cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

♡ رقص قلم ♡ و نغمه ی ساز

به کانال رقص قلم خوش آمدید♡ جهت ارتباط با ادمین : @Aliakbar_neshatizadeh

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
465
Suscriptores
Sin datos24 horas
-17 días
-830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

ما درین انبار گندم می‌کنیم گندم جمع آمده گم می‌کنیم می‌نیندیشیم آخر ما بهوش کین خلل در گندمست از مکر موش موش تا انبار ما حفره زدست و از فنش انبار ما ویران شدست اول ای جان دفع شر موش کن وانگهان در جمع گندم جوش کن #مولانا خیلی جالبه جناب مولانا و حضرت سعدی هر دو در یک عصر زندگی می کردند و هم دوره بودند، جناب مولانا در غربی ترین منطقه جهان اسلام و استاد سعدی در شرقی ترین منطقه،و این شعر هردو بزرگوار در یه زمینه و با یک هدف سروده شده
Mostrar todo...
00:43
Video unavailableShow in Telegram
«مثل ۹۰ درصد مردم ..» سکانسی که آن را زندگی کرده‌ایم .. 🎥سریال «در انتهای شب»
Mostrar todo...
بی بی زهرا پیرزن تنهائی بود ، یخچال نداشت ، شاید پول نداشت یا شاید احساس نیاز نمیکرد ، آنوقتها کسی زیاد گوشت و آذوقه تو یخچال نمیگذاشت. اگر پول داشتند روزانه میخریدند غذایی میپختند و خلاص. بی بی مثل خیلیها برای آب خنک کوزه داشت اما آب یخ خیلی دوست داشت. بقول خودش: جگرش حال میومد با آب یخ. دم غروب راه میافتاد میومد خونه ما و موقع رفتن یک قالب بزرگ یخ میگرفت و میرفت. حواسمان نبود اما این یخ گرفتنها بهانه‌ای بود برای درآمدن از بیکسی برای شب‌نشینی و کوتاه کردن شبهای تنهایی. توی جایخی یخچالمان یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه بی بی زهرا" بود. درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن میومد تو و اگر سر شام بودیم فوراً یک بشقاب هم میآوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شال گردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک "ننه" می‌گفت. .. یک شبِ تابستان مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم بی بی زهرا ، پرده را کنار زد و آمد تو. بچه‌ی فامیل که از ورود یکباره یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود جیغ زد و گریه کرد. ننه به بچه‌ آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد. بچه‌ را آرام کردیم و فوراً کاسه یخ بی بی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل بی بی آرام گفت: "ننه! از این ببعد دَر بزن.......!" ننه ، مکث کرد. به بابا نگاه کرد ؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت. و بعد از آن ، دیگر بی بی زهرا پیِ یخ نیامد. کاسه‌اش ماند توی جایخی و روی یَخِش یک لایه برفک نشست. یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم ننه!" آب تو کوزه هم خوبه.. نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچه‌هایش بی هوا بُرده باشندَش خانه سالمندان. او توی خانه ی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر". یک درِ آهنی، یک در نزدن و حالا... و حالا حرف پدر ، ننه را پرت کرده بود بدنیای تنهاییش و فهمیده بود که این پسر برای او پسر نمی‌شود. بی بی یک روز داغ تابستان مرد توی تشییع جنازه‌اش کاسه‌ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قد یک پسر مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. یادمان باشد یک حرف یک عکس العمل ، یک نگاه کولاک میکند گاهی. کاسه یخ بهانه عشق و مهربانی بود ، خدا میداند که کاسه یخ هر کدام از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی هزار بار برفک گرفت و شکست و پَرت شد و دیده نشد. یا بگذاریم آدم‌ها آب کوزه‌شان را بخورند یا اگر آب یخی بهشان دادیم دیگر ازشان دریغ نکن
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
«بهروز وثوقی» مهمان ویژه کنسرت «همایون شجریان» شد بهروز وثوقی بازیگر نام آشنا و قدیمی سینمای ایران مهمان ویژه کنسرت «همایون شجریان» در سن خوزه آمریکا بود. این حضور در شرایطی بود که همایون شجریان همزمان با سالروز تولدش ۳۱ اردیبهشت، ۵۰ سالگی خود را به همراه این بازیگر سرشناس و محبوب در پشت صحنه اجرا جشن گرفت.
Mostrar todo...
💟 داستان “ سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد. به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت. از سوراخی مخفی وارد شده بود که راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی دانم چه کار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود. اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود. در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفته. هرشب...! من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش، مرا در خود خرد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود. ” حتی گاهی باید شرم کرد از اینکه به کسی بگوییم" سگ "چون سگها قدردان محبتند و وفادار.
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
🌹🌷به سِرِّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد که خاکِ میکده کُحلِ بَصَر توانی کرد مباش بی می و مُطرب که زیرِ طاقِ سپهر بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بُگْشاید که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد گدایی درِ میخانه طُرفه اِکسیریست گر این عمل بِکُنی، خاکْ زر توانی کرد به عزمِ مرحلهٔ عشق پیش نِه قدمی که سودها کنی ار این سفر توانی کرد تو کز سرایِ طبیعت نمی‌روی بیرون کجا به کویِ طریقت گذر توانی کرد جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی غبارِ رَه بِنِشان تا نظر توانی کرد بیا که چارهٔ ذوقِ حضور و نظم امور به فیض‌بخشیِ اهلِ نظر توانی کرد ولی تو تا لبِ معشوق و جامِ مِی خواهی طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد دلا ز نورِ هدایت گر آگهی یابی چو شمع، خنده‌زنان تَرکِ سر توانی کرد گر این نصیحتِ شاهانه بشنوی حافظ به شاهراهِ حقیقت گذر توانی کرد
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
درود و عرض ادب و احترام در چهارمین روز هفته خرداد ماه از گاهنامه ۲۵۸۳شاهنشاهی خدمت شما عزیز جان ❤️ غار نمکی - جزیره قشم
Mostrar todo...