
Mostrar todo...