cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

Shahrivar Novels

در این کانال: پست گذاری هر روز ساعت 21 الی 22 🌼 ازدواج قراردادی، توافق آخر هفته، تله‌ی ازدواج، قرارداد سلطنتی، همسر شیطان، ملکه‌ سرکش: کامل 🌹آیدولون، ماه عسل اجباری: در حال پارت گذاری خرید رمان‌های کامل شده: @Sa_mnb . .

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
1 970
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

چقد قشنگی شما🥺😍 کلی حالمو خوب کردی🥺😍😭😘
Mostrar todo...
#پیام_ناشناس جاتون خیلی خالیه خواستم اگه هنوزم تلگرام چک میکنید یه بار دیگه بابت زحمت هایی که کشیدید تشکر کنم . ترجمه های شما همیشه حال من و خوب میکرد و به یه دنیای دیگه میبرد و یه جوری عادت کرده بودم به حضورتون که الان که نیستین احساس میکنم یکی از دوستای نزدیکم و از دست دادم. هر جا که هستی و هر کاری میکنی بدون برات بهترینا رو آرزو میکنم و حس خوبی که از ترجمه هاتون گرفتم و فراموش نمیکنم😭❤️ @HarfBeManBot
Mostrar todo...
#آیدولون #پ306 وقتی خبر ناتوانی آنها در گفتن ساده‌ترین طلسم یا بدتر از همه، جدا کردن یک نور مورتم در کشور پیچید، کای‌ها وحشت زده شده بودند و بریشن وقتی چیزی را به آنها گفت که او و ایلدیکو هر دو می‌دانستند که دروغ بوده، یک لحظه هم تردید نداشت. ایلدیکو دست او را که زیر سینه‌هایش بود، نوازش کرد. «بریشن اون تنهایی حکومت نخواهد کرد. تا وقتی که تاراوین بزرگ بشه، تو نایب اون هستی.» «خوشحالم که چنین نقشی داشته باشم. وقتی که تو در کنارمی از اون نقش لذت خواهم برد.» خم شد تا نقطه حساس زیر گوش او را ببوسد. لرزی لذت‌بخش از کمر و دستان ایلدیکو گذشت. «همسر شاهزاده بودن رو خیلی بیشتر از زن پادشاه بودن دوست دارم.» و خیلی خیلی بیشتر از ملکه بودن. حالا می‌فهمید چرا بریشن از بالا رفتن مقامش به عنوان پادشاه خوشحال نشده بود. بریشن دوباره صاف ایستاد اما به نوازش شانه او ادامه داد و گفت: «فقط یک پشیمونی دارم.» اخم اندکی پیشانی ایلدیکو را چین انداخت. «و اون چیه؟» «هیچ‌وقت نمی‌تونم تو رو ملکه ایلدیکو صدا بزنم. آوای قشنگی داره.» ایلدیکو با میل به چرخیدن مقابله کرد و در عوض دست او را چنگ زد. به صورت زخمی و دوست‌داشتنی، تکه پارچه مشکی روی حفره چشمش، چشم زردش و لبخند دندان‌نمای او با آن لب‌های دوست داشتنی که او را دیوانه می‌کرد، نگاه کرد. به آرامی گفت: «نه. چیز خیلی بزرگی نیست. من راضی هستم که به عنوان ایلدیکو زندگی کنم.» بعد کلماتی مشابه آنهایی که بریشن یکبار وقتی که فکر می‌کرد او به خواب رفته و در موهایش زمزمه کرده بود را تکرار کرد: «که بریشن عاشق اونه.» پایان * *
Mostrar todo...
سلام دوستانم این جلد هم به خوبی و خوشی تموم شد من خودم خیلی بریشن و ایلدیکو و مخصوصا این جلد رو دوست دارم امیدوارم که موردعلاقه شما هم بوده باشه😍 مرسی که همراهی کردین🌺🌺🌺🌺
Mostrar todo...
#آیدولون #پ305 دختر بزرگش کرگیپا، سفر سختی را پشت سر گذاشته بود، خواهر دوست‌داشتنی‌اش را رها کرده بود تا مطمئن شود تنها فرزند زنده هارکوف کاسکم را در امنیت به برادر او برساند. امروز، قبل از اینکه بریشن به طور رسمی تاج و تخت را به برادرزاده‌اش بدهد، برنامه داشت که از آن پرستار باوفا و خواهرش تجلیل کرده و چندین زمین و همچنین عنوان‌هایی به آنها و فرزندانی که قرار بود داشته باشند، بدهد. قبلا به ایلدیکو گفته بود: «چیز کوچیکیه و ارزشش خیلی کمتر از زندگی‌ایه که اون نجات داده و همچنین زندگی‌ای که به من و تو برگردونده. اگه می‌تونستم یک کشور رو به اون می‌دادم.» نگهبانان قصر را هم فراموش نکرده بود. هر دوی آنها مقابل پیشنهاد او برای اشراف‌زاده شدن وحشت زده به نظر می‌رسیدند اگرچه وقتی به آنها صندوقچه‌هایی پر از چیزهای باارزش و جایگاهی در میان بالاترین رده‌های نگهبانی پیشنهاد داد تا نایب آنهوست و مرتاک باشند، به همان اندازه خوشحال شدند. وقتی ایلدیکو بدون هیچ جوابی به نگاه کردن به او ادامه داد، بریشن گفت: «به چی فکر می‌کنی؟» لبخندی اشک‌آلود تحویل او داد. «اسم خوبیه. اسمی که برای یک ملکه کای بسیار مناسبه. کرگیپا و آتالان خیلی خوشحال می‌شن.» با دسته‌ای از موهای او بازی کرد و ادامه داد: «تو مرد خوبی هستی بریشن کاسکم.» «اما سخت‌کوشیه که برای تو مهمه ایلدیکو کاسکم.» «تو یه زبان مخملی داری.» «این همون حرفیه که دیروز گفتی، وقتی سرم بین...» ایلدیکو با خنده حیرت زده‌اش او را ساکت کرد. «بس کن.» بعد به سمت آینه برگشت تا برای آخرین بار خودش را بررسی کند. بریشن به سمتش آمد و پشت سرش ایستاد. با دستی چنگال‌دار، شانه او را نوازش کرد و نگاهش در آینه به چشمان او افتاد. «با دادن تاج و تخت به این بچه، هیچ لطفی در حقش نمی‌کنم. امروز با قلب‌هایی سنگین، جشن می‌گیریم. کای‌ها از شکست گالا خوشحال و به خاطر از دست دادن جادو به خاطر اون شیاطین، سوگواری می‌کنن.» * *
Mostrar todo...
#آیدولون #پ300 بعد از آن، پیچیده در آغوش یکدیگر دراز کشیدند. بریشن ساکت ماند و کاری به جز نوازش موهای بلند ایلدیکو نکرد تا اینکه اشک‌هایی داغ روی گردنش چکیدند و خیلی زود به رودخانه‌ای تبدیل شدند. ایلدیکو با صدایی آرام گریه کرد و در جایی که صورتش را مخفی کرده بود، موها و بالش بریشن را با اشک‌هایش خیس کرد. دست‌ها و پاهایش را دور بدن بریشن محکم کرد و دوباره و دوباره اسم او را به زبان آورد تا وقتی که گریه‌اش تمام شد و در آغوش او آرام گرفت. ایلدیکو در گوش او سکسکه کرد و گفت: «فکر کنم تو رو غرق کردم.» بریشن عقب رفت تا صورت او را بهتر ببیند. افتضاح بود. پوستی لک شده و چشمانی که به خاطر گریه آنقدر پف کرده بودند که نزدیک بود بسته شوند. ایلدیکو گوشه‌ای از ملافه را گرفت تا بینی‌اش را پاک کند. به نظر بریشن، لبخند اشکبار او زیبا بود و به توانایی او برای گریه کردن حسودی کرد. وقتی چنین شرایطی برایش پیش می‌آمد، به قسمتی از درختستان پرتقال می‌رفت که درختان خیلی نزدیک به هم و پر از خار بودند و در آنجا با چشمی خشک و در تنهایی سوگواری می‌کرد. با صدایی آرام و به شوخی گفت: «اون رو به عنوان اینکه خیلی دلتنگ من بودی در نظر می‌گیرم.» ایلدیکو دوباره سکسکه کرد و به بازوی او مشت زد. «فقط یه کمی و اجازه نده که غرورت رو بیشتر کنه.» * *
Mostrar todo...
#آیدولون #پ297 ایلدیکو به اندازه یک گیاه سبک و حتی نرم‌تر از آنها بود. او را به داخل خانه برگرداند، از میان آشپزخانه و خدمتکارانی که با دهان باز به آنها خیره بودند گذشت، از پله‌ها بالا رفت و وارد راهرویی شد که به اتاق خواب‌شان متنهی می‌شد. هیچ‌کدام صحبتی نکردند و وقتی ایلدیکو صورتش را درون گردن او فرو برد، بریشن محکم‌تر در آغوشش گرفت. در وسط راهرو، خدمتکار شخصی ایلدیکو را دید. چشمان سینهیو گشاد شده و فکش از هم باز ماند. به سمت مقابل فرار کرد و به اتاق خواب بریشن که از آنجا آمده بود برگشت. وقتی که بریشن به انتهای راهرو رسید، جمعیت کوچکی بیرون در اتاقش جمع شده بودند و داشتند به رهبری سینهیو به سمت او می‌آمدند. سینهیو این بار وقتی که از کنار او می‌گذشت، تعظیم کرد و نیشخندی زد. دو سرباز دنبالش بود و پشت سر آنها زن جوانی که نمی‌شناخت، کودکی که می‌شناخت را در آغوش داشت و تلوتلو خوران می‌رفت. آن کودک، برادرزاده‌اش بود. دو سرباز دیگر او را همراهی کرده و همگی به بریشن تعظیم کردند و بعد بدون هیچ حرفی به سمت پله‌ها رفتند. بریشن، سکوتی که به خودش و ایلدیکو تحمیل کرده بود را شکست: «خدایان من، همسرم الان چند نفر توی اتاق ما می‌خوابن؟» بدن ایلدیکو از خنده‌ای بدون صدا تکان خورد. «فقط پرستار و ملکه و این هم فقط به خاطر خواسته خودم بوده.» گردن بریشن را بوسید که باعث شد سرعت قدم‌هایش را بیشتر کند. با پایش در را پشت سرش بست و او را به آرامی روی زمین گذاشت. * *
Mostrar todo...
#آیدولون #پ302 ایلدیکو با صدای بلند به مکث خدمتکارش و جواب از روی سیاستش خندید. به سمت آینه تمام قد برگشت و دامن و کت کوتاه زمردی‌اش با یراق‌های پیچیده و سوزن‌دوزی‌هایی تزئینی در لبه‌های کت، دامن و لبه آستین پیراهنش را تحسین کرد. خود پیراهن به رنگ صدفی بود که زیر نور برق می‌زد و سایه‌هایی به رنگ صورتی، آبی و هلویی ایجاد می‌کرد. آن رنگ‌ها، قرمزی موهای ایلدیکو را بیشتر نمایش داده و رنگ روشن پوستش را سفیدتر می‌کردند. ایلدیکو گفت: «یه حلزون کاملا قابل احترام، حتی اگه لازم باشه خودم این حرف رو بزنم.» بعد اعلام کرد که آماده پذیرش ملاقات کننده‌گان بود. بریشن اولین نفری بود که رسید و نفس او را بند آورد. برخلاف رنگ‌های پرطراوت لباس‌های او، لباس‌هایی مشکی به تن داشت که یقه و سرآستین‌هایش به رنگ نیلی و قسمتی که کت در انجا بسته می‌شد به رنگ نقره‌ای بود. به جز چشم زرد زعفرانی او که هنگام لبخند به او باریک شد، نمونه‌ای تمام و کمال از تاریکی پر از طراوت بود. او گفت: «سلام ساحره زیبا.» ایلدیکو به شوخی گفت: «گرگ قشنگ، به اندازه کافی برای خوردن خوب به نظر می‌رسی.» یکی از ابروهای او بالا رفت: «چرا وقتی من این رو بهت می‌گم، به نظر می‌رسه که آماده فرار و بیرون رفتن از اتاقی؟» دستانش را روی پهلوهایش گذاشت و با آزردگی گفت: «اینطور نیست. حداقل دیگه اینجوری نیست.» * *
Mostrar todo...
#آیدولون #پ303 بریشن به اتاق نگاه کرد و متوجه تخت خالی کودک شد. وقتی الساد از آنجا رفت، آنها اتاق خواب قبلی ایلدیکو را به محل نگهداری برادرزاده‌اش و گهگاهی یک رختکن تبدیل کرده بودند. بریشن به آن نزدیکی اعتراض نکرده بود مخصوصا بعد از اینکه آنهوست، موضوع آن سوقصد را برای او تعریف کرده بود. جستجوهای او برای پیدا کردن کسی که آن کای را استخدام کرده بود، ادامه داشت. نگهبانان هنوز در راهروهای بیرون اتاق‌خواب‌های سلطنتی نگهبانی می‌دادند و درب بین اتاق‌های آنها همیشه باز بود البته به جز وقت‌هایی که مشغول عشق‌بازی با ایلدیکو در تخت‌شان بود. هر دوی آنها خیلی زود اهمیت مطلق و مسلم بیدار نکردن کودک را یاد گرفته بودند. بریشن پرسید: «برادرزاده‌م کجاست؟» سینهیو داوطلب شد و گفت: «می‌رم پرستار رو بیارم.» و بعد با اطمینان از اینکه ایلدیکو دیگر به او نیازی ندارد، اتاق را ترک کرد. ایلدیکو با قدم‌هایی آرام به سمت شوهرش رفت و برای بوسیدن او، صورتش را بالا برد. بریشن سعی کرد او را نزدیک خودش بکشد اما ایلدیکو، رقص‌کنان از او دور شد. «موهام رو خراب می‌کنی و اگه سخت‌کوشی‌های سینهیو رو خراب کنی، اون تو رو با روده‌هات دار می‌زنه. حتی از اینکه عطسه کنم و باعث خراب شدن اونها و چنین مرگی بشم هم می‌ترسم.» بریشن اخم کرد. حالت صورتش هم متعجب و هم دلخور بود. «خب یه کلاه سرت بذار.» * *
Mostrar todo...
#آیدولون #پ304 از جواب دادن به چنان پیشنهاد مسخره‌ای خودداری کرد. از دست مردها. در عوض سوالی که هفته گذشته در حال پرسیدنش بود را از او پرسید. «هنوز در مورد اسم برادرزاده‌ت تصمیم نگرفتی؟ مراسم تاجگذاری اون کمتر از یک ساعت دیگه انجام می‌شه بریشن. نمی‌تونی همینطوری اون رو «ملکه کوچولوی دختر» صدا بزنی.» «چرا که نه؟ این اسم رو دوست دارم.» ایلدیکو دوباره همان قیافه‌ای را به خود گرفت که موقع پیشنهاد به سر گذاشتن یک کلاه، داشت. رسم و رسوم کای‌ها برای اینکه یک نوزاد را به طور رسمی تا انتهای سال اول زندگی‌اش نامگذاری نکنند اصلا مشکلی نداشت مگر اینکه آن کودک قرار باشد ملکه شود. «بهم بگو که در مورد یه اسم فکر کردی.» بریشن پیشنهادات او را رد کرده بود که همگی اسامی خوب کای بودند که از بین شجره‌نامه‌های موجود در کتابخانه ساگارا پیدایشان کرده بود. بریشن هیچ‌کدام از آنها را قبول نکرد و حتی نمی‌گفت که ممکن بود چه چیزی در ذهنش باشد. البته تا الان. بریشن گفت: «تاراوین. اسم اون تاراوین خواهد بود.» ایلدیکو محکم پلک زد و اشک‌هایی که چشمانش را پر کرده و نزدیک بود پایین بریزند را عقب زد. نیازی نداشت بیشتر از چیزی که تا الان بود شبیه یک حلزون صدف‌دار به نظر برسد. گریه کردن فقط باعث بدتر شدن ظاهرش می‌شد. بریشن اسمی غیراشرافی و به طور خاص اسم زنی معمولی که در یک قطره خونش بیشتر از کل خاندان سلطنتی، اصالت داشت را انتخاب کرده بود. او پسرش را طی خدمت به بریشن از دست داده بود و خودش را به همراه مردان و زنان شجاع کای، در کنار آبسو فدا کرده بود تا تعداد زیادی از کای‌های دیگر بتوانند زنده بمانند. * *
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.